۰
plusresetminus
آیت‌الله حاج شیخ نصرالله شاه آبادی فرزند مرحوم آیت‌الله‌العظمی میرزا محمدعلی شاه آبادی ( استاد نامدار امام خمینی) و از دوستان دیرین شهید نواب صفوی است که خاطرات بسیاری در سینه دارد.
شهید نواب صفوی به روایت دوست دیرینش
عالم جلیل،آیت الله حاج شیخ نصرالله شاه آبادی فرزند مرحوم آیت الله العظمی میرزا محمدعلی شاه آبادی ( استاد نامدار امام خمینی) و از دانش آموخته‌گان نامدار حوزه‌های علمیه تهران،قم و نجف اشرف به شمار می‌رود. وی از دوستان دیرین شهید نواب صفوی بوده و از منش و کارکرد سیاسی وی،خاطرات ارجمندی در سینه دارد.آنچه پیش روی دارید، خاطرات خواندنی آیت‌الله شاه آبادی از دوست دیرین خود، در شصتمین سالروز شهادت اوست.

 

*بنای تأسیس فداییان اسلام از کجا گذاشته شد؟ آیا شخصاً با سران این گروه آشنایی داشتید؟

 

 

 حرکت فداییان اسلام از نجف شروع شد. مرحوم شهید نواب صفوی(رحمه الله) در نجف درس می‌خواند و سر پرشوری داشت. شهید آیت‌الله مدنی هم با اینکه چهره بسیار آرامی داشت و ابداً به قیافه‌اش نمی‌خورد که آدم پر شر و شوری باشد، ولی انقلابی بود و به اعتقاد من، ایشان شهید نواب صفوی را تحریک کرد که به تهران بیاید و احمد کسروی را ادب کند. او هم به تهران آمد و تشکیلات فداییان اسلام را درست کرد.

در پاسخ به سئوال دوم شما باید بگویم بله، مرحومان نواب صفوی، سید عبدالحسین واحدی، سید محمد واحدی، خلیل طهماسبی و عده دیگری از آنان را می‌شناختم و با آنها ارتباط مستقیم داشتم. اساسا یکی از پاتوق‌های مرحوم نواب، منزل ما بود.

*ظاهر شما شهید سید حسین امامی را هم می‌شناختید؟

بله، همسایه ما بود.

*چه ویژگی‌هایی داشت و چگونه جذب فداییان اسلام شد؟

اوایل یک جور منش داش مشتی داشت. یک شب که مرحوم نواب همراه با سیدعبدالحسین واحدی به خانه ما آمدند، به مرحوم نواب گفتم: جوانی را می‌شناسم که شاید الان خیلی سرش توی حساب های ما نباشد، ولی مطمئنم اگر او را زیر بال و پرتان بگیرید، درست می‌شود. مرحوم نواب بسیار شخصیت جذاب و نافذی داشت. جداً تا به حال مثل او را ندیده‌ام. در هر حال، گفت: بگویید بیاید. سید حسین را صدا زدم و آمد و همان‌طور که فکرش را می‌کردم با صحبت با مرحوم نواب، کلاً از این رو به آن رو شد! یک شب در مسجد جامع، شبستان مرحوم پدرم بودم که دیدم سید حسین امامی نماز را با همه مناسک و مراسمش و با تأنی می‌خواند! تا آن روز چنین چیزی را از او ندیده بودم.

*فعالیت های شهید سید حسین امامی در فداییان اسلام چگونه شروع شد؟

او چون مو بور و خوش‌ قیافه بود، مرحوم نواب او را فرستاد تا در جلسات کسروی شرکت کند و برایش از آنجا خبر بیاورد. مدتی که گذشت، پیش مرحوم پدرم آمد و گفت: آقا! اینها مراسم قرآن‌سوزی دارند و در آنجا قرآن، مفاتیح، بحارالانوار و همین‌طور دیوان سعدی و حافظ را آتش می‌زنند!

*واکنش مرحوم پدرتان چه بود؟

فوق‌العاده ناراحت شدند و حتی گریه کردند و به برادران امامی فرمودند: قتل اینها واجب است! یک شب هم بعد از نماز به منبر رفتند و فرمودند: «حالا دیگر کار مملکت شیعه ما به جایی رسیده است که عده‌ای با حمایت دولت خبیث پهلوی قرآن، کتاب دعا و بحارالانوار را آتش می‌زنند.»مدتی نگذشت که به خاطر شکایت‌های متعددی که علما ومتدینین به دادگاه کردند، کسروی محاکمه شد.

*چه شد که سید حسین امامی تصمیم گرفت کسروی را بزند؟

قطعاً به دنبال صحبت‌هایی بود که مرحوم نواب با او کرده بود. یادم هست یک روز بعد از نماز صبح داشتم به نانوایی می‌رفتم که وسط راه سید علی و سید حسین امامی را دیدم. سید حسین دشنه‌ای را نشانم داد و گفت: «200 تومان خرج سمّ این کرده‌ام! داریم به دادگاه کسروی می‌رویم.!» سید حسین و سید علی فقط اسلحه سرد داشتند، اما آقا جواد ساعت‌ساز و برادرش که قرار بود کمکشان کنند، اسلحه گرم و اتومبیل داشتند.

*جریان زدن کسروی را، برای شما به چه شکل تعریف کردند؟

دادگاه که شروع می‌شود، کسروی همراه با منشی‌اش وارد می‌شوند. چند دقیقه که می‌گذرد، آقا جواد و برادرش به طرف کسروی شلیک می‌کنند. تیرها به دست و پای کسروی ونیز پرونده‌ها می‌خورد. قاضی از ترس، زیر میز می‌پرد! سید حسین و سید علی فوری می‌روند و با دشنه به او حمله می‌کنند. منشی کسروی هفت‌تیرش را روی گردن سید علی می‌گذارد. سید حسین کسروی را رها و به منشی او حمله می‌کند. در هر حال کسروی را می‌زنند و بعد فریاد می‌کشند و می‌گویند: الله‌اکبر! الله‌اکبر! دشمن اسلام را کشتیم!

برادران امامی صدمه ندیدند؟

چرا، هر دو مجروح شدند. یک تیر به دست سید حسین و یک تیر به پای سید علی خورده بود. بعد پشت یک درشکه خالی پریدند و به بیمارستان وزیری در خیابان جامی رفتند. در آنجا گفتند: ما وسیله پانسمان نداریم و به بیمارستان رازی بروید! در این فاصله دستگاه متوجه شد و به همه بیمارستان‌ها زنگ زد که اگر فرد گلوله خورده‌ای آمد، او را همان جا نگه دارید و ما را خبر کنید. دو برادر به بیمارستان رازی رفتند و پانسمان شدند، منتهی همان موقع مأموران شهربانی آمدند و آنها را دستگیر و روانه زندان کردند.

*چه شد که آزاد شدند؟

وقتی محاکمه آنها شروع شد، آقایان علما شروع به اعتراض کردند که اینها یک دشمن اسلام را کشته‌اند،به چه حقی آنها را دستگیر کرده اید؟ بالاخره هم مصباح‌التولیه ضمنانتشان را کرد و آزاد شدند.

*از اقدامات بعدی فداییان اسلام چه به یاد دارید؟

ترور عبدالحسین هژیر توسط سید حسین امامی یادم هست که او را بعد از این ترور محاکمه کردند و چند روز قبل از فوت پدرم، اعدام شد. بعد هم ترور رزم‌آرا بود که مرحوم خلیل طهماسبی انجام داد. قضیه از این قرار بود که به مناسبت درگذشت مرحوم آیت‌الله آمیرزا محمد فیض در مسجد شاه (امام فعلی)، فاتحه‌ای گرفتند و رزم‌آرا هم آمد. خلیل طهماسبی در همان حیاط مسجد، او را ترور کرد. البته خلیل آزاد شد، ولی بعدها عکسی که در ملاقات با آیت‌الله کاشانی گرفته بود و مرحوم کاشانی دستش را روی سر او گذاشته بود، برایشان دردسرساز شد، چون ایشان را که گرفتند و بردند و محاکمه کردند، همان عکس را مستمسک قرار دادند.

فداییان اسلامی پزشکی را هم که در یزد بود و به بهایی بودن شهرت داشت ترور کردند. مرحوم نواب و اعضای فداییان اسلام را محاکمه علنی کردند که ما هم می‌رفتیم.

*از آن جلسات خاطره‌ای دارید؟

بله، آن دادگاه چندین روز طول کشید و بالاخره هم مرحوم نواب و بقیه یارانش تبرئه شدند. وکیلی به نام آقای شریعتمدار بود که وکیل مدافع فداییان اسلام و بسیار مرد سر و زبان‌داری بود. یادم هست در دادگاه فریاد می‌زد که: این محاکمه اصلاً معنا ندارد، چون دکتری که ترور کرده‌اند بهایی بود و بهایی‌ها خودشان می‌گویند ما اغنام‌الله یعنی گوسفند هستیم! برای گوسفند که دادگاه تشکیل نمی‌دهند، دادگاه مال آدم‌هاست!

روزی که آزاد شدند، همراه آقای حاج سلطان‌الواعظین، نویسنده کتاب شب‌های پیشاور به استقبال آنها رفتیم و آنان را با سلام و صلوات خدمت مرحوم آیت‌الله کاشانی بردیم. افسری از شهربانی آمده بود که جلوی استقبال را بگیرد که مرحوم سلطان‌الواعظین با عصا بر سرش کوبید و او را کنار زد!

*انعکاس فعالیت‌های فداییان اسلام در جامعه چه بود؟به علاوه بر رفتار حاکمیت چه تاثیراتی گذاشته بودند؟

دستگاه از فداییان اسلام حسابی ترسیده بود، طوری که اگر خطایی از یکی از صاحب منصبان یا مسئولین دولتی، وزرا و وکلا سر می‌زد، کافی بود فداییان اسلام تلفن بزنند یا با اعلامیه یا روزنامه‌ای به آنها تشر بزنند، بلافاصله اعلام می‌کردند: غلط کردیم! انگیزه فداییان اسلام، دینی بود و همیشه می‌گفتند: فقط می‌خواهیم احکام اسلام پیاده شود و به مسائل دیگر کاری نداریم! نشانه‌شان هم این بود که هر جا که بودند، به محض اینکه موقع اذان می‌شد، می‌ایستادند و اذان می‌دادند. خود مرحوم نواب هم مقید بود حتماً این کار را انجام بدهد.

*نظر علما نسبت به آنان چه بود؟

فداییان اسلام در بین علما، مدافعین عظیم‌الشأنی داشتند، از جمله مرحوم آیت‌الله سید محمدتقی خوانساری، آیت‌الله آمیرزا محمود روحانی. همچنین مرحوم پدرم که همیشه به ایشان مراجعه می‌کردند و از ایشان حکم می‌گرفتند. آنها هیچ وقت حرکت خودسرانه نمی‌کردند و همیشه بر اساس حکم یک مجتهد عادل عمل می‌کردند.

مرحوم آیت‌الله کاشانی هم که همواره از فداییان اسلام حمایت می‌کرد و آنان را فرزندان خود می‌نامیدند. یک بار فردی به اسم رشیدی مسئول ساخت جاده‌ای شده بود که از فرح‌زاد به سمت امامزاده داود می‌رفت. عده‌ای از فداییان اسلام با او دعوا کرده بود و او هم به آنها اهانت کرده بود، چند نفرشان هم کتک خوردند. اینها نزد آیت‌الله کاشانی رفتند و قضیه را تعریف کردند. آیت‌الله کاشانی رشیدی را خواستند و شدیداً به او حمله کردند و گفتند: «تو به فرزندان من اهانت کردی!» و یک سیلی هم به او زده بودند.

البته بعد از اینکه فداییان اسلام سرکوب شدند، از آنجا که آنها از مهم‌ترین طرفداران مرحوم آیت‌الله کاشانی بودند، موقعیت ایشان هم تضعیف شد، چون دستگاه از فداییان اسلام هراس داشت و وقتی از بین رفتند، مرحوم کاشانی عملاً نیروی پشتیبان خود را از دست داد و در اختلاف بین مصدق و آیت‌الله کاشانی عملاً ایشان خانه‌نشین شدند.

*چون سخن درباره فدائیان اسلام،اساسا در بستر نهضت ملی ایران قرار می گیرد،بهتر است که چند پرسش هم دراین باره داشته باشیم.به نظر شما نقطه اختلاف آیت‌الله کاشانی با دکتر مصدق چه بود؟

دکتر مصدق صرفاً با فداکاری‌ها و حمایت‌های پیگیر مرحوم آیت‌الله کاشانی سر کار آمد، اما به محض اینکه به نخست‌وزیری رسید، بنا کرد به مخالفت با آن بزرگوار و عملاً ایشان را از صحنه بیرون کرد.به نظر من نقطه اختلاف آنان، تفاوت نگاه به دین و احکام اسلامی بود. دکتر مصدق به ملی‌گرایی شهرت داشت، اما از نظر علایق دینی و تقوا،درسطحی نازل و قایل به تفکیک بین دین و سیاست بود. نه خود دکتر مصدق و نه اطرافیانش، اهتمامی در راه اجرای احکام دینی نداشتند. البته بعضی از اطرافیان او از نظر خانوادگی علاقمند به دین بودند، از جمله مرحوم حسین مکی که آدم متدینی بود یا مهندس حسیبی که خانواده متدینی داشت و آنها را می‌شناختم و ارتباط خانوادگی داشتیم.

*با توجه به اینکه اشاره کردید با مهندس حسیبی ارتباط خانوادگی داشتید، بد نیست علت موضع‌گیری او پس از پیروزی انقلاب را بفرمایید؟

مهندس حسیبی از اطرافیان نزدیک مصدق و از ارکان جبهه ملی بود. خیلی هم به مصدق احترام می‌گذاشت. انقلاب که پیروز شد، از جبهه ملی بیرون آمد. وقتی علت را سئوال کردم، گفت: سال‌ها هدف ما این بود که شاه را سرنگون کنیم، حالا یک سید اولاد پیغمبر آمده و این کار را کرده و در سرنگونی شاه و تشکیل جمهوری موفق بوده است، ما باید به ایشان کمک کنیم، نه اینکه ساز مخالف بزنیم! هم‌حزبی‌های ما می‌گویند حساب ما با آخوندها سواست، به همین دلیل استعفا دادم و از جبهه ملی بیرون آمدم.

عرضم این بود که بعضی از اطرافیان دکتر مصدق آدم‌های متدین، اهل نماز و روضه و علاقمند به دین و روحانیت بودند، ولی خود او چندان اعتقادی به این مسائل نداشت. نسبت به شاه هم خضوع و خشوع زیادی نشان می‌داد، در حالی که آیت‌الله کاشانی ابداً حاضر نبود در برابر شاه تواضع به خرج بدهد. در مجموع طرز تفکر این دو با هم تناسبی نداشت.

*دیگر علما نسبت به این قضیه چه نظری داشتند؟

علمای ایران و عراق نظر خوبی به جبهه ملی نداشتند و از آیت‌الله کاشانی پشتیبانی می‌کردند.حاطرم هست اوایل پیروزی انقلاب بود که مرحوم فلسفی در مدرسه فیضیه سخنرانی و به‌شدت به دکتر مصدق حمله کرد. من در محضر مرحوم امام خمینی بودم که آیت‌الله مکارم شیرازی از مدرسه فیضیه آمدند. امام پرسیدند: «آقای فلسفی چه گفت؟» آقای مکارم در پاسخ گفتند در مورد مصدق چنین حرف‌هایی زد. امام فرمودند: «کم گفته، حرف‌هایی که آقای فلسفی زده درست است، اما یکی از صدها هم نیست! از طرف مصدق ظلم‌های فراوانی بر آیت‌الله کاشانی رفت و جسارت‌های زیادی کرد. لغزش‌های مصدق بسیار بسیار زیاد بود. یکی از آنها هم اینکه از مرحوم آیت‌الله کاشانی جدا شد و از آن به بعد پشت سر هم اشتباه کرد! مرحوم آیت‌الله کاشانی حقیقتاً می‌خواست دین در این کشور حاکم باشد.» در هر حال مخالفت‌های مصدق با مرحوم آقای کاشانی به روزنامه‌ها جرئت داد که به آن بزرگوار جسارت‌های بسیار زننده‌ای کنند.

از دیگر دلایل اختلاف مرحوم آقای کاشانی با مصدق موضوع خروج شاه بود. مرحوم آیت‌الله کاشانی معتقد بودند شاه اگر برود، قوی‌تر از قبل برمی‌گردد، ولی اگر او را نگه داریم قدرتش را محدود کرده‌ایم و برنده میدان هستیم. مصدق معتقد بود شاه را باید اخراج کرد. شاه هم به وضع بدی به عراق، نجف و کربلا رفت و بعد از مدتی با کمک امریکا بازگشت و ماجرای 28 مرداد پیش آمد و همان شد که مرحوم آقای کاشانی پیش‌بینی می‌کردند.

*شما در جریان رخداد28 مرداد در ایران بودید؟

خیر، بنده در نجف بودم و چند روز مانده به 28 مرداد داشتم در حرم مولا نماز مغرب و عشا را می‌خواندم. پس از نماز مرحوم آیت‌الله سید علی ساوجی، برادر بزرگ علامه عسگری که بسیار طرفدار دکتر مصدق بود، آمد و صحبت از مصدق و برنامه‌هایش شد. به قرآن تفألی زدم و به ایشان گفتم: «کار مصدق تمام است!» ایشان با تعجب گفت: «این چه حرفی است که می‌زنید؟» گفتم: «به قرآن تفأل زده‌ام و این آیه آمده است: یَوْمَ تَرَوْنَهَا تَذْهَلُ کُلُّ مُرْضِعَه عَمَّا أَرْضَعَتْ وَ تَضَعُ کُلُّ ذَاتِ حَمْلٍ حَمْلَهَا وَ تَرَى النَّاسَ سُکَارَى وَ مَا هُم بِسُکَارَى وَ لَکِنَّ عَذَابَ اللَّهِ شَدِیدٌ(1)» ایشان گفت: «معانی زیادی را می‌شود از آن استنباط کرد.» گفتم: «معنایش همین است که فهمیدم، کار مصدق تمام است!» هنوز چند روزی نگذشته بود که زاهدی علیه مصدق کودتا کرد و شاه را برگرداند.

در عراق خرمایی بود به اسم خرما زاهدی که ایرانی‌ها خیلی به آن علاقه داشتند. عرب‌ها به آن می‌گفتند: «عجم‌کش!» بعد از کودتای 28 مرداد، کسانی که طرفدار دکتر مصدق بودند به این خرما می‌گفتند «عجم‌کش» چون اسمش زاهدی بود!

*از دوران خانه‌نشینی آیت‌الله کاشانی خاطره‌ای دارید؟

بله، یک بارایشان در منزل یکی از دخترهایشان در قلهک بودند و من، برادر و پسردایی‌ام به دیدن ایشان رفتیم. روی تختی در حیاط نشسته و شال سفیدی را دور سرشان بسته بودند. سلام و احوالپرسی کردیم و ایشان با آن لحن شیرینشان فرمودند: «بی‌سواد! دیدی کجا بودیم، کجا رسیدیم؟» و بعد هم از ته دل خندیدند! ابداً برایشان مهم نبود روزگاری چه جمعیتی به خانه ایشان رفت و آمد می‌کرد و حالا چطور پرنده در آنجا پر نمی‌زد! مطلقاً ناراحت نبودند. بدیهی است به قول مرحوم امام، اگر حرکت برای خدا باشد، غالب شویم پیروزیم، مغلوب هم شویم پیروزیم، چون در هر حال وظیفه خود را انجام داده‌ایم. مرحوم آیت‌الله کاشانی هم چون در تمام مراحل زندگی وظیفه خود را تمام و کمال انجام داده بودند، ابداً غصه نمی‌خوردند و از برگشتن روزگار ناراحتی و شکایتی نداشتند.

منبع: فارس

https://www.cafetarikh.com/news/32326/
ارسال نظر
نام شما
آدرس ايميل شما