برای وینستون چرچیل، نخستوزیر بریتانیا یافتن توجیهی اخلاقی و بهانهای حقوقی برای حمله به ایران سالها بعد اهمیت بیشتری یافت. او پس از پایان جنگ جهانی دوم، دست به قلم برد و کوشید با نگارش خاطراتش نشان دهد که تجاوز به ایران برای او خالی از دغدغههای اخلاقی و حقوقی نبوده و این طور نوشت که: «برای شروع جنگ علیه ایران نگرانیهایی داشتم ولی دلایلی که در توجیه آن وجود داشت، قویتر از نگرانیها بود..
هجوم نیروهای بریتانیا و شوروی به مرزهای ایران شاید از بحثبرانگیزترین و غمانگیزترین رخدادهای جنگ جهانی دوم باشد. ایران بیآنکه اقدام تحریکآمیز مهمی داشته باشد، مورد هجوم نیروهای بیگانه قرار گرفت، ارتش ملیاش به سرعت و سهولت درهم شکست و پادشاه به ظاهر مقتدرش که زمانی محبوب بریتانیاییها بود، سرنگون شد. روایت بریتانیایی از اشغال ایران میکوشد این واقعه را بیشتر برحسب تصادف و نه طرح و نقشهای از پیش تعیینشده توجیه کند. اما چه ضرورت عاجل و چه شرایط دلهرهآوری میتوانست تجاوز نظامی متفقین به رهبری بریتانیا به دولتی بیطرف را توجیه کند؟ و استدلالهای حقوقی و اخلاقی که به کار توجیه این اشغال بیایند، چه مواردی میتوانست باشد؟
برای وینستون چرچیل، نخستوزیر بریتانیا یافتن توجیهی اخلاقی و بهانهای حقوقی برای حمله به ایران سالها بعد اهمیت بیشتری یافت. او پس از پایان جنگ جهانی دوم، دست به قلم برد و کوشید با نگارش خاطراتش نشان دهد که تجاوز به ایران برای او خالی از دغدغههای اخلاقی و حقوقی نبوده و این طور نوشت که: «برای شروع جنگ علیه ایران نگرانیهایی داشتم ولی دلایلی که در توجیه آن وجود داشت، قویتر از نگرانیها بود.»(۱)
از نظر چرچیل مهمترین مساله در خصوص اشغال ایران، انتخاب میان دو گزینه بود: مقابله با کشورگشایی نازیها و متحدانشان یا تن دادن به قواعد و عرف بینالمللی و مراعات جوانب سیاسی و اخلاقی و انسانی ماجرا. او میدانست که برای حمله به ایران باید حمایت تلویحی فرانکلین روزولت، رییسجمهوری ایالات متحده امریکا را نیز جلب کند و چه استدلالی قانعکنندهتر از اینکه اگر بریتانیا و شوروی، ایران را اشغال نکنند احتمال پیروزی آلمانها بر ارتش تضعیفشده سرخ در جبهه غربی روسیه افزایش مییابد؛ دستیابی آلمانها به حوزههای نفتی خلیجفارس و تقویت ماشین جنگی متحدین ممکنتر از گذشته میشود و با به خطر افتادن موقعیت متفقین به ویژه بریتانیا در شمال آفریقا و خاورمیانه بعید نیست که نیروهای متحدین (ژاپن و آلمان) در هندوستان به یکدیگر برسند و کار جنگ جهانی دوم را یکسره کنند. پیشبینی این تحولات، تصویری فاجعهبار را پیش روی متفقین قرار میداد و هراس از این فاجعه محتمل بود که اشغال ایران را موجه جلوه دهد.
چرچیل در خاطراتش مینویسد: «تاثیر اقدامات ما باید با در نظر گرفتن افکار عمومی جهان و شهرت خودمان مورد توجه قرار گیرد. ما برای کمک به قربانیانِ تجاوز آلمان و بر اساس اصول میثاق جامعه ملل دست به اسلحه بردیم. هر اقدامی که از لحاظ فنی مغایر با قوانین بینالمللی شناخته میشود، تا زمانی که با رفتاری خلاف انسانیت همراه نشود، نمیتواند موجب از بین رفتن حسننیت کشورهای بیطرف باشد و در نتیجه تاثیر سویی هم بر ایالات متحده امریکا یعنی بزرگترین کشور بیطرف نخواهد داشت. ما بر این باوریم که آنها میتوانند این موضوع را به نحو احسن به نفع خودمان تمام کنند و در این زمینه از خلاقیت چشمگیری هم برخوردارند.»(۲)
تجربهای که اشغال ایران را از نظر چرچیل و هیات حاکمه وقت بریتانیا موجهتر میساخت، تعلل در اقدام نظامی علیه نروژ در اواخر سال ۱۹۳۹ بود، زمانی که چرچیل مقام وزارت دریاداری را به عهده داشت. با بالا گرفتن جنگ در اروپا، نروژیها اعلام بیطرفی کرده بودند و نظارهگر یورش آلمان به لهستان بودند. آن زمان آلمان و شوروی به واسطه قراردادی که میان خود امضا کرده بودند، در کنار هم لهستان را تکهتکه میکردند. مدتی بعد نیروهای شوروی به فنلاند حمله بردند. مقاومت فنلاندیهایی که پیشنهاد شوروی مبنی بر واگذاری قسمتهای شرقی خاک خود به روسها را نمیپذیرفتند بسیار شجاعانه ولی ناکافی بود. دولتهای فرانسه و بریتانیا به فکر ارسال کمک به فنلاند از راه نروژ و سوئد افتادند اما در نهایت، محترم شمردن حاکمیت ملی و موضع بیطرفی نروژ بر ضرورتهای استراتژیک جنگ غلبه یافت و بریتانیا و فرانسه واکنشی را که باید، نشان ندادند.(۳)
فنلاندیها ناچار به چشمپوشی از قسمتهایی از خاک خود شدند و به جنگ پایان دادند اما اشتهای سیریناپذیر آدولف هیتلر جذب کشورهای اسکاندیناوی شده بود و اعلام بیطرفی نروژ برای او، محلی از اعراب نداشت. فتح دانمارک به آسانی انجام شد ولی مقاومتها در نروژ، پیروزی هیتلر را کمی به تاخیر انداخت. وقتی سرانجام نروژ زیر سلطه نازیها قرار گرفت، به پایگاهی مناسب برای حمله به بریتانیا تبدیل شد. بر اثر این شکست، نویل چمبرلین از نخستوزیری استعفا داد و وینستون چرچیل جای او را گرفت.(۴) تعلل متفقین در ارسال کمکهای نظامی به فنلاند با نقض بیطرفی نروژ نه فقط حوزه اسکاندیناوی را بر باد داد، بلکه حمله به فرانسه و بلژیک را هم به دنبال داشت. فرو ریختن یکباره اروپا و فاجعهای که رخ میداد، کمی بعدتر، قدرت بیان و استدلال چرچیل در نقض بیطرفی و اشغال ایران را افزایش داد.
وقتی موافقتنامه عدم تجاوز و پیمان دوستیِ شوروی و آلمان در تابستان ۱۹۴۱ (۱۳۲۰) نقض شد و ۳۰ هنگ زرهپوش و پنج هزار هواپیمای آلمانی قصد فتح مسکو کردند، ژوزف استالین رهبر شوروی دریافت که خطر مرگباری کشورش را تهدید میکند. او که تا قبل از حمله آلمان به شوروی، جنگ در اروپا را جنگی صرفا امپریالیستی و بر سر تقسیم منافع میان کشورهای سرمایهداری ارزیابی میکرد، سراسیمه دستِ کمک به سوی دشمنان قدیمی، یعنی بریتانیا و امریکای به زعم او امپریالیست دراز کرد. نخستوزیر بریتانیا، بیدرنگ در موضعگیری واقعبینانهای از پیوستن شوروی به متفقین استقبال کرد و در یک نطق رادیویی خطاب به مردم کشورش گفت: «هیچ کس بیش از من همواره با کمونیسم مخالفت نکرده است... همچنان یک کلمه از آنچه در اینباره گفتهام، عدول نمیکنم ولی تمام این مسائل در برابر تصویری که هماکنون پیش رویمان است، رنگ میبازد... حالا فقط یک هدف و یک مقصود برگشتناپذیر داریم و آن نابودی هیتلر و تمامی آثار نظام نازی اوست... بنابراین خطری که روسها را تهدید میکند، خطری هم برای ما و هم برای ایالات متحده امریکاست.»(۵)
استالین نیازمند کمکهای تسلیحاتی و نظامی در کوتاهترین زمان ممکن بود و هیچ راه ارتباطی زمینی میان شوروی و جبهه غربی متفقین وجود نداشت. گفته میشد که از چهار راه میتوان به تجهیز نظامی شوروی یاری رساند: اول، راه دریایی به بندر مورمانسک در شمال غربی شوروی که گرچه نزدیکترین راه دریایی میان شوروی و بریتانیا بود اما آلمانها راهآهنِ مورمانسک به سوی مسکو را قطع کرده بودند و به علاوه آبهای دریای شمال در کنترل کامل نیروی دریای آلمان بود. دوم، راه دریایی به بندر ارخانگلسک در شمال شوروی که آن هم بیشتر اوقات سال به دلیل یخبندانهای شدید قابل استفاده نبود. سوم، راه دریایی به بندر ولادیوستک که بندری در شرق شوروی و در ساحل اقیانوس آرام بود و برای انتقال تجهیزات از ایالات متحده امریکا به شوروی راهی مناسب به نظر میرسید اما برای رسیدن به این بندر در وهله نخست لازم به عبور از آبهایی بود که تحت کنترل ژاپن قرار داشتند، کشوری که متحد آلمان محسوب میشد. و در نهایت، راه زمینی از ایران که از جهات مختلف بهترین و مناسبترین مسیر برای امدادرسانی به ارتشِ درمانده شوروی تلقی میشد. مسیر ایران واجد امتیازات بسیاری به نظر میرسید مانند مسافت کوتاهتر، امنیت بیشتر و امکان بهرهبرداری از راههای جادهای و خطوط راهآهن در تمام چهار فصل سال؛ امکاناتی غیرقابل چشمپوشی که نقض بیطرفی و اشغال ایران را از دید متفقین موجهتر میساخت و شاید از همین روست که برخی تحلیلگران، ایران را عامل اصلی پیروزی متفقین توصیف کردهاند.
بریتانیا و شوروی پس از توافق بر سر ایران به عنوان مناسبترین راه در خشکی برای ارسال کمکهای جنگی و تجهیزات نظامی، با اشغال ایران و نقض بیطرفیاش موافقت کردند. برای توجیهی سریع درباره این عمل تجاوزگرانه، یادداشتی به تهران ارسال و نسبت به آنچه «توسعه روزافزون نفوذ آلمان در ایران» خوانده میشد، ابراز نگرانی شد. از ایران خواسته شد که به سرعت کارشناسان آلمانی شاغل در ایران را اخراج کند و سفیر شوروی تهدید کرد که مسوولیت عدم اجرای این خواسته به عهده مقامات ایرانی است اما پیش از آنکه ایران بتواند اقدامی انجام دهد، در نیمه شب ۲۵ اوت (سوم شهریور ۱۳۲۰) قشون روس از منطقه آذربایجان و قوای تحت امر بریتانیا از خوزستان به ایران حمله کردند.
دیگر از دید بریتانیاییها، مناسبات با هیات حاکمه ایران و شخص رضا شاه پهلوی مدتها بود که متفاوت از گذشته مینمود. رضا شاه که با حمایت بریتانیاییها از فرماندهی قزاقها به وزارت جنگ و سپس به پادشاهی رسیده بود، در سالهای پایانی سلطنتش برای پیشبرد و اجرای برنامههای نوسازیاش به مستشاران امریکایی و آلمانی روی آورده بود. گرفتاریهای متعدد بریتانیا در وقایع اروپا و مسائل مستعمرات پهناورش نیز ایران را از دایره اصلی توجه بریتانیا خارج ساخته بود. همین وضعیت باعث شده بود که بریتانیاییها از پذیرش هرگونه تعهد بیشتر در ایران اکراه داشته و بیشتر دل در گرو جریان مستمر نفت از خلیجفارس داشته باشند. اما اقتضائات جنگ جهانی دوم و گسترش آن به سوی شوروی، ایران را به کانون توجه بریتانیا مبدل ساخت. حالا پادشاهی ایران که به نظر میرسید از پیوندهای نژادی مشترک خود با آلمانهای آریاییتبار خرسند است، میتوانست بهانههای لازم برای ورود قدرتهای اروپایی به خاک خود را فراهم کند.
شرایط جنگی غیرمنتظرهای که با اشغال ایران در شهریور ۱۳۲۰ تحمیل شد، پیامدهای متفاوت و متناقضی داشت و بحثهای بسیاری را در میان روشنفکران ایرانی و غیرایرانی برانگیخت. سالها بعد، وقتی آتش نبردها خاموش و توپهای جنگی آرام گرفتند، پرسشهای تاریخی درباره ضرورت اشغال ایران و کنترل راههای ارتباطی و معادن و منابع ایران همچنان به قوت خود باقی ماند. برخی از سیاستمداران بریتانیایی اینبار آسوده و فارغ از مسوولیت حفظ منافع ملیشان درصدد توضیح دلایل و تبیین وقایع برآمدند. برخی اقدام به اشغال ایران را موضوعی همچنان مبهم و گیجکننده باقی گذاشتند چنانکه سِر ریدر بولارد، سفیر وقت بریتانیا در ایران در خاطرات خود تاکید دارد که «به این پرسش که آیا اشغال ایران موجه بود یا خیر، نمیتوان هیچ پاسخ قطعی و نهایی داد.»(۶)
اما از دید چرچیل، به عنوان مهمترین طراح اشغال ایران در شهریور ۱۳۲۰، این اشغال نه تنها با ضرورتهای استراتژیک و مقتضیات جنگ سرنوشتسازی چون جنگ جهانی دوم قابل توجیه است بلکه به باور او حتی میتوان از آن به مثابه وظیفهای اخلاقی یاد کرد! او هرچند آن قدر زیرک و محتاط بود که بگوید «داور نهایی، وجدانِ هر یک از ماست»، اما تفسیری که از تجاوز به ایران عرضه میدارد، بیش از هر چیز در پی اثبات حقانیت دولت او در این زمینه است: «ما برای اعاده حاکمیت قانون و حراست از آزادی کشورهای کوچک مبارزه میکنیم. شکست ما به معنای آغاز عصر توحش است که نه تنها برای ما بلکه برای حیات هر کشور کوچک دیگری نیز مهلک خواهد بود. ما که به نام میثاق جامعه ملل و در واقع به عنوان نماینده جامعه ملل و آرمانهایش وارد عمل شدیم حق داریم یا به واقع موظف هستیم برای زمانی محدود، پارهای از همان قوانینی را که قصد اعاده و تثبیتشان را داریم، زیر پا بگذاریم. وقتی برای حقوق و آزادیهای ملل کوچک مبارزه میکنیم، نباید خودِ آنها مانع آزادی عمل ما شوند. عبارات قانونی نباید در مواقع پیش آمدنِ ضرورتهایی تام و اجتنابناپذیر مانع از عملکرد کسانی شوند که خود را وقف حفاظت از این قوانین و اجرای آنها کردهاند. درست و منطقی نیست که یک قدرت متجاوز از یکسو با پایمال کردن تمام قوانین مزایایی به دست آورد و در همان حال، از سوی دیگر، با تظاهر به دفاع از حریم قوانینی که مورد احترام مخالفانش بوده است، به امتیازات دیگری دست یابد. به واقع، بیش از آنکه قانونمداریِ صرف راهنمای عمل ما باشد، باید انسانیت را راهنمای عمل خود قرار دهیم. اما به هر حال داوری نهایی درباره تمام این موارد به عهده تاریخ است.»(۷)