مبارز انقلاب گفت: آقای غیوران در اثر شکنجه فلج شده و به حالت اغما رفته بودند و تصور میکردم ایشان زیر شکنجه از بین رفتهاند و از اینکه نتوانسته بودند از ایشان اطلاعاتی را بیرون بکشند، بهقدری خوشحال بودم که شکنجه را احساس نمیکردم.
روایت زن مبارز از شکنجههای ساواک
10 بهمن 1394 ساعت 21:27
مبارز انقلاب گفت: آقای غیوران در اثر شکنجه فلج شده و به حالت اغما رفته بودند و تصور میکردم ایشان زیر شکنجه از بین رفتهاند و از اینکه نتوانسته بودند از ایشان اطلاعاتی را بیرون بکشند، بهقدری خوشحال بودم که شکنجه را احساس نمیکردم.
طاهره سجادی همسر مهدی غیوران و از مبارزان دیرین انقلاب اسلامی است. این زن و شوهر در کمیته مشترک ضد خرابکاری ساواک، شکنجههایی بسیار هولناک را تحمل کردند که تاکنون بسیاری از آنها را روایت نکردهاند. آنچه پیش روی دارید گفت و شنود پرنکته ما با بانو سجادی درباره بخشی از خاطرات مبارزاتی ایشان است.امید آنکه مقبول افتد.
*شما در خاطراتتان از شکنجههای فراوانی که خود و همسرتان جناب آقای غیوران، در سالهای زندان تحمل کرده، سخن گفتهاید. اکنون که از پس سالها و در چشمانداز زمان آن دوران را مرور میکنید چه احساسی دارید؟
به نظر من حوادث و مشکلات زندگی در هر برههای، با توجه به روحیه فرد، آثار متفاوتی روی او میگذارد. یعنی خود آن رویدادها آنقدرها مهم نیستند که رویکرد و نگاه فرد به آنها. البته شاید در دورهای که آن زندانها و شکنجهها را تحمل میکردیم چنین برداشتی نداشتیم، ولی امروز که از پس سالها به آن روزها فکر میکنم، چون همه آن زندانها و شکنجهها را برای رضای خدا تحمل میکردیم، از اینکه خداوند چنین توفیقی را نصیب ما کرد که در یکی از مهمترین فرازهای تاریخ کشورمان در ریشهکن شدن نظام شاهنشاهی و برقرار حکومت اسلامی سهمی هر چند اندک داشته باشیم، در رنجهای آن روزها چیزی جز زیبایی، توکل و ایمان نمیبینم و باور کنید دلام برای طاهره آن روزها تنگ میشود.
*برای انتخاب همسر چه معیارهایی را در ذهن داشتید و آن معیارها چقدر در آقای غیوران وجود داشت؟
خیلی اهل مطالعه و کتابخوان بودم، برای همین آرزو داشتم شوهرم شاعر یا نویسنده باشد که همیشه با کتاب سر و کار داشته باشیم.
*بودند؟
اهل مطالعه بله، ولی شاعر و نویسنده خیر، اما ویژگیهایی داشتند که شاید در کمتر نویسنده و شاعری وجود داشته باشد و آن هم اراده محکم، شجاعت و روحیه مبارزه در برابر بیعدالتی و فقر است. ایشان حقیقتاً از رنج محرومان رنج میبرند و هر کاری که از دستشان برآید انجام میدهند تا انسانی را از درد و رنج نجات بدهند. در زندگی به اندک چیزی قناعت میکنند و هرچه را که دارند، صرف کمک به محرومان میکنند. از همه مهمتر حرف و عملشان همیشه یکی است و حرفی را نمیزنند، مگر اینکه خود عامل به آن باشند. من هم همیشه دلام میخواست هر کاری که از دستام برمیآید برای فقرا و محرومین جامعه انجام بدهم و اساساً تمایلام به مبارزات سیاسی ریشه در همین تفکر داشت، به همین دلیل به محض اینکه ایشان از من خواستگاری کردند، بدون ذرهای تردید پاسخ دادم و الحمدلله در طول این سالهای پر از فراز و نشیبی که با یکدیگر طی کردهایم، همواره بر اعتقاد و اعتمادم به ایشان افزوده شده است.
*مطمئن بودید خانواده شما هم به ایشان پاسخ مثبت خواهند داد؟
البته جوانی و بیتجربگی تردیدها و ترسهای خودش را دارد، ولی تقریباً تردید نداشتم آقای غیوران به دلیل اینکه جوان با شخصیت، نجیب، قابل اعتماد و با ارادهای بودند، اعتماد خانوادهام را هم جلب خواهند کرد، کما اینکه همینطور هم شد و اعضای خانوادهام خیلی زود به ایشان اعتماد پیدا کردند و برایشان همواره احترام خاصی قایل بودند. از سوی دیگر مطمئن بودم ویژگیهای آقای غیوران همانهایی هستند که مادرم روی آنها حساسیت و تأکید داشتند. با اینکه نگرانیهای جوانانه خود را داشتم، در عین حال میدانستم پاسخ منفی نخواهند داد.
*سرکار که زندگی سرشار و سعادتمندانهای را سپری کردهاید، نگاهتان به عشق چیست؟
عشق حاصل شناخت است و به مرور زمان و در اثر هماهنگی، همدلی و همفکری پدید میآید. انسانها در عرصههای دشوار است که یکدیگر را خوب میشناسند و به ارزشهای اصیل و واقعی هم پی میبرند. محبت و عشق واقعی هم بر اساس شناخت عمیق و واقعی شکل میگیرد و ادامه مییابد. ما سالها از فرزندان خود دور و دائماً در نگرانی و اضطراب سرنوشت آنها بودیم. همینطور هم آنها از سرانجام کار ما نگران بودند، با این همه چون همگی به یکدیگر اعتماد داشتیم، با تمام آزارها، محدودیتها و شکنجههایی که بر ما روا میشد، باز تحمل میکردیم. بچهها هم به عشق ما نسبت به خودشان ایمان داشتند و الحمدلله راه درست را انتخاب کردند.
*و پسرتان به فیض شهادت هم نایل شد؟
همینطور است
*اشاره کردید دلتان برای روحیه و مقاومتی که در آن روزها داشتید تنگ میشود. به خاطراتی از آن روزها اشاره بفرمایید؟
ابتدا به این نکته اشاره میکنم که هیچ شادی و لذتی، با مشاهده عجز مأموران رژیم شاه در برابر مقاومت مبارزان برابری نمیکرد. یک بار مرا بهشدت شکنجه کردند تا اسامی افرادی را از دهانام بیرون بکشند. میدانستم آقای غیوران هم بهشدت زیر شکنجه هستند و بسیار نگران سلامتی ایشان بودم. سالهای 1353 و 1354 اوج شکنجههای هولناک رژیم بود و کسانی که آن سالها را تجربه کردهاند، میدانند دارم از چه چیزی حرف میزنم. در آن فشار و نگرانی طاقتفرسا، یک جمله آرش، شکنجهگر وحشی ساواک چنان شادی عجیبی را در دلام ایجاد کرد که دیگر هرگز چنان سروری را تجربه نکردم. او گفت :هرچه آقای غیوران را کتک زده و شکنجه کردهاند، اعتراف نکرده است.! از آن لحظه به بعد بود که بدون ترس و نگرانی شکنجههایشان را تحمل کردم.
*حاصل ازدواج شما چند فرزند است؟
یک دختر و سه پسر. پسر دوم ما میخواست پزشکی بخواند، اما به جبهه رفت و در سال 1366 در منطقه شلمچه شهید شد. پسر بزرگام به کارهای صنعتی علاقه داشت و در هنرستان درس خواند. دخترم فلسفه و کلام خوانده و پسر دیگرم هم مهندس صنایع است.
*هرچه که قبلا وبه اجمال در این باره اشاراتی داشتید،اما به تفصیل بفرمائید که چه شد به مبارزات سیاسی کشیده شدید؟
خانوادهام کم و بیش تمایلات سیاسی داشتند و مخصوصاً مادرم بسیار به فداییان اسلام علاقه داشتند. مغازه نجاری شهید خلیل طهماسبی در کوچه ما بود و من هر وقت از جلوی آن مغازه رد میشدم که به مدرسه بروم، سئوالات زیادی در ذهنام مطرح میشدند، بنابراین با مبارزه و سیاست آشنایی داشتم. بعد که با آقای غیوران ازدواج کردم، استقامت و اراده ایشان در راه آرمانها و اعتقاداتشان، این روحیه را در من تقویت کرد. تنها موضوعی که مرا بهشدت رنج میداد، نگرانی و وابستگی به ایشان بود. اوایل هر وقت ایشان به سفر میرفتند بهشدت مضطرب میشدم و زندگیام مختل میشد، اما بهتدریج متوجه شدم به این شکل نمیتوانم مفید باشم و بهجای اضطراب و نگرانی باید سعی کنم وظایفام را درست انجام بدهم. واقعیت این است که در آن مقطع خیلی روی خودم کار کردم تا بهتدریج به خودم مسلط شدم و افسردگی و بیحوصلگیام از بین رفت. همیشه هم مراقب بودم کنجکاوی بیهوده به خرج ندهم و اطلاعاتی را که به دردم نمیخورند، به دست نیاورم که اگر دستگیر شدم و زیر شکنجه قرار گرفتم، اطلاع چندانی نداشته باشم و بهتر بتوانم با شرایط کنار بیایم. بعدها که به زندان افتادم فهمیدم این شیوه چقدر درست بوده است. یادم هست آقای غیوران به من گفته بودند مینیبوسهای مدرسه رفاه که دخترم را به آنجا میبردم به نام ایشان، ولی متعلق به مدرسه هستند. در کمیته مشترک بعد از اینکه حسابی مرا کتک زدند و به خودم و شوهرم دشنام دادند، درباره درآمد ایشان از من سئوال کردند. مبلغ کمی را گفتم. بازجو سخت عصبانی شد و گفت: «چطور ایشان پول دارد برای مدرسه رفاه سیزده تا مینیبوس بخرد؟» گفتم: «مینیبوسها مال مدرسه هستند، نه مال ایشان!» قبلاً همین سئوال را از آقای غیوران پرسیده و همین پاسخ را شنیده بودند. در آنجا بود که متوجه شدم حتی همین نکات کوچک هم میتوانند چقدر اهمیت پیدا کنند. به همین دلیل فکر میکنم اینکه همیشه از شرکت در جلسات آقای غیوران با مبارزان دیگر اجتناب میکردم یا اصرار به کسب اطلاعات غیر ضروری نداشتم، چقدر در زندان به دردم خورد.
یادم هست در سال 1353،سرهنگ زندیپور، رئیس کمیته مشترک به دست اعضای سازمان مجاهدین ترور شد. محسن خاموشی و صمدیه لباف در آن عملیات شرکت داشتند و قرار بود دو سه اتومبیل عوض کنند و آخرین اتومبیل را من و آقای غیوران تحویل بگیریم. فردی زیر شکنجه این قضیه را لو میدهد و آقای غیوران دستگیر شدند. میدانستم بهزودی به سراغ من هم میآیند. البته ساواک دربارهام چیز زیادی نمیدانست. خانه را آب و جارو کردم و حتی فواره حوض را هم باز گذاشتم تا وانمود کنم اوضاع عادی است و از هیچ چیزی خبر ندارم! اتفاقاً این شگرد مؤثر هم بود. آنها مرا به کمیته مشترک بردند با آقای غیوران روبهرو کردند و گفتند: آخرین بار که ایشان ماشینی را تحویل گرفت، خانمی همراهاش بود. همینکه این حرف را شنیدم، شروع کردم به داد و فریاد که: پس بگو شبها که دیر به خانه میآیی کجا هستی! من سادهدل را بگو که دارم با یک مرد خیانتکار زندگی میکنم! هر چه آقای غیوران قسم و آیه یاد میکرد که اینطور نیست، بیشتر فریاد میزدم! مأموران ساواک هم از اینکه مرا به جان آقای غیوران انداخته بودند، از شدت هیجان با صدای بلند میخندیدند و به ایشان میگفتند: خیلی مرد هستی، برو جواب زنات را بده! خلاصه آنقدر سر و صدا راه انداختم که بالاخره عضدی، شکنجهگر رذل و شقی دستور داد مرا بیرون ببرند و گفت: «تو که عیب و علتی هم نداری، این مردک چرا سراغ زن دیگری رفته است؟» خلاصه به تصور اینکه من زن سادهدلی هستم و از هیچ چیزی خبر ندارم، مرا به خانه برگرداندند. معمولاً مأموران کمیته مشترک به این سادگیها گول نمیخورند، ولی خواست خدا بود که سر و صداهایام را باور کردند. البته چند روزی مأمورها در خانه ما بودند و من هم مثل یک زن خانهدار ساده از آنها پذیرایی و التماسشان میکردم به شوهرم کاری نداشته باشند. در هر حال دو سه روزی بودند و بعد که دیدند از من اطلاعاتی که به دردشان بخورد در نمیآید، رفتند.
*بعد از اعترافات کامل وحید افراخته، شرایط برای مبارزان بسیار دشوار شد. از آن روزها برایمان بگویید؟آیا عوارض این اعترافات،دامن گیر شما هم شد؟
آقای غیوران را زیر سختترین شکنجهها قرار دادند، بهطوری که مدتی به حالت کما رفتند! بعد هم در مرداد سال 1354 به سراغ من آمدند. در آن موقع دیگر نمیتوانستم خودم را بیاطلاع و سادهدل نشان بدهم، چون جاسازیهای خانه ما را کشف کرده بودند. مرا به کمیته مشترک بردند و دیدم چقدر از دستگیری آقای غیوران خوشحال هستند. در کمیته مشترک دشوارتر از تحمل شکنجه، شنیدن فریادهای آزاردهنده دیگران بود. گاهی شکنجهها بهقدری شدید میشدند که انسان آرزوی مرگ عزیزاناش را میکرد تا از آن وضعیت وحشتناک خلاص شوند. آقای غیوران در اثر شکنجه و شوک الکتریکی فلج شده و به حالت اغما رفته بودند و تصور میکردم ایشان زیر شکنجه از بین رفتهاند و از اینکه نتوانسته بودند از ایشان اطلاعاتی را بیرون بکشند، بهقدری خوشحال بودم که وقتی آرش به کابل به جانام افتاد، درد و شکنجه را احساس نمیکردم! من عاشق شوهر و بچههایام بودم، اما لو رفتن اطلاعات بهقدری وحشتناک بود که آرزو میکردم ایشان زیر شکنجه بمیرد، اما چیزی را لو ندهد! موقعی که مرا با بدن زخمی و کبود به سلولام برگردندند، حس میکردم باری به سنگینی یک کوه را از روی شانههایام برداشتهاند. رنج از دست دادن شوهر و پدر بچههایام طاقتفرسا بود، اما آسایش رها شدن از شکنجهها و رنجهای طاقتفرسای کمیته مشترک دلام را غرق شادی میکرد.
*در آن روزهای سخت و دشوار چگونه روحیه خود را حفظ میکردید؟
دائماً سوره انشراح و ذکر «یا غیاث المستغیثین» و «یا ارحم الراحمین» بر زبانام بود. هنگامی که مرا به سلول انفرادی انداختند، دیگر به اندازه سابق شکنجهام نمیکردند.
*زیباترین لحظات دوران زندگی شما کی بود؟
روزی که پس از تحمل شکنجهها و زندانها امام تشریف آوردند و حس کردیم تلاشها و رنجهای ملت به بار نشسته است. با حضور امام اطمینان قلبی ما به پیروزی صد چندان شد. خودم بعد از انقلاب در هیچ گروه و تشکیلاتی شرکت نداشتم، ولی هر جا که وجودم لازم بود بیدریغ کمک کردهام.
منبع: فارس
کد مطلب: 32481