هفتاد سال پیش و در واپسین روزهای جنگ جهانی دوم اتفاقی رخ داد که در تاریخ بیسابقه بود: بمباران اتمی هیروشیما و ناگازاکی، که میتوان آن را تلخترین اتفاق قرن بیستم نامید. اما آن روز چه اتفاقی افتاد؟
بمب اتم چه به سر هیروشیما آورد؟
14 مرداد 1394 ساعت 18:14
هفتاد سال پیش و در واپسین روزهای جنگ جهانی دوم اتفاقی رخ داد که در تاریخ بیسابقه بود: بمباران اتمی هیروشیما و ناگازاکی، که میتوان آن را تلخترین اتفاق قرن بیستم نامید. اما آن روز چه اتفاقی افتاد؟
بمب اتمی که هفتاد سال پیش شهر هیروشیما را در یک لحظه با خاک یکسان کرد، در ذهن تمام مردم ژاپن ثبت شده است. اتفاقی که به یک باره جان صد هزار نفر را گرفت و هزاران نفر نیز در سالهای بعد جان خود را از دست دادند. ژاپنیها چند روز دیگر باید برای برگزاری مراسم بمباران هیروشیما و ناگازاکی جمع شوند.
جوناتان مایو و اِما کرِگی نویسنده کتاب «روز دی: دقیقه به دقیقه» هستند که اتفاقات هیروشیما را از چشمان افراد حاضر در هیروشیما به صورت لحظه به لحظه ثبت کردهاند. روز دی (D-Day) در اصطلاحات نظامی آمریکا به طور کلی به روزی اطلاق میشود که قرار است یک عملیات بزرگِ حمله در جنگ آغاز شود.
6 اوت 1945 (15 مرداد 1324)
ساعت 1:30 بامداد، به وقت هیروشیما
اِنولا گای تیبِت 57 ساله، از عصر یکشنبه خود در خانهاش در میامی نهایت لذت را میبرد.
12.874 کیلومتر آنطرفتر و در جزیره «تینیانِ» اقیانوس آرام، یک بوئینگ بی-۲۹ سوپرفورترِس آماده پرواز میشود. کنترل این بمبافکن در اختیار پسر خانم انولا است؛ جوانی 29 ساله به نام کلنل پُل تیبت.
در چند ماه منتهی به آن روز، از این بمبافکن با عنوان «شماره 82» یاد میشد. اما شب گذشته، آقای تیبت نام مادر خود را بر روی یک تکه کاغذ نوشت و آن را به تابلونویس پایگاه تینیان تحویل داد.
خدمه او وقتی نام خانم «انولا گای» را بر روی بدنه هواپیما دیدند، چندان استقبال نکردند. آنها انتظار داشتند نامی برای این بمبافکن انتخاب شود که تند و تیزتر باشد، شبیه بوئینگ بی-29 های دیگر مثل «لیدینگ لیدی.» تیبت از این جهت نام مادرش را بر روی این بمبافکن گذاشت که از حمایتهای او برای پیوستن به «تفنگداران هوایی ارتش ایالات متحده» در سال 1937 تشکر کرده باشد. پدر تیبت همیشه به او میگفت: «اگر میخواهی خودت را به کشتن دهی، پس برو. برای من مهم نیست.»
ساعت 1:40 بامداد
با کمک نورافکن از انولا گای فیلمبرداری میشود تا نسلهای بعد هم بتوانند آن را ببیند. تیبت سرش را از کابین خلبان بیرون میآورد و به سوی دوربین دست تکان میدهد.
ساعت 1:45 بامداد
انولا گای از باند هواپیما بلند شده و شش ساعت بعد به ژاپن میرسد. دکتر میچیهیکو هاچیا در بیمارستان ارتباطات هیروشیما (Communications Hospital) آسمان را رصد میکند. او امشب نگهبان تَک هوایی است.
ساعت 1:55 بامداد
تیبت به عقب بوئینگ بی-29 آمده تا با ده خدمه خود صحبت کند.
او میپرسد: «میدانید که امروز چه ماموریتی داریم؟ امروز باید بمباران کنیم، اما این بار کمی تفاوت دارد.»
باب کارُن، تفنگدار دُم هواپیما میگوید: «کلنل، امروز که قرار نیست با اتم کاری داشته باشیم؟»
«دقیقا همینیِ که میگی.»
کاپیتان رابرت لِویس، 27 ساله، کمک خلبان این پرواز است. او با عجله و با خطی ناخوانا در تاریکیِ کابین خلبان، چیزی را بر روی یک فرم مربوط به وزارت جنگ یادداشت میکند. ویلیام لارنس، روزنامهنگار نیویورک تایمز، اجازه نیافت تا سوار این بمبافکن شود. بنابراین او از کاپیتان رابرت لویس خواسته بود تا گزارشی از این حمله برای او تهیه کند.
لحن گزارش لویس به گونهای است که گویا برای والدینش نامهای نوشته است: «پدر و مادر عزیزم. همه چیز خوب پیش رفت و ما بدون هیچ مشکلی بلند شدیم. هیچ اتفاق غیرعادی هم دیده نشد...»
ساعت 2:20 بامداد
لویس از نوشتن دست کشیده و فرآیند 11 مرحلهایِ به کارگیری بمب را شروع میکند. آنها نام این بمب را «پسر کوچک» گذاشتهاند. وزن این بمب پنج تن است که قدرت تخریب آن معادل 20 هزار تن TNT است.
ساعت 3:20 بامداد
تیبت یک استراحت کوتاه میکند و لویس خلبان اتوماتیک هواپیما «جرج» را بررسی میکند. او مینویسد: «تیبت روز خستهکنندهای را پشت سر گذاشته است. او خیلی برای این ماموریت زحمت کشید. فکر کنم وقتی بمب را در ژاپن بیندازیم و نصف راه را هم برگشته باشیم، دیگر خیالمان راحت میشود؛ یا بهتر بگویم، وقتی برسیم خانه، خیال همه راحت میشود.»
ساعت 4:15 بامداد
انولا گای حدود نیم ساعت در میان ابرها پرواز کرد و درنهایت سپیده دم مشاهده شد. برای اینکه عملیات در آن ارتفاع موفقیتآمیز انجام شود، آنها باید صبر میکردند تا آسمان صافتر شود.
ساعت 6:30 صبح
لویس در گزارش خود مینویسد: «حس جالبی است که میدانی آن بمب درست پشت سرت است.»
ده دقیقه بعد، انولا گای برای آخرین بار به ارتفاع 31 هزار فوتی اوج میگیرد.
خورشید در هیروشیما در حال طلوع کردن است. امروز دوشنبه است و به نظر میرسد که یک روز عادی مانند تمام روزهای دیگر ماه اوت باشد: گرم و مرطوب.
ساعت 7:09 صبح
بمبافکن شناسایی ایالات متحده «استریت فلاش» بر فراز هیروشیما مشاهده شده و آژیر حمله هوایی در سراسر شهر پخش میشود. خدمه بمبافکن بوئینگ بی-29 از ماه ژوئن [دو ماه قبل] به صورت آزمایشی بر فراز هیروشیما پرواز کرده و چیزهایی که اصطلاحا به آن «کدو تنبل» میگفتند را پایین میانداختند. کدوتنبل، بمبهای نارنجیرنگ بیضرری بودند که دقیقا هماندازه بمب اتم بودند.
مردم هیروشیما به دیدن بمبافکن در آسمان شهر عادت کرده بودند و دیگر با دیدن آنها به پناهگاهها هجوم نمیبردند. اما آنها نمیدانستند که شهرشان به عنوان هدف حملات اتمی انتخاب شده است. دلیلش نیز این است که هیروشیما در طول جنگ از گزند حملات هوایی در امان بوده و آثار بمب اتم را میشد به خوبی در آنجا مشاهده کرد.
ساعت 7:30 صبح
تیبت پس از یک مخابره رادیویی به اعضای تیم خود میگوید که هدف هیروشیما است.
لویس با نزدیک شدن به ساحل ژاپن مینویسد: «ما در 40 کیلومتری امپراتوری هستیم و همهی نگاهها به آنجا دوخته شده است. زمانی که هدفمان را بمباران میکنیم، همه نفسها در سینه حبس خواهد شد.»
ساعت 7:31 صبح
آژیر رفع خطر در شهر پخش میشود. شیفت شب دکتر هاچیا به اتمام رسیده و او به خانه بازمیگردد.
هزاران نوجوان 12 و 13 ساله به مرکز شهر میروند. آنها قرار است تمام روز را صرف ایجاد آتش شکن کنند تا آسیبهای احتمالی ناشی از حملات هوایی را به حداقل برسانند.
ساعت 7:50 صبح
خدمه انولا گای جلیقههای ضدگلوله خود را به تن میکنند. آنها از این فاصله میتوانند شهر هیروشیما را ببیند. تیبت میگوید: «تا چند دقیقه دیگر بمباران را شروع میکنیم. عینکهای پرواز خود را برداشته و آنها را بر روی پیشانیتان بگذارید. وقتی سیگنال را شنیدید، عینکهایتان را روی چشمهایتان گذاشته و تا پایان فلاش آن را از مقابل چشمانتان برندارید.»
ساعت 8:10 صبح
انولا گای به ارتفاع 31000 فوتی [تقریبا 9.5 کلیومتر] میرسد.
خانم اِیکو تائوکا، 21 ساله، در هیروشیما سوار تراموا (واگن برقی) شده و پسر یک سالهاش نیز در آغوش او خواب است. دکتر هاچیا نیز با خستگی تمام تازه به خانه رسیده و با زیرپوش خود بر روی زمین دراز کشیده تا استراحت کند.
ساعت 8:12 صبح
توماس فِرِبی که تجربه بیش از 60 ماموریت در آلمان را یدک میکشد، با دقت به رادار پرتاب بمب نگاه میکند. هدف او «پل آیوئی» در مرکز شهر است. انولا گای با سرعت 458 کیلومتر بر ساعت در حرکت است.
ساعت 8:14 صبح
پل تیبِت برای افراد خود زمان انجام عملیات را شرح میدهد: «یک دقیقه دیگر.»
آکی هیرو تاکاهاشی تنها 14 سال دارد و با 60 دانشآموز دیگر در حیاط مدرسه منتظر مانده تا به آنها بگویند در صف بایستند. یک از آنها متوجه بمبافکن در آسمان هیروشیما میشود.
ساعت 8:15 و پانزده ثانیه
تیبت فریاد میزند: «یک ثانیه.» درب محفظه نگهداری بمبِ انولا گای باز شده و پسر کوچک به پایین پرتاب میشود. بمبافکن نیز به مسیر خود ادامه میدهد. گروه تیبت 43 عدد مانده تا انفجار را میشمارند. عدهای با ساعت خود این کار را انجام داده و عدهای دیگر نیز میگویند: «هزار و یک... هزار و دو...»
باله دم هوایی پسر کوچک باعث شیرجه زدن بمب میشود.
سی و یک هزار فوت پایینتر، آکی هیرو در حیاط مدرسه حضور دارد و چشمش به بمبافکن میافتد. در این بین، ناظم مدرسه میگوید که دانشآموزان به خط بایستند.
زنی در تراموا، ایکو تائوکا و پسر یکسالهاش را دیده و از روی مهربانی به او میگوید: «من در این ایستگاه پیاده میشوم. بیا جای من بشین.»
ساعت 8:16 دقیقه و دو ثانیه
پسر کوچک در ارتفاع 576 متری زمین منفجر میشود؛ درست مقابل بیمارستان عمل جراحی شیما.
حدود 100 هزار نفر در هیروشیما در دم جان میسپارند.
باب کارُن در انتهای انولا گای، درست قبل از آنکه امواج شوک به هواپیما برسد، فریاد میکشد: «الان به ما میرسه.» ابر قارچی تشکیل نشد و تنها نوعی ابر عمودی بالا آمد که به آن «استرینجر» گفتند. تیبت میگوید: «کاملا سیاه بود، اما رنگ و نور هم در خود داشت. سفید و خاکستری هم داشت و بالای آن مانند درخت کریسمسِ خم شده بود.»
لویس فریاد میزند: «وای خدای من! اونجا رو نگاه کن.»
ایکو تائوکا همچنان پسر یک ساله خود را بغل کرده و به یکباره میبیند که جهان تاریک شده است. صدای عجیبی هم به گوش میرسد. او به پسر خود نگاه میکند. چندین تکه شیشه در سر پسرش فرو رفته است. او نیز به مادرش نگاه کرده و لبخند تلخی بر لب دارد. این لبخند تا آخر عمر در ذهن ایکو نقش خواهد بست. پسر کوچک تا سه هفته دیگر زنده خواهد ماند.
آکی هیرو تاکاهاشی در حیاط مدرسه نقش بر زمین شده است.
دکتر هاچیا از پنجره خانه خود به باغچه نگاه میکند. نوری عجیب میتابد. سپس درخشش زیاد، تاریکی و گرد و غبار. الوار سقف خانه در حال ریزش است. او نام همسرش را بلند فریاد میزند.
هیروشیما غرق در آتش است و باب کارُن از آن عکس میگیرد. او بعدها گفت: «مثل گدازه شده بود.»
پل تیبت تمام تمرکزش را بر روی این مسئله گذاشته که از موج انفجار جان سالم به در ببرند. رابرت اُپنهایمر، طراح پسر کوچک، او را برای این لحظه آماده کرده بود: «با سرعت هر چه تمامتر 159 درجه بچرخ. در این صورت میتوانی از محل انفجار فاصله کافی را حفظ کنی.» انولا گای هم دقیقا همین کار را انجام میدهد.
ساعت 8:17 صبح
انولا گای به وضعیت عادی برمیگردد. تیبت به وسیله مخابره داخلی میگوید: «شما اولین بمب اتمی تاریخ را انداختید.» او میگوید که میتواند مزه انفجار را بچشد.
آکی هیرو همچنان در حیاط مدرسه به روی زمین افتاده است. او به هوش میآید و متوجه میشود که لباس و پوستش دارد از بدنش جدا میشود. گرمای بسیار شدیدی به وجود آمده است. از میان گرد و غبار میشد فهمید که تمام شهر ناپدید شده است. هیچ ساختمانی در شهر باقی نمانده است.
لویس در انولا گای نشسته و در گزارش خود مینویسد: «ما دقیقا چند نفر را کشتیم؟ اوه خدای من! ما چه کار کردیم؟»
ساعت 8:20 صبح
آکی هیرو تاکاهاشی از مدرسه به سمت خانه حرکت میکند. او تمرینش را در ذهن مرور میکند و برای التیام بخشیدن به سوختگیهایش به سمت رودخانه «اوتا» میرود. به محض اینکه او به رودخانه میرسد، چشمش به شعلههای آتش میخورد که تا عرش زبانه میکشد و شهر را در خود فرو میبرد.
او به درون رودخانه میپرد و خنکی آب به تنش جانی تازه میبخشد.
دکتر هاچیا با مشقت از باغچه رد میشود. صورت، گردن و ران پای او سخت آسیب دیده است. همسرش نیز با صدمات جدی از خانه بیرون میآید. ساختمانهای اطراف آنها یکی یکی فرو میریزند و آنها قصد دارند به بیمارستان محل خدمت دکتر کاچیا بروند.
دکتر کاچیا تازه میفهمد برهنه است و یادش نمیآید که لباس زیرش چگونه از بین رفته است.
ساعت 8:30 صبح
دکتر کاچیا در کنار خیابان به زمین میافتد. او بیمارستان فاصله زیادی ندارد، اما دیگر نای رفتن ندارد. همسرش مسیر را ادامه میدهد تا شاید شخصی را پیدا کند که به دکتر کاچیا کمک کند. دکتر کاچیا همسرش را میبیند که در میان گرد و خاک ناپدید میشود. حس تنهایی عجیبی سراغ او میآید.
ساعت 10 صبح
لویس میگوید به احتمال فراوان قبل از اینکه ما به تینیان برسیم، ژاپنیها تسلیم میشوند. او در گزارش خود یک چیز دیگر را اضافه میکند: «همه یک چرت خوابیدند. همه شما را دوست دارم.»
آکی هیرو دو بار از رودخانه اوتا بیرون آمد تا دوباره به داخل آب بپرد و درد سوختگیهایش را کم کند. او یکی دیگر از بچههای مدرسه به نام «توکوجیرو هاتا» را نیز در رودخانه اوتا دیده است. کف پاهای او به شدت سوخته است.
آکی هیرو به دلیل سوختگی زیاد، میتواند ماهیچههای خودش و دوستش را ببیند. هر دو تصمیم میگیرند که به خانه بروند. سرعت حرکت آنها خیلی کند است، زیرا توکوجیرو با کمک زانوها و آرنجش حرکت میکند و گاهی اوقات نیز به آکی هیرو تکیه میزند.
خیل عظیم مردم از شهر خارج شده و به سمت بلندیهای اطراف حرکت میکنند.
ساتسوکو دانشآموز 13 ساله یک مدرسه دخترانه است. او میگوید: «همه برهنه بودند یا لباسهایشان رشته رشته شده بود. بدن همه سوخته، سیاه و متورم شده بود. چشمها از زور تورم بسته شده بود. چشم بعضیها کاملا از حدقه درآمده بود. گوشت تن عدهای مانند ربان از استخوانهایشان آویزان شده بود. این افراد اغلب وقتی به زمین میافتادند، دیگر بلند نمیشدند. تنها چند نفر از همکلاسیهایم زنده مانده بودند و من هم به گروه آنها پیوستم. سپس سعی میکردیم بر روی کشته شدهها و مصدومان راه نرویم.»
دکتر هاچیا به هوش میآید. او به سختی گام برمیدارد و آرام آرام به سمت بیمارستان حرکت میکند. او زنی برهنه را میبیند که فرزندش را به آغوش کشیده است. دکتر کاچیا به سرعت سر خود را میچرخاند. او فکر میکند که احتمالا این مادر و فرزند هنگام انفجار در حمام بودهاند. او چند گام دیگر جلو میرود و این بار مردی برهنه را میبیند. او حالا به فکر فرو رفته که چه اتفاقی بر سر لباسها آمده است.
ساعت یک بعد از ظهر
اخبار بمباران به پایگاه رسیده و جشن و پایکوبی شروع شده است. به مردانی که منتظر بازگشت بمبافکن ایستاده بودند، آبجوی مجانی داده میشد. آکی هیرو و توکوجیرو از فرط خستگی در کنار خیابان افتادهاند.
آکی هیرو به طور اتفاقی عمه بزرگ و شوهر او را میبیند که به سمتشان حرکت میکردند. او بعدها گفت: «درست مانند این بود که بودا را در اعماق جهنم ببینی!»
ساعت 1:58 بعد از ظهر
انولا گای روی باند فرودگاه فرود آمده و تا چند لحظه دیگر متوقف خواهد شد. 12 ساعت و 13 دقیقه از زمان بلند شدن انولا گای میگذرد. بدنه نقرهای آن زیر نور خورشید میدرخشد.
ساعت 3:05 بعد از ظهر
اولین شخصی که از انولا گای خارج میشود «کلنل تیبت» است. جمعیتی متشکل از صد مرد در آنجا منتظر این لحظه ایستاده بودند. در مقابل جمعیت نیز ژنرال «کارل اسپاتز» ایستاده بود. اسپاتز فرمانده نیروی هواییِ استراتژیک ایالات متحده در اقیانوس آرام است. لحظهای که اسپاتز نشان مخصوصی را به سینهی تیبت میچسباند، عکاسها به سرعت عکس میگیرند.
ساعت 4:20 بعد از ظهر
تمامی افراد حاضر در انولا گای به بیمارستان پایگاه هوایی برده میشوند تا آزمایش دهند که انفجار اتمی از نظر تشعشعات بر روی چشم آنها تاثیر گذاشته است. نتیجه آزمایش همه افراد منفی است.
ساتسوکوی سیزده ساله به محوطه آموزشی ارتش در حاشیه شهر رسیده است. افراد زیادی در آنجا وجود دارند که همگی مجروح شده و در آستانه مرگ هستند. تعداد زیادی از آنها به آب احتیاج دارند.
در نزدیکی آنجا نهری کوچک جریان دارد. اما ظرفی برای حمل آب و رساندن به آنها وجود ندارد. بنابراین ساتسوکو و همکلاسیهایش لباسهایشان را پاره کرده و آنها را در آب فرو میکنند. سپس به سرعت به سمت جمعیت برمیگردند و آنها پارچههای خیس را به افراد میدهند تا آب را از میان تار و پود آن بمکند.
ساعت 9 شب
ساتسوکو و دوستانش در سرازیری یک تپه نشستهاند. آنجا تاریک است، اما شهر درست در زیر پایشان غرق در آتش است. آنها صدای نالهی مجروحان را میشوند. تمام مجروحان آب میخواهند.
ساعت 10 شب
جشن و پایکوبی در پایگاه تینیان ادامه دارد. مسابقات رقص دو نفره، بازی بیسبال مخصوص زمینهای کوچک و پخش ویژه فیلم سینمایی. همه در اینجا خوشحال هستند. انواع شیرینی و هات داگ بین جمعیت پخش میشود.
ویلیام استرلینگ پارسونز، تفنگدار انولا گای، یک سند رسمی مبنی بر تایید استفاده از پسر کوچک را امضا میکند. در برگهای که او امضا میکند، آمده است: «من تصدیق میکنم که موارد بالا در شهر هیروشیمای ژاپن، در ساعت 9:15 به وقت محلی، در روز 6 اوت استفاده شده است.»
ساعت 11:55 دقیقه به وقت منطقه شرقی آمریکای شمالی
پرزیدنت ترومن سوار بر کشتی نیروی دریایی «یو.اس.اس آگوستا» به ایالات متحده برمیگردد. او در کنفرانس پوتسدام با چرچیل و استالین حاضر شده بود. ترومن با خدمه کشتی مشغول خوردن ناهار است که ناگهان یکی از افسران آگوستا پیامی اضطراری از وزارت جنگ را به او تحویل میدهد: «هیروشیما در ساعت 7:15 دقیقه عصر به وقت واشنگتن، در روز 5 آگوست بمباران شد... این حمله از همه جهان موفقیتآمیز بود.»
ترومن فریاد میزند: «این بهترین چیز در تاریخ است.» خدمه نیز در واکنش به حرف او کف زدند. صدای تشویق و بر روی میز کوبیدن نیز شنیده میشد.
یکی از ملوانان با امیدواری پرسید: «آقای رئیسجمهور، با این حساب فکر میکنم که من سریعتر به خانه برمیگردم.»
کمتر از یک ماه دیگر و در روز 2 سپتامبر، ژنرال «داگلاس مک آرتور» در کشتی «یو.اس.اس. میسوری» تسلیم ژاپن را خواهد پذیرفت. این کشتی در بندرگاه توکیو لنگر انداخته تا مردم ژاپنی بتوانند آن را ببیند.
همزمان با تسلیم شدن ژاپن، ترومن از کاخ سفید خطاب به مردم آمریکا سخنرانی میکند: «این پیروزی فقط یک پیروزی جنگافزاری نیست. پیروزیِ آزادی بر استبداد است. ما نباید خاطره پیرل هاربر را از ذهنها پاک کنیم. نظامیان ژاپنی نیز هرگز کشتی یو.اس.اس. میسوری را فراموش نخواهند کرد.»
موخره
تقریبا تمام 8000 کودکی که مشغول تمیز کردن آتششکنها در مرکز هیروشیما بودند، بدون هیچ ردی از بین رفتند. ساتسوکو ناکامورا که با دوستانش به سمت تپهها رفتند، تنها کسانی بودند که در آن بازه سنی از بمباران اتمی هیروشیما جان سالم به در بردند.
زمانی که بمب با شهر اصابت کرد، خواهر ساتسوکو از روی رودخانه اوتا همراه با پسر چهارسالهاش «اِیجی» عبور میکرد. آنها آنقدر فجیعانه سوخته بودند که ساتسوکو تنها از روی صدا و گل سر توانست او را شناسایی کند. بیمارستانها با خاک یکسان شده بودند و اکثر کادر پزشکی بیمارستانهای شهر نیز مانند مردم از بین رفته بودند. بنابراین از خواهر و خواهرزاده ساتسوکو در چند روزی که پس از بمباران زنده ماندند، هیچ مراقبت پزشکی صورت نگرفت.
ساتسوکو در تمام طول عمر علیه استفاده از سلاحهای اتمی فعالیت کرد. «تصویر خواهرزاده کوچک من، اِیجی» داستان کودکان بیگناه جهان را ترسیم میکند که به هیچ تقصیری جان میدهند. همین روایت باعث شد که من با تمام دردناکیِ ماجرای هیروشیما در مورد آن بنویسم.
آکی هیرو تاکاهاشی 18 ماه در بیمارستان تحت درمان قرار گرفت و تا سن 80 سالگی نیز زنده ماند. دوستش توکوجیرو مانند تمام ده دانشآموز دیگرِ زنده مانده در حیاط دبیرستان، به دلیل بیماری پرتوی جان داد.
آکی هیرو به دلیل سوختگیهایش در تمام طول عمر دچار معلولیتهایی شد و در ژاپن پس از جنگ، سخت جویای کار بود. در بین مردم ژاپن این باور جا افتاده بود که نباید بازماندگان هیروشیما را لمس کرد. اطلاعات راجع به بیماری پرتویی زیاد نبود و همه میگفتند که مسری است.
آکی هیرو در نهایت سخنرانی ماهر شد و به یکی از شخصیتهای برجسته کمپین ضد اتمی تبدیل شد. او در سال 1980 به واشنگتن رفت و با پل تیبت دیدار کرد. آکی هیرو و پل در پارک رو در روی هم نشستند و با یکدیگر دست دادند.
روایت این دو از آن دیدار اما کمی متفاوت است. آکی هیرو میگوید که یک قطره اشک از گونهی پل به پایین جاری شد، اما پل آن را انکار کرد: «باور کنید که هیچ اشکی از چشمان من جاری نشد. من متاسفم که آنها به ناچار در هیروشیما در آتش سوختند، اما چارهای نبود، کاری بود که باید انجام میشد.»
به محض اینکه اخبار بمباران اتمی هیروشیما منعکس شد، از کل عملیات ایالات متحده به دلیل آمار زیاد کشتهشدگان انتقاد شد. تخمین زده میشود که حدود 135000 نفر به طور مستقیم کشته شدند.
برخی از انتقادها نیز متوجه تیم انولا گای بود. تیبت در سال 1948 در کاخ سفید با ترومن دیدار کرد. ترومن در آن دیدار به او گفت: «من کسی هستم که تو را فرستادم. اگر کسی به این خاطر تو را میرنجاند، کافی است به من بگویی.»
اعضای تیم انولا گای تا آخرین روز زندگیشان معتقد بودند که آن عملیات کاملا توجیه شده بود. رابرت لویس مدتها بعد گفت: «کاری بود که باید انجام میدادیم. من کمک کردم که جهان جای امنتری باشد. تا آن روز، کسی جرات نداشت از بمب اتمی استفاده کند. من دوست دارم که این گونه از من یاد شود. مردی که کمک کرد آن کار انجام شود.»
پل تیبت در سال 2002 یعنی پنج سال پیش از مرگش گفت: «تردید؟ اصلا... من میدانستم که کارِ درست را داریم انجام میدهیم، چون وقتی به من گفتند این کار را انجام بده، کمی فکر کردم و گفتم درسته که قرار است جان خیلیها را بگیریم، اما به خدا سوگند میخورم که جان خیلیهای دیگر را نجات خواهیم داد.»
کلنل تیبت پیش از مرگش خواست که جسدش سوزانده شود تا قبر او بعدها هدف معترضان کمپینهای ضد هستهای قرار نگیرد.
جوناتان مایو و اِما کرِیگی مولف دو کتاب لحظه به لحظهی «آخرین روز زندگی هیتلر» و «روز دی» هستند.
منبع: فرادید
کد مطلب: 31154