احمد مهدیزاده محلاتی فرزند ارشد شهید آیت الله حاج شیخ فضل الله مهدیزاده محلاتی است.او از منش فردی واجتماعی پدر دریک بازه زمانی طولانی،خاطراتی شنیدنی دارد که شمهای از آن را درسالروز شهادت پدر،در گفت وشنود پیش روی بازگفته است...
بیش از هفده بار دستگیر شد و به زندان رفت!
13 اسفند 1394 ساعت 22:16
احمد مهدیزاده محلاتی فرزند ارشد شهید آیت الله حاج شیخ فضل الله مهدیزاده محلاتی است.او از منش فردی واجتماعی پدر دریک بازه زمانی طولانی،خاطراتی شنیدنی دارد که شمهای از آن را درسالروز شهادت پدر،در گفت وشنود پیش روی بازگفته است...
احمد مهدیزاده محلاتی فرزند ارشد شهید آیت الله حاج شیخ فضل الله مهدیزاده محلاتی است.او از منش فردی واجتماعی پدر دریک بازه زمانی طولانی،خاطراتی شنیدنی دارد که شمهای از آن را درسالروز شهادت پدر،در گفت وشنود پیش روی بازگفته است.
امید آنکه تاریخ پژوهان انقلاب را مفید آید.
□به عنوان فرزند شهید آیت الله محلاتی ،مقداری فضای حاکم برخانواده را برای ما تشریح بفرمایید.زندگی خانوادگی شما چه شرایطی داشت؟
بسم الله الرحمن الرحیم.خدمتتان عرض کنم که پدرم 24 سال داشتند که ازدواج کردند و یک سال بعد من در سال 1334 به دنیا آمدم. در قدیم رسم بود علما را به نام شهرهایشان مینامیدند، لذا حضرت امام را به دلیل اینکه اهل خمین بودند خمینی مینامیدند، در حالی که نام خانوادگی ایشان مصطفوی بود. نام خانوادگی ما هم مهدیزاده است، منتهی مرحوم ابوی را به همین دلیل شیخ فضلالله محلاتی مینامیدند.
سه سال داشتم که به قم آمدیم و منزلی را روبهروی منزل امام اجاره کردیم.من با سید حسین آقا، نوه امام همبازی بودم. ما با خانواده امام رفت و آمد داشتیم. تابستانها که هوا خیلی گرم میشد، به محلات نزد پدربزرگ مادریام، آقای شهیدی محلاتی که از شاگردان امام بودند، میرفتیم. پدربزرگم باغ بزرگی داشتند و امام هم ده پانزده روزی به محلات تشریف میآوردند.
□شهید محلاتی مبارزات را از چه زمانی شروع کردند؟ظاهراً این رویکرد،قدمت زیادی داشته است؟
از زمانی که هنوز به دنیا نیامده بودم.خودشان میگفتند:« در سن هجده سالگی هنگامی که میخواستند جنازه رضاخان را بیاورند و در قم دفن کنند». ایشان در مدرسه فیضیه اعتراض میکند و تظاهرات به راه میافتد و اعتراضات مردم قم باعث میشود جنازه را به شهر ری ببرند. این حرکت، از اولین اسنادی است که در ساواک علیه پدرم موجود است.
حرکت برجسته بعدی ایشان زمانی است که به عنوان نماینده آیتالله کاشانی برای تبلیغ نمایندگان مجلس به تبریز میروند و موقعی که بالای منبر بودند، به طرف ایشان تیراندازی میشود! حاجآقا را از پشتبام فراری میدهند و عدهای هم کشته میشوند.ماقبل از پانزده خرداد به تهران آمدیم و من در مدرسه علوی مشغول تحصیل شدم.
□اشاره به نمایندگی پدرتان از سوی آیتالله کاشانی و نیز مراوده با خانواده حضرت امام کردید. آیا پدرتان از رابطه بین این دو بزرگوار خاطرهای را نقل میکردند؟
پدرم ابتدا شاگرد آیتالله کاشانی بودند و میگفتند مجلس ختمی بود و من در کنار آیتالله کاشانی نشسته بودم که امام وارد شدند. آیتالله کاشانی به من گفتند: «اگر قرار باشد کسی کاری کند، کسی جز این حاجآقا روحالله نیست!» این قضیه مربوط به دورانی است که مرحوم پدر بسیار جوان و هنوز ازدواج نکرده بودند و اصلاً صحبتی از انقلاب و رفتن شاه و این حرفها نبود
□به ویژگیهای شخصیتی پدر هم اشاره داشته باشید؟ایشان چه ویژگیها و خصالی داشتند؟
حاجآقا بدون ذرهای تعصب و تظاهر، فقط برای خدا کار میکرد. بسیار به مسائل شرعی مقید بود، اما سختگیری نداشت. هیچوقت ما را مجبور نمیکردند مثلاً نماز بخوانیم، بلکه سعی میکردند با رفتارشان تقید به احکام شرع را در ما نهادینه کنند. این خصلت و سیره امام هم بود. نزدیکانشان میگفتند: اگر کسی به امام نمیسپرد که برای نماز صبح بیدارش کنند، امام این کار را نمیکردند! تعصب همیشه نتیجه عکس میدهد. کسانی که خیلی به بچههایشان سخت میگیرند معمولاً نتیجه عکس میگیرند، ولی آنهایی که آزاد هستند، معمولاً شناخت بهتری از دین دارند. در واقع ایشان دین خدا را با عمل و صحبت تبلیغ میکردند، اما اختیار با خود افراد بود که چه شیوهای را در پیش بگیرند.
بسیار هم خوشاخلاق و خندهرو بودند. فقط در مواقعی عصبانی میشدند و عکسالعمل نشان میدادند که کسی به اصول دین و ائمه اطهار(ع) توهین میکرد! در اینگونه موارد به شدیدترین وجه واکنش نشان میدادند.یادم هست موقعی که شکنجهگر معروف، کمالی را محاکمه میکردند و پدر به عنوان یکی از شاکیان در دادگاه حضور پیدا کردند، گفتند:« برای خودم شکایتی ندارم، ولی به خاطر توهینهایی که به حضرت زهرا(س) کرد شکایت دارم و مایلم حکم توهین به معصومین(ع) در باره او اجرا شود».
پدر همیشه خندهرو بودند، با همه همنشین میشدند، به همه سلام میکردند، یار مظلومان بودند و در راه حق به هیچ چیزی جز رضای خدا و احکام شریعت نمیاندیشند. بسیار متواضع بودند. دوستان ایشان میگویند: وقتی برای یک اعلامیه امضا جمع میکرد، جلوی اسم همه مینوشت «آیتالله» و آخر از همه خودش امضا میکرد:مینوشت:« الاحقر فضلالله مهدیزاده محلاتی».مقام معظم رهبری میفرمودند: «ما در جامعه روحانیت به ایشان میگفتیم موتور العلما، چون همه علما را راه میانداخت!» بسیار سادهزیست بودند. یادم هست در ایامی که ایشان همراه با مرحوم آیتالله مهدوی کنی به کمیته رفته، یک ماشین بنز به ایشان داده بودند، چون موقعیت خطرناک بود. ایشان به من میگفت:« تو سوار این بنز بشو و ماشین خودت را به من بده، چون شرمم میشود با بنز بین مردم بروم». ایشان هرگز از مجلس حقوقی نگرفت و در وصیتنامه خود نوشته است که:« من از بیتالمال و سهم امام جز در مواردی که ممنوعالمنبر بودم استفاده نکردهام و گذران زندگیام از منبر بوده است». موقعی که میخواستم برای ادامه تحصیل به امریکا بروم، ایشان به من گفت: «ببین! از حالا به بعد تکلیف شرعیات به عهده خودت هست و هر ثواب و گناهی که بکنی پای خودت مینویسند، بنابراین مراقب اعمال و گفتار خود باش، مضافاً بر اینکه گوشت و پوست شما از منبر امام حسین(ع) تأمین شده است.»
یکی دیگر از ویژگیهای پدر این بود که هر وقت ایشان را دستگیر میکردند و میبردند، همیشه با خنده میرفت!
□تعداد دستگیریهایشان کم هم نبود!اینطور نیست؟
همینطور است. ایشان بیش از هفده بار دستگیر شد و به زندان رفت! زندان رفتن ایشان هم برای ساواک مکافات داشت، چون ایشان در زندان، بلافاصله اداره امور را در دست میگرفت و روی بقیه زندانیها تأثیر میگذاشت. ایشان در کمیته استقبال و دبیری جامعه روحانیت مبارز هم تلاش فراوانی برای ساماندهی امور انجام میداد. شاید اگر ایشان شهید نمیشد، انشقاق در جامعه روحانیت پیش نمیآمد! ایشان همواره به دنبال ایجاد وحدت بود.
□هنگامی که امام به پاریس رفتند، گویا شهید محلاتی نتوانستند به ایشان بپیوندند. علت چه بود؟
پدرم را ممنوعالخروج کرده بودند.من آن دوره در امریکا درس میخواندم و وقتی امام به پاریس تشریف بردند، همراه عدهای از دوستان در انجمن اسلامی دانشجویان به پاریس رفتیم. در پاریس همراه با مرحوم آقای عسگراولادی در دفتر امام بودیم و موقع برگشتن به ایران، با هواپیمای دوم برگشتیم.
□شما رابط پدر و حضرت امام بودید؟
خیر، آن روزها تماس تلفنی بسیار دشوار بود و از این گذشته اصلاً نمیدانستم پدر کجا هستند! پدر بیشتر با مرحوم حاج احمد آقا و خود حضرت امام در ارتباط بودند.
□یکی از فرازهای مهم زندگی شهید محلاتی، اعلام حکومت اسلامی از رادیوست. در این مورد چه به شما میگفتند؟
آن قضیه را بازسازی کرده و از آن فیلم ساخته و صدای حاجآقا را روی آن گذاشتهاند! در مورد اعلام این موضوع با امام صحبت کرده و امام فرموده بودند: با آقای محلاتی صحبت کنید. حاجآقا میگفتند:ارک در دست گاردیها بود و مرا از داخل کانالهایی که در آنها سیم کشیده بودند، در نور شمع بردند و به یکی از استودیوها رساندند و گفتند که صدای شما پخش میشود! من هم گفتم: بسم الله الرحمن الرحیم و حدود یک ساعت برنامه اجرا کردیم. گاردیها هنوز در رادیو بودند، ولی خبر نداشتند که ما از کجا وارد شدهایم که آنها ندیدهاند!
در آن موقع تازه از خارج آمده و به محلات رفته بودم و با برادرم برای دید و بازدید بیرون رفته بودیم. یکمرتبه وسط خیابان یک نفر فریاد زد: «صدای آشیخ فضلالله است!» رادیو ماشین را روشن کردیم و دیدیم راست میگوید. صدای پدرم بود که میگفتند: «بسم الله الرحمن الرحیم. این صدای انقلاب اسلامی ایران است!» از روی بسمالله گفتن پدرم صدای ایشان را شناختم. بعد هم پیام امام را خواندند و یک ساعتی برنامه را اجرا کردند و گفتند: دیگر بیش از این نمیتوانم حرف بزنم. سپس سرودهای انقلابی پخش شد! مأموران رژیم به استودیوی جامجم حمله برده بودند و خبر نداشتند صدا از میدان ارک پخش شده است.
بعد از پیروزی انقلاب اسلامی از حاجآقا خواستند بروند و آن صحنه بازسازی شود، چون موقع وقوع حادثه امکان اینکه بتوانند فیلمبرداری کنند نبود.
□از فعالیتهای شهید محلاتی پس از پیروزی انقلاب بگویید.
ایشان در مدرسه علوی در خدمت امام بودند و بعد هم برای اولین دوره مجلس شورای اسلامی، از محلات انتخاب شدند. در همین دوره هم حضرت امام حکم نمایندگی خود در سپاه را به ایشان دادند که پدر گفتند: از عهده من برنمیآید، ولی امام فرمودند: باید قبول کنید. کنترل بچههای سپاه بسیار دشوار بود و حاجآقا میگفتند: اینها هر کدام برای خودشان مجتهد هستند! همیشه در سخنرانیهایشان در سپاه میشنیدم که میگفتند: «آقاجان! اجتهاد نکنید، مقلد باشید!» همه آنها جوانان انقلابی و پرشوری بودند و شرایط هم شرایط انقلاب بود و لذا کنترل آنها واقعاً سخت بود. مرحوم پدر برای نوشتن اساسنامه سپاه بسیار تلاش کردند و گفتند: باید همه چیز قانونمند شود.
□از ارتباط صمیمی شهید و حضرت امام چه خاطراتی دارید؟
پدر عاشق امام بودند و شجاعت و ایمان امام را میستودند. در وصیتنامه پدر آمده است: «من در این عالم به امام عشق میورزیدم. امیدوارم در عالم دیگر هم ایشان شفیع من شود.» همانطور که کسی جرئت نمیکرد در محضر پدر به معصومین(ع) جسارت کند، در مورد امام هم همینطور بود. ایشان 40 سال بود که سیگار میکشید. دو سه سال مانده به شهادت، ناگهان عادت 40 ساله را کنار گذاشت. پرسیدیم چطور شد؟ ایشان گفت:« امام را خواب دیدم که خواستم با ایشان حرف بزنم و روی خود را برگرداندند. فهمیدند از بوی سیگار ناراحت شدهاند!»
□جایگاه ایشان از لحاظ علمی چگونه بود؟
ایشان درس خارج را در مدرسه مروی تمام کرده و به اجتهاد رسیده بودند و از حضرت امام و چند تن از علمای دیگر اجازه اجتهاد داشتند، منتهی اولاً سن زیادی نداشتند که به شهادت رسیدند و ثانیاً از نوجوانی به شکل جدی درگیر مبارزات بودند و لذا به کارهای علمی، پژوهشی و تألیف کتاب نرسیدند. پس از پیروزی انقلاب هم با توجه به مسئولیتهای سنگینی که داشتند، کمتر به این مسائل اهمیت میدادند. ایشان چون خالص برای خدا کار میکردند، خدا هم در همین دنیا جوابش را داد و شما حتی به روستاها هم که میروید، پایگاه بسیج، مدرسه یا نهاد دیگری به نام ایشان هست و همه از ایشان به نیکی یاد میکنند. برای پدر هیچ فرق نمیکرد کسی که خلافی انجام داده است، پسر خودش باشد یا هفت پشت غریبه! به هیچوجه وساطت نمیکرد و میگفت قانون را هر چه که هست در بارهاش اجرا کنید.
□و سخن آخر؟
پدرم صبح روز شهادت به مادر گفته بودند:« قبای نوی مرا بیاورید». آقای رفیقدوست میگفتند در جلساتی که با ایشان داشتیم، همیشه میگفت: خوشا به حال امام حسین(ع) که محاسنشان به خونشان خضاب شد. وقتی بالای سر هواپیمای حامل حاجآقا رسیدیم، دیدیم ایشان به خواسته خود رسیده و مثل مولایش محاسناش به خون خضاب شده است!
پدر علاقه زیادی به لباس روحانیت داشت. هر چه پیکر ایشان را غسل میدادند، باز خون جاری میشد. امام فرموده بودند:« شهدایی را که نمیشود غسل داد، همانطور دفن کنندو پدر را با همان قبا دفن کردند».
منبع: موسسه مطالعات تاریخ معاصر ایران
کد مطلب: 32774