در بخشهایی از کتاب می خوانیم:
حوالی انقلاب، سرباز بودم. آن هم سرباز گارد؛ در تیپ 2 آهنین. ما گردان 141 بودیم، دورهی 133. گارد، دو بخش داشت؛ سلطنتی و پیاده. گارد سلطنتی همان گارد جاویدان بود. فقط افراد گزینش شده را میبردند آنجا. اگر میخواستند برای آنجا سرباز بفرستند، بیشتر، شهرستانی میفرستادند، نه تهرانی. اما در گارد لشکر پیاده برعکس بود. بچههای زبر و زرنگ تهرانی را میفرستادند آنجا. لشکرهای گارد برای روزهای سخت پیشبینی شده بود. شاه قراردادی داشت با دولت عمان. به همین واسطه نیرو فرستاد تا مبارزین عمان را که بر علیه دولتشان قیام کرده بودند، سرکوب کند. وقتی من وارد گارد شدم، سربازهای گارد در عمان بودند. پانزده روز بعد از ورود من، گردان برگشت. تا آن موقع وضعیت جنگی ندیده بودم. وقتی آنها را دیدم، مرا خوف برداشت. همه زخمی، خونی. لباسها و پتوها تیر خورده... بساطشان را جلوی ما باز کرده بودند که بشویند. من با دیدن اوضاع آنها گلویم قفل شده بود! نگران این بودم که اگر ما را بفرستند جنگ، چه میشود؟!
یکی از ضرباتی که شاه خورد، دلخوشیاش به لشکرهای گارد بود. تصور میکرد اگر همه ایران بر علیهاش اقدام کنند، لشکرهای گارد میتوانند جلوی همهشان بایستند. اما اتفاقی در باشگاه افسران لویزان افتاد که شاه تصمیم گرفت از مملکت برود. آن روز روزی بود که شاه متوجه شد دیگر نمیتواند روی گارد حساب باز کند. چند سرباز گارد تو لویزان تصمیم میگیرند، سر ظهر باشگاه افسران گارد جاویدان را به گلوله ببندند. تهرانی بودند و شهرستانی. موقع ظهر وارد باشگاه شده، تعداد زیادی را میکشند و زخمی میکنند. در گارد جاویدان فضایی ایجاد میشود که تمام افسرها از سربازها میترسند. از آن به بعد، خشاب سربازها را خالی نگه میداشتند.
یکی از افسران گارد که با من رابطه خوبی داشت، میگفت. شاه بعد از این قضیه، خیلی ترسید. قبل از آن، تصمیم داشت بماند. حتی به قیمت راه انداختن حمام خون. اما آن بچهها با کار بزرگی که کردند، نظر شاه را دگرگون نمودند.