۰
plusresetminus
گفتگو با دکتر محمدحسن سالمی؛ نوه آیت الله کاشانی

ملت به رهبری آیت‌الله کاشانی، نخست‌وزیر را برگرداند

آیتالله کاشانی معتقد بود گرفتار قحطالرجال هستیم و در شرایط فعلی چارهای جز این نداریم که دکتر مصدق را نگه داریم تا نهضت ملی ما نابود نشود. بماند که در آن یک سال اول دکتر مصدق حقیقتاً نقش خودش را خیلی خوب بازی کرد و به همین دلیل آیتالله کاشانی تمام آبرو و حیثیت خود را برای دفاع از او خرج کرد. تمام همت آقا این بود که قوام را ساقط کند.
ملت به رهبری آیت‌الله کاشانی، نخست‌وزیر را برگرداند
نام دکتر محمدحسن سالمی - نوه دختری آیت الله سید ابوالقاسم کاشانی- به دلیل تسلیم نامه 27 مردادِ نیای خود به دکتر محمد مصدق، با تاریخ نهضت ملی ایران گره خورده است. او پس از سپری شدن شش دهه از رویدادهای آن دوران، هنوز دل در گرو تحلیل کامیابی ها و ناکامی‌های این رخداد مهم معاصر دارد و در سالیان اخیر آثاری نیز در این باب، در ایران و آمریکا منتشر کرده است. با وی که سالهاست در اسپانیا به طبابت اشتغال دارد، درباره وقایع روزهای منتهی به 30 تیر 1331 به گفت وگو نشسته ایم که نتیجه آن را پیش روی دارید.

یکی از نقاط مبهم تاریخ معاصر که هنوز هم محل بحث است، درخواست وزارت جنگ توسط دکتر مصدق از شاه است که توسط شاه رد شد. به نظر شما، آیا در آن شرایط حساس؛ ارائه چنین درخواستی منطقی بود؟ چون استعفای دکتر مصدق متعاقب آن درخواست، هزینه سنگینی را بر نهضت ملی تحمیل کرد.

همین طور است. دکتر مصدق در سال اول حکومت از حمایت کامل ملت برخوردار بود، اما در سال دوم به این نتیجه رسید که توان ادامه ندارد، اما در عین حال شهامت هم نداشت که خودش برود یا اجازه بدهد مردم به رفتن او رأی بدهند. دلش می‌خواست مثل یک قهرمان ملی میدان را ترک کند. او می‌دانست شاه هرگز حاضر نخواهد شد وزارت جنگ را به او واگذار کند، چون این مقام هیچ وقت در اختیار کسی غیر از شاه نبود، ولی موضوع این است که شاه در آن موقع قدرت چندانی نداشت و دکتر مصدق با حمایت آیت‌الله کاشانی و مردم می‌توانست تمام موانع را از سر راه بردارد، اما واقعیت این است که می‌خواست بهانه‌گیری و صحنه را ترک کند و 30 تیر در واقع بهانه او برای استعفا بود. بعد هم اگر آیت‌الله کاشانی مردم را علیه قوام بسیج نمی‌کرد و به دربار اولتیماتوم نمی‌داد، مصدق نمی‌توانست برگردد و نهضت ملی یکسره از دست می‌رفت.

دکتر مصدق ادعا میکرد ارتش با او مخالف است و با دستور گرفتن از دربار، در مسیر فعالیت‌های دولت او سنگ اندازی میکند!

این به نظر من یک جور ترفند سیاسی بود. مردم در روز 30 تیر دربار و ارتش و از همه مهم‌تر استعمار را پس زدند، پس چطور می‌شود باور کرد ارتش مانع مصدق بوده باشد. تا آن روزهم که ارتش کارچندان مهمی نکرده بود که بشود همه تقصیرها را به گردن او انداخت. به نظر من همه اینها یک بازی سیاسی بود و مصدق در این مورد صداقت نداشت، چون بلافاصله بعد از 30 تیر سرلشکر وثوق را که در سرکوب وقتل عام30 تیر نقش مهمی داشت و باید در واقع به خاطر جنایت‌هایش محاکمه می‌شد، معاون وزارت جنگ کرد! بعد هم از شاه خواست چند نفر را به او معرفی کند ونهایتا آقولی، بهارمست و امثال اینها را به نیابت از شاه سر کار گذاشت و پشت قرآن را هم امضا کرد که با شاه مخالف نیستیم! اینها نکات عبرت‌آموزی هستند که نباید بی‌توجه از کنارشان عبور کنیم.به هر حال من در هیچ مدرک و سندی، به مزاحمت جدی ارتش برای دکتر مصدق برنخورده‌ام. اگر ارتش واقعاً قدرت داشت، با تظاهرات مردم مرعوب نمی‌شد.

پس از 30 تیر ارتش در اختیار دکتر مصدق قرار گرفت، ولی اهداف نهضت ملی پیشرفتی نکرد. بعد هم ادعا کردند که ارتش بود که در 28 مرداد 32 کودتا کرد. چگونه ارتشی که پس از 30 تیر در اختیار مصدق بوده، علیه او کودتا میکند؟

این را باید از خودشان بپرسید!تعبیر کودتا را هم اینها به کار می‌برند. کودتا مختصاتی دارد که در قضیه 28 مرداد هیچ یک از آنها ویژگی‌ها را نمی‌بینید. به نظر من اصلاً کودتائی به مفهوم متعارف وسیاسی آن در کار نبود.

شما به شهادت نوشته ها و گفته‌هایتان، اعتقاد دارید که دکتر مصدق پس از 30 تیر و بازگشت به قدرت، چهره جدیدتری ازخود نشان داد ونهایتا با همان چهره هم بود که ماجرای 28 مرداد رقم خورد. علت این باور شما چیست؟

همین طور است. ملت به رهبری آیت‌الله کاشانیٰ مصدق را برگرداند، اما او هنوز مستقر نشده بود که برای ایشان پیغام فرستاد شما در امور دخالت نکنید! و یا چرا با انتصاب سرلشکر وثوق مخالفت می‌کنید. نهضت ملی نفت در این مقطع بود که شکست خورد، چون بین اعضای جبهه ملی اختلاف افتاد. مصدق اول از شاه وزارت جنگ را خواست، آیت‌الله کاشانی را هم به آن نحو، آزرده خاطر کرد و از صحنه کنار گذاشت، بعد هم به وسیله افشارطوس و اقوامش، ارتش را از طرفداران شاه تصفیه کرد. بدیهی است شاه هم ساکت نمی‌نشست و واکنش نشان می‌داد. همه دوستان مصدق از جمله مهندس حسیبی، زیرک‌زاده، سنجابی و... بعدها در خاطراتشان نوشتند مصدق بعد از 30 تیر مبارز می‌طلبید و افراد مؤثر نهضت ملی را یکی یکی کنار گذاشت و ادعا کرد اینها نمی‌گذارند من کار کنم تا بالاخره زاهدی کار را دست گرفت و قضیه 28 مرداد 32 پیش آمد. مصدق ارتش را هم در دست داشت و باز می‌گفت: ارتش در اختیار من نیست و همه به من خیانت کرده اند! او حتی مدعی بود رئیس ستاد ارتش هم که از حزب ایران بود، با دربار ساخته است! آن ارتش حقیقتاً در مقابل استعمار ایستاده بود. در یک سال اول هم بعضی از ارتشی‌ها با فداکاری مملکت را حفظ کردند، اما مصدق ارتش را متلاشی کرد و توسط افشارطوس کسانی را که محور ارتش بودند، تصفیه کرد و کارآمدی ارتش را به صفر رساند، طوری که در 28 مرداد عملاً کسی نبود که بتواند مقاومت کند و مملکت خیلی راحت به دست زاهدی افتاد و نهضت ملی نابود شد.

آیا همپیمانان دکتر مصدق و نیز آیتالله کاشانی، در آغاز کار از ماهیت فکری و شخصیتی دکتر مصدق خبر نداشتند و نمیدانستند او نمیتواند نهضت ملی را به سرانجام برساند؟

راستش را بخواهید همه ما گول خوردیم! و فکر کردیم او حقیقتاً به حرف‌هایی که می‌زند اعتقاد دارد. تازه وقتی شروع کرد به کنار زدن اعضای مؤثر جبهه ملی و موضع‌گیری در قبال آیت‌الله کاشانی، فهمیدیم می‌خواهد مثل یک قهرمان ملی صحنه را ترک کند و کسی نیست که بتواند نهضت را به سرانجام برساند.

ظاهراً نقل قولی از دکتر مصدق در 28 مرداد از دکتر شایگان هم هست که نیت واقعی او را نشان میدهد...

همین طور است. دکتر صدیقی از قول دکتر شایگان گفته بود آن شبی که دکتر مصدق می‌خواست از روی پشت‌بام‌ها فرار کند، دکتر شایگان گفته بود: خیلی بد شد و دکتر مصدق گفته بود: اتفاقاً خیلی هم خوب شد، چون به‌جای این که ملت مرا ببرد، دو ابر قدرت بردند! همه این بساط را جور کرده بود که مثل یک قهرمان ملی کنار برود و بگوید ابر قدرت‌ها مرا کنار زدند. عصر 27 مرداد که پیغام آیت‌الله کاشانی را برایش بردم که در آن آقا به صراحت هشدار داده بودند که مراقب باشید، چنین اتفاقی در شرف وقوع است، به من جواب داد برو و به آیت‌الله کاشانی بگو این جور حرف‌ها حرف توده‌ای‌هاست. شما باور نکنید!با مزه این بود که بعد هم به توده‌ای‌ها گفت: کاری از دستش ساخته نیست!

دکتر مصدق قبلاً بدون این که کسی را در جریان بگذارد، استعفا داد و بعد هم در را به روی خودش بست و با هیچ کس تماس نگرفت. باز هم آیتالله کاشانی و اعضای مؤثر جبهه ملی متوجه نشدند در برهههای حساس مملکت نمیشود چندان روی او حساب کرد؟

واقعاً باید اعتراف کنم هیچ کس نیت واقعی دکتر مصدق را درک نکرده بود و او را درست نمی‌شناخت و همه تصور می‌کردند او مظلوم واقع شده است! و قوام‌السلطنه و دربار علیه او توطئه کرده‌اند. در روز 30 تیر دکتر مصدق حقیقتاً وجهه چندانی نداشت و اگر همت و تلاش آیت‌الله کاشانی نبود، مردم در حمایت از مصدق به خیابان‌ها نمی‌آمدند. اوضاع طوری بود که آقا، من و دکتر نخشب را به قزوین فرستادند تا ملّیون آنجا را ترغیب کنیم که روز 30 تیر مردم را به خیابان‌ها بیاورند و تا ساعت چهار صبح آن روز هنوز آنها مطمئن نبودند باید این کار را بکنند یا نه؟ مردم امیدی به دکتر مصدق نداشتند و می‌گفتند در طول یک سال گذشته چه گلی به سر کشور زده است که از این به بعد بخواهد بزند؟ اوضاع جوری بود که من و دکتر نخشب خودمان مجبور شدیم صبح 30 تیر به خیابان‌های قزوین برویم و شعار بدهیم زنده باد مصدق، مرده باد قوام و مردم را جمع کنیم! ترغیب مردم به آمدن به میدان کار ساده‌ای نبود و مردم صرفاً به اعتماد به آیت‌الله کاشانی آمدند، والا دکتر مصدق دیگر وجاهت چندانی نداشت. نه، حقیقتاً اعتراف می‌کنم همه ما گول خوردیم و باور نمی‌کردیم مصدق به دنبال قهرمان‌سازی از خود است، نه به فکر نجات نهضت ملی.

آیت‌الله کاشانی معتقد بود گرفتار قحط‌الرجال هستیم و در شرایط فعلی چاره‌ای جز این نداریم که دکتر مصدق را نگه داریم تا نهضت ملی ما نابود نشود. بماند که در آن یک سال اول دکتر مصدق حقیقتاً نقش خودش را خیلی خوب بازی کرد و به همین دلیل آیت‌الله کاشانی تمام آبرو و حیثیت خود را برای دفاع از او خرج کرد. تمام همت آقا این بود که قوام را ساقط کند.

 






در آن روز علاء هم از طرف دربار به دیدن آیتالله کاشانی آمد. ظاهرا شما هم در آن دیدار حضور داشتید؟

بله، بودم.

ماجرا از چه قرار بود؟

علاء با پیغامی از طرف شاه آمد. مرحوم آقا داشتند از خانه بیرون می‌رفتند و به من گفتند: مواظب این باش تا من بروم و برگردم. جمعیت زیادی پشت در خانه آقای گرامی جمع شده بودند. در را قفل کردم و رفتم بالا و هر چه مردم داد زدند در را باز کنید، اعتنا نکردم و منتظر آقا ماندم که به منزل ناظرزاده کرمانی رفته بودند تا موافقت او را با دکتر مصدق جلب کنند. مرحوم آقا تا این حد فداکاری کردند که حتی به خانه تک تک افراد مؤثر از جمله وکلای مجلس رفتند و قول مساعدت با دکتر مصدق را از آنها گرفتند.وقتی به خانه برگشتند به علاء گفتند: برو به شاه بگو ما در اکثریت هستیم و قوام باید کنار گذاشته شود.

ظاهراً شاه این هشدار را جدی نگرفت.

خیر، به همین دلیل مرحوم آقا آن نامه معروف را به علاء نوشتند که اگر قوام کنار نرود، خودم کفن می‌پوشم و پیشاپیش مردم به طرف دربار به راه می‌افتم.

آیا افراد دیگری هم برای مذاکره با آیتالله کاشانی آمدند؟

بله، یک بار ارسنجانی آمد و دو بار امینی. امینی خیلی به مرحوم آقا ارادت و علاقه داشت. مصدق دراواخر کار خود، به او گفته بود: «من دیگر به آخر خط رسیده‌ام». امینی هم گفته بود: «در تاریخ، مردان بزرگ وقتی به آخر خط می‌رسند، خودشان را می‌کشند! تو چرا خودت را کنار نمی‌کشی؟» مصدق گفته بود: «جرئتش را ندارم». فکر می‌کنم اصرار دکتر امینی برای ماندن قوام به این خاطر بود که مصدق نجات پیدا کند.

در مذاکرات آیتالله کاشانی با علاء و دکتر امینی حضور داشتید؟

خیر، هر چه را که دارم نقل می‌کنم از خود مرحوم آقا شنیدم. به هر حال تردید ندارم مرحوم آقا با آن همه هوش و سیاست متوجه شده بودند دکتر مصدق مرد این میدان نیست، اما یک وقت‌هائی هست که انسان چاره ندارد! کسی نمی‌توانست جای دکتر مصدق را که سوابق افتخارآمیزی داشت بگیرد، ولی امروز که خوب بررسی می‌کنیم می‌بینیم شاید اگر قوام‌السلطنه سر کار می‌آمد، کمتر ضرر می‌کردیم!

شاید اگر بعد از پیام شاه مبنی بر برکناری قوام و انتخاب یکی از اعضای جبهه ملی، آن قدر بر ماندن مصدق اصرار نمیشد، مشکلات بعدی پیش نمیآمدند.اینطور نیست؟

بله، امروز که بعد از بیش از نیم قرن به سیر حوادث نگاه می‌کنید، گفتن این حرف راحت است، ولی واقعیت این است که آن روزها هر کسی غیر از دکتر مصدق انتخاب می‌شد، اختلافات شدیدی پیش می‌آمد. آن روزها در شهر شایع شده بود معظمی نخست‌وزیر می‌شود، ولی مرحوم آقا او را عنصری انگلیسی و مشکوک می‌دانست. به دکتر شایگان نمی‌شد اعتماد کرد. تنها کسی که در معرض چنین شبهاتی نبود، مصدق بود. او هم که به کسی نگفته بود قصد ندارد بماند و همه خیال می‌کردند می‌خواهد بماند و شاه و ارتش هستند که نمی‌گذارند او کار کند. او هم که کسی غیر از حسین مکی را به خانه‌اش راه نمی‌داد که بدانیم منظور اصلیش چیست؟ بعدها آیت‌الله کاشانی به ما گفتند: مکی به مصدق گفته بود حالا که می‌خواهی استعفا بدهی، لااقل به اعضای جبهه ملی علت استعفایت را بگو!

قوام در اعلامیهای که داد هم بخشی از جملات و حملاتش را متوجه آیتالله کاشانی کرد، در حالی که ظاهراً رقیب سیاسی او دکتر مصدق بود. علت چه بود؟

قوام مرد باهوش و سیاستمدار کهنه‌کاری بود و خیلی خوب می‌دانست کسی که قدرت دارد مقابل او و شاه بایستد و مردم را به خیابان‌ها بکشاند، مصدق نیست، بلکه آیت‌الله کاشانی است. قوام خوب می‌دانست امثال مهندس حسیبی، زیرک‌زاده و سنجابی قادر نیستند ده نفر را هم به میدان بیاورند و تنها کسی که مردم به او اتکا و اعتماد دارند، شخص آیت‌الله کاشانی است. او قبلاً مرحوم آقا را به بهجت‌آباد قزوین تبعید کرده بود و خیلی خوب می‌دانست باید کجا را نشانه بگیرد و همین کار را هم کرد.

البته قوام که در جریان حزب دموکرات آذربایجان اعتبار و حیثیتی کسب کرده بود، در قبول نخستوزیری از سوی شاه دچار اشتباه محاسباتی شد و آبرویش را از دست داد. چنین تحلیلی ندارید؟

قوام را امریکایی‌ها و اشرف پهلوی آوردند و شاه هم ناچار شد او را منصوب کند. شاید اگر همه ما گول مصدق را نمی‌خوردیم و قوام سر کار می‌ماند، اگر همه نفت نصیب ملت نمی‌شد، دست کم 50 درصدش می‌شد و آن همه اموال شرکت نفت از بین نمی‌رفت و غرامت هم به انگلیسی‌ها نمی‌دادیم! اما مصدق با ادا و اطوارهائی که در آورد و حرف‌هائی که زد، همه ما را گول زد و تصور کردیم می‌تواند نهضت ملی را به سرانجام برساند، اما آن نهضت عظیم یکسره نابود شد و مملکت به شرایط 20 سال قبلش برگشت و دیگر کمر راست نکرد. مصدق با حمایت همه جانبه آیت‌الله کاشانی،بالقوه از همه جور امکانی برخوردار بود، ولی به جای این که به فکر به ثمر رساندن نهضت باشد، به فکر آن بود که از خودش قهرمان ملی بسازد و وضعیتی را پیش آورد که در روز 28 مرداد حتی ده نفر هم جمع نشدند که از او حمایت کنند و هیچ مقاومت جدی‌ای در برابر زاهدی صورت نگرفت و دفتر تاریخ به‌راحتی ورق خورد. مردم حقیقتاً خسته شده بودند و سرخوردگی ناشی از رفتارهای سیاسیون، به‌خصوص دکتر مصدق و پشت کردنش به هم‌پیمانان سابقش در جبهه ملی، باعث شد در روز 28 مرداد ، هیچ کس به خودش زحمت دفاع از دکتر مصدق را ندهد و برخلاف 30 تیر مردم کنار نشستند و آن فاجعه پیش آمد و مملکت برای ربع قرن گرفتار حکومتی شد که جز خدمت به بیگانگان مأموریتی نداشت.

برگردیم به بحث اصلیمان یعنی 30 تیر. اشاره کردید که به دستور آیتالله کاشانی برای جذب حمایتهای مردمی به قزوین رفتید. آیا در شهرهای دیگر هم این نوع فعالیتها صورت گرفتند؟

بله، در اصفهان برادران کریمی، در شیراز آقای حسین رازی، در مشهد دوستانی که از نخشبیون بودند وهمچنین چهره هایی مانند آقای محمدتقی شریعتی، در شمال خانواده پیشوائی، در همه جا فعالیت‌های گسترده‌ای صورت گرفت تا مردم به صحنه آمدند. قوام هم که حس کرده بود چه خبر خواهد شد، نیروهای ارتش را در جاهای حساس از جمله کوچه منتهی به منزل مرحوم آقای گرامی که محل اقامت مرحوم آقا بود مستقر کرده بود، اما حضور وسیع مردم در صحنه همه این تمهیدات را خنثی کرد.

بد نیست به این نکته هم اشاره کنم که جبهه ملی‌ها می‌گفتند: به عنوان اعتراض روی پشت‌بام‌ها برویم و با قاشق و قابلمه سر و صدا راه بیندازیم! اما آیت‌الله کاشانی می‌گفتند: با این مسخره‌بازی‌ها نمی‌شود آزادی را به دست آورد، باید مردم به خیابان‌ها بریزند و خون بدهند تا کار یکسره شود.

از مشاهداتتان در روز 30 تیر بگوئید؟

شب 29 تیر یکی از شهربانی آمد و از سران مقاومت مجلس و آقای رضوی کاغذ گرفت و شب هم ساعت دوازده آن را از رادیو اعلام کرد که: مردم در روز 30 تیر در خانه‌هایتان بمانید، اما مردم اعتنا نکردند. البته بعد از این که این مطلب از رادیو خوانده شد،ماهم تصور کردیم مردم نخواهند آمد، برای همین من و دائی بزرگم مرحوم سید محمد کاشانی و عده‌ای دیگر، به میدان بهارستان رفتیم و در آنجا تظاهرات کردیم. سربازها هم به طرف خیابان اکباتان تیراندازی کردند. خود من در آنجا دیدم جوانی با خون خودش روی دیوار نوشت: «یا مرگ یا مصدق». خود من هم اگر در آن معرکه مانده بودم معلوم نبود جان سالم به در ببرم، ولی راننده یک تاکسی ـ که خدا پدرش را بیامرزد ـ جلوی پایم نگه داشت و به زور مرا سوار کرد و گفت: «به جوانی خودت رحم نمی‌کنی به مادرت رحم کن!».

روز 30 تیر در خیابان اکباتان عده‌ای جلوی حزب زحمتکشان جمع شده بودند و شعار می‌دادند. قوام که استعفا داد، من دائیم آمدیم به مردم خبر بدهیم. ایشان رفت روی یک ماشین ایستاد و سخنرانی کرد. میدان بهارستان و خیابان‌های اطراف از جمعیت موج می‌زد. هیچ خبری از پلیس و ارتش نبود و امنیت و نظام شهر را طرفداران حزب زحمتکشان و نهضت ملی حفظ کردند.

آیتالله کاشانی در روز 30 تیر چگونه بودند؟ چه شرایطی داشتند؟

بسیار افسرده و نگران بودند و از پای تلفن تکان نمی‌خوردند. چند خط تلفن به منزل آقای گرامی کشیده بودند و دائماً از شهرستان‌ها خبر می‌گرفتند. چند بار به علاء زنگ زدند. یک اعلامیه هم خطاب به سربازان دادند که: به مردم تیراندازی نکنید.

غروب 30 تیر مرحوم آقا به منزلشان در پامنار برگشتند، چون می‌دانستند مردم بیشتر به آنجا می‌آیند. سیل مردمی که کسان آنها کشته یا زخمی شده بودند، به طرف منزل آقا سرازیر بود. دکتر مصدق قول‌هائی داد که عاملان این جنایت‌ها را مجازات خواهد کرد، ولی هرگز چنین چیزی نشد و همین منشاء اختلاف ا بین مرحوم آقا، دکتر مصدق و جبهه ملی شد، چون کسانی که افراد خانواده‌شان را از دست داده یا در 30 تیر خسارت دیده بودند به مرحوم آقا می‌گفتند ما به دستور شما به خیابان آمدیم و حالا باید به گرفتاری‌های ما رسیدگی کنید. آقا هم به مصدق می‌گفتند: شما که در خانه‌ات را به روی این مردم بستی و اینها به من مراجعه می‌کنند، یک کاری بکن، اما مصدق چه کرد؟ چون قوم و خویش قوام بود، نگذاشت هیچ دعوائی علیه او اقامه و پیگیری شود. بعد هم یک جور ادا و اصول از خودش در آورد، از جمله این که رفت سر قبر شهدای 30 تیر و غش و ضعف کرد و به قرآن قسم خورد انتقام آنها را می‌گیرد، اما هیچ کاری نکرد! این فاجعه را خودش با آن استعفای نابجا رقم زد و بعد هم جلوی مجازات عاملان فاجعه 30 تیر را گرفت و فکر کرد با این بازی‌ها می‌تواند درد بازماندگان شهدای 30 تیر را درمان کند. در این میان آبروی دکتر بقائی هم که رئیس کمیسیون تحقیق بود، رفت و وزارت دفاع ملی مدارک لازم را در اختیار کمیسیون پیگیری نگذاشت. دکتر مصدق می‌گفت: قوه مقننه نباید در کار قوه قضائیه دخالت کند و تصویب قانون مصادره اموال قوام‌السلطنه و اعدام او توسط مجلس مغایر با اصلی تفکیک قواست. لابد در یک سال و نیمی که هر سه قوه را در دست گرفت، اصل تفکیک قوا تعطیل شده بود! از این بازی‌ها زیاد داشت! موضوع ناراحت‌کننده در قضایای بازماندگان 30 تیر این است که نه‌تنها پیگیری‌های کمیسیون تحقیق برای جبران خسارات این افراد به جائی نرسید، بلکه اقشار ضعیف جامعه مثل رختشوها آمدند و پول دادند که صرف آنها شود! ولی مصدق همان پول را هم به آنها نداد و صرف زلزله دورود کرد!بسیاری از تجار پول می‌آوردند و به مرحوم آقا می‌دادند که به آنها کمک کنند، ولی آقا می‌گفتند: خودتان ببرید به فلان بیوه یا پسر پدر مرده بدهید، آقا که قدرت اجرائی نداشتند. پول‌هائی هم که از طریق دولت مصدق به صندوق بانک ملی واریز شد، آن قدر همان جا ماند تا آخر سر به دست زاهدی افتاد!

ظاهراً دکتر مصدق با ریاست آیتالله کاشانی بر مجلس هم موافق نبود و ترجیح میداد معظمی رئیس مجلس شود.چه شد که خواسته او درعمل تحقق نیافت؟

مرحوم آقا هیچ تمایلی به این که رئیس مجلس شوند نداشتند، اما وقتی این احتمال داده شد که ممکن است کسانی نظیر سردار فاخر رئیس مجلس شوند، قبول کردند. آقا بعد از این که مصدق جسارت کرد و برایشان یادداشت نوشت که شما در کارها دخالت نکنید، به ده نارون در 20 کیلومتری تهران رفتند و کاری به کار دولت و مصدق نداشتند. یادم هست سه نفر از طرف دکتر مصدق به نارون آمدند ـ حسیبی، سنجابی و شایگان ـ که از شأن شما که آیت‌الله هستید بعید است رئیس مجلس شوید و خودتان را آلوده شائبه‌های سیاسی کنید. با این همه آقا برای نجات نهضت ملی همچنان به حمایت خود از مصدق ادامه دادند.

هیچ وقت احساس پشیمانی در آیتالله کاشانی دیدید؟

مرحوم آقا از این که نگذاشتند قوام سر کار بیاید، فوق‌العاده مشعوف بودند، اما وقتی نهضت از دست رفت و آن کنسرسیوم ننگین به ایران تحمیل و دولت تحویل زاهدی داده شد، بسیار افسرده و سرخورده بودند، چون اگر نهضت ملی به پیروزی می‌رسید، کشور ما دست کم نیم قرن پیش افتاده بود و آن همه خسارت نمی‌خورد.

 

https://www.cafetarikh.com/news/30978/
ارسال نظر
نام شما
آدرس ايميل شما