کد QR مطلبدریافت صفحه با کد QR

گفت‌و‌شنودحسنین‎هیکل‎باآیت‌الله‎کاشانی

1 اسفند 1394 ساعت 20:49

محمد حسنین هیکل، نویسنده معروف مصری، در اوج بحران ملی شدن صنعت نفت به تهران آمده و مدت یک ماه در ایران به سر برده است. او حوادث آن ایام، را به روزنامه «اخبار الیوم» چاپ قاهره گزارش می‌کرد.


محمدحسنین هیکل، روزنامه‌نگار مشهور مصری در دوران اوج مسائل صنعت نفت به ایران آمد و چند مصاحبه با آیت‌الله کاشانی داشت که حجت الاسلام سید هادی خسروشاهی کارشناس مسائل جهان اسلام ترجمه کرده است که به دلیل درگذشت این روزنامه‌نگار مصری در ذیل منتشر می‌شود.  

محمد حسنین هیکل، نویسنده معروف مصری، در اوج بحران به تهران آمده و مدت یک ماه در ایران به سر برده است. او حوادث آن ایام  را به روزنامه «اخبار الیوم» چاپ قاهره گزارش می‌کرده و سپس، مجموعه مقالات خود را در این باره، با عنوان: « ایران فوق برکان » - ایران بر روی آتشفشان –  توسط «اخبار الیوم» و به عنوان مهم‌ترین کتاب سال، منتشر ساخته است. نسخ این کتاب که در سال 1330 در قاهره چاپ شد و مطالب آن از قول یک شاهد، می‌تواند مورد توجه قرار گیرد، به سرعت نایاب شد و اکنون نیز جزو آثار محمد حسنین هیکل، تجدید چاپ نمی‌شود. شاید «مصلحت گرایی» هیکل باعث شده که دیگر در فکر چاپ مجدد آن نباشد؟

علاوه بر مطالب، در این کتاب عکس‌های جالبی هم آمده که جنبه تاریخی دارد و توسط خبرنگار و عکاس روزنامه  « اخبار الیوم » تهیه شده است و ما به مناسبت بزرگداشت خاطره آیت‌الله کاشانی، فصل چهارم این کتاب را از صفحه 75 تا 98 متن عربی، ترجمه کرده و در این ویژه نامه، همراه عکسی از هیکل در خدمت آیت الله، می‌آوریم.

1- رهبر حرکت در تهران

صدای آیت الله ابوالقاسم کاشانی در تمام گوشه و کنار جهان می‌پیچد... و او همچنان می‌غرد،«سگهای انگلیس! از کشور ما خارج شوید و نفت ما را رها کنید.» رزم آرا که با چهار گلوله از میدان اخراج شد، موقعیت را کاملا تحت سیطره و نفوذ آیت الله در آورده است. تهران افسانه‌های گوناگونی از آیت‌الله نقل می‌کند. اولین قسمت از سری عجائب، قصه تظاهرات بزرگی بود که آیت‌الله به هنگام بررسی لایحه نفت در مجلس به آن امر کرده بود، سیل جمعیت از طریق خیابانهایی که به میدان بهارستان منتهی می‌شدند، در حال فریاد و شعار دادن پیش می‌رفتند.

در تهران شایع شده بود که پلیس در صورت نزدیک شدن جمعیت به پارلمان، دستور دارد که به سوی آنها تیر اندازی کند! خبر به آیت‌الله نیز رسیده بود. ناگهان آیت‌الله خطاب به پسرش فریاد زد،« کفن مرا بیاور! »کفن برای ایشان آورده شد. آیت‌الله بعد از غسل و دو رکعت نماز، کفن را پوشید و با استقبال از مرگ‌، در پیشاپیش جمعیت به راه افتاد.

توده‌های عظیم تظاهر کننده با مشاهده کفن پوشی آیت‌الله، به تل بزرگی از باروت تبدیل شدند و خود آیت‌الله، چون آتشی در میان باروت قرار گرفت. مردم در خیابانهای تهران با خروشی چون امواج دریا و مانند قضا و قدر الهی‌، به سوی پارلمان پیش می رفتند، ولی هنگامی که مردم به محل پارلمان رسیدند، به ناگاه ، افراد پلیس که در بالای ساختمان مجلس بودند، مواضع خود را ترک کردند، زیرا طبق دستوری از کاخ«مرمر،»گفته شد که درمقابل آیت‌الله مقاومت نکنید.

داستان زندگی آیت الله کاشانی، ساده  ولی مانند طوفان تند و نیرومند است !...

نام آیت الله‌، سید ابوالقاسم کاشانی است و در خاندانی بزرگ در اطراف خراسان به دنیا آمده است و اینک از لحاظ نفوذ معنوی و قدرت، نیرومند‌ترین رهبر شیعه به حساب می‌آید. قدرت این مرد در عملکرد وی نهفته است. او پیوسته خواسته‌های خود را محقق می‌سازد. وقتی که آیت الله کاشانی به سیاست روی آورد، صدایش در میان توده‌های مردم پیچید و از مرزهای ایران نیز گذشت، یعنی از سمت شرق به افغانستان رسید و از غرب در عراق شنیده شد و طولی نکشید که آیت الله، مقام رهبری مطلق شیعه را به دست آورد.

دشمنی سرسختانه آیت‌الله کاشانی با انگلیس مشهود است. در سال 1941 که رشید عالی گیلانی در عراق، علیه استعمار انگلیس قیام کرد، پشتوانه معنوی انقلاب وی، آیت‌الله کاشانی بود. مثلثی که در آن زمان بر بغداد حکومت می‌راند، عبارت بوداز رشید عالی گیلانی: رهبر انقلاب، حاج امین‌الحسینی: مفتی اعظم قدس و آیت الله کاشانی: رهبر نیرومند شیعه. انقلاب گیلانی در برابر انگلیس با شکست مواجه شد و آیت‌الله کاشانی در کنار همرزمانش، گیلانی و حسینی، از مرز عراق به سلامت وارد ایران شدند، ولی زمانی که انگلیسی‌ها وارد تهران شدند، اولین کارشان این بود که منزل آیت الله را به وسیله تانکها و زره پوشهای خود محاصره و سپس وی را به خارج از ایران تبعید کنند.

آیت‌الله، لبنان را برای تبعید پذیرفت تا زیاد از میهن خود دور نباشد و بتواند مسائل ایران را پیگیری کند و همین نکته، را از پیروزی او در انتخابات است. آری! او در تبعید بود، ولی در تهران به نمایندگی مجلس شورای ملی انتخاب شد! و اکنون دیگر مفهومی نداشت کسی که به نمایندگی مجلس انتخاب شده است، در تبعید بماند، لذا دولت، با عزت و احترام از ایشان دعوت کرد که به وطن خود بازگردد.

مراسم استقبال از رهبر تبعیدی چنان پرشکوه بود که تهران نظیر آن را قبلا به خاطرن داشت. بیش از نیم میلیون زن و مرد و کودک و بزرگ، فرودگاه مهر آباد را در برگرفته بودند و در محوطه فرودگاه، رجال مملکت و وزرای کابینه، به صف ایستاده بودند! خروج آیت‌الله کاشانی با اتومبیل از فرودگاه، منظره بی‌نظیری بود. مردم اتومبیل او را با سرنشینانش بالای دستهای خود گرفتند و به شهر بردند. آیت‌الله بدون اتلاف وقت، مشغول تنظیم صفوف یاران خود برای مبارزات ملی شد و چیزی نگذشت که به قله آمادگی رسید و نفوذ فراگیر خود را در همه زمینه‌ها توسعه داد.

نفوذ معنوی آیت‌الله کاشانی در قلب‌های مردم بود و نفوذ مادی وی، اموال همه مردم شیعه بود که داوطلبانه، یک پنجم درآمد سالانه خود را به عنوان «خمس» به ایشان تقدیم می‌کردند و نیروی انسانی ایشان، همه طلاب علوم دینی حوزه‌های علمیه نجف و قم و دیگر حوزه‌های شهرهای ایران بودند و البته خطبا و وعاظ و ائمه مساجد هم در همه جا، ثنا گوی آیت‌الله و مدافع وی بودند.

بدین ترتیب، آیت‌الله بر همه مردم کوچه و بازار سیطره کامل داشت‌، ولی او می‌خواست که بر پارلمان و افکار آگاهان که در اختیار پارلمان بودند، نیز مسلط شود تا بتواند اهداف نهضت خود را بدون مقاومت موثری اجرا کند، از این رو، فراکسیون جبهه ملی درمجلس به وجود آمد که اکثر اعضای آن از فارغ التحصیلان دانشگاه «سوربن » بودند و همه آنها به ریاست دکتر محمد مصدق، زیر پرچم آیت الله کاشانی گرد آمدند و رهبری آیت الله را از جان و دل پذیرفتند.

وقتی که دیپلمات برجسته انگلیس، «لرد ونسینارت» در مجلس لردهای انگلیس در سخنانی به آیت‌الله حمله کرد، به دنبال او وزیر خارجه انگلیس درباره آیت‌الله گفت، « این تحریک کننده تروریست، عامل اصلی حوادث فاجعه آمیز ایران است! » به دنبال این اظهارات، نمایندگان مجلس شورای ملی، آیت‌الله را به ریاست مجلس انتخاب کردند تا این رفتار شکستی برای انگلیس و یک پیروزی برای آیت الله باشد. یکی از نمایندگان مجلس به نام دکتر بقایی، در نطق خود علیه انگلیس گفت ،« خاک نعلین آیت‌الله، یک میلیون بار از کله‌های همه سیاستمداران بیشتر شرافت دارد.»

یکی دیگر از عوامل نفوذ آیت‌الله کاشانی، جمعیت فدائیان اسلام است. اگر آیت‌الله نتواند از نفوذ معنوی بهره‌مند شود، از نفوذ ملی خود، یعنی زبان خطبا و ائمه جماعت استفاده می‌کند و اگر از آن نیز نا امید شود، به نفوذ سیاسی خود در مجلس ملی تکیه می‌کند و اگر از آن هم نتیجه‌ای نگیرد، از قدرت مادی خود که ریشه در اموال ایشان دارد، استفاده می‌کند و اگرآن نیز مؤثر نباشد، همه آن قدرت‌ها را به کناری می‌نهد و آخرین سخن را به فدائیان اسلام می‌سپارد. فدائیان اسلام چگونه سخن می‌گویند؟ سخن آنان، از گلوله‌های سربی است! و جمله‌های آنان را رگبار مسلسل‌ها می‌نگارند!

فدائیان اسلام

رهبرمعنوی عالیرتبه جمعیت فدائیان اسلام، آیت‌الله کاشانی است، ولی رئیس اجرایی و مسئول مستقیم شخص دیگری است. داستان تشکیل فدائیان اسلام از شهر «نجف»، مرکز بزرگ تشیع در عراق آغاز شد. نواب صفوی، رهبر جمعیت، روزی در مسجد هندی نجف نشسته بود که ناگهان نشریه‌ای از ایران به دستش رسید که مقاله‌ای از آن را نویسنده معروف ایرانی ،«کسروی » نوشته بود. نواب صفوی پس از مطالعه آن مقاله دید که نوشته‌های کسروی پر از اهانت‌های زشت نسبت به دین اسلام است. نواب با خشم و غضب از جای برخاست و نزدیکی از مجتهدین حوزه رفت تا رای آن رهبر شیعی را درباره نویسنده مقاله بداند. مجتهد شیعه در پاسخ او گفت،« او مرتد است و قتلش مجاز!» مجتهد شیعه، این سخن را بسیار ساده بیان کرد، در حالی که خبر نداشت این فتوای او به منزله دستوری است برای پیدایش جمعیت فدائیان اسلام که از لحاظ عملیات در «شرق» بزرگ ترین است.

نواب صفوی این فتوا را در سینه خود پنهان کرد و در جستجوی کسروی، مرتدی که قتلش جایز است، رهسپار تهران شد. نواب صفوی در مدرسه سپهسالار، بزرگ ترین مدرسه دینی تهران،اتاقی گرفت. یکی از برادران فدائی او به من گفت،« در آن ایام، نواب از صبح تا شب در کنار حوض مدرسه می‌نشست و به ماهیهای قرمز کوچکی که در میان آبهای حوض شناور بودند، خیره می‌شد و درباره چگونگی قتل کسروی می اندیشید.» مدرسه سپهسالار، مرکز دیدارهای جوانان متدینی بود که آتش دیانت و تعصب در قلبهای آنها زبانه می‌کشید. نواب صفوی لب به سخن گشود و گوشه‌ای از اندیشه های خود را بیان کرد. ناگهان هسته‌های « فدائیان اسلام » به وجود آمدند و رفقای جدید، دور او را گرفتند. موجودیت فدائیان اسلام وقتی اعلام شد که سه تن از اعضای جمعیت به کسروی حمله کردند و او را آن چنان با چوب زدند که نقش زمین شد. آنها به تصور اینکه کسروی مرده است، او را رها کردند و رفتند، ولی کسروی هنوز زنده بود و تقدیر چنین بود که چند صباحی دیگر به زندگی ادامه دهد. او را به بیمارستان بردند و بعد از یک عمل کوچک، آثار حیات در او مشاهده شد در حالی که فدائیان اسلام فکر می‌کردند زمین از وجود خیانتکاری پاک شده است، ولی چند ساعت بعد معلوم شد به بهبود کسروی امید زیادی می‌رود. فدائیان اسلام در حالی که دندان‌های خود را از خشم روی هم می‌فشردند که چرا شکار را از دست خود داده‌اند، شب را به صبح رساندند، ولی کینه دشمن در سینه آنها می‌جوشید تا فرصت دیگری به دست آید. کسروی بهبود یافت و زندگی عادی خود را از سر‌گرفت، ولی این بار او می‌دانست که شمشیرهای تیز فدائیان اسلام او را تهدید می‌کنند، لذا هفت تیری را همراه داشت و محافظ خاصی نیز برای او تعیین شد که مثل سایه و با اسلحه او را همراهی می‌کرد.

کسروی علاوه بر روزنامه‌نویسی، وکیل دادگستری هم بود. یک روز صبح، در کاخ دادگستری تهران، در حالی که در مقابل دادستان به عنوان وکیل دعاوی ادعانامه‌ای را قرائت می‌کرد، ناگهان چهار مرد مسلح که نواب صفوی آنها را رهبری می‌کرد، وارد سالن دادگاه شد و شروع به تیراندازی کردند، در حالی که صدای شلیک در کاخ دادگستری طنین افکنده بود، همه آنهائی که در سالن بودند اعم از شهود، نگهبان، قضات، وکلا و تماشاگران، همگی فرار کردند و دادستان غش کرد و در پشت میز افتاد. البته این بار کسروی نتوانست جان به سلامت ببرد. او با دوازده تیر در لحظات نخستین جان سپرد. نگهبان او هم در حالی که سلاح خود را آماده شلیک می‌کرد، به کسروی پیوست. هر چهارمرد مسلح از کاخ دادگستری خارج شدند و در حالی که اسلحه خود را در دست داشتند، در میان انبوه مردم در داخل یکی از مساجد گم شدند.

روزنامه‌ها آن روز بیانیه‌ای را از فدائیان اسلام منتشر کردند که درآن اعلام کرده بودند،« دنیا از شرارتهای کسروی راحت شد و او به سزای جنایات خود رسید.»

حادثه بزرگ بعدی این بود که آیت الله کاشانی وارد میدان شد ودر حالی که از فدائیان پشتیبانی می‌کرد، قتل کسروی را تبریک گفت. مقامات امنیتی تهران، خطر را احساس و به سرعت نواب صفوی و گروهی از یاران وی را به اتهام قتل کسروی دستگیر کردند. محاکمه متهمین در یک فضای داغ و تند که فضای زور آزمایی روشهای شگفت فدائیان بود ، آغاز شد، در حالی که اعلامیه های پی در پی فدائیان در روزنامه‌ها، مانند طبل صدا می‌کرد و در پشت سرآن اعلامیه ها، پشتیبانی آیت الله کاشانی بود که افکار عمومی را در اختیار داشت.

مسئولین دادگستری وقتی که از دهها شاهد ماجرا که در سالن دادگستری بودند، سئوال کردند، کسی جرئت نداشت جلو بیاید و شهادت بدهد. از دادستان که در آن هنگام ،پشت میزخود بود، سئوال کردند و او پاسخ داد که،« من صدای شلیک را شنیدم و آتش را که ازدهانه هفت تیرها بیرون می‌آمد، دیدم و غش کردم و چند ساعت بعد به هوش آمدم.» بالاخره روز صدور حکم درباره چهار متهم فرا رسید، ولی قضات دادگستری که باید حکم را صادر می‌کردند، هنگام ورود به ساختمان دادگستری، آذین‌بندی پر شکوهی را در محوطه کاخ دادگستری دیدند و وقتی از علت امر جویا شدند، جواب شنیدند که این جشن به خاطرحکم تبرئه نواب صفوی و یاران او ترتیب داده شده است! قضات گفتند،« ولی ما هنوز حکمی صادر نکرده‌ایم.» در جواب گفته شد، «فدائیان اسلام به عدالت شما رای اعتماد داده‌اند.» قضات فهمیدند که این چراغانی از دادگاه تا منزل آیت الله کاشانی ادامه دارد و آیت‌الله، متهمین را برای صرف غذا به منزل خود دعوت کرده است، زیرا این آیت الله کاشانی است که به عنوان حاکم شرع باید حکم را صادر می کرد و پرونده اتهامی بسته می‌شد . قضات سپس چند راس گوسفند را دیدند که در مقابل درب خروجی دادگاه قرار داشتند و قرار بود که به دستور آیت الله کاشانی این قربانیها در زیر پای نواب صفوی و یارانش ذبح شوند.

وقتی که قضات خواستند وارد محکمه شوند، دیدند که نیمکت‌های تماشاگران را افراد ریشدار پرکرده‌اند و چاره‌ای ندیدند جز اینکه به مقتضای حسن ظن آیت‌الله عمل کنند و حکم به برائت متهمین دهند. نواب صفوی و رفقایش از ساختمان دادگستری خارج شدند و تا منزل آیت‌الله با استقبال و شادمانی مردم روبرو شدند.

«هژیر»، وزیر دربار، در چنین شرایطی وارد ماجرا شد و با نقشه‌هایی توانست آیت الله کاشانی را به خارج از ایران تبعید کند. آیت‌الله کاشانی به بیروت رسید. روزنامه‌های دنیا اخبار پیچیده‌ای را از ترور نخست وزیر ایران یعنی«هژیر» منتشر کردند. روزنامه‌های تهران هم بیانیه‌ای را از فدائیان چاپ کردند که شک مردم را به یقین تبدیل کرد. در همان ایام بود که قاتل هژیر در برابر بازپرس ایستاد و با رشادت گفت،« نام من حسین امامی است. من به دستور فدائیان اسلام هژیر را کشتم.».

آیت‌الله کاشانی دوباره به تهران بازگشت تا در میان طوفانی از شور و شوق مردم مورد استقبال قرار گیرد‌.

کارها بدین شکل جریان داشت‌. آیت‌الله کاشانی الهام بخش مردم بود و نواب صفوی دستورمی‌داد و طوفانهای فدائیان اسلام هر روز به دنبال طوفان دیگری بر می‌خاست تا این که این بار، خلیل طهماسبی در دادگاه ایستاد و گفت،« من رزم آرا را، به دستور فدائیان اسلام کشتم.»

 

 

*انگلیسی‌های سگ، بیرون بروند

من در مدت اقامت چند هفته‌ای در تهران، چهار مرتبه با آیت الله کاشانی ملاقات داشتم‌. اولین ملاقات من با آیت‌الله به وسیله دکتر محمد فاطمی، سردبیر روزنامه «باختر امروز» که ملی شدن صنعت نفت برای اولین بار از سوی او مطرح شد، انجام گرفت. وقتی که در خیابان شاه، سوار تاکسی شدم، آدرس منزل آیت‌الله را به راننده دادم. راننده تاکسی، نخست نگاه تندی به من انداخت و گفت،« تو می خواهی بروی منزل آیت‌الله؟ پس چرا نمی‌گوئی برو منزل آیت الله‌؟ منزل آیت الله که دیگر آدرس نمی‌خواهد!» بعد راننده تاکسی با صدای آهسته گفت، «آقا! ببخشید من با شما تند صحبت کردم. سزاوار نبود با کسی که می‌خواهد نزد آیت‌الله برود با صدای بلند سخن بگویم.»

مقابل منزل آیت‌الله تاکسی نگه داشت. در آنجا، سه راهنما منتظر من بودند. همراه آنها به داخل منزل آیت‌الله رفتم. از دالان باریک و کوچکی عبور کردم تا به ا تاق نماز آیت‌الله کاشانی رسیدم . در مسیر راه به

ا‌تاق آیت‌الله‌، صدها جفت کفش از همه جور، در قسمت بیرون دیده می‌شد. از وجود این همه کفش، کثرت جمعیت در داخل اتاق‌ها روشن می‌شد . وقتی داخل اتاق شدم‌، پیر‌مردی ریش سفید با عمامه سیاه که در صدر مجلس نشسته بود، نظرم را به خود جلب کرد. این پیرفرتوت که چهره‌اش بیش از هفتاد سال را نشان می‌داد، همان آیت الله سید ابوالقاسم کاشانی بود. در همان لحظه ورود به اتا‌ق، فشار دستی را بر شانه خود احساس کردم که مرا به نشستن دعوت می کرد. نخست دم در ا‌تاق نشستم، سپس آهسته آهسته روی زانو به آیت الله نزدیک و متوجه شدم طبق آداب و رسوم باید همین طور به آیت الله نزدیک شد.

نفس‌های گرم و مؤمنانه همراه با چشمان پر جاذبه مردان ریشدار و بخار استکانهای چایی که هر ده دقیقه به عنوان پذیرائی‌، بین افراد دور می‌زد، فضای اتا ق را گرم و داغ کرده بود.

آثار هوش و ذکاوت در چشمان آیت الله می‌درخشید‌. او در حالی که تبسم شیرین و آرامی بر لبهایش نقش بسته بود ، نگاهی به من کرد و به زبان عربی‌، ولی با لهجه فارسی سخن را آغاز کرد،« مرا معذور بدارید که این طور با شما صحبت می‌کنم. من به زبان عربی تسلط کامل دارم ، ولی هنگام سخن می‌ترسم فهم آن برای شنوندگان مشکل باشد.» سپس از من پرسید،«در ایران چه دیدی؟ » گفتم، «در واقع من چیزی ندیده‌ام و از وقتی که وارد ایران شده‌ام، هر چه صبح شنیدم عکس آن را بعد از ظهر می‌شنوم و هرچیزی را که کسی با سوگند به من می‌گوید، دیگری آن را با سوگندهای غلیظ‌تر تکذیب می‌کند و من نمی‌دانم وقتی که به مصر برگردم‌، اگر از من بپرسند حقیقت ایران چیست، در پاسخ آنها چه بگویم‌؟» آیت‌‌الله خندید و در حالی که قیافه‌اش تغییر می‌کرد و نگاهش کم کم حالت تندی می‌گرفت، در جواب من با قاطعیت تمام گفت، «می‌خواهی حقیقت را در یک جمله بگویم؟ ما می‌خواهیم انگلیسیهای سگ را از کشور خود بیرون کنیم‌. بله، ما می‌خواهیم، انگلیسی‌های سگ کشور ما و همه کشورهای اسلامی را ترک کنند.»

آیت‌الله افزود،«انگلیسی‌های سگ، استقلال ما را از بین بردند، همان طور که قرآن را از ما گرفتند. اکنون قرآن کجاست؟ احکام قرآن کجاست؟» و اشاره کرد به قلمش که روی سجاده اش قرار داشت و گفت،« بنویس. از قول من این پیام را به دولت‌های اسلامی برسان: ابوالقاسم کاشانی خدمتگزار اسلام و مسلمان‌ها می‌گوید: هیچ کار شما استوار نمی‌گردد، مگر اینکه زندگی خود را بر پایه‌های قرآن استوار سازید. انگلیسی‌های سگ، قرآن ما را دزدیدند.» آنگاه آیت‌الله از من پرسید، «تو گلادستون را می‌شناسی؟ او یک سگ انگلیسی بود. نخست وزیر انگلیسی‌های سگ هم بود. او می‌گفت: « تا روزی که قرآن در بین امت‌های اسلامی وجود دارد، راه برای انگلیس بسته است، برای سرکوب کامل آنها‌، باید قرآن را از آنها گرفت و بالاخره گلادستون سگ و ایل و تبار سگش، قرآن را از ما گرفتند »

چهره طوفانی آیت‌الله آرامش یافت و لبخندی صورت او را زینت بخشید و افزود،« به زودی یاران خیانتکار انگلیس می‌میرند و دستشان کوتاه می‌شود‌. همین دو روز پیش دست یکی از آنها کوتاه شد و بقیه هم باید منتظر باشند. قتل رزم آرا به توفیق و الهام از خداوند صورت گرفت تا مرگ او پند و عبرتی باشد برای سست ایمانانی که قاطعیت ندارند»

سپس آیت‌الله با حالت تند‌تر و عزم و اراده بیشتری گفت، «به زودی نفت ملی می‌شود‌، به زودی نفت ملی می‌شود تا هر قطره نفتی که از خاک ایران استخراج می‌شود، ملک خاص ایرانی باشد، بدون هیچ شریکی.»

ساعتی پیرامون مسائل ایران سخن گفتیم و بعد آیت الله‌، از کشورهای اسلامی سخن به میان آورد و پرسید، « حال مفتی بزرگ چطور است ؟» بعد با اشتیاق و احساس گفت،« چقدر آرزو دارم که حاج امین الحسینی به ایران بیاید.» بعد از دو ساعت، اتاق آیت الله را ترک کردم و این نخستین دیدار من با آیت الله بود.

*گله آیت الله از «اخبار الیوم»

دومین دیدار من با آیت‌الله قصه عجیبی دارد! مصاحبه اول خودم را با آیت‌الله، ضمیمه وضع و اخبار تهران برای درج در روزنامه «اخبار الیوم» فرستاده بودم. اتفاقا روزنامه در همان روز انتشار در قاهره، به تهران رسیده بود و روزنامه های عصر تهران، قسمت‌هایی از آن را درج کرده بودند. من در آن روز، با هواپیما به قصد بازدید کوتاهی از استانهای گیلان و مازندران تهران را ترک کرده بودم، ولی ساعت 8 شب همان روز برگشتم. .با خستگی زیاد وارد هتل می‌شدم که شش یا هفت نفر از افراد ریشدار را دیدم که به نظرم رسید بعضی از آنها را قبلا در جای دیگری دیده بودم و با اندک تاملی دریافتم که بعضی از آنها را قبلا در منزل آیت الله کاشانی دیده‌ام. یکی از آنها به سوی من آمد و در حالی که در چشمهایش هیچ حالتی دیده نمی‌شد، گفت،«آ‌یت الله می‌خواهند هم اکنون شما را ببینند.» با لحن عذرخواهانه گفتم،«من خسته و کوفته هستم. بهتر است فردا صبح خدمت ایشان برسم.» این بار چشمان او حالت اصرار به خود گرفت و گفت،«آیت الله می‌خواهند همین الان تو را ببینند و ما سه ساعت است که منتظر شما هستیم.»

ظاهرا چاره‌ای نبود! همگی سوار اتومبیل شدیم و به طرف منزل آیت الله کاشانی به راه افتادیم. در بین راه، همان مرد، با لحن تندی به من گفت،« چگونه فرد مسلمانی مثل شما کاری می‌کند که موجب رنجش آیت‌الله می‌شود؟» گفتم،«آیا من کاری کرده ام که باعث رنجش آیت الله شده است؟ »گفت ،« بعضی از مطالبی را که نوشته اید، ایشان نپسندیده‌اند!» با ناراحتی گفت،« نوشته های من کجا هستند؟» گفت،« بعضی از مطالب را روزنامه‌های عصر به زبان فارسی ترجمه کرده‌اند و خود روزنامه « اخبار الیوم» هم به دست آیت الله رسیده است. »

اتومبیل مقابل منزل آیت‌الله توقف کرد. همراه نگهبانان پیاده شدیم و در حالی که احساس سرگیجه می‌کردم، وارد دالان منزل آیت الله شدیم. مطمئن بودم چیزی که موجب خشم آیت‌الله شود، ننوشته‌ام، ولی آیا روزنامه «اخبار الیوم» مطلبی را از منبع دیگری نقل نکرده که باعث ناراحتی آیت‌الله شده باشد اگر این طور باشد، چه باید بکنم؟ بالاخره از میان صدها جفت کفش رنگارنگ عبور کردم و وارد ا تاق شدم، درحالی که قلبم به سختی می‌زد، ولی چه کار می‌توانستم بکنم؟

استقبال آیت‌الله از من دوستانه بود، ولی احساس کردم که چیزی در درون دارد که او را ناراحت کرده است. تصمیم گرفتم من حمله آغازکنم و گفتم، « مثل اینکه حضرت عالی در مورد « اخبار الیوم» نظراتی دارید؟» آیت الله یک نسخه از روزنامه «اخبار الیوم» را از زیر گوشه تشکچه خود بیرون آورد و به سطر اول آن اشاره کرد و آهسته در گوش من گفت، « تو می‌گوئی که من حاکم بر موقعیت تهران هستم! آیا نفوذ من از تهران تجاوز نمی‌کند؟ چرا کلمه «ایران» را به جای «تهران » به کار نبرده‌ای ؟» در اینجا احساس کردم که به تدریج آرامش به قلب من باز می‌گردد. با لبخند گفتم،«آیا همه مشکل، همین است؟ من قصدم از تهران به عنوان پایتخت، همه ایران است و این به عقیده من درست است.» آیت‌الله اندکی سکوت کرد و سپس با لبخند گفت،« مطلب دیگری هم هست.» بعد صفحه سوم «اخبار الیوم» را باز کرد و گفت،« اینجا نوشته‌ای که کلمات از دهان من سست و بریده و جویده خارج می‌شوند ؟» گفتم،«من هرگز چنین چیزی نگفته و این جور ننوشته‌ام.» و سپس روزنامه را از دست آیت الله گرفتم و سطرهای آن را مرور کردم تا به مطالبی که آیت‌الله را برانگیخته بود، رسیدم و به آیت‌الله گفتم،« من نوشته‌ام کلمات به آرامی از دهان آیت الله بیرون می‌آیند و مقصود من این بود که اعتماد به نفس و راستی و امید را درسخنان شما ترسیم کنم. این متن نوشته من در روزنامه است.»

آیت‌الله گفت،«اگر این طور باشد، پس در ترجمه‌های فارسی آن اشتباهی رخ داده است.» و سپس با تبسم شیرین خود به نشانه مهربانی دستش را بر شانه من گذاشت. سپس مردی که مرا از هتل نزد آیت‌الله آورده بود، با صدای بلند گفت،« برادر مسلمان ما تقصیری ندارد.» من گفتم،« مگر برا در مسلمان شما متهم بود؟» در این اثناء یک نفر ازسر خیر خواهی با آرنج خود به پهلوی من زد و آهسته گفت ،«چیزی نگو! خدا را شکر کن که به خیر و خوشی تمام شد.» آیت الله برای بار دوم و به عنوان دلجوئی با دست خود، بازوی مرا نوازش داد و گفت، « الحمدالله » و به دنبال آن صدها حنجره با هم گفتند، « الحمدالله » وقتی به دقت نگاه کردم، دیدم که چشمان همه آنها ، با محبت و دوستی ، به من می‌نگرد.

مهم‌ترین شخصیت پس از هیتلر

سومین دیدار من با آیت‌لله، روزی بود که « سفتون دیلمر» خبرنگار معروف روزنامه «‌دیلی اکسپرس» انگلیسی خود را برای مصاحبع با آیت الله آماده می‌کرد.

آیت الله قبلا، از پذیرفتن « دیلمر » برای مصاحبه خودداری می ورزید، زیرا « دیلمر» یک انگلیسی و طبعا یک سگ بود، ولی « دیلمر» با بردباری و پافشاری توانست تا با آیت‌الله مصاحبه‌ای به عمل آورد.

منظره این مرد انگلیسی چاق و خوشحال که در مقابل آیت‌الله کاشانی دو زانو نشسته بود  منظره جالب و هیجان‌انگیزی بود. در آغاز مصاحبه آیت الله سرگرم گفتگوی تلفنی بارئیس ستاد ارتش ایران بود. آیت‌الله با لحنی آرام که با اندکی تهدید همراه بود به رئیس ستاد می‌گفت: به من خبر رسیده که بعضی از افسران وابسته به رزم آرای خائن سوء قصدی را بر ضد من طرح ریزی کرده‌اند و من به تو به عنوان رئیس ستاد ارتش، هشدار می‌دهند تا تصمیمات لازم را درباره این دیوانه‌ها بگیری و من شخصا نمی‌خواهم دخالت کنم – با آنکه قادر به چنین کاری هستم - و موقعیت را به تو واگذار می‌کنم و از تو می‌خواهم که مرا از نتیجه اقدامات خود را خبر سازی ...». سپس آیت الله گوشی تلفن را گذاشت و متوجه «دیلمر» شد و خطاب به مترجم خود گفت: هر چه که من می‌گویم باید کلمه به کلمه او ترجمه کنی !... متوجه شدی ؟ سپس متوجه دیلمر شد و گفت: من مصاحبه با تو را نمی‌پذیرفتم به این دلیل که ایل و تبار تو را دوست نمی‌دارم. آیت‌الله سپس افزود: من اعتقاد دارم، همه انگلیسی‌ها سگ هستند ! ولی آنهایی که برای تو پیش من وساطت کردند، گفتند: تو مثل دیگر انگلیسی ها سگ نیستی! و تو مثل کودک پاکیزه‌ای هستی در دامن کنیزی پست!

مترجم همه مطالب آیت‌الله را به دقت و کلمه به کلمه، برای «دیلمر» بیان کرد و دیلمر با سکوت و شکیبایی و بردباری لبخندی زده و سپس پرسشها و پاسخها که هر کدام به مشابه گلوله‌های آتشین بود، آغاز شد.

دیلمر پرسید: نظرآیت‌الله درباره رزم آرا و موضع کشته شدن وی و قاتل او چیست‌؟

آیت‌الله با لبخندی پاسخ داد:« رزم آرا خائن بود و قتل او امر نیکی به شمار می‌رود و قاتلش یک قهرمان است .»

دیلمر: چرا مردم تو را بیشتر از شاه دوست دارند ؟

آیت الله خندید و احساس کرد که دیلمر می‌خواهد او را دچار مشکلی سازد، ولی او با آرامش جواب داد: « مردم هر کسی را که برای آنها بکوشد و به خاطر آنها مجاهده نماید دوست دارند »... پرسشها و پاسخها با حرارت تمام یک ساعت ادامه داشت و در پایان دیلمرنامه‌ای به «دیلی اکسپرس » نوشت که چنین آغاز می شد:

« خدایان به دادم برس!... مردم کمک کنید ... یک ساعت گفتگو کرده‌ام در میان حرارت و التهاب... مصاحبه، با سیاستمداری که بی تردید در بیست سال گذشته مانندش را ندیده‌ام یعنی بعد از آنکه بیست سال پیش در واقعه آتش سوزی «رایشتاک» با هیتلر مصاحبه کردم، چنین مصاحبه‌ای برای من پیش نیامده بود!»

قبل از ترک تهران و برگشت به قاهره ، برای چهارمین بار به منزل آیت الله رفتم تا با ایشان خداحافظی کنم و این بار سوالات از جانب ایشان مطرح می‌شد و بر من بود که جواب دهم... ایشان ازوضع مصر سئوال نمود و من گفتم: آموزش و صنعت در مصر، به شدت رو به پیشرفت است. ولی او سخن مرا قطع کرد و گفت: آموزش چه و صنعت چی؟ اینها سد راه جهاد و مبارزه است و اگر مردم سرگرم اینها باشند پس چه کسی باید با استعمار مبارزه کند؟

آیت‌الله سپس گفت: در روزنامه « اخبار الیوم» خواندم که گویا در مصر برای ملی کرد کانال سوئز گرایشی پیدا شده است؟ و سپس با خنده رو به حضار در جلسه نموده و گفت: من خوشحالم که هر کاری ما، در اینجا انجام می‌دهیم، در کشورهای اسلامی انعکاس مثبت دارد و سپس آهسته از من پرسید: آیا « نحاس پاشا» مرا نمی‌شناسند؟

گفتم: چه طور مگر؟ آیت‌الله گفت: من به هنگام انتصابش به مقام نخست وزیری، تلگرافی برای او فرستاده‌ام، ولی جواب نداد و سپس دو هفته پیش تلگراف دیگری در رابطه به ملی کردن کانال سوئز فرستادم که هنوز بلاجواب است.

در این گفتگو یک نفر از یاران آیت‌الله وارد اطاق شد و نامه مهمی به دست آیت‌الله داد که بلافاصله مشغول مطالعه آن شد و بعد از مطالعه نامه گفت: « بعضی از ناوگان انگلیس در خلیج فارس با آمادگی کامل به طرف جنوب غربی ایران برای پیاده کردن نیرو در خوزستان حرکت کرده‌اند و اگر انگلیسهای چنین اقدامی بکنند، خوزستان را برای آنها به جهنم تبدیل می‌کنم و بی‌تردید دستور می‌دهم که اگر ضرورت ایجاب کرد همه چاههای نفت را به آتش بکشند.

سپس آیت‌الله انگشت خود را به علامت تهدید بلند کرد و گفت: اگر انگلیس‌ها دوست دارند پیش از دوزخ الهی، جهنم دنیا را ببینید فقط یک سگ از سگهای خود را در خوزستان پیاده کند!...

و این آخرین سخنی بود که من از آیه الله کاشانی شنیدم.

پی‌نوشت:

1-  ظاهرا هیکل «قم» را با شهر «مشهد» اشتباهی گرفته و «کاشان» را از شهرای خراسان شمرده است.م

2- مراد مرحوم دکترحسین فاطمی است .م

منبع: فارس


کد مطلب: 32658

آدرس مطلب :
https://www.cafetarikh.com/news/32658/گفت-و-شنودحسنین-هیکل-باآیت-الله-کاشانی

کافه تاریخ
  https://www.cafetarikh.com