۰
plusresetminus
در روزهای گذشته رضا سجادی خبرخوان بسیار قدیمی رادیو ایران، دارفانی را وداع گفت. او از نزدیک شاهد و حتی فعالِ بسیاری از رویدادهای سیاسی کشور بود که «بحران آذربایجان» و «قیام ۳۰ تیر ۱۳۳۱» در زمره آنها به شمار می‌رود.
گوینده‌ای که جمله معروف قوام‌السلطنه را خواند+عکس
 در روزهای گذشته رضا سجادی خبرخوان پر قدمت رادیوی ایران، دارفانی را وداع گفت و رخ در نقاب خاک کشید. او از نزدیک شاهد و حتی فعالِ بسیاری از رویدادهای سیاسی کشور بود که «بحران آذربایجان» و «قیام 30تیر1331» در زمره آن به شمار می رود. آنچه پیش روی دارید، گفت و شنودی است که چندی قبل، درباره این دو رخداد با وی انجام داده بودم. امید آنکه تاریخ پژوهان را به کار آید.

*چه شد تصمیم گرفتید گوینده شوید؟

 رادیو در 4 اردیبهشت 1319 یک مسابقه ورودی برای انتخاب گوینده گذاشت و بنده شرکت کردم و در بین داوطلبان زیادی که آمده بودند اول شدم.

*تا چه سالی گویندگی می‌کردید؟

تا سال 1341

***چرا ادامه ندادید؟

به این دلیل که یک روز دکتر امینی ـ که آن موقع نخست‌وزیر بود ـ مرا به دفترش خواست و گفت: تفسیرهای خبری تو باعث شده است مقامات شوروی رنجیده خاطر شوند، بهتر است چند روزی به رادیو نروی! از آن موقع دیگر گویندگی نکردم! فقط هر سال در چهارم اردیبهشت هر سال در سالگرد رادیو از من دعوت می‌کنند  و می‌روم یا می‌رفتم و چند کلمه‌ای حرف می‌زنم.



*شما به دلیل خواندن اعلامیه قوام با عنوان «کشتیبان را سیاستی دگر آمد» درتیرماه 31، در تاریخ معاصر شناخته‌شده هستید. چگونه با قوام‌السلطنه آشنا شدید؟

پدربزرگم مرحوم آسید مرتضی مجتهد سرابی از مجتهدین بنام خراسان و پدرم مرحوم آسید مصطفی سرابی از خطبا و وعاظ معروف آن دیار بود. قوام‌السلطنه استاندار خراسان بود و بعد از اینکه عزل هم شد، باز نزد پدربزرگم می‌رفت. بعد از شهریور 20 به تهران آمدم. در روزنامه اطلاعات همکاری داشتم به اسم علی جلالی که حزب تشکیل داده بود و روزنامه میهن‌پرستان را منتشر می‌کرد. بار اولی که قوام‌السلطنه از نخست‌وزیری برکنار شد، جلالی به من گفت: تو که از قدیم با قوام‌السلطنه ارتباط خانوادگی داری، چرا نمی‌روی و برای روزنامه با او مصاحبه نمی‌کنی؟

*درچه سالی؟

سال 1321. به منزل قوام‌السلطنه تلفن زدم و وقت گرفتم و رفتم و سئوالاتی را از او پرسیدم و بعد هم متن مصاحبه را به جلالی دادم.

*قوام را از نظر شخصیتی چگونه آدمی یافتید؟

از نظر من انسان، خاصی بود. بعد از اینکه مصاحبه را به جلالی دادم، به سفر رفتم. موقعی که برگشتم و دیدم در روزنامه از قول قوام‌السلطنه متن گلایه‌آمیزی نوشته شده که: به‌رغم عدم تمایل من به مصاحبه و خودداری از مصاحبت با جوانان، این مصاحبه انجام و مطالب کذبی از قول من نقل شده است، مات و متحیر مانده بودم که آن سئوال عجیب و غریب را در آخر مصاحبه چه کسی اضافه کرده است؟ بعدها فهمیدم یکی از اعضای حزب توده به نام نامور که در چاپخانه کار می‌کرد، سئوال و جوابی را به آخر مصاحبه اضافه کرده بود! حقیقتاً ناراحت بودم و می‌خواستم به هر نحو ممکن از قوام رفع کدورت کنم. آن موقع من رئیس مطبوعات وزارت پیشه و هنر و مورخ‌الدوله سپهر معاون آنجا بود. او از من پرسید: «قضیه از چه قرار است؟» جواب دادم: «ابداً نمی‌دانم.» گفت: «پس بهتر است خودت بروی و مستقیماً برای قوام توضیح بدهی.» تلفن زدم و وقت گرفتم و رفتم. ایشان به‌شدت از دستم عصبانی بود و هر چه از دهانش در آمد به من گفت! گذاشتم تا حسابی دق‌دلش را سر من خالی کند. وقتی سکوت کرد، ماجرا را برایش تعریف کردم. آرام گرفت و بعد از من پرسید: «تو از کدام سجادی‌ها هستی؟» خودم را معرفی کردم. با تعجب گفت: «عجب! پس پسر آسید مصطفای خودمان هستی؟» گفتم: «بله و بسیار هم به شما علاقه و ارادت دارم و از این وضعیتی که پیش آمده است به‌شدت متأسفم!» از آن به بعد همیشه به دیدنش می‌رفتم. او هم گاهی تشویقم می‌کرد که: سخنرانی‌ات در رادیو خوب بود و فلان شعر را خوب خواندی و از اینگونه مسائل. قوام انسان باسواد و متینی بود. خانه‌اش هم محل رفت و آمد ادبا، وزرا و بزرگان بود.

*ظاهراً اخبار سفر مسکوی قوام را هم شما از رادیو خواندید. اینطور نیست؟

بله، در سال 1324 که مجلس رأی به نخست‌وزیری قوام داد، او تصمیم گرفت برای مذاکراتی به مسکو برود. قرار بود من هم همراهش بروم و حتی گذرنامه هم گرفتم، ولی حزب توده فشار آورد و به‌جای من، حمید رضوی را همراه قوام فرستادند! قوام موقعی که از مسکو برگشت، شرح مفصلی از سفر و مذاکراتش را برای مجلس نقل کرد. بعد مرا خواست و گفت: گزارش آن سفر را در رادیو بخوانم. یادم هست ساعت نه شب شروع کردم و تا ساعت دو نیمه شب یک نفس به مدت پنج ساعت خبر خواندم!

*رکورد زده‌اید! چه کسی متن را نوشته بود؟

خود قوام‌السلطنه! مگر کسی جرئت داشت حرف‌های او را بنویسد؟ اصلاً سواد و معلومات کسی را قبول نداشت! آن شب را در رادیو خوابیدم و فردا صبح دو باره متن را خواندم که تا ساعت دوازده ظهر طول کشید. وقتی به تهران برگشتم، یکراست به وزارت امور خارجه رفتم. قوام روی گلویم دست گذاشت و پرسید: «ببینم! مطمئنی هنوز حنجره‌ات سر جایش هست؟» جواب دادم: «بله، هست.» گفت: «پس برو و متن را در اخبار ساعت دو هم بخوان!» خلاصه در ظرف 24 ساعت سه بار و هر بار به مدت پنج ساعت گزارش سفر مسکوی قوام را خواندم. آن روزها هنوز نوار نیامده بود و برنامه‌ها زنده پخش می‌شد.

*قوام‌السلطنه در گفت‌وگو با روس‌ها، شیوه دیپلماتیک عجیبی را اجرا کرد. بد نیست اشاره‌ای به این موضوع کنید؟

قوام‌السلطنه مرد عجیب و سیاستمداری بود. در آن موقع روس‌ها آذربایجان را در اشغال داشتند. قوام‌السلطنه به روس‌ها گفته بود: من مایلم با شما قرارداد ببندم، ولی اجرای قرارداد منوط به تصویب مجلس است. در مجلس چهاردهم طرحی گذشته بود که تا زمانی که قوای بیگانه در کشور باشند، انتخابات مجلس انجام نخواهد شد. قوام به روس‌ها گفت: قوای خود را بیرون بیاورید تا من بتوانم مجلس پانزدهم را تشکیل بدهم تا این قرارداد تصویب شود. روس‌ها قوای خود را از کشور خارج کردند. انتخابات انجام شد و قوام به مجلس رفت و مجلس قرارداد او را تصویب نکرد و برکنارش کرد. پیشه‌وری هم فرار کرد!

من اولین کسی بودم که در سال 25 ،به دستور قوام السلطنه به تبریز رفتم. شب را در زنجان، در منزل محمود ذوالفقاری ماندم. او به سرهنگی به نام هاشمی تلگراف زد و او هم آجودانش، سرگرد ساعدی را فرستاد که مرا با جیپ ببرد. بعدها سرهنگ و سرگرد برای انجام این ماموریت یک درجه تشویقی گرفتند. به من هم نشان و پاداش دادند. من کلید رادیو تبریز را داشتم. رفتم و دیدم مردم دار و دسته غلام یحیی را حسابی کتک زده‌اند و او فرار کرده است. من از رادیو به مردم ایران اعلام کردم که: ارتش بر تبریز مسلط است و جای هیچ گونه نگرانی نیست. در هر حال در این قضیه سر روس‌ها حسابی کلاه رفت. هم از زنجان، کردستان و آذربایجان رفتند، هم قرارداد نفت شمال با آنها بسته نشد.

*پس از عزل قوام و اقامت او در اروپا چه شد که بار دیگر نخست‌وزیری را پذیرفت؟

بعد از اینکه فداییان اسلام رزم‌آرا را ترور کردند، همه از این موضوع صحبت می‌کردند که باید فرد مقتدری نخست‌وزیر شود. شاه می‌دانست قدرتمندتر از قوام کسی وجود ندارد، به همین دلیل جمال امامی را به منزل دکتر مصدق فرستاد که بیاید و نخست‌وزیری را قبول کند. دکتر مصدق گفت: به شرطی قبول می‌کنم که بعد از عزل نخست‌وزیری، بتوانم دو باره به به مجلس برگردم. این کار خلاف قانون بود. در سال 30 جمال امامی که خیالش راحت بود که دکتر مصدق این پست را قبول نمی‌کند، دو باره پیشنهادش را تکرار کرد، اما این بار دکتر مصدق بلافاصله قبول کرد و امامی فهمید رودست خورده است. در روز 24 تیر سال 1331 مصدق استعفا داد. آن روز طبق معمول به خانه قوام رفتم، در حالی که خبر نداشتم او نخست‌وزیر شده است.

رضا سجادی پشت سر احمد قوام  در بازگشت وی از سفر شوروی

*ظاهراً قوام تمایل نداشت نخست‌وزیری را بپذیرد. شما در این باره چه اطلاعاتی دارید؟

چیزی که من یادم هست، این است که دائماً به مجلس تلفن می‌زد و می‌گفت: «آقایان! به من رأی ندهید! این کار را دکتر مصدق خودش شروع کرده است، خودش هم باید تمام کند. این کار از عهده من برنمی‌‌آید!» آن روز تا شب در خانه قوام‌السلطنه بودم. ساعت 5 بعد از ظهر بود که همه وکلایی که به او رأی داده بودند، به ریاست سردار باقر به منزل او آمدند. یادم هست وکلا دور تا دور اتاق نشسته بودند و قوام تکرار می‌کرد: آقایان بیخود به من رأی داده‌اید، خود دکتر مصدق باید این کار را به سرانجام برساند! رسم بر این بود کسی را که برای نخست‌وزیری کاندید می‌کردند، می‌رفت و با شاه صحبت می‌کرد و بعد از اعلام توافق شاه حکمش را امضا می‌کرد، ولی آن شب ساعت نه بود که علاء، وزیر دربار با حکم امضا شده شاه آمد. دیروقت بود و وسیله نداشتم به خانه‌ام برگردم و شب را همان جا ماندم. فردا صبح آن اعلامیه معروف را به دستم داد و گفت: «برو از رادیو بخوان. من پیش شاه می‌روم و برمی‌گردم. تو هم برگرد با تو کار دارم.» به اعلامیه‌اش نگاه کردم و دیدم در شعر منوچهری به‌جای کشتنیان نوشته است کشتیبان! به او گفتم اصل کلمه کشتنیان است. گفت: «پسر آسید مصطفی! برو همان کشتیبان را بخوان!»

*می‌گویند این اعلامیه را کس دیگری غیر از قوام نوشته است.اینطور نیست؟

خیر، قوام هیچ چیزی را نمی‌داد کس دیگری به‌ جایش بنویسد. دقیقاً خط خودش بود.

*این بیانیه واکنش‌های تندی را هم در پی داشت. از اینگونه واکنش ها چه به یاد دارید؟

بله، از همان شب هر کس به ما رسید تف و لعنتمان کرد! من هر چه می‌گفتم: یک گوینده هستم و وظیفه‌ام خواندن خبر است و متن را کس دیگری نوشته است، فایده نداشت. ارسنجانی در خاطراتش نوشته است وقتی این اعلامیه از رادیو خوانده شد، به قوام‌السلطنه گفتم: «آقا! شما که اعلامیه به این غلیظی نوشته‌اید، آیا فرمان انحلال مجلس را از شاه گرفته‌اید؟» گفت: «گفته است فردا می‌فرستد» و البته نفرستاد.

*البته شما هم با لحن قاطعتان، بر غلیظی اعلامیه افزودید!برای اینگونه خواندن متن دستوری داشتید؟

من همه اعلامیه‌ها را همین‌طور می‌خواندم. در زمان دکتر مصدق هم هر وقت اعلامیه‌هایش را می‌خواندم، دست می‌زد به پشتم و تشویقم می‌کرد. ادبیات قوام هم که بی‌نظیر بود. در قضیه آذربایجان خواب و خوراک نداشت. در وزارت امور خارجه می‌خوابید و مرا کنار دستش نگه می‌داشت که دم به ساعت بروم و اعلامیه‌هایش را از رادیو بخوانم. اداره رادیو در بی‌سیم بود و در تهران نبود و من مدام باید این مسافت طولانی را می‌رفتم و برمی‌گشتم که اعلامیه بعدی را از قوام السلطنه بگیرم. لحن همه اعلامیه‌های قوام تند بود.

خلاصه بعد از این قضیه، مردم به خانه‌ام ریختند و زیلویی را که داشتم پاره کردند و هر چه فحش که بلد بودند نثارم کردند! من هم از ترس جانم در رفتم. دکتر مصدق که نخست‌وزیر شد، دکتر معظمی و مهندس رضوی به رادیو رفتند و خبر را اعلام کردند، با این همه مردم در به در دنبالم می‌گشتند.

*از روز 30 تیر چه خاطره‌ای دارید؟

مردم تظاهرات می‌کردند و می‌گفتند: قوام باید برود و دکتر مصدق باید بیاید و قوام در اعلامیه‌اش حرف زور زده است! بعد اخطار دادند که به خانه قوام خواهند ریخت. من از ترسم جرئت نداشتم به خانه قوام بروم. بعد هم که دیدم جانم در خطر است فرار کردم و به اصفهان رفتم. جهانشاه سردار بختیاری با من دوست بود. از ده قلاتک بختیاری ماشینی را عقبم فرستاد و به آنجا رفتم و ده پانزده روزی مخفی بودم تا یک روز که از مهمانی برگشتم، زن جهانشاه آمد و گفت :سرباز یا سرگردی با یک تلگراف آمده است تا شما را دستگیر کند! می‌گوید: به همه شهرستان‌ها تلگراف زده‌اند که هر جا که شما را دیدند دستگیر کنند و به تهران بفرستند. جهانشاه گفت: من خودم آجودان شاه هستم و فردا می‌برم تحویلش می‌دهم.

*از کجا فهمیدند شما آنجا هستید؟

ظاهراً فرماندار شهرکرد که از جایم خبر داشت آنها را خبر کرده بود. خلاصه مرا به تهران فرستادند. سروانی که همراهم بود، وقتی به تهران رسیدیم گفت: «می‌خواهم پیش زن و بچه‌ام بروم، تو هم می‌خواهی برو خودت را معرفی کن یا نکن، من رفتم!  خدا خیرت بدهد باعث شدی مرا به مأموریت بفرستند که زن و بچه‌ام را ببینم». تیمسار کوپال رئیس شهربانی خیلی به من محبت داشت. به او زنگ زدم و قضیه را گفتم. گفت: «هنوز اوضاع شلوغ است و مردم تو را اذیت خواهند کرد. به خانه‌ات برو و بیرون هم نیا تا خبرت کنم.» فردا صبح ساعت حدود شش بود که با ماشین عقبم آمد و گفت: «از امروز رئیس دفتر من می‌شوی و دیگر کسی جرئت نمی‌کند اذیتت کند! صبح و شب هم با ماشین دفتر می‌روی و می‌آیی.»

یک ماه بعد مرا پیش دکتر مصدق برد. دکتر تا چشمش به من افتاد، گفت: «تف به رویت! اگر آن اعلامیه را آن ‌طور شدید و غلیظ نمی‌خواندی، این همه آدم را به کشتن نمی‌دادی!» شوخی کردم و گفتم: «برای شما که بد نشد!» گفت: «خجالت بکش! برو به حکومت نظامی تعهد بده که از تهران خارج نمی‌شوی» به خیابان سوم اسفند رفتم و به سرلشکر عظیمی تعهد دادم که از تهران خارج نمی‌شوم.

*بعد از این قضایا، دو باره قوام‌السلطنه را دیدید؟

بله، سه ماه بعد از 30 تیر ،به منزل برادرش معتمدالسلطنه در شمیران رفتم. همین که مرا دید، گفت: «خواندی کشتیبان و این بلا سرمان آمد. ببین اگر کشتنیان می‌خواندی چه می‌شد!» قوام ده پانزده روزی آنجا بود و بعد به خانه‌اش برگشت. اول اموالش را مصادره کرده بودند، ولی بعد دکتر مصدق دستور داد به او پس بدهند. قوام واقعاً در سه چهار سال آخر عمر افتاده شده بود و هیچ علاقه‌ای به گرفتن منصب نداشت. بالای 80 سال سن داشت. چند بار هم به خانه‌اش ریخته و اموالش را آتش زده بودند و از نظر عصبی حال و روز درستی نداشت. یک بار را خود من در کاخ نخست‌وزیری بودم که رئیس شهربانی آمد و گفت: «حضرت اشرف! منزلتان را آتش زدند.» قوام گفت: «مردک! مگر من مأمور آتش‌نشانی هستم؟ خب بفرستید بروند آتش را خاموش کنند. من باید اینجا باشم که مملکت را آتش نزنند.» آدم عجیبی بود.

*از ارتباط شاه و قوام چه به یاد دارید؟

شاه از قوام خوشش نمی‌آمد و از او می‌ترسید. البته قوام از صحبت‌هایی که بین او و شاه می‌گذشت کلمه‌ای به کسی حرفی نمی‌زد. اصولاً آدم بسیار کم‌حرفی بود. کلمات پشیمان هستم و اشتباه کردم هم ابداً در واژگان او جایی نداشتند. اواخر عمر حوصله کسی را نداشت و فقط ما سه چهار نفر در اطرافش بودیم. اگر شاه در روز 30 تیر فرمان انحلال مجلس را می‌داد و به ارتش هم فرمان لازم را می‌داد، اوضاع جمع و جور می‌شد.

*از روز فوت قوام‌السلطنه چه خاطره‌ای دارید؟

آن موقع متأسفانه در مشهد بودم و نتوانستم در مراسم تشییع او شرکت کنم.

*دکتر مصدق را هم می‌دیدید؟

بله، چند بار به دیدنش رفتم. حتی موقعی هم که در احمدآباد بود، همراه پسرش غلامحسین‌خان می‌رفتم و احوالپرسی می‌کردم.

منبع: فا
https://www.cafetarikh.com/news/32128/
ارسال نظر
نام شما
آدرس ايميل شما