همین موقع پاسداری که در تعقیب من بود رسید و مرا پیدا کرد و به سمت من نشانه روی کرد و داد میزد که این خلبان است و میخواسته کودتا کند. مردم بیایید و دست او را ببندید، یک نفر نیز آمد دستم را از پشت با طناب بست
چگونگی خنثی شدن کودتای نوژه از زبان کودتاگران
18 بهمن 1393 ساعت 23:29
همین موقع پاسداری که در تعقیب من بود رسید و مرا پیدا کرد و به سمت من نشانه روی کرد و داد میزد که این خلبان است و میخواسته کودتا کند. مردم بیایید و دست او را ببندید، یک نفر نیز آمد دستم را از پشت با طناب بست
یکی از دستگیر شدگان در پارک لاله در بازجویی چنین نوشته:
«روز چهارشنبه صبح .... به من گفت که ساعت 5/7 روبروی سینما بلوار باشیم و از آن جا همگی با یک ا توبوس عازم شاهرخی خواهیم شد... ما کمی زودتر از موعد مقرر به محل مزبور رسیدیم... بعد من و سروان ملک از ماشین پیاده شده و در پیادهروی انتهای خیابان بلوار منتظر شدیم... در این اثنا سرهنگ داریوش جلالی به سمت ما آمد ... با ما دست داد... من و سرهنگ جلالی در روی جدول وسط پیادهروی پارک، نشسته و از هر دری صحبت میکردیم که ناگهان افراد مسلح وارد شده و مارا دستگیر کردند...»
تیمسار محققی در این باره میگوید:
«چهارشنبه 18/4/1359، توسط رکنی به من گفته شد و قرار بود که در ساعت هشت شب با یک اتوبوس که در مقابل جلالیه، سینما بلوار پارک شده، اشخاصی که با ستون اصلی حرکت نکرده اند به شاهرخی بروند و در کار گروههای زمینی هم دخالتی نکنیم. من نمیدانستم با این اتوبوس چند نفر خواهند رفت، فقط میدانستم رکنیآنها را میشناسد و به آنها اطلاع خواهد داد. من قبل از ساعت هشت به محل رفتم، ولی نه اتوبوسی بود و نه کسی که من او را بشناسم. در حدود ساعت 15/8 ، رکنی آمد و گفت: اتوبوس در حدود یک ساعت تأخیر خواهد داشت، در این موقع نعمتی را دیدم که آمد و گفت: متفرق شوید ما را تحت نظر دارند و تا من آمدم به خودم بجنبم، یک ماشین از پاسداران و یک پیکان بیسیم دار رسید و پاسداران از ماشین پیاده شدند. من فرار کردم... بالاخره بعد از مدتی در مقابل ادارهی مهندسی ارتش اتوبوسی ایستاد و رکنی از آن اتوبوس پیاده شد. من به داخل اتوبوس رفتم، سه نفر در اتوبوس بودند که من هیچ کدام را ندیده بودم و اسم آنها را هم نمیدانم. این سه نفر راننده و کمک راننده و یک مرد دیگری بود که حتی رکنی هم آنها را نمیشناخت. بعد از مدتی زمانپورـ نعمتی ـ آبتین و یک نفر دیگر هم که اسم او را نمی دانم و برای اولین بار او را دیدم وارد اتوبوس شدند و چون وضع بدی را پیشبینی میکردیم، تصمیم به حرکت گرفتیم که فعلاً از محل دور شویم. من به رکنی گفتم : ما با همینها میخواهیم برویم! رکنی گفت: بقیه فرار کردهاند. برویم من یک تلفن بزنم. تلفنها اغلب خراب بودند. از کرج، رکنی تلفن کرد. من درهنگام مکالمات تلفنی رکنی حضور نداشتم و در داخل اتوبوس بودم. بالاخره رکنی آمد و گفت: میرویم اگر بقیه کارها هم خراب شده باشد با همین اتوبوس بر میگردیم و گرنه به پایگاه خواهیم رفت.
از سه راهی جادهی ساوه به همدان، وضع مراقبت خیلی شدیدتر شده بود. ماشینهای پاسداران در توی جادهها حرکت میکردند و به هر اتومبیل شک میبردند او را متوقف نموده و چهار نفر مسافران آن را بازرسی بدنی میکردند، لذا ما به حرکت خودمان ادامه دادیم و در مقابل اولین پمپ بنزین متوقف شدیم و دور زده و به تهران مراجعت کردیم . ساعت 6 صبح به تهران رسیدیم و بلافاصله متفرق شدیم.
.... در همین روز به مهدیون تلفن کردم و به او گفتم من نمیدانم چه وضعی پیش آمده و باید شما را ببینم. مهدیون به همان محلی که پای تلفن در خیابان بود آمد و مرا سوار کرد و وقتی موضوع را فهمید به من گفت دیگر به من تلفن نکن تا وضع روشن شود.»
این بود ماجرای حرکت کودتاچیان به سوی پایگاه نوژه از زبان دو تن از عوامل هوایی کودتا و اما این ماجرا از زبان عوامل زمینی این توطئه:
استوار قایقور که یکی دستاندرکاران توطئه بود، دربارهی حرکت عوامل زمینی کودتای نافرجام چنین نوشته است:
«.... ساعت 30/6 (روز چهارشنبه) به محل اتوبان کرج رفتیم و تا ساعت 50/6 منتظر بقیه شدیم که من دیدم سه اتومبیل آمدند و رفتند که حدوداً در آنها تعداد 12 تا 13 نفر بودند. بعداً خود حیدری در جواب گفت که من آنهها را قبلاً فرستادهام و خودش هم با یک تویوتای زردرنگ حرکت کرد ورفت.
من و نادر مردانی و رضا بهمنزاده هر سه با همان تویوتای سفید رنگ حرکت کرده و تا وسطهای اتوبان کرج ـ قزوین رفتیم که در این جا ماشین خراب شد... دو ساعت طول کشید تا رفتند و آب آوردند و ریختند درون ماشین و حرکت کردیم.
قرار بود که ساعت 12 تا 2 نیمه شب در محل تجمع که قرار بود در نزدیکی پایگاه در یک گودال باشد تجمع کنیم. چون ماشین خراب شده بود و معطل هم شده بودیم، ساعت 30/2 نیمه شب، ما به محل تجمع رسیدیم، ولی دیدم که کسی نیست . باز هم رفتیم و اطراف را دور زدیم و سر از یک دهکده درآوردیم که 6 نفر چماقدار به ماحمله کردند و جلوی ماشین را گرفتند. نادر مردانی با نشان دادن کارت شناسایی به آن ها ما را از آن جا نجات داد و حرکت کردیم و آمدیم و خیابان اصلی که از جادهی قزوین ـ همدان جدا شده و به پایگاه میرسد. حدود 100 متر رفتیم جلو، دیدیم که یک تویوتای سبز رنگ و یک فولکس واگن استیشن سفید رنگ، چراغ خاموش، علامت میدهند. نگه داشتیم و سرهنگ آذرتاش از ماشین پیاده شد و به نادرمردانی گفت که ماشین حامل اسلحه و مهمات خراب شده و مأموریت کنسل گردیده و ما هم حرکت کردیم تا رسیدیم به سه راه قزوین ـ همدان و در آن جا پاسداران به ما ایست دادند و ما هم ایستادیم. به محض ایستادن شروع به تیراندازی کردند و چون ما دیدیم که اگر بایسیتم کشته خواهیم شد،حرکت کردیم و مقداری آمدیم جلو و ماشین را در یک محل رها کردیم و شروع کردیم به فرار. من از نادر مردانی و رضا بهمنزاده جلو افتادم و چون ترکش گلوله به پشت من اصابت کرده بود سریع میدویدم ... به جادهی اصلی رسیدم و تا صبح هم آن جا بودم و جلوی یک ماشین را حدود 7 گرفته تا خود را نجات دهم، ولی چند قدم جلوتر همان محلی بود که به ما تیراندازی شده بود و مرا دستگیر کردند و بردند درون پایگاه...»
استوار حیدری که یکی دیگر از عناصر مهم زمینی کودتا است، دربارهی حرکت خود و کودتاچیان از تهران به سوی پایگاه نوژه مینویسد:
«من خودم شخصاً به همراه بیوک به سرنشینی چهارنفر غیر نظامیان. (مهران 25 ساله، فرامرز 32 ساله و قاسم حاجیآبادی 25 ساله و منصور 27 ساله) و سرنشینان اتومبیل تویوتای قرمزرنگ، از جادهی همدان به سمت محل مورد نظر، در حرکت بودیم... به علت این که جلوی سه راهی توسط نظامیان راه بسته و کنترل میشوند... از این جا گذشتیم که پشت سر ما مأمورین رسیدند و جلوی ما را گرفتند و ما به مأمورین گفتیم که خودمان نظامی هستیم و باید دژبان ما را جلب نماید... داشت وضع بحرانی میشد. من سعی کردم اسلحه را از پاسدار مأمور بگیرم، ولی خودم در سرازیری خوردم زمین و تفنگ پاسدار را گرفتم و با خودم بردم و در تاریکی ... دست راست جاده را گرفتم. کنار جاده داشت تیراندازی میشد. من تا نزدیکی صبح در بیابانها راه رفتم و در یکی از جویها گرفتم خوابیدم ...»
ولی عوامل اصلی توطئه توانستند با یک اتوبوس از محل قرار به سوی پایگاه نوژه حرکت کنند، بهتر است که شرح این ماجرا را از زبان رکنی، یکی از عوامل مهم کودتا بشنوید:
«احسان[1] گفت که یک اتوبوس با شمارهی 41637 ساعت 5/7 بعدازظهر، پهلوی پارک در آخرخیابان بلوار الیزابت خواهد ایستاد، تو باید شمارهی آن را بررسی کنی، با رانندهی آن تماس بگیری و خلبانهایی که نعمتی معرفی خواهد کرد سوار اتوبوس خواهند شد و به محل تجمع در جادهی اختصاصی پایگاه که محل دقیق آن را نعمتی خواهد دانست میآیید.
من حدود ساعت 8 شب، چهارشنبه غروب بود که به آن جا رفتم. تیمسار محققی، سروان زمان پور و نعمتی را دیدم، ولی اتوبوس نیامده بود. کمی صبر کردم. بعد رفتم به احسان تلفن کردم. گفت: تا ده دقیقه دیگر اتوبوس خواهد آمد... حدود نیم ساعت بعد در حال برگشتن بودم که نعمتی را دیدم. گفت: که تعدادی پاسدار به داخل پارک آمدهاند و من به همهی خلبانها گفتم که از این جا بروند و اول خیابان آریامهر غربی سابق بایستند، تو هم جلوی پارک باش... مشغول بررسی اتوبوس و شمارهی آن از جلو بودم که رانندهی اتوبوس به من نزدیک شد و گفت : شما بیژن هستید؟ گفتم : بله و پرسیدم : شما را آقای مهندس فرستاده است؟ گفت: بله... تیمسار محققی و نعمتی و زمانپور را دیدم. نعمتی گفت: کمی صبر کنید تا من خلبانها را جمعآوری کنم.
بعد از حدود10 دقیقه، برگشت. آبتین و یک نفر دیگر که او را نمیشناسم همراهش بود. در داخل اتوبوس سوار شدیم و با تیمسار محققی مشورت کرد و گفت : تیمسار برای بقیه صبر نکنیم و حرکت کنیم؟»
تیمسار محققی هم موافقت کرد و حرکت کردیم.
تیمسار محققی که یک صندلی پشت سر من نشسته بود، اظهار نگرانی میکرد که آیا رانندههای اتوبوس از خود ما هستند و در جریان کار قرار دارند یا نه . راننده [2] که پهلوی صندلی مقابل نشسته بود، سرش را جلو آورد و گفت: ما از خودشما هستیم نگران نباشید، فقط شاگرد چیزی نمیداند که تریاکی است و او را میفرستم عقب اتوبوس بخوابد. نعمتی پرسید: شما نظامی هستید؟ راننده گفت: نه.
تیمسار محققی گفت : اگر جلوی ما را گرفتند و پرسیدند که با یک اتوبوس چرا فقط هفت الی هشت نفر مسافرت میکنند، چه بگوییم؟
راننده گفت که ما میگوییم اتوبوسی در بین راه خراب شده است و ما میرویم مسافرین آنها را بیاوریم. شما هم عبوری سوار شدهاید...
حدود یک ـ الی ـ دو کیلومتری پایگاه، به سمت چپ جاده، یک اتومبیل بیسیم دار ایستاده بود و بر سر دو راهی پایگاه، سمت راست یک جیپ با تعدادی پاسدار ایستاده بودند که یک نفر را دستگیر کرده، به حالت درازکش و دست پشت سر، او را خوابانیده بودند. سمت چپ هم تعدادی زیادی پاسدار ایستاده بودند. اتوبوس از آن محل گذشت و چند کیلومتر دورتر در محل پمپ بنزین دور زد و برگشت. در این موقع راننده گفت که اگر کسی چیزی از ما پرسید میگوییم از همدان در حال آمدن هستیم...
نعمتی ابتدا تصمیم داشت که از قزوین به پایگاه شاهرخی تلفن بکند و ببیند چه خبر است ولی بعداً پشیمان شد... اتوبوس در قزوین ایستاد. قبل از این موقع، که تیمسار محققی گفته بود که اگر مدارکی همراه دارید آن را مخفی کنید. نعمتی کاغذی را در زیر فرش پلاستیکی وسط اتوبوس قایم کرد و من هم چند برگ کاغذ که یکی از آنها شامل اسم تعدادی از خلبانها بود که نعمتی داده بود که به احسان بدهم ویک برگ نیز شامل افرادی بود که همافر پور رضایی داده بود که این عده بایستی در پایگاه شاهرخی دستگیر شوند و یک برگ شامل کد و نشانی را در زیر پشت سری دو ردیف به آخر مانده، سمت شاگرد، در اتوبوس مخفی نمودم.
در قزوین زمانپور از من مقداری پول خواست که من یک پاک محتوی بیست و پنج هزار تومان به او دادم و او پیاده شد.
من مجدداً خوابیدم، در اتوبان کرج ـ تهران از خواب بیدار شدم. نعمتی پنجاه هزار تومان و آبتین بیست وپنج هزار تومان و یک نفر خلبان دیگر که او را نمیشناسم مبلغ بیست وپنج هزار تومان از من پول گرفتند و بتدریج پیاده شدند...
به در خانهی خودمان رسیدم، دیدم که چراغ هال بر خلاف همیشه که روشن بود این بار خاموش است. دوبار در زدم ...
همسرم را دیدم که پشت سر او یک نفر پاسدار ریش دار قد بلند ایستاده بود که دو بار به من گفت : بیا تو، بیاتو، همسرم گفت : برو و من فرار کرم، هنوز فاصلهی در خانه تا محل ورودی گاراژ به کوچه را طی نکرده بودم که صدای تیری بلند شد و متعاقب آن صدای جیغ همسرم را شنیدم که جیغ زد : آخ اورا کشتی ... چند متری در کوچه دویدم. برای این که سبکر شوم ساک محتوی پول را که دستم بود رها کرده و شروع به فرار نمودم.
در این ضمن صدای شلیک چندین تیر متوالیاً بلند شد. من در کوچهی بعدی درفاصلهی دو اتومبیل قرار گرفته و به زیر یکی از آنها خزیدم، همین موقع پاسداری که در تعقیب من بود رسید و مرا پیدا کرد و به سمت من نشانه روی کرد و داد میزد که این خلبان است و میخواسته کودتا کند. مردم بیایید و دست او را ببندید، یک نفر نیز آمد دستم را از پشت با طناب بست...»
پی نوشتها:
1. نام مستعار سرهنگ بنیعامری، رهبر نظامی کودتا
1.در صفحهی 26 پرونده «دربارهی مواجهه با مؤمنی» میگوید: «آقای ذبیحالله مؤمنی روی صندلی مقابل نشسته بود سرش را جلو آورد و به تیمسار گفت ناراحت نباشید ما از خود شما هستیم. کمک راننده خبر ندارد که تریاکی است...»
کد مطلب: 20378