کد QR مطلبدریافت صفحه با کد QR

ماجرای گریه ‌کردن زندانی سیاسی از پیش‌بینی درست امام

15 آبان 1394 ساعت 11:49

حاج اسدالله عسگراولادی گفت: امام وقتی فهمیدند برادر حاج حبیب‌الله هستم، راهم دادند. مرا بغل کردند و سه چهار بار بوسیدند و گفتند: «اینها را ببرید و تحویل میرزا حبیب‌الله بدهید!»


 حاج اسدالله عسگراولادی همواره خود را یک چهره غیر سیاسی دانسته است،با این همه در بسیاری از عرصه‌های فعالیت سیاسی، برادر را همراهی یا رصد کرده و طبیعتا از منش اخلاقی و سیاسی او خاطراتی شنیدنی دارد.

گفت‌وگویی که پیش روی دارید، پاره‌ای از خاطراتی شنیدنی او از برادر را درخود دارد.

*به عنوان آغازین سوال،بفرمائید که از دوران کودکی خود و برادر بزرگوارتان چه خاطراتی دارید؟

بنده  یک سال از مرحوم اخوی کوچک‌تر بودم و بخش اعظم زندگی‌ام با ایشان سپری شد. بچگی ما در دماوند گذشت و همان جا به مدرسه رفتیم و تا شانزده سالگی در آنجا بودیم. عالم خوشی داشتیم. در زمستان‌های فوق‌العاده سرد دماوند، تا مدرسه سُر می‌خوردیم و برف‌بازی می‌کردیم! ایشان همیشه مراقبم بود و در درس هم کمکم می‌کرد.

قبل از اینکه به مدرسه برویم، ما را به مکتب فرستادند. البته مرحوم اخوی شش ماه زودتر از من رفت. معلم مکتب، اسمش «ام‌هانی» بود و اخوی از او قرآن یاد می‌گرفت و در خانه به من یاد می‌داد و همیشه سفارش می‌کرد سوره‌هایی را که حفظ کرده‌ام مدام تکرار کنم یادم نرود.

من دوازده سال داشتم و ایشان سیزده سال داشت که در سال 1325 همراه پدر و مادر و دو خواهر کوچکم به تهران آمدیم. آن موقع برادر بزرگ‌ترمان صادق، در تهران بود. بعد هم من و برادرم در بازار نزد دایی‌مان مرحوم حاج عبدالله توسلی مشغول به کار شدیم. ایشان نزد حاج حسین مستقیم، تاجر بزرگ تهران رفت، ولی من پیش مرحوم توسلی ماندم. دو سال بعد از اینکه به تهران آمدیم، در تاسوعای سال 1327 پدرمان فوت کرد. جالب اینجاست که اخوی هم در محرم و یک هفته قبل از سالروز پدرمان از دنیا رفت!

*مرحوم آقای عسگراولادی بسیار اهل مدارا، ادب و مهربانی بودند. از رابطه ایشان با پدر و مادرتان برایمان بگویید.

رابطه آنها فوق‌العاده بود. همان‌طور که اشاره کردید اخوی اهل مدارا بود و با کسی بحث نمی‌کرد، ولی من شلوغ و اهل بحث بودم و گاهی با پدرم بحث می‌کردم. ایشان هم دنبال سرم می‌کرد که مرا بگیرد و تنبیه کند! ولی البته به من نمی‌رسید.

رابطه آنها فوق‌العاده بود. همان‌طور که اشاره کردید اخوی اهل مدارا بود و با کسی بحث نمی‌کرد، ولی من شلوغ و اهل بحث بودم و گاهی با پدرم بحث می‌کردم. ایشان هم دنبال سرم می‌کرد که مرا بگیرد و تنبیه کند! ولی البته به من نمی‌رسید.

*گرایش‌های سیاسی ایشان از کی شروع شد؟

برادر بزرگ ما گرایش‌های چپ داشت، اما مرحوم اخوی از همان بچگی مقید به آداب و احکام دینی بود و هر روز صبح برای ادای نماز به مسجد می‌رفت و بسیار به این کار مقید بود. نام پیشنماز مسجد ما،مرحوم سید باقر جلالی معروف به لاریجانی بود. ایشان گاهی هم مرا بیدار می‌کرد و با خودش می‌برد. پدرمان هم می‌آمد. یادم هست زمستان‌ها برف سنگینی می‌آمد و رفتن به مسجد خیلی سخت بود، ولی مرحوم اخوی مسجد رفتنش ترک نمی‌شد.

*از نظر تحصیل چه می‌کردید؟

در کلاس‌های شبانه درس می‌خواندم و اخوی هم شب‌ها در مسجد امین‌الدوله دروس دینی می‌خواند. مادرم همیشه ما را که دعا می‌کرد در توصیف ما می‌گفت: اسدالله درس خواند، حبیب‌الله درس دینی خواند و صادق دنبال سیاست رفت! ما در کوچه غریبون می‌نشستیم.

*یادی هم از اساتید برادرتان بکنید؟

اخوی از پانزده سالگی مرید مرحوم حاج شیخ محمدحسین زاهد بود. یادم هست ایشان با درشکه این طرف و آن طرف می‌رفت و سوار اتوبوس نمی‌شد. با رادیو هم میانه خوبی نداشت. روزهای جمعه با شاگردان خود به باغی در دولت‌آباد می‌رفتند. من هم گاهی با آنها می‌رفتم. بیشتر دنبال درس خواندن بودم. به قول مادرم سعی می‌کردم دنیا و آخرت را با هم پیش ببرم. برادر بزرگ‌ترم را هم می‌گفت: پیش روس‌ها رفته است! از دیگر کسانی که اخوی خیلی به او علاقه داشت، مرحوم آیت‌الله حق‌شناس و مرحوم آیت‌الله کاشانی بودند. ایشان در خانه آقای کاشانی با مرحوم نواب صفوی هم آشنا شد، ولی هیچ‌وقت عضو یا هوادار فداییان اسلام نشد. ایشان خیلی جوان بود که در مسجد در میدان شاه، تشکیلات اولیه مؤتلفه را با چند تن از دوستان صمیمی خود حاج مهدی عراقی، حاج مهدی شفیق، حاج هاشم امانی و پسرخاله‌مان آقای شایقی که ساکن قم بود، راه انداخت. بعدها آقایان توکلی‌بینا، مقصودی، میرفندرسکی و صادقی هم به این جمع ملحق شدند.

*شما هم در فعالیت‌های سیاسی شرکت می‌کردید؟یا تنها دنبال کارهای اقتصادی خودتان بودید؟

خیر، من از سیاست خوشم نمی‌آمد و بیشتر دنبال درس و مشق بودم. روزها در بازار کار می‌کردم و شب‌ها در میدان بهارستان به یک آموزشگاه شبانه می‌رفتم، اما مرحوم اخوی از سال 1328 با آیت‌الله کاشانی همراهی کرد. بعد از کودتای 28 مرداد که مرحوم آقای کاشانی منزوی شد، اخوی به قم رفت و در درس‌های مرحوم آیت‌الله سید محمدتقی خوانساری و آیت‌الله بروجردی شرکت کرد. در سال‌های 1336، 1337 هم با حضرت امام آشنا شد. قضیه 28 مرداد در گرایش ایشان به فعالیت‌های جدی سیاسی بسیار تأثیر داشت.

*چگونه با حضرت امام ارتباط پیدا کردند؟ در این باره چه اطلاعاتی دارید؟

یادم هست هنوز آیت‌الله بروجردی زنده بودند که اخوی به حضرت امام ارادت خاصی پیدا کرد. امام صراحتاً از رژیم انتقاد می‌کردند و این برای اخوی و دوستانشان بسیار جالب بود. مرحوم آقای بروجردی در واقع شاه را اداره می‌کردند، ولی مخالفت علنی نمی‌کردند. شیوه امام متفاوت بود، ولی تا وقتی ایشان زنده بود چیزی نمی‌گفتند. در سال‌های 1336 و 1337 خیلی‌ها به مبارزات سیاسی گرایش یافتند.

در این دوره با اینکه در یک خانه زندگی می‌کردیم، اما فقط شب‌ها همدیگر را می‌دیدیم. پدرمان فوت کرده بود و باید کار می‌کردیم. مادرم هم که یک مادر به تمام معنا بود، خیلی دلش می‌خواست ما ازدواج کنیم، اما امکاناتش را نداشتیم. بالاخره اخوی موقعی که 25 سال داشت با خانم فاطمه طلایی ازدواج کرد و صاحب سه فرزند به اسامی مهدی، محمود و علی شدند. یکی از بچه‌ها هم فوت کرد. خود فاطمه‌خانم هم در روز 17 شهریور، موقع وضع حملشان بود که حکومت نظامی مانع شد و نگذاشت ایشان را به موقع به بیمارستان برسانیم و در میانه راه خانه و بیمارستان فوت کرد.

*از نظر تحصیلی تا کدام مقطع پیش رفتید؟

در سال 1337 به دانشگاه رفتم، ولی اخوی علوم اسلامی را تا پایان سطح خواند. از شاگردان خوب امام بود. پنج‌شنبه‌ها به قم می‌رفت و شنبه برمی‌گشت. یکی دو بار با ایشان رفتم. یک بار هم با دوچرخه به قم رفتیم. ایشان بیشتر از محضر آیت‌الله سید محمدتقی خوانساری، آیت‌الله گلپایگانی و حضرت امام استفاده می‌کرد. گاهی هم نزد آیت‌الله مرعشی نجفی و آیت‌الله شریعتمداری می‌رفت، ولی کلاً امام را به خاطر افکار انقلابی ایشان خیلی دوست داشت.

*کی ازدواج کردید؟

در 29 سالگی. مادرم تا سال 1360 که به رحمت خدا رفت با من زندگی کرد. اخوی هم جمعه‌ها اگر به قم نمی‌رفت، به دیدن مادرمان می‌آمد و اگر می‌رفت، دوشنبه‌ها می‌آمد. روزی سه چهار بار مادرمان را می‌دیدم و اگر کاری داشت انجام می‌دادم.

*شما یک چهره اقتصادی شاخص و مرحوم عسگراولادی یک چهره سیاسی بارز هستند. چقدر از هم تأثیر می‌پذیرفتید؟

ایشان آخرت را انتخاب کرد و من دنیا را انتخاب کردم!(باخنده) ایشان سیزده سال در زندان اوین بود و در اواخر سال 1355 بیرون آمد و اواسط سال 1355 هنوز اخوی در زندان بود و از جانب ایشان به عراق خدمت امام رفتم. اول مرا راه ندادند، ولی وقتی فهمیدند برادر حاج حبیب‌الله هستم، راهم دادند. امام مرا بغل کردند و سه چهار بار بوسیدند و گفتند: «اینها را ببرید و تحویل میرزا حبیب‌الله بدهید!» گفتم: «ایشان در زندان است. مرا راه نمی‌دهند.» امام فرمودند: «بروید، راهتان می‌دهند.»وقتی برگشتم همراه با مرحوم مادرم به مشهد رفتیم. نگهبان زندان کج‌خلقی کرد و راهمان نداد و گفت: ممنوع‌الملاقات است. یاد حرف امام افتادم که گفته بودند شما برو، راهت می‌دهند. نمی‌دانم یکمرتبه چه شد که در زندان را باز کرد و با ماشین خودم داخل رفتم! یعنی یک اتفاق غیر ممکن!جریان ملاقاتم را با امام برای حاج حبیب‌الله گفتم که خیلی گریه کرد!

*بعد از آزادی با شما زندگی می‌کردند؟

بله، جایی نداشت برود. خود و خانواده‌اش پیش ما بودند از آن موقع به بعد هر شب در خانه ما جلسه بود و آقایان طالقانی، مطهری، بهشتی، هاشمی، بازرگان و گاهی موسوی اردبیلی و... می‌آمدند. من اهل سیاست نبودم و ساعت 12 می‌رفتم می‌خوابیدم، ولی آنها گاهی تا صبح بیدار می‌ماندند و صحبت می‌کردند. چون در قضایای انقلاب دخالتی نداشتم، ساواک تصورش را نمی‌کرد جلسات در خانه من تشکیل شود و آنجا از هر نظر، جای امنی بود. حتی دکتر بهشتی دو سه بار به من گفتند: اگر می‌شود جایی را اجاره کنید که ما مزاحم شما نشویم و جواب دادم: از نظر من مشکلی نیست.این وضعیت تا سه چهار ماه ادامه داشت تا وقتی که برایم کاری پیش آمد که باید به لندن می‌رفتم. به اخوی گفتم: «شما می‌خواهی به پاریس دیدن امام بروی؟» گفت: «از خدا می‌خواهم، ولی گذرنامه ندارم.» گفتم: «جور می‌کنم» و همین کار را هم کردم. من و اخوی به پاریس رفتیم، آن جلسات در جای دیگری برگزار می‌شدند.

*از پاریس و ملاقات با حضرت امام بگویید؟ اولین دیدار برادرتان با امام،چگونه انجام شد؟

در پاریس پرسان‌پرسان سراغ محل اقامت امام را گرفتیم و به ما نشانی نوفل‌لوشاتو را دادند. موقع غروب به آنجا رسیدیم. هوا خیلی سرد بود و امام نماز مغرب را خوانده و برای استراحت رفته بودند. بنی‌صدر و قطب‌زاده به ما گفتند: باید تا فردا صبح منتظر بمانید که بتوانید با امام ملاقات کنید. من رفتم و آشپز امام، آقای امیرحسینی را که اهل دماوند بود پیدا کردم و گفتم: اخوی می‌خواهد امام را ببیند، ولی نمی‌گذارند. گفت: من درستش می‌کنم. بعد دو تا چای برداشت و برای امام برد و گفت: حاج حبیب‌الله آمده است و می‌خواهد شما را ببیند، ولی اجازه نمی‌دهند. امام قطب‌زاده و بنی‌صدر را خواستند و گفتند: شما دخالت نکنید و اخوی خدمت امام رفتند و ده دقیقه‌ای آنجا بودند.

آنها خیلی یکدیگر را دوست داشتند و این همیشه برایم جالب بود که اخوی مگر چه کرده است که امام این‌قدر او را دوست دارند. من سوغات با خودم پسته و بادام برده بودم. امام یک مشت برداشتند و گفتند بقیه را به آشپز بدهم که بین همه قسمت کند. موقع خداحافظی گفتم در پاریس هتل گرفته‌ایم و مرخص می‌شویم. امام با لحن محکمی گفتند: «نخیر! شما می‌روید، ولی حاج حبیب‌الله می‌ماند. شما بروید و یک هفته دیگر برگردید تا بگویم چه کنید! همه روزنامه‌های ایران را هم که در باره ایران مطلب نوشته‌اند بیاورید.»

آنها خیلی یکدیگر را دوست داشتند و این همیشه برایم جالب بود که اخوی مگر چه کرده است که امام این‌قدر او را دوست دارند. من سوغات با خودم پسته و بادام برده بودم. امام یک مشت برداشتند و گفتند بقیه را به آشپز بدهم که بین همه قسمت کند. موقع خداحافظی گفتم در پاریس هتل گرفته‌ایم و مرخص می‌شویم. امام با لحن محکمی گفتند: «نخیر! شما می‌روید، ولی حاج حبیب‌الله می‌ماند. شما بروید و یک هفته دیگر برگردید تا بگویم چه کنید! همه روزنامه‌های ایران را هم که در باره ایران مطلب نوشته‌اند بیاورید.» من هم به ایران برگشتم و یک هفته بعد چند کیلو روزنامه برای امام بردم. امام نامه‌ای را به من دادند و گفتند: «این را به آقای باهنر برسانید ،حاج حبیب‌الله هم همین جا می‌ماند!»اخوی هم ماند و در 12 بهمن با هواپیمای امام به ایران آمد و ما هم انقلابی شدیم!

*واقعاً سیاسی شدید؟

هیچ‌وقت به معنای کامل کلمه سیاسی نبوده‌ام. نامه امام را که برای آقای باهنر آوردم، کمیته اعتصابات را درست کرد و از من خواست به او کمک کنم. سه چهار ماهی در این جور کارها کمک کردم. انقلاب هم که پیروز شد، سر کار، خانه و زندگی خودم برگشتم. دکتر بهشتی برایم پیغام فرستاد: چرا نمی‌آیی و کمکی نمی‌کنی؟ جواب دادم: اهل کارمند کسی شدن نیستم، می‌خواهم برای خودم پادشاهی کنم. فقط خرج ماشینم بیشتر از حقوقی است که شما می‌خواهید به من بدهید!

*اما مدتی در اتاق بازرگانی بودید.درست است؟

بله، نماینده امام در اتاق بازرگانی بودم و اخوی هم وزیر بازرگانی بود. کار من بیشتر جنبه مشاوره داشت. من بیشتر مشغول کار تجارت بودم. مدتی بزرگ‌ترین صادرکننده زیره سبز و بعد هم بزرگ‌ترین صادرکننده پسته کشور بودم. هیچ از کارهای دولتی خوشم نمی‌آمد و در امور سیاسی اخوی دخالت نمی‌کردم. ایشان هم کاری به امور تجاری من نداشت.

*پس چطور در شورای مرکزی مؤتلفه هستید؟

خودم نرفتم. مرحوم شفیق اسمم را نوشت و رأی آوردم.

*ویژگی‌های برجسته مرحوم عسگراولادی از نظر شما کدامند؟

بارزترین صفت اخوی تواضع بود. همیشه حتی به کسی که با او دعوا داشت سلام می‌کرد. همیشه دنبال برقرار کردن صلح و آشتی بود. به صله رحم بسیار اهمیت می‌داد. فوق‌العاده با گذشت بود و لحظه‌ای از کمک به دیگران غفلت نمی‌کرد. مهربان و صبور بود و دیدیم مردم هم در تشییع او سنگ تمام گذاشتند. 


کد مطلب: 32018

آدرس مطلب :
https://www.cafetarikh.com/news/32018/ماجرای-گریه-کردن-زندانی-سیاسی-پیش-بینی-درست-امام

کافه تاریخ
  https://www.cafetarikh.com