فخرالدین مردی مسلمان وبر مشرب اهل اعتزال یا فلاسفه بوده است وی از دانش های روزگار خویش اگاهی داشته و علاوه بر زبان پهلوی از ادب عرب نیز آگاه بوده است و از آثار وی چیزی جز منظومه ویس و رامین باقی نمانده است
گوشه ای از تاریخ ادبیات ایران
زندگی نامه فخرالدین اسعد گرگانی؛ خالق ویس و رامین
8 آبان 1394 ساعت 22:28
فخرالدین مردی مسلمان وبر مشرب اهل اعتزال یا فلاسفه بوده است وی از دانش های روزگار خویش اگاهی داشته و علاوه بر زبان پهلوی از ادب عرب نیز آگاه بوده است و از آثار وی چیزی جز منظومه ویس و رامین باقی نمانده است
فخرالدین اسعد گرگانی شاعر داستانگوی ایرانی نیمهٔ نخست سده پنجم هجری است. ولادت او را با توجه به قرائن موجود باید در آغاز قرن پنجم هجری در ملایر دانست . وفات فخرالدین اسعد بعد از سال 433 - ۴۴۶ هجری - و گویا در اواخر عهد طغرل سلجوقی اتفاق افتادهاست.
وی معاصر و مداح طغرل سلجوقی بوده و در فتح اصفهان همراه وی بوده و هنگامی که از اصفهان به قصد تصرف همدان خارج شد در اصفهان ماند و به خواهش ابوالفتح مظفربن محمد حاکم اصفهان داستان ویس و رامین را به نظم درآورد .
داستان ویس و رامین از داستان های کهن فارسی مربوط به اواخز دوره اشکانی است و پیش از آنکه فخرالدین اسعد آن را به نظم در آورد میان ایرانیان شهرت داشته
داستان ویس و رامین بر خلاف بسیاری از کتب پهلوی پیش از اسلام که در نخستین قرن های هجری به زبان عربی درآورده بودند از آن زبان نقل نشده بود لیکن در بعضی نواحی ایران هنوز نسخه هایی از متن پهلوی آن در میان مردم رایج و مورد علاقه آنان بود و در اصفهان مردم بر اثر دانستن زبان پهلوی آن کتاب را میشناختند و آن را میخواندند
ویس و رامین از باب آنکه بازمانده یک داستان کهن ایرانیست و از آنجا که ناظم آن به بهترین نحو از عهده نظم آن برآمده و اثر خود را با رعایت جانب سادگی به زیور فصاحت و بلاغت آراسته است ، به زودی مشهور و مورد قبول واقع گشت . لیکن چون در بسیاری ار دوره غلبه عواطف دینی در ایران و همچنین بعد از سروده شدن داستانهای منظوم نظامی و مقلدان وی از شهرت و رواج آن کاسته شد اما با این حال تا اوایل قرن هفتم داستانی مشهور و مورد علاقه بود
فخرالدین مردی مسلمان وبر مشرب اهل اعتزال یا فلاسفه بوده است وی از دانش های روزگار خویش اگاهی داشته و علاوه بر زبان پهلوی از ادب عرب نیز آگاه بوده است و از آثار وی چیزی جز منظومه ویس و رامین باقی نمانده است
جهان را رنگ و شکل بیشمارست خرد را بافرینش کارزارست
زمانه بندها داند نهادن که نتواند خرد آن را گشادن
نگر کاین دام طرفه چون نهادست که چونان خسروى دروى فتادست
هوا را در دلش چونان بیاراست که نازاده عروسى را همى خواست
خرد این راز را بر وى بگشاد که از مادر بلاى وى همى راز
چو این دو نامور پیمان بکردند درستى را به هم سوگند خوردند
نگر چنین شگفت آمد ازیشان کجا بستند بر ناموده پیمان
زمانه دستبرد خویش بننود شگفتى بر شگفتى بر بیفرود
برین پیمان فراوان سال بگذشت ز دلها یاد این احوال بغذشت
درخت خشک بوده تر شد از سر گل صد برگ و نسرین آمدش بر
به پیرى بارور شد شهربانو تو گفتى در صدف افتاد لولو
یکى لولو که چون نُه مه بر آمد ازو تابنده ماهى دیگر آمد
نه مادر بود گفتى مشروقى بود کزو خورشید تابان روى بننود
یکى دختر که چون آمد ز مادر شب دیجور را بزدود چون خور
که ومه را سخنها بود یکسان که یارب صورتى باشد بدین سان
کد مطلب: 22842