میرزاجوادخان عامری که در آن موقع کفیل وزارت امور خارجه بود در مورد سوم شهریور و اطلاع از هجوم ارتش شوروی و انگلیس طی یادداشتهای خود در نوزدهمین سالنامه دنیا خاطرات خود را چنین نوشته است.
اشغال برنامهریزی شده
3 شهريور 1394 ساعت 18:43
میرزاجوادخان عامری که در آن موقع کفیل وزارت امور خارجه بود در مورد سوم شهریور و اطلاع از هجوم ارتش شوروی و انگلیس طی یادداشتهای خود در نوزدهمین سالنامه دنیا خاطرات خود را چنین نوشته است.
شاه از من میخواست که در شرفیابیها تأخیری نکنم. من در تهران منزل داشتم و هر وقت احضار میشدم مدتی طول میکشید تا به سعدآباد برسم و شاه از این حیث گله داشت. سرانجام ناچار شدم خانهای در شمیران جستجو کنم و به اشاره شاه، باغ دولتشاهی را در نزدیکی تجریش و سعدآباد برای اقامت مناسب یافتم و آن را اجاره کردم.
بامداد سوم شهریور 1320 بود. تازه روشنایی خفیفی در گوشه افق پیدا شده بود که تلفن منزل من زنگ کشید و من که روی مهتابی و در کنار تلفن خوابیدم بودم، به خیال آنکه از سعدآباد تلفن شده، با عجله گوشی را برداشتم.
از آن طرف سیم آقای منصورالملک نخستوزیر بود که از من خواست همین الساعه به ملاقات ایشان بروم تا به اتفاق به محلی برویم. نگارنده (کفیل وزارت خارجه) آهسته گوشی را روی تلفن گذاشته و به فکر فرورفتم. هزار و یک سئوال مغز مرا احاطه کرده بود. این وقت شب دیگر چه خبر مهمی رسیده و کجا باید برویم... چرا این قدر سربسته حرف زد؟... چرا؟
در اینکه خود آقای منصورالملک تلفن میکرد تردید نبود.
بالاخره برخاستم. لوازم ریشتراشی را فراهم کردم شروع به اصلاح صورت خود نمودم.
هنوز نیمی از صورت خود را نتراشیده بودم که اتومبیل آقای منصور جلو ایوان توقف کرد و نخستوزیر با قیافه درهم و ناراحت از آن پیاده شد.
طی چند لحظه گفتگو، نخستوزیر جریان ملاقات خود را با سفرای روس و انگلیس برای من که کفیل وزارت امور خارجه بودم شرح داد و اضافه کرد که باید برای عرض گزارش خدمت اعلیحضرت برویم.
قدری فکر کردم و جواب دادم: بنده حاضرم ولی یک دقیقه اجازه بدهید که صورتم را اصلاح کنم.
آقای منصور با کمی ناراحتی گفت: دیر میشود، دیر میشود.
همانطور که مشغول تراشیدن ریش خود بودم اظهار داشتم: پس شما شخصاً شرفیاب شوید.
آقای منصور جواب داد: خیر باید به اتفاق برویم!
بالاخره قرار شد آقای منصور به سعدآباد برود و تا وقتی اجازه شرفیابی بخواهد من نیز خود را به حضور شاه برسانم.
آقای منصور رفت و من هم با سرعت خود را مرتب کرده و چند دقیقه بعد در کاخ سعدآباد به وی پیوستم و هر دو بالاتفاق وارد اتاق اعلیحضرت فقید شدیم. شاه به محض مشاهده نخستوزیر و کفیل وزارت خارجه پرسید: هان؛ بگویید باز چه خبر است؟
آقای منصور چند جمله به عرض رسانید که طبق اظهار سفرای روس و انگلیس قشون متفقین بیطرفی ایران را نقض کرده و از مرزها گذشتهاند.
شاه به طرز فوقالعاده محسوسی ناراحت شد. با مشت روی میز آبنوس کوبیده و در حالی که رنگ چهرهاش تغییر کرده بود، فریاد زد:
چرا، چرا؟ علت این عمل غیرمترقبه چیست؟ ما که با اینها همه جور به مسالمت رفتار کردهایم. دیگر چه میخواهند؟
بعد رو به من کرده و گفتند: بروید سفرای آنها را پیش من بیاورید. میخواهم ببینم این چه حرکت ناشایستهایست؟
از حضور شاه مرخص شدیم.
آقای منصور رفت که هیأت دولت را برای تشکیل جلسه فوقالعاده خبر کند و من هم راه منزل خود را پیش گرفتم تا سفرای شوروی و انگلیس را پیدا کرده به حضور شاه ببرم.
چند بار به منزل «بولارد» و «اسمیرنوف» تلفن کردم و هر بار جواب شنیدم که سفرا خوابیدهاند.
بالاخره ساعت نه و نیم صبح موفق شدم که با سفیر شوروی صحبت کنم. سفیر شوروی دعوت کفیل وزارت امور خارجه را پذیرفت و قرار شد همان وقت به «باغ دولتشاهی» بیاید.
«بولارد» نیز که از منزل خود به وزارت امور خارجه رفته بود، در وزارت امور خارجه اطلاع یافت که من منتظر او میباشم و او نیز به طرف منزل شمیران روانه شد.
سفرای شوروی و انگلیس به وسیله من مطلع شدند که شاه در انتظار آنهاست و حاضر شدند که به اتفاق به حضور شاه شرفیاب شویم.
یک لحظه بعد اتومبیل من در حالی که بولارد و اسمیرنوف در آن نشسته بودند از کاخ دولتشاهی خارج شد و راه سعدآباد را پیش گرفت.
شاه با بیصبری منتظر سفرای روس و انگلیس بود. وقتی اجازه شرفیابی خواستم و به اتفاق بولارد و اسمیرنوف وارد اتاق کار اعلیحضرت فقید شدیم شاه در کنار میز تحریر خاتمکاری تکیه کرده بود و با اشاره دست، سفرای روس و انگلیس و کفیل وزارت خارجه را دعوت کرد که روی صندلی بنشینند.
در وسط تالار سه صندلی آبنوس گذارده شده بود که سفرا و وکیل وزارت خارجه روی آن جلوس نمودند و سکوت عمیقی تالار را احاطه کرد.
چند دقیقه به سکوت گذشت و بالاخره شاه خطاب به من فرمودند:
از اینها بپرس چرا قشونشان بیطرفی ایران را نقض کرده است؟
به زبان فرانسه سئوال شاه را برای «سرریدر بولارد» ترجمه کردم و بولارد نیز مطلب را به زبان روسی برای اسمیرنوف بیان نمود. دو سفیر چند لحظه به هم خیره شدند و هر دو ساکت ماندند. این سکوت شاه را برافروخته ساخت، با تغیّر گفت: اینکار هیچ علتی ندارد، تاکنون هرچه شما خواستهاید، انجام دادهایم. گفتید آلمانها را بیرون کنید آنها را اخراج کردیم، حالا هم حاضریم ترتیبی بدهیم که یک نفر آلمانی در ایران باقی نماند، بالاخره من هم باید تکلیف خود را بفهمم و بدانم که علت این اقدام شما چیست.
سپس در حالی که قدری لحن خود را ملایم نمود، اضافه کرد:
آخر دوستی بیجهت ممکن است اما دشمنی بیجهت که نمیشود...
بگوئید علت تعرض به مرزهای ایران چیست؟ شما میدانید که سربازهای ایرانی در فداکاری نظیر ندارند. این کار شما حتماً با مقاومت سربازان ما روبرو میشود این طریقه دوستی نیست. چرا نقض عهد میکنید؟...
شاه با حرارت صحبت میکرد ولی سفرای روس و انگلیس نقش و نگار قالیها را تماشا مینمودند.
وقتی شاه به اظهارات خود خاتمه داد بولارد و اسمیرنوف چند دقیقهای نجوی کردند و بالاخره اسمیرنوف رشته کلام را به دست گرفت و از مشکلات کار متفقین در ایران سخت گفت. بولارد هم حرفهای همکارش را با اشاره سر تأیید میکرد و در این میان اعلیحضرت فقید با قیافه متأثر به چهره آن دو خیره شده بود.
بالاخره در حالی که بولارد سعی داشت به شاه وانمود کند که کار از کار گذشته و دیگر بحث در این زمینه نتیجهای نخواهد داشت، شاه از آنها قول گرفت که ظرف کوتاهترین فرصت با دولتهای متبوع خود تماس گرفته و علت اقدام به نقض بیطرفی ایران را سئوال کنند.
آن روز گذشت و شاه در انتظار آن بود که پاسخ سفرای روس و انگلیس از مسکو و لندن برسد تا علت حمله ناگهانی به مرزهای بلادفاع ایران روشن شود...
شاه، دولت و مجلس ایران منتظر بودند که سفرای روس و انگلیس علت حمله ناگهانی به خاک ایران را روشن سازند. اما سفرای روس و انگلیس با وجود قول صریحی که به شاه داده بودند از توضیح علت حمله به خاک ایران طفره میرفتند.
روز پنجم شهریورماه درست دو روز بعد از آنکه قوای متفقین از شمال و جنوب کشور ما را دستخوش تهاجم قرار داده بودند، اعلیحضرت فقید اینجانب را احضار کرد و به من تکلیف نمود که شخصاً با «اسمیرنوف» سفیرکبیر شوروی وارد گفتگو شوم و علت حمله به خاک ایران را از زیر زبان وی بیرون بکشم.
چند روز پیش از این، گزارش محرمانهای به دولت ایران رسیده بود که طرح حمله به خاک ایران در ابتدای امر از طرف وزارت خارجه انگلستان ریخته شده و روسها با اشکال حاضر به قبول و انجام آن شدهاند.
این گزارش حاکی از این بود که روسها تا بیست روز قبل از سوم شهریور هنوز نمیدانستهاند که باید قشون آنها از مرزهای شمالی ایران بگذرد و به طرف پایتخت ایران به حرکت درآید.
روسها میگفتند: در حالی که قشون هیتلر قسمت اعظم اوکراین را در تصرف دارد و ارتش سرخ در چند جبهه مشغول مقابله با نیروی مهاجم آلمان میباشد، حمله به خاک ایران با وجود قشون مجهزی که در تحت امر و فرمان رضاشاه قرار دارد معقول به نظر نمیرسد. اما انگلیسیها با اصرار و ابرام خاطر آنها را آسوده ساختند و اطمینان دادند که با نقشه دقیقی قشون ایران را غافلگیر خواهند نمود.
وصول این گزارش سبب شد که اعلیحضرت به من تکلیف نماید مستقیماً با سفیر روس وارد مذاکره شوم شاید این مذاکره به نقطه مطلوب منجر و چیزی از اسرار مکتومه دستگیر دولت ایران گردد.
صبح روز پنجم شهریور از «اسمیرنوف» سفیر شوروی وقت ملاقات خواسته شد و طبق قراری که گذارده شد، نیم ساعت بعد اتومبیل وزارت خارجه در مقابل سفارت شوروی توقف کرد و به قصد ملاقات با «اسمیرنوف» به داخل سفارت پای نهادم.
اسمیرنوف تا جلوی اتاق به استقبال میهمان خود آمد و پس از انجام تعارفات معمولی به حمید سیاح مدیرکل وقت وزارت خارجه که به عنوان مترجم همراه من آمده بود اظهار داشت: من برای شنیدن مطالب آماده هستم.
شروع به صحبت کردم، به روابط تاریخی ایران و روس، رفتار صمیمانهای که بعد از انقلاب اکتبر شورویها نسبت به همسایگان خود پیش گرفتهاند اشاره کرده و دست آخر گفتم:
ما میخواهیم که شما علت حمله ناگهانی به خاک ایران را روشن نمائید. زیرا وضع ما و شما چه از لحاظ تاریخی و چه از جنبه جغرافیایی ایجاب میکند که با هم روابط دوستانه داشته باشیم در حالی که شما سربازان خود را واداشتهاید از شمال به مرزهای بلادفاع ایران حمله کنند، خانههای مردم را گلولهباران کنند و امنیت شهرها را مختل سازند، در حالی که ما گزارشی در دست داریم که به موجب آن این عمل شما از روی رضا و رغبت انجام نگرفته است.
در تمام این مدت «اسمیرنوف» با انگشتهای خود بازی میکرد، وقتی صحبت من به پایان رسید، آهسته گفت:
چرا شما تاکنون شخصاً مرا ملاقات نکردید تا در این خصوص تصمیمات بهتری اتخاذ کنیم؟
جواب دادم:
من زبان روسی نمیدانم و اکثراً با آقای «بولارد» سفیر انگلیس به زبان فرانسه صحبت میکنم در حالی که ایشان جواب قانعکنندهای به ما ندادهاند یا جوابی نداشتند که بدهند.
«اسمیرنوف» سری تکان داد و گفت:
«من قسمت عمده مطالب شما را قبول میکنم ولی ما هم از دولت شما گلههایی داریم که...»
بعد، شروع به گلهگذاری نمود و قریب یک ساعت از سیاست دولت ایران شکوه کرد تا آنجا که بالاخره اظهار داشت:
«به هر صورت من حاضرم کارها را طوری ترتیب دهم که سربازان شوروی عملیات نظامی را در مرزهای ایران متوقف سازند به شرط آن که دولت ایران نیز تعهد کند که اهالی، مزاحم سربازان و افراد منتسب به نیروی سرخ نشوند و از مهربانی و کمک نسبت به آلمانها خودداری کنند.
روی این قول و قرار، با سفیر شوروی خداحافظی کرده و یک سر به طرف باغ مسکونی خود حرکت کردم.
وقتی زیر و روی مذاکرات خود را با سفیر روس سنجیدم و اظهارات او را به دقت بررسی نمودم، به فکرم رسید که شاید مصلحت ایران در ترک سیاست بیطرفی باشد.
اعلیحضرت در باغ قدم میزد و هنگامی که چشمش به نخستوزیر افتاد، بیتأمل گفت:
من عقیده دارم که شما استعفا بدهید.
آقای منصور که در باطن از این پیشنهاد راضی بود، سرش را خم کرد و گفت: الساعه به شهر میروم و استعفای دولت را تقدیم میکنم. آقای منصور به شهر بازگشت و من نزد اعلیحضرت ماندم.
لحظهای بحرانی و اضطرابانگیز گذشت، شاه اخمهایش را در هم کشیده و روی چمنهای سعدآباد قدم میزد و شاخ و برگ شمشادهای کنار باغچه را با دست نوازش میکرد و حوادث دو روزه اخیر مثل پرده سینما از خاطرش میگذشت.
بعد ناگهان ایستاد و به من که دو قدم دورتر – کنار باغچه – ایستاده بودم گفت: منصور که رفت، به نظر تو حالا چه کسی برای نخستوزیری مناسب است؟
من که منتظر چنین سئوالی بودم آهسته گفتم: قربان به نظر میرسد آقای فروغی از همه شایستهتر باشد.
شاه که منتظر چنین جوابی نبود، حالت تعجبی روی چهرهاش موج انداخت و با لحن تندی اظهار داشت:
«خیر، پیشنهاد خوبی نبود.»
لحظهای به سکوت گذشت و مجدداً اظهار کردم:
«آهی و سهیلی هم شایسته هستند،اما انتخاب فروغی به نظر چاکر پسندیدهتر است.»
شاه کمی ناراحت به نظر میرسید. میل نداشت دیگر از فروغی صحبتی شود و برای آنکه به این بحث خاتمه دهد اظهار داشت:
فروغی پیر شده، قدرت کار کردن ندارد. حالا تو برو استعفای دولت را به روزنامهها بده تا من هم قدری فکر کنم. بعد که برگشتی هیأت دولت را هم با خودت بیاور.
وزرا به انتظار اخباری که از نقاط مختلف کشور میرسید در کاخ گلستان اجتماع کرده بودند و به طور خصوصی درباره حوادث و جریانات روز و سرنوشت ایران و طرز اشغال پایتخت گفتگو داشتند.
چند دقیقه قبل اطلاع رسیده بود که منصورالملک استعفا کرده و استعفای او مورد قبول اعلیحضرت قرار گرفته است. با استعفای نخستوزیر تکلیف دولت هم معلوم بود. ولی وزرا در چنان وضع بحرانی، تصمیم گرفته بودند تا تعیین تکلیف قطعی متفرق نشوند.
در این میان من به جمع ایشان پیوستم و پس از مذاکرات مختصری قرار شد آقای علی معتمدی که آن روز معاونت نخستوزیر را بر عهده داشت خبر استعفای نخستوزیر را در اختیار جراید قرار دهد و سایر وزرا به اتفاق من به حضور اعلیحضرت شاه شرفیاب گردیدند.
قبل از آنکه وزرا کاخ گلستان را ترک گویند، من جریان مذاکرات خود را با اعلیحضرت درباره رئیس دولت جدید با ایشان در میان نهادم و اظهار داشتم که من آقایان فروغی، آهی و سهیلی را برای عهدهدار شدن امور مملکت پیشنهاد کردهام. مرحوم آهی که عضو ارشد کابینه بود از رفقای خود خواهش کرد که دور او را قلم بگیرند و سهیلی نیز از قبول مسئولیت عذر خواست. بدین جهت متفقاً قرار گذاشتیم که هنگام شرفیابی مرحوم فروغی را نامزد زمامداری نمائیم.
ساعتی بعد وزرا در اتاقی که جلسه هیأت وزیران در پیشگاه اعلیحضرت تشکیل میشد اجتماع کردند و اعلیحضرت به محض ورود به اتاق و مواجهه با اعضای دولت خطاب به مرحوم آهی گفت:
«تو باید کابینه را تشکیل بدهی.»
مرحوم آهی طی چند جمله کوتاه شاه را متقاعد ساخت که بهتر است کسی غیر از اعضای کابینه فعلی مأمور تشکیل کابینه شود.
شاه پرسید: به نظر شما چه کسی شایسته است؟
همه یکزبان گفتند: آقای فروغی.
شاه سری تکان داد و گفت: فروغی پیر شده است. چرا وثوقالدوله را پیشنهاد نمیکنید؟
عدهای گفتند وثوقالدوله در تهران نیست و بالاخره با مذاکرات زیاد شاه قبول کرد که فروغی را مأمور تشکیل کابینه نماید و به یکی از وزرا مأموریت داد که فروغی را به حضور ایشان احضار کند.
آن روز، نصرالله انتظام ریاست تشریفات وزارت دربار را بر عهده داشت و از ایشان خواهش شد که مراتب را به مرحوم فروغی اطلاع دهد.
انتظام به چند نقطه تلفن کرد و بالاخره فروغی را پیدا کرد. تازه معلوم شد که اتومبیل ندارد و بدین جهت اتومبیل یکی از وزرا به دنبال ایشان رفت.
نیم ساعت گذشت و در حالی که وزرا مشغول گزارش وقایع روز بودند، درب تالار گشوده شد و مرحوم فروغی در حالی که دستش را روی دست گذارده بود، در آستانه در ظاهر گردید.
ابتدا تعظیمی کرد و سپس همانجا در کنار در ایستاد. شاه زیر چشم نگاهی به او کرد و در این حال قطره اشکی که دور چشمهای فروغی حلقه زده بود از دیده تیزبین اعلیحضرت پوشیده نماند. این بود که با حالت تأثر از جای برخاست. در حالی که به فروغی نزدیک میشد اظهار نمود: میخواهم تشکیل کابینه را به عهده شما واگذار کنم.
فروغی لحظهای سکوت کرد و آنگاه با لحن آهسته گفت: «قربان، چاکر پیر شدهام و بنیه کار کردن ندارم. مدتی است که مریض هم شدهام و اگر اجازه فرمائید از این کار معذور باشم.»
شاه پاسخ داد: بیا بنشین، اینها به تو کمک خواهند کرد.
به هر تقدیر، فروغی راضی شد و پس از مذاکرات طولانی و تذکراتی که شاه داد هیأت دولت به اتفاق فروغی از کاخ سعدآباد خارج شدند و برای تشکیل کابینه یک راست به باغ دولتشاهی (منزل اینجانب) رفتند.
دست بر قضا، آن شب برق تهران بر طبق اعلامیه وزارت کشور برای جلوگیری از خطر بمباران هوایی خاموش شده بود و بدین جهت به دنبال شمع فرستادیم و پس از آن که دو شمع گچی فراهم شد، مرحوم فروغی و دیگران کنار آن نشستند و در پرتو لرزان و نیمه روشن شمع اعضای کابینه را تعیین نمودند.
* * *
«بولارد» سفیرکبیر انگلستان یکی دو بار در ملاقاتهای شفاهی خود از کثرت اتباع آلمانی در ایران اظهار نگرانی کرده بود.
این اظهار برای ما که از جزئیات وضع آلمانیهای مقیم ایران و فعالیتها، آمد و رفتها و اشتغالات مطلع بودیم تعجبآور بود. چطور میشد با وجود مراقبت دقیقی که دستگاههای دول متفقین داشتند در کشوری بیطرف مثل ایران وجود معدودی اتباع آلمان باعث اضطراب شود؟
هر طور بود گزارش این مذاکره به اطلاع اعلیحضرت فقید رسید و ایشان هم گرچه متعجب بودند لکن به منظور رعایت احتیاط و با توجه به حساسیت وضع، مطلب را مورد توجه کامل قرار دادند و فرمودند: ترتیبی داده شود که رفع نگرانی از سفیر انگلیس به عمل آید.
یک روز «بولارد» ضمن مطالب دیگری به من گفت:
«ستون پنجم آلمان در ایران علیه متفقین فعالیت میکند.»
من با تعجب از «بولارد» تقاضا کردم کلمه «ستون پنجم» را تفسیر کند و چون وی مثل اغلب اوقات جواب را به تبسمی برگزار کرد، گفتم:
واژه «ستون پنجم» از جنگهای داخلی اسپانیا یادگار مانده است. بدین معنی که وقتی مارشال فرانکو از چهار طرف «مادرید» را محاصره کرده بود و به عبارت نظامی در چهار ستون پایتخت اسپانی را در زنجیر گرفته بود، طی نطقی وضعیت جنگ را تشریح کرد و گفت: چهار ستون از لشکر مادرید را در محاصره دارند و ستون پنجمی هم در داخل شهر به پیشرفت ما کمک میکند که عبارتست از ستون آزادیخواهان داخل شهر مادرید.
بنابراین اطلاق چنین لغتی نسبت به اتباع آلمان در ایران در وضع حاضر به عقیدة ملت ایران کاملاً در حکم قیاس معالفارق است. زیرا کشور ما در موقعیتی قرار دارد که سراسر مرزهای شمالی آن تحت مراقبت دولت شوروی است و در شرق و غرب ما نیز کشورهای عراق و افغانستان قرار دارند که روابط دوستی آنها با دولت انگلستان اظهر من الشمس میباشد ناحیه جنوبی هم که خلیج فارس و بحر عمان میباشد، در حقیقت یکی از پایگاههای مهم نیروی دریایی انگلیس و هند است. بنابراین اگر ستون پنجمی در داخل ایران وجود داشته باشد چیزی غیر از اتباع آلمانی است.
سپس طبق آماری که در دست بود به وی گفتم: اتباع آلمان در ایران بر سه دستهاند:
یک دسته متخصصین و تکنسینهایی که مشغول نصب پارهای کارخانجات میباشند و هروقت کارشان به اتمام رسید حتی یک دقیقه هم در ایران نخواهند ماند.
دسته دوم بازرگانان آلمانی هستند که شما از عده و نحوه فعالیت آنها کم و بیش اطلاع دارید و تصور میکنم خطری از جانب این دسته متوجه متفقین باشد.
دسته سوم را کادر سیاسی و اعضای سفارت تشکیل میدهد که آنها هم مشخص و شناخته شده هستند.
با وصف این اگر دولتین انگلستان و روسیه روی این موضوع مُصر باشند ما تعهد میکنیم که ظرف مدت بسیار کوتاهی وسایلی فراهم سازیم که عده اتباع آلمان در ایران به مقدار خیلی محدود تقلیل یابد.
«بولارد» رفت و من به حضور اعلیحضرت شرفیاب شدم و موضوع را با معظمله در میان نهادم. اعلیحضرت با مذاکرات ما موافقت نمودند و گفتند بروید هر طور مصلحت میدانید اقدام کنید به شرط آن که قدمی از طریقه بیطرفی منحرف نشوید.
ما در انجام این منظور با سفارت آلمان وارد مذاکره شدیم و به خاطر دارم که «اتل» سفیرکبیر آلمان وقتی موضوع را شنید اظهار داشت:
«ما حاضر نیستیم به خاطر چند نفر اتباع آلمان کشور شما در خطر بیفتد»
ما از این اظهار سفیر آلمان ممنون شدیم و بالاخره صورت اسامی اتباع آلمان به طور دقیق تهیه شده و قرار گذاشتیم که تقریباً دو ثلث آنها به چند دسته تقسیم و ظرف یکی دو هفته از خاک ایران خارج شوند.
در این میان ناگاه حادثه سوم شهریور پیش آمد و ما در حالی که مشغول تحقیق درباره علت تجاوز قوای متفقین به مرزهای ایران بودیم با کمال تعجب دریافتیم که سفرای روس و انگلیس فعالیت اتباع آلمانی را مستمسک و بهانه تجاوز به مرز ایران قرار میدهند.
آن روز گذشت و این قضیه همچنان در پرده ابهام باقی بماند تا آنکه در 30 شهریور 1320 چرچیل نطق مهمی در پارلمان انگلستان ایراد کرد و گفت: «مهمترین وظیفه ما رساندن کمک به نیروی نظامی اتحاد جماهیر شوروی بود و برای این منظور نزدیکترین راه، یعنی راه ایران، را انتخاب کردیم.» بعد که خاطرات چرچیل از جنگ جهانی دوم انتشار یافت هدف از حمله متفقین به شرحی که در زیر برای خوانندگان شرح داده میشود، فاش گردید.
تجربه جنگ جهانی اول در موقعی که قشون هیتلر با سرعت شگفتآوری در داخل روسیه پیش میرفت انگلیسها را متوجه کرد که اگر به قشون شوروی کمک نرسد امکان پیروزی برای متفقین یک رویایی طلایی بیش نیست.
بدین منظور ناچار میباید راهی برای رساندن کمک انتخاب میکردند و این راه یکی از سه طریق زیر بود.
1- راه آرکانترسک [آرخانگلسک]
2- راه ولادی وستک
3- راه ایران
راه اول شش ماه از سال دچار یخبندان بود و از این جهت در همان لحظه اول دور آن را قلم گرفتند.
در انتخاب راه دوم نیز علاوه بر سایر اشکالات، دو اشکال عمده وجود داشت. بدین معنی که محمولات میبایستی یازده هزار کیلومتر در خشکی طی کند تا به مقصد برسد و علاوه بر این انتخاب این راه ژاپن را که آن وقت با شوروی قرارداد عدم تجاوز داشت، نگران میکرد. بدین سبب راه دوم هم بوسیده و کنار گذاشته شد.
میماند طریق سوم یعنی راه ایران یا به قول چرچیل «کوتاهترین و بهترین راه موجود.»
این راه اسهل طرق بود. زیرا کشتیهای انگلیسی و آمریکایی در دهانه خلیج فارس محمولات را تحویل راهآهن سرتاسری ایران میداد و راهآهن سرتاسری نیز این محمولات را در کنار بحر خزر «یا به قول چرچیل دریای داخلی روسیه!» تخلیه میکرد و از آنجا یک راست با کشتی به دهانه «ولگا» حمل مینمود.
این بود که در 20 مرداد قرار یک ملاقات محرمانه بین روزولت و چرچیل گذارده شد و بلافاصله رئیس جمهور آمریکا و نخستوزیر انگلستان در داخل یک ناو زیردریایی در زیر آبهای اقیانوس اطلس یکدیگر را ملاقات کردند.
در این ملاقات مهم و سری که حتی نقطه وقوع آن نیز فاش نشد، چرچیل و روزولت با حضور سران ستاد ارتشهای دو کشور و متخصصین فنی و نظامی نقشه جهاننما را پیش روی گذاشتند و برای اولین بار یکی از حاضرین روی کلمه «ایران» انگشت نهاد.
بعدها معلوم شد که در همان جلسه، در همان رزمناو زیردریایی بین سران دو کشور قرار اشغال ایران گذاشته شد و پس از آن که هیأت وزیران انگلستان نیز بدان رأی دادند در بامداد سوم شهریور این نقشه شوم به معرض اجرا گذارده شد.
چرچیل در فصلی از خاطرات خود به این راز تاریخی اشاره میکند و مینویسد:
«روز پانزدهم ژوئیه 1941 (20 تیر 1320) شورای وزیران انگلستان با حضور رؤسای ستادهای مشترک موضوع اقدام نظامی علیه ایران را مورد مطالعه قرار داد.»
همان تصمیمی که در یک رزمناو و زیردریایی از طرف زمامداران آمریکا و انگلیس اتخاذ شده بود.
یک سند دیگر نیز در تأیید این مطالب میتوانم بیاورم و آن بند «دال» از یادداشتهای دول انگلیس و شوروی است که در تاریخ هشتم شهریور به دولت ایران تسلیم شد و طی آن صریحاً اظهار شده بود:
«د – دولت ایران بایستی تعهد نماید که مانعی در راه حمل و نقل لوازمی که شامل ادوات جنگی نیز خواهد شد و از وسط خاک ایران بین نیروهای انگلیس و شوروی به عمل خواهد آمد قرار نداده، بلکه تعهد نماید وسایل تسهیل حمل و نقل این قبیل لوازم را که به وسیله راه یا خطآهن یا از طریق هوا حمل میشوند فراهم سازند.»
بدین ترتیب با اشغال ایران راه رساندن کمک به نیروهای نظامی شوروی هموار شد و موفقیت قوای متفقین در جنگ جهانی دوم، از همان روز اشغال ایران تا حدی مسجل گردید.»
تاریخ بیست ساله ایران، حسین مکی، جلد هفتم، صص 149-133
کد مطلب: 31347