در هر صورت اینها در آن شرایط و با آن تحلیل فکر میکردند که میتوانند ضربه نهایی را به نظام وارد کنند. اگر ادبیات مسعود رجوی را از روز سیخرداد و ماههای اولی که به پاریس رفت، دنبال کنید، میبینید که ادبیات رهبر انقلابی است که قرار است چند روز دیگر به ایران برگردد و همان استقبالی که از امام شده بود از او بشود
1- گفتوگو با سعید شاهسوندی،
آیتالله خمینی در ۲۱ اردیبهشت در پاسخ به نامه ۱۲ اردیبهشت مجاهدین، در اجتماع روحانیون آذربایجان که به دیدن ایشان رفته بودند، سخنرانی میکند که در روزنامه کیهان ۲۲ اردیبهشت منعکس میشود. آیتالله خمینی در این سخنرانی مسائل گوناگونی را مطرح میکند، ازجمله: "مادامیکه شما تفنگها را در مقابل ملت کشیدهاید یعنی در مقابل اسلام با اسلحه قیام کردهاید نمیتوانیم صحبت کنیم و نمیتوانیم مجلسی با هم داشته باشیم. شما اسلحهها را زمین بگذارید و به دامن اسلام برگردید.... فقط گفتن به اینکه ما حاضریم و در آن نوشتهای که نوشتهاید در عین حالی که اظهار مظلومیت زیاد کردهاید لکن باز ناشیگری کردید و ما را تهدید به قیام مسلحانه کردید. ما چطور با کسانیکه قیام مسلحانه ضد اسلام میخواهند بکنند میتوانیم تفاهم داشته باشیم. شما این مطلب و این رویه را ترک کنید و اسلحهها را تسلیم کنید و اگر میگویید ما به قانون در عین حالی که رأی ندادهایم، لکن سر به او میسپاریم و قبول داریم آن را. با قانون شما عمل کنید و قیام مسلحانه که ضد قانون است و دارای اسلحه که ضد قوانین کشور است به اینها عمل کنید ماهم با شما بهتر از آنطوری که شما بخواهید عمل میکنیم... من هم که یک طلبه هستم با شما حاضرم که در یک جلسه، نه در یک جلسه در دهها جلسه با شما بنشینم و صحبت کنم. لکن من چه کنم که شما اسلحه را در دست گرفتهاید و میخواهید ما را گول بزنید... شما الان میبینید که بعضی احزابی که انحرافی هستند ما آنها را جزو مسلمین هم حساب نمیکنیم معذالک چون بنای چون بنای قیام مسلحانه ندارند و فقط صحبتهای سیاسی دارند آزادند هم نشریه دارند بهطور آزاد... من اگر در هزار احتمال یک احتمال میدادم که شما دست بردارید آن کارهایی که میخواهید انجام دهید حاضر بودم که با شما تفاهم کنم و من پیش شما بیایم لازم هم نبود شما پیش من بیایید..."
به نظر من این پاسخ و پیام علیرغم کاستی های آن ،آخرین فرصت تاریخی برای حل غیرمسلحانه و غیر خشن تضادهای درون جامعه ایران بود و مگر سیاست علم ممکنات نیست.
استقبال پرشور از بحثهای تبیین همراه دیگر مولفههای رشد باعث میشود که رهبری سازمان مجاهدین در جمعبندیهای خودش به این نتیجه غلط برسد که گویا وارد مرحله تودهایشدن شده است، یعنی داشتن پایگاههای گسترده اجتماعی که باعث خواهد شد شمشیر آیتالله خمینی یا فرود نیاید ـ بنا به دلیلی که آیتالله خمینی هم دیگر آن پایگاه گستردهاش کم شده است ـ یا اگر فرود بیاید، برندگی و کارایی سابق را نداشته باشد، بنابراین میبینیم که مجاهدین به دامی که تا چندی پیش، نسبت به آن به دیگران هشدار میدادند فرو میافتند. بدین ترتیب است که مجاهدین بهتدریج از دیدگاه سالهای ۵۸ـ۱۳۵۷ خود فاصله میگیرند. سالها بعد، از زبان مسعود رجوی بهعنوان مسئول اول، سخنگو و بعد هم رهبر مجاهدین تحلیلها و توجیههای متعدد و گاه متضادی نسبت به ۳۰ خرداد۶۰ شنیده شد. او گاه ۳۰ خرداد را آزمایش آخرین تجربه مسالمتآمیز بهمنظور اتمام حجت سیاسی و تاریخی میداند. گاه آن را تنها یک مبدأ و یک نقطه آغاز میداند گاه "سرآغاز انقلاب نوین و دموکراتیک ایران" میداند، گاه نبرد تشیع انقلابی در راستای ظهور امام زمان میداند، گاه نیز "حرکتی عاشوراگونه" مینامد که براساس آن آمادگی آن را داشت تا با تمام هستی خود برای دفاع از اسلام و انقلاب حتی موجودیت فیزیکی و تشکیلاتی سازمان نیز از بین برود و در همانجا میگوید"اگر از مقاومت مسلحانه سر باز میزدیم... اکنون حتی موجودیت فیزیکی سازمانمان نیز ـ مضافاً بر بیاعتباری اجتماعی ـ اساساً از بین رفته بود." (پیام رجوی به مناسبت اولین سالگرد ۳۰ خرداد)
و سرانجام در مصاحبه دیگری در همان زمان میگوید"کنار زدن بنیصدر اعلام جنگ ارتجاع با انقلاب و بویژه با مجاهدین بود... پس وقتی دشمن اعلام جنگ میدهد، بازنده خواهید بود، اگر حتی یک لحظه نیز سلاحتان را دیرتر از او بیرون بکشید؛ چرا که در این صورت جز دفاع محض کاری از پیش نخواهید برد. آری این قانون جنگ است و در جنگ... دفاع محض یعنی شکست محض" (مصاحبه شماره ۵ رجوی در سال ۶۰)
رجوی انواع توجیه و تحلیلهای متضاد را مطرح میکند تا مشکل و علت اصلی را نگوید و آن همانا ناتوانی، نداشتن خطمشی روشن و مشخص، ارزیابی نادرست از توان تاریخی و اجتماعی
بنابراین بهنظر من طرح انفجار هفتتیر و انفجارهای بعدی را تنها میتوان بهعنوان "عمل انتقامی کور" بدون ارتباط با یک استراتژی مدون و مشخص تجزیه و تحلیل کرد
حاکمیت نوپای بعد از انقلاب، ارزیابی نادرست از نقش روحانیت و بویژه شخصیت و کاراکتر آیتالله خمینی و در نتیجه ارزیابی نادرست از نیروی خود و نیروی مقابل بر متنی از تحلیل ایدئولوژیک و گرایشهای تمامیتخواهانه، در درون سازمانی با مناسبات غیر دموکراتیک است. سازمانی که نه رهبری آن و نه کادرها و اعضای آن با بحث و فحص و نقد و نظر خو نگرفته، این همه را گرایشهای لیبرالی و غیر تشکیلاتی و گاه ضد تشکیلاتی میدانند. نتیجه هم مشخص است، گیجی، ندانمکاری، تصمیمات عکسالعملی و واکنشی لحظهای، همچون صدور اطلاعیه سیاسی ـ نظامی.
چشم انداز ایران - شماره ۳۷ اردیبهشت و خرداد ماه ۱۳۸۵
2- گفتوگو با دکترابراهیم یزدی
برخی ریشه واقعه خرداد ۱۳۶۰ را در ایدئولوژی سازمان میدانند. بیتردید ایدئولوژی سازمان در اتخاذ مواضعش اثرگذار بوده است، اما من میخواهم چیز دیگری را بگویم و آن نقد تشکیلاتی است. به نظر من یکی از مشکلات و مصائبی که گریبانگیر سازمان مجاهدین خلق شد این بود که نگاه کلاسیک یک حزب آهنین ـ نگاه لنینیستی ـ بر سازمان غلبه پیدا کرد، به این معنا که اگر کسی با شما مخالفت کرد تا مرز نابودی او میتوانید پیش بروید. درواقع سازمان جای خدا، جای ملت و همهچیز را گرفت. من این را یک ایراد بسیار کلیدی و اساسی میدانم.
چشم انداز ایران شماره ۳۲ تیر و مرداد۱۳۸۴
3- گفتوگو با عباس سلیمی نمین
آقای محمدرضا اسکندری در کتابش بهنام "بر ما چه گذشت" که در هلند به چاپ رسیده است مینویسد که ما به همدیگر چاقو میزدیم و به گردن نیروهای طرفدار امام میانداختیم. مجید دادوند معروف به جواد قندی... نزد ما آمد و از یک راز پرده برداشت که من تا آن لحظه از آن خبر نداشتم. گفت حال که من از سازمان جدا شدهام احتمال میرود مرا سر به نیست کنند، ولی من یک راز دارم که تا به حال به کسی نگفتهام. به شما میگویم که در آینده برای مردم بگویید. گفت این واقعه مربوط به فاز سیاسی است و در مورد برادرم و خودم میباشد. حمید دادوند برادر مجید دادوند در سال ۶۰ـ۱۳۵۹ عضو سپاه پاسداران ایلام بود... مجید از سازمان پیام دریافت کرده بود وقتی حمید در خواب است اسلحه ژـ۳ او را بدزدد... هدف سازمان این بود که حمید را تنبیه نماید و موقعیت او را در بین نفرات سپاه خراب و خدشهدار کند. وقتی که سازمان مجاهدین متوجه میشوند کارشان نتیجه مطلوب نداشته و مسئله به روزنامههای سراسری کشیده میشود و سازمان مجاهدین مورد اتهام قرار میگیرد به فکر چاره افتادند. چندنفر از کمیته مرکزی و دفتر سیاسی برای منحرفکردن حرکت سپاه دست به کار میشوند و به انجمن جوانان مسلمان ایلام دستور میدهند اول مجید "جواد قندی" را در محل انجمن با کابل مورد شکنجه قرار دهند و سپس او را در خیابان خیام در مقابل خانه یک حزباللهی معروف ایلام ببرند و با تیغ موکتبری او را مجروح کنند. این کار از اول تا آخر توسط جلال کیایی انجام میگیرد. مجید دادوند نقل میکرد وقتی جلال به او کابل میزد اشک میریخت. جلال پس از شکافتن شکم مجید با تیزبر دچار تناقض میشود... مجید اظهار داشت که دستوردهنده اصلی این طرح محمد حیاتی و مسعود رجوی بودند که درنتیجه آن، من تا چند قدمی مرگ رفتم و درضمن هنوز هم از ناحیه طحال رنج میبرم."(صص ۱۲۶ـ۷)
یکی از بستگان ما که در سالهای ۵۸ ـ ۵۷ هوادار سازمان بود میگوید که به ما گفته میشد همیشه در کولهپشتیتان وسایل مختلف باشد که همیشه آماده باشید. این نشان میدهد اینها از سال ۵۸ میلیشیا را برای درگیری گسترده با حاکمیت آماده میکردند، نه برای مبارزه با امپریالیستها.
مسعود رجوی تمام شرایط را برای درگیری آغاز کرده بود. حتی در خاطرات آقای بنیصدر کاملاً روشن است که سازمان پیش از سیخرداد برای درگیری و حتی برای کودتا و استفاده از ارتش به او خط میداد. بنابراین در نگاهی کلی ۱ـ سازمان نه رهبری و انقلاب مردم را قبول داشت، ۲ـ کاملاً قدرتطلب بود ۳ـ در ارتباط با بعد از انقلاب دورویی جدی داشت، یعنی اطلاق منافق به اینها واقعاً درست است. کاظم بجنوردی که خودش روزگاری بویژه در زندان طرفدار سازمان بوده میگوید رجوی رسماً به من اعلام کرد که من مارکسیستامرگز جامعه را دعوت نکرد که او را طرد کنند یا با او برخورد کنند.
چشم انداز ایران - شماره ۳۹ شهریور و مهرماه ۱۳۸۵
3- گفتوگو با عزتالله مطهری (عزت شاهی )
اعتقاد من این است که اگر مسعود یک سال دیگر از زندانش مانده بود و رژیم تغییر نکرده بود، منفعل میشد و بیرون میآمد. ما از اولین افراد کمیته بودیم و تا شهریور ۱۳۶۰ کسی از بچههای مجاهدین را نگرفتیم. وقتی با مردم برخورد میکردند و روزنامهها را در ماشینها میانداختند و یا در جاهایی مثل خزانه میتینگ میگذاشتند و درگیری ایجاد می کردند، مردم آنها را میگرفتند و بچههای گشت کمیته میرفتند و اینها را جدا میکردند. حتی وقتی بیسیم میزدند که اینها را گرفتهایم، چه کار کنیم؛ من میگفتم اینها را از معرکه بیرون ببرید و با کمی فاصله از آنجا پیاده کنید و به کمیته نیاورید. وقتی برخی از آنها را مردم دستگیر میکردند و به کمیته میآوردند و میزدند، ما آنها را از دست مردم میگرفتیم، بعد که به اتاق بازجویی میبردیم، آنها فریاد میزدند: مرگ بر خمینی ـ درود بر رجوی. یا مثلاً میگفتند عزتشاهی ساواکی. من کمال احترام را به اینها میگذاشتم و توهینی نمیکردم و معتقد بودم باید کاری کنیم تا تحلیل مرکزیت آنها غلط از آب دربیاید. اگر هم یک یا دو روز نگهمیداشتیم، از آنجا که میدانستند ما با اینها کاری نداریم، وقتی میخواستیم آنها را بیرون کنیم بیرون نمیرفتند. از همینرو وقتی تعداد اینها ۱۰ یا ۲۰ نفر میشد، به مهدی ابریشمچی و محمد حیاتی تلفن میزدم و میگفتم بیایید اینها را ببرید. حتی وقتی از بعضی آنها اسمشان را میپرسیدم، میگفتند اسمم مجاهد است و وقتی فامیلشان را میپرسیدم میگفتند خلق. وقتی اسم پدرشان را میپرسیدم میگفتند ایران. ما میدانستیم اگر یک سیلی به گوش اینها بزنیم همهچیز را میگویند، اما نمیخواستیم آن تحلیل پیاده شود
برخلاف صحبتهای آقای شاهسوندی پیش از خرداد ۶۰ کسی کشته نشد و اعدام هم نشد.
تا پیش از خرداد ۶۰ هیچکدام از نهادهای دولتی کسی را نکشتند. من حتی اگر میفهمیدم کسی شخص دیگری را زده و حتی اگر از بچههای حزبالله بودند آنها را بازخواست میکردم و میگفتم به شما ربطی ندارد و باید آنها را میگرفتید و میآوردید تا ما رسیدگی میکردیم. واقعیت این بود که وقتی بچههای مجاهدین به آقای خمینی فحش میدادند، چون آقای خمینی تقدسی داشتند، یکعده جوان هم ناراحت میشدند و واکنشهایی نشان میدادند. به همین دلیل دعوا و کتککاری هم میشد و هر دو طرف همدیگر را میزدند، اما آنها طلبکار بودند. تحلیل من این بود که این بمبگذاریهای نخستوزیری و حزبجمهوری به تنهایی کار اینها نبود و من احتمال میدادم سازمان CIA هم دست داشت. تحلیل من در آن روز این بود که مجاهدین، تنها عامل بودهاند و فشارهای خارجی در کار بوده است. اگر آن زمان را هم ببینید،متوجه میشوید که فشارامریکا و اروپا برای حذف حکومت زیاد بود.
چشم انداز ایران - شماره ۳۸ تیر و مرداد ماه ۱۳۸۵
4- گفتوگو با مهندس محمد توسلی
من به لحاظ تاریخی سازمان مجاهدین را مقصر اصلی قلمداد میکنم که نتوانستند پیوند خودشان را با روشنفکران دینی تاریخ معاصر ایران هماهنگ بکنند و این اشتباه استراتژیک را در داخل زندان انجام دادند و زمینههای این تقابل را در داخل زندان بهوجود آوردند که بعد از انقلاب این تقابل به عرصههای عمومی کشیده شد.
محور چهارمی که بهعنوان ریشه مشکلات و خطاهای استراتژیک باید ذکر کنم این بود که سازمان خودش را قدرت مطلقه میدید. یعنی سازمان خودش را برتر از دیگران میدید و انتظار داشت که رهبری تمام سازمانهای مبارز و انقلابی زیر نظر سازمان باشد و خودش را محق میدانست که بعد از پیروزی، رهبری انقلاب را در دست داشته باشد. من به بعضی از رفتارهایی که این خصوصیت را نشان میدهد اشاره میکنم؛ من در سال ۱۳۵۷ مسئول تبلیغات ستادهای راهپیمایی ازجمله راهپیماییهای معروف تاسوعا و عاشورا بودم. در ستاد استقبال از امام هم مسئول تبلیغات بودم. جمعی که در این ستاد کار میکردند عبارت بودند از: مهندس صباغیان مسئول برنامهریزی، آقای تهرانچی مسئول انتظامات، آقای شاهحسینی مسئول تدارکات ـ ما چهارنفر از نیروهای ملی و مسلمان بودیم ـ و سهنفر روحانی، مرحوم شیخ فضلالله محلاتی رابط روحانیت با ستاد، مرحوم مفتح سخنگو و مرحوم مطهری رئیس ستاد. کار سازماندهی، تبلیغات، برنامهریزی و انتظامات و تدارکات با ما بود. در ستاد مطرح شد که انتظامات را در آن شرایط چگونه انجام بدهیم. قرار بود آقای خمینی در آن فضای نظامی که فرمانداری نظامی حاکم بود به ایران بیاید. صحبت شد که ما باید بتوانیم امنیت آن اجتماع عظیمی را که قرار بود به استقبال ایشان بیایند تأمین کنیم. پیشنهاد شد که از سازمان در این امر کمک گرفته شود. دوستان ما با افرادی از سازمان مذاکره کردند. آنها پس از بررسی موضوع جواب دادند که ما به شرطی آماده هستیم بیاییم که کل انتظامات در اختیار ما باشد و حاضر نشدند بپذیرند که همراه و کنار دیگران برنامهریزی کنند و کار مشترک انجام بدهند. آنها نپذیرفتند که غیر از آنها کسانی دیگر هم هستند که توانایی کار دارند و میشود با آنها تقسیم کار کرد.
مورد دیگری که به خاطر دارم این است که حدود اوایل شهریورماه ۱۳۵۸ ـ ده یا پانزده روز پیش از فوت مرحوم طالقانی ـ برای انجام مشورت درباره مسائل شهر تهران به دیدار ایشان رفتم، مرحوم طالقانی بسیار برافروخته و ناراحت بود. پرسیدم چه شده است؟ پاسخ داد "پیش از شما با آقای مسعود رجوی جلسه داشتیم. واقعاً اینها بچهاند! به آنها گفتم این عمامهای که روی سر من است بولدوزر است. آدم عاقل در مقابل بولدوزر قرار نمیگیرد، بلکه از کنار آن عبور میکند. چرا شما دارید زمینههای تقابل با آقای خمینی و روحانیت را فراهم میکنید؟ این به ضرر شماست."
خاطره دیگری هم دارم که این موضوع را بهطور مستند منعکس میکند؛ اردیبهشت سال ۶۰ بود که دونفر از بچههای سازمان ـ که فکر میکنم یکی از آنها علیمحمد تشید بود و دیگری را هم به خاطر ندارم ـ به منزل ما آمدند. کار من بسیار فشرده و سنگین بود، با این وجود هماهنگ کردم، چون میدانستم کار مهمی دارند که به دیدن من میآیند. در این دیدار گفتند "ما برنامهریزی و سازماندهی کردهایم. قرار است که راهپیمایی گستردهای در شهر تهران داشته باشیم و پیشبینی ما این است که بعد از راهپیمایی، مردم به ما خواهند پیوست و ما میتوانیم قدرت را به دست بگیریم." توضیحات مفصلی درباره موضوع دادند و درواقع درخواست هماهنگی داشتند. به ایشان گفتم من با این تحلیل شما موافق نیستم و برنامه شما با شکست روبهرو خواهد شد. مثالی برای ایشان زدم؛ گفتم فتیله چراغ شما در روغن روشنفکران است، اما فتیله چراغ آقایان در روغن توده مردم است. کدام روغن روشنایی بیشتری میتواند داشته باشد؟ شما چقدر هزینه و سرمایهگذاری کردهاید تا این کادرها را تربیت کردهاید؟ تعداد شما محدود است، اما آن طرف به توده مردم متصل است و هزینهای هم برایش نمیپردازد، به سرعت میتواند جایش را پر کند. مطمئن باشید که در این تقابل با شکست روبهرو خواهید شد. اما از من نپذیرفتند. متأسفانه بهعلت جزمیت تفکر و هژمونی سازمانی که داشتند و تضاد ایدئولوژیکی که با روحانیت و اسلام سنتی ـ که مدیریت انقلاب را عمدتاً بهدست گرفته بودند ـ داشتند، نوعی رسالت تاریخی برای خودشان قائل بودند و خود را محق میدانستند که به هر قیمتی جایگزین بشوند. این تفکر سیخرداد را بهوجود آورد.
چشم انداز ایران شماره۳۳ شهریور و مهر ۱۳۸۴
5- گفت و گو با سعید حجاریان
دستخط رجوی را جایی در اسناد وزارت اطلاعات دیدهام که تحلیلی داشت برای جابرزاده، ابریشمچی و موسی خیابانی. جلسهای داشت به اسم تابلو. قبلاً در کاغذ نوشته بود و بعد برای اینها روی تابلو تحلیل کرده بود. این جلسه هفتگی بود برای پیشبرد اهداف سازمان. این موردی که من دیدم شاید آخرین جلسات پیش از سیخرداد بود. رجوی آنجا تحلیل میکند که ببینید رأی سازمان چقدر است؟ و نتیجهگیری کرده بود که با میزان رأیی که سازمان در انتخابات گذشته داشته است میتواند کار نظام را در همین تهران تمام کند. مثل خود انقلاب که در تهران تمام شد. اگر روستاها و شهرستانها را رها کنیم، کار در همین تهران باید تمام شود. روی آن تابلو با آمار و محاسبات ریاضی از میزان رأی خودش و رأی دیگر اعضا و هواداران سازمان به این نتیجه رسیده بود.
چشم انداز ایران شماره ۳۱ ، اردیبهشت و خرداد ۱۳۸۴
5- گفتوگو با دکتر حبیبالله پیمان
به نظر میرسید که خط استراتژیک و راهحل نهایی مجاهدین خلق این بود که اگر با روشهای متعارف سیاسی ـ مثلاً انتخابات ـ نتوانند به قدرت دست یابند، ناگزیر برای دستیابی به آن دست به اسلحه ببرند. فکرمیکنم درآن مقطع آنان احتمال اینکه از راههای دموکراتیک پیروز شوند را ضعیف میدیدند، از اینرو امکان وقوع برخورد مسلحانه را منتفی نمیدانستند. نمیخواهم بگویم که کسب قدرت از راههای سیاسی را منتفی میدانستند، آنان فعالیتهای دموکراتیک و سیاسی گستردهای انجام دادند تا بتوانند با حمایت افکارعمومی سهم خود را از حاکمیت بهدست بیاورند ولی به نظر میرسد ضمن حرکت با همین رویکرد سیاسی این راه را هم باز گذاشتند که اگر از این راه نتوانند به آنچه حق خود میپنداشتند برسند و طرف مقابل مانع شود، ناگزیر دست به اسلحه ببرند.
سازمان بهتدریج مطمئن شده بود که میتواند با نیروهایی که در اختیار دارد، با میلیشیا و قدرت تشکیلاتی، روحانیت را که بهزعم سازمان، به لحاظ تشکیلاتی و قدرت عمل ضعیف مینمود، حذف کند و اصطلاحاً کار نظام را دوماهه تمام کند. بنابراین به نظر میرسد سازمان در محاسبات استراتژیک خود، برخورد مسلحانه را لحاظ کرده بود و هدف، تنها دفاع از موجودیت خود نبود. یک قرینه دیگر در تأیید این نظر اینکه وقتی آقای خمینی در سال ۵۸ با رهبران سازمان ملاقات کردند و به آنها گفتند "بروید در مدارس، دانشگاهها و کارخانهها فعالیت بکنید." معنای آن این بود که اولاً مشی مسلحانه را کنار بگذارید، ثانیاً نخواهید که همین الان قدرت را بگیرید. ثالثاً بهجای اینکه تمام حواستان به گرفتن قدرت و حکومت باشد، بروید در جامعه فعالیت کنید. به عبارت دیگر شما هم حق موجودیت، حضور، مشارکت و فعالیت سیاسی و اجتماعی دارید.
مجاهدین داشتن سلاح و امکان استفاده از آن را گهگاه و آشکارا به رخ میکشیدند. مثلاً در قضیه ناپدیدشدن فرزندان آقای طالقانی اعلام کردند که ما نیرو و سلاحمان را در اختیار شما میگذاریم. این بهمعنای یک لشکرکشی بود و پیامی برای طرف مقابل در واقع سازمان دچار توهم شد. این که چرا این توهم در سازمان دامن زده شد و پا گرفت، باید ریشهیابی شود
فکر میکنم اصلیترین علل آن اولاً ایدئولوژیک و سپس درک ذهنی و اسطورهای از شرایط تاریخی ایران و بالاخره بخشی هم به شخصیت رهبری سازمان ربط پیدا میکند
آقای بنیصدرفکر میکرد که به دموکراسی و آزادی اعتقاد دارد، آقای رجوی فکر میکرد که به جامعه بیطبقه توحیدی اعتقاد دارد وهمین کفایت میکند. اما درشرایط حساس دیدند که از آن
۵/۱۰ میلیون رأی هیچ خبری نیست.
چشم اندازایران-شماره، ۲۹دی و بهمن ۱۳۸۳
6- گفتوگو با عزتالله سحابی
برای من شاهد میآوردند که در شهرستانها اعضا و هواداران سازمان را میگیرند و شکنجه میدهند و این افراد را گاهی خودشان سراغ من میفرستادند. من در مجلس دفتری داشتم که در ساختمان نخستوزیری بود. این دفتر را مرحوم رجایی به من واگذار کرده بود. آنجا اشخاصی به ملاقات من میآمدند. مثلاً یک بار یکی از همین بچههای مجاهدین از شهرستان به ملاقات من آمد و من دیدم که روی سینهاش با آتش سیگار مثل خالکوبی نوشته شده بود که "یا مرگ یا خمینی". خب، من این را یک مورد شکنجه تلقی میکردم. اما بعدها به من گفتند که این ساختگی بوده است و خودشان این کار را کرده بودند تا به پای نظام نوشته شود. میخواستند با این شواهد، بهتدریج ما را قانع کنند که به اینها حمله شده و میشود و همین حملات موجب شده که در درون سازمان، کادرها، بدنه سازمان و سمپاتها فشار بیاورند که باید یک کار جدی کرد، یک حرکت مسلحانه. مسعود خودش این را میگفت که "ما چهکار کنیم؟ ما داریم درمقابل بچههایمان درمیمانیم و تا حالا درمقابل آنها مقاومت کردهایم" و رفتن به سوی درگیریهای تند و قهرآمیز را به گردن بدنه سازمان میانداخت. درحالیکه (هر چند نمیتوان صددرصد به آن استناد کرد) بعدها یعنی در همان سال شصت بود که مهدی بخارایی و مهندس حبیب مکرم دوست و دونفر دیگر در یک مصاحبه تلویزیونی میگفتند "خود سازمان طی یک برنامه حسابشده پلهپله ما را به طرف این درگیریها میکشاند. بهگونهای که ما خودمان، به این نتیجه برسیم که باید یک کار مسلحانه بکنیم." این حرکتی زیرکانه، با تدبر و برنامهریزی شده بود. همچنین من از دوستان شنیدم که چهارنفر از کادرهای مهم کرمانشاه که حتی قویتر از بخارایی و مکرمدوست بودند و تحلیلگران خوبی بودند، آنها هم همین را گفتهاند که "سازمان با یک برنامه حسابشده، بدون اینکه بهصراحت به ما بگوید که خودتان را آماده کنید، ما را به طرف کارهای قهرآمیز میراند." اما مسعود که پیش ما میآمد، برعکس میگفت که "بدنه به ما فشار میآورد." درحالیکه به واقع خود اینها بودند که بدنه را به آن سمت هدایت میکردند. پیش از این عرض کردم که همانموقع در نشریه مجاهد مقالاتی میخواندم که صددرصد برداشتهای مارکسیستی ـ لنینیستی از اسلام بود، و نه حتی برداشتهای مارکسیستی آرام و متعادل. برداشت من از آن ادبیات این بود که اینها دارند به سمت درگیری پیش میروند.
چشم انداز مردم ایران شماره۲۷ ، مرداد و شهریور 1383
7- گفتوگو با سید مصطفی تاجزاده
در مجاهدین خلق، متن، مرکزیت یا رهبری و کسانیکه تصمیمگیرنده اصلی بودند با این تحلیل که پیروزی قریبالوقوع است، دلشان میخواست که این درگیری زودتر اتفاق بیفتد تا تمام قدرت را به چنگ آورند. مرکزیت مجاهدین خلق ـ میخواست که جامعه را به سمت نوعی خشونت بکشاند و اتفاقاً میخواست از درگیری جمهوری اسلامی در جنگ با عراق بیشترین استفاده را ببرد. همان کاری که لنین در جنگ اول جهانی کرد و با آلمان صلح کرد و دولت کرنسکی را ساقط نمود و خود زمام امور را بهدست گرفت.
شما آقای منتظری را ببینید، ایشان میگوید "هنوز انقلاب پیروز نشده مجاهدین خلق آمدند پیش من که به امام پیغام بده که چون ما کادر، سازمان و تشکیلات داریم، اداره کل مملکت را به ما بدهید."
متن مجاهدین خلق و اندیشه و روش آنها تمامتخواهانه است و چون تمامتخواه است، میگوید یا قدرت را بهطور کامل باید به من بدهید یا با شما میجنگم. راه وسطی باقی نمیگذارد؛ نه در درون حکومت و نه حتی در جامعه مدنی. به همین دلیل معتقدم مجاهدینخلق درنهایت با هیچ گروهی نمیتواند همکاری استراتژیک کند، مگر آنکه همه، رهبری مجاهدین خلق را بدون چون و چرا بپذیرند. شاید در مقطعی با کسانی موتلف شود ولی بعد از مدت کوتاهی به هم میزند.
اندیشه، راهبرد و روشهای سازمان مجاهدین خلق، هر سه تمامتخواهانه است و اجازه نمیدهد که نهتنها در قدرت که حتی در مبارزه هم برای خود شریک بگیرد. مجاهدین خلق وقتی که خودشان در صحنه نباشند و رهبری در اختیارشان نباشد، هرنوع مبارزهای را با تحقیر و تحلیلهای انحرافی نفی میکنند. اینها در مبارزه و سرنگونی دشمن خود انحصارطلباند، چه برسد در به قدرت رسیدن.
نحوه رفتاری که مجاهدین خلق از همان ابتدا داشتند، راهانداختن خانههای تیمی، جمعآوری سلاح و کارهایی از این قبیل، معلوم بود که خود را برای چنین روزی آماده میکنند
مجاهدین خلق با پیروزی بنیصدر درانتخابات ریاستجمهوری احساس کردند امکانی پیدا کردهاند که از طریق آن میتوانند به سمتی بروند که آرمانهای سیاسی خودشان ـ یا به تعبیر واقعیتر سرنگونی جمهوری اسلامی و رهبری آن و بهقدرت رسیدن خود را ـ ارضا کنند. یعنی مجاهدینخلق ـ که تا روز انتخابات به بنیصدر انتقاد میکردند ـ از فردای ریاستجمهوری بنیصدر متحد او شدند، که نهایتاً هم به داستان فرار مشترک بنیصدر ـ رجوی انجامید. با اینکه پیش از آن بدترین توهینها را نثار هم میکردند.
یک عامل دیگر هم که باعث شد مجاهدین خلق دست به اسلحه ببرند، تحلیل غلط آنها از جمهوری اسلامی بود. به خاطر دارم که در سال ۶۰ بنیصدر مطرح کرد که تکیه جمهوری اسلامی روی دوش چند نفر است ـ پنجنفر که بعضی کمتر و بعضی بیشتر ذکر میکردند ـ بهباور آنان اگر این پنجنفر حذف میشدند، جمهوری اسلامی ساقط میشد. به نظر من تحلیل مشترک مجاهدین و بنیصدر این بود که اگر چند نفر که در رأس آنها آقایبهشتی بود ترور شوند، جمهوریاسلامی قدرت جمعکنندگی را ندارد. بهخصوص روی آقایبهشتی خیلی حساب میکردند و ایشان را یک سر و گردن از بقیه بالاتر میدانستند و تصور میکردند که بهواقع او کشور را مدیریت میکند. در آن مقطع افرادی مثل آقای هاشمی رفسنجانی در جامعه خیلی نمود نداشتند و مجاهدین با نفوذیهای زیادی که در همه جا داشتند تصور میکردند میتوانند همه اینها را ترور کنند.
در هر صورت اینها در آن شرایط و با آن تحلیل فکر میکردند که میتوانند ضربه نهایی را به نظام وارد کنند. اگر ادبیات مسعود رجوی را از روز سیخرداد و ماههای اولی که به پاریس رفت، دنبال کنید، میبینید که ادبیات رهبر انقلابی است که قرار است چند روز دیگر به ایران برگردد و همان استقبالی که از امام شده بود از او بشود. دچار یک نوع توهم پیروزی شکوهمند شده بودند که با استقبال میلیونی جامعه روبهرو میشوند و میتوانند در کوتاهمدت، حتی در حد یک ماه، این پیروزی را به دست بیاورند. اختلافهای بعدی هم که بین سازمان و بنیصدر پیش آمد بیانگر غلطبودن این تحلیل بود.
جمعبندی عرایض من این است که اینها با برنامهریزی قبلی خود را آماده کردند، مسلح کردند، ادبیاتشان را تند کردند، نیروهای خود را بسیج کردند و با نزدیکی به رئیسجمهور سعی کردند مشروعیت قانونی هم برای خودشان فراهم کنند. با زدن چهرههای اصلی جمهوریاسلامی فکر میکردند که ضربه نهایی و رژیمشکن را میتوانند وارد کنند. در این نبرد با شبکه نفوذیهایشان و با مجموع امکاناتی که داشتند وارد شدند و با شکست روبهرو شدند.
چشم انداز مردم ایران شماره۲۶ ،خرداد و تیر 1383
8- گفتوگو با دکتر سیدمحمدمهدی جعفری
بعد از 16شهریور و فوت آیتالله طالقانی، حادثه مهمی که پیش آمد و شاید نقطه عطفی برای مجاهدین بود، حادثه امجدیه بود. البته من فقط فیلم حادثه امجدیه را دیدم. یک نفر روی دوش کس دیگری در میان جمعیت رفته و سخت به مجاهدین فحش میدهد و حمله میکند. آقای مهندس غروی که با هم فیلم را تماشا میکردیم به من گفت: "خوب نگاه کن ببین او را میشناسی؟" من گفتم: "او را در جنبش ملی مجاهدین دیدم." گفت: "من هم تحقیق کردهام، این شخص از مجاهدین است و این هم یکی از بازیهای خودشان است که بهنام حزبالله درگیری ایجاد کنند."
چشم انداز مردم ایران شماره24 بهمن و اسفند 1382
ادامه دارد...