خانم ملیحه نیشابوری در سال 1358 دانشجوی دانشگاه ملی (شهید بهشتی) بود. او که از معدود دانشجویان چادری دانشگاه پیش از انقلاب بود سری پرشور و خاطراتی دلنشین از دوران دانشجوی تسخیر لانه جاسوسی دارد.
به روایت خانم ملیحه نیشابوری از دانشجویان پیرو خط امام
خاطره/ تسخیر لانه جاسوسی
4 آذر 1393 ساعت 17:47
خانم ملیحه نیشابوری در سال 1358 دانشجوی دانشگاه ملی (شهید بهشتی) بود. او که از معدود دانشجویان چادری دانشگاه پیش از انقلاب بود سری پرشور و خاطراتی دلنشین از دوران دانشجوی تسخیر لانه جاسوسی دارد.
همان شب اول برای بچهها کارت آماده کردند تا رفت و آمدها کنترل شود. تا مدتی از در جنوب فقط رفت و آمد میشد تا اینکه فشار جمعیت که زیاد شد کمکم به حدی رسید که چهار طرف سفارت مردم پر بودند. این طور که میشنیدم میگفتند حتی گروههای سیاسی میآمدند و تبلیغات خودشان را میکردند. مجاهدین (منافقین) میآمدند و میگفتند: ما در مبارزات ضدامپریالیستی با شما همراه هستیم، بگذارید ما هم بیاییم داخل. چپیها میآمدند اما بچهها میگفتند نه. هرکس هم میگفت دانشجویان پیرو خط امام میگفتیم: نه، تنها «دانشجویان مسلمان پیرو خط امام».
مسئولیت پاسها با بچههای عملیات بود. یادم هست شهید وزوایی همیشه پست دم در جنوبی بود. بعد که در جنوبی بسته شد. درِ شمالی باز شد برای رفت و آمد بچهها دستهبندیها که شد و کارتها هم صادر شد پستها مشخص شد و ساعتها هم مشخص شد که مثلاً ما باید در روز 5 ساعت پاس بدهیم. بچههای شورا میبایست 2 ساعت پاس بدهند. پاس شب هم داشتیم اما اعضای شورا چنین چیزی نداشتند. کم کم برایمان سلاح هم آوردند. تا قبل از آن من اسلحه دست نگرفته بودم. ژ3 آوردند و توضیح دادند که چطور باز و بسته میشود و توضیحات دیگر. بعد هم گفتند برای اینکه غریبه داخل نشود هر شب یک اسم رمز میگذاریم و به نمایندهها اعلام میکنیم. آنها هم به بقیه بگویند. به ما آموزش میدادند که هرکس در هنگام نگهبانی نزدیکمان شد باید بگوئیم ایست، بعد اسم رمز را از او بپرسیم. اگر درست گفت اجازه میدهید رد بشود. روز دوم یا سوم بود من پاس جنگل داشتم.
یک روز شهید ورامینی به من گفت: خواهر! ما سر پاس جنگل مشکل داریم این دفعه را شما بروید؛ آنجا نزدیک در جنوب شرقی سمت چهارراه مفتح بود. رفتم پست جنگل و بچههای عملیات راهنماییم کردند که چه بکنم. اینها رفتند و من تنها بودم. دم غروب بود دیدم از آن جلو دو نفر به سمتم میآیند - بعدها فهمیدم آنها جزو ضربت عملیات بودند- هرچه گفتم ایست، انگار متوجه نمیشدند و باز جلو میآمدند. مجدد گفتم: اسم رمز؟ اما باز میآمدند اسلحه را مسلح کردم. دیگه روبهروی همدیگر رسیده بودیم. آمدند جلو و یکی از آنها کلت را جلوی من گرفت و گفت: دستها بالا. منم در جوابش گفتم: دستهای خودت بالا. گفت: میزنمها. منم گفتم: میزنم. سلاح را از روی تکتیر درآوردم و روی رگبار گذاشتم. به او هم گفتم: اگر تو شلیک کنی یک تیر است اما من شلیک کنم یک خشاب خالی میشود. در دلم هم میگفتم قیافههایشان بچه مسلمونی است. دومرتبه گفت: نمیاندازی؟ گفتم: نمیاندازم. یک دفعه دیدم که چهرههاشان عوض شد و خودشان را معرفی کردند و گفتند: خواهر خیلی متشکر، قبل از شما هر کس با او چنین برخوردی کردیم، میترسیدند و یکی دو نفر هم فرار کردند. شبهای اول ما خیلی استرس داشتیم چون همش احتمال میدادیم امریکاییها برای آزاد کردن گروگانها به آنجا بیایند. اطراف درهای لانه چاه بود که بچهها درش را برداشتند و داخل آن رفتند. یکی از آن چاهها به کلیسای آن طرف چهارراه ختم میشد.
دیدار با حضرت امام(ره)
زمانی که حاج احمد آقا به لانه میآمدند بچهها خیلی زیاد جلوی ایشان نمیرفتند فکر میکردند شاید زشت باشد. اگر به او سلام میکردیم یا خود احمدآقا حس میکرد که کسی از ایشان سؤالی دارد حتماً جلو میآمدند و صحبت میکردند. یک روز سلام و علیک کردم و من به ایشان گفتم: احمدآقا، این درست است که آدم دانشجوی مسلمان پیرو خط امام باشد اما امام را ندیده باشد؟ تا آن زمان هر وقت برای دیدار با امام قرعهکشی بود اسم من درنیامده بود.این داغ خیلی برای من سنگین شده بود. احمدآقا گفت: ایشان حالشان مساعد نیست و اصلاً ملاقات حضوری ندارند اما اگر میتوانی فردا 4-3 نفری بیایید جماران من هماهنگ میکنم. اما شما این جریان را برای کسی نگو. من هم اشتباه کردم و به چند نفر از بچهها که تا حالا به دیدار امام نرفته بودند جریان را گفتم. یکی از آنها خانم روشندل بود. قرار نبود کس دیگری جریان را بداند. فردا صبح رفتم به مسئولین عملیات گفتم: من میخواهم امروز پاسم را عوض کنم.
مسئول پاسبخش گفت: میخواهی بروی دیدن امام؟! من برق از چشمانم پرید. گفتم: چهطور؟ گفت: اکثر خواهرها امروز آمدند پاسهای خودشان را لغو کردند و گفتهاند میخواهیم برویم دیدن امام، ما که همچین برنامهای نداشتیم. گفتم: من نمیدانم چه خبر است ولی من کار دارم و باید بروم. وقتی رفتم بیرون، دیدم آن دو نفری که با هم قرار گذاشته بودیم تا به دیدن امام برویم یک مینیبوس را خبر کردهاند. حتی به خانوادههایشان هم گفته بودند. من دل توی دلم نبود. به خودم میگفتم با این جمعیت دیگر ما را راه نمیدهند.
نزدیکی محل سکونت حضرت امام رسیدیم. دژبان جلوی ماشین را گرفت و پرسید:کجا میروید؟ گفتم: با حاج احمد هماهنگ شده برای دیدار امام آمده ایم. به ایشان بگویید خواهرهای پیرو خط امام آمدهاند. وقتی احمدآقا خبردار شد و آمد. تا نگاهی به جمعیت انداخت رو کرد به من و گفت: خواهر! این همه آدم برای چی آوردید؟ گفتم: به جان امام من فقط به دو نفر گفته بودم. حاج احمدآقا گفتند: امام حالشان خوب نیست به همین دلیل بیسروصدا میروید ایشان را میبینید و برمیگردید، صحبت هم نمیکنید. دوربین هم نیاورید امام دوست ندارد عکس بگیرند.
من یواشکی دوربین را با خودم بردم، با خودم گفتم اما فلاش نمیزنم که ایشان متوجه شوند. اولین نفر وارد اتاق حضرت امام شدم. ایشان روی تخت دراز کشیده بودند و از این پارچههای یزدی رویشان کشیده بودند. کلاه عرقچین هم روی سرشان بود. قبل از این همیشه با خودم میگفتم: یعنی چی که هر کسی میرود دیدن امام گریه میکند، مگر امام گریه دارد؟ حتی شنیده بودم که ضدانقلاب مسخره میکرد و میگفت: اینها امامشان روضه میخواند و آنها گریه میکنند. با همین رویکرد به دیدن ایشان رفتم. اما نمیدانم چه شد، همین که نگاهم به صورت ایشان افتاد اشک از چشمانم سرازیر شد. امام لبخند میزدند. یاد دوربین افتادم، هرچه سعی کردم در آن یک ربع که پیش امام عکس بیندازم نشد که نشد. یاد حرف حاج احمد آقا افتادم؛ امام راضی نیست کسی از ایشان عکس بگیرد.
منبع:
کتاب تاریخ شفاهی دانشجویان پیرو خط امام ( دانشجویان و گروگانها)ٰ، انتشارات موسسه فرهنگی هنری و انتشارات مرکز اسناد انقلاب اسلامی، تدوین حسین جودوی، ص 280
کد مطلب: 20259