محمود توپ را در جلو پایش قرار داد و به قصد زدن یک گُلِ راه دور با تمام توان به توپ ضربه زد که ناگهان صدای مهیبی همه ما را میخکوب کرد.
وبلاگ روشنای صبح
شوتِ موشکی!
30 خرداد 1393 ساعت 13:42
محمود توپ را در جلو پایش قرار داد و به قصد زدن یک گُلِ راه دور با تمام توان به توپ ضربه زد که ناگهان صدای مهیبی همه ما را میخکوب کرد.
وبلاگ روشنای صبح نوشت: اواخر سال 1363 بود، سرمای زمستانی قدرت خودش را از دست داده و بوی بهار مشام جان شهر را نوازش میداد.
سال اول راهنمایی بودم؛ اما چه درس خواندنی! موشکباران شهر و صدای مدام آژیر خطر مدارس را نیمه تعطیل کرده بود.
آن روزها شهر، هم شلوغ و هم خلوت (در ساعاتی شلوغ و در ساعاتی خلوت) بود؛ خانوادهام برای چند روزی به پادگان تیپ دوم زرهی (جاده اندیمشک – دزفول) رفته بودند اما چه رفتنی! مادرم هر روز صبح به اندیمشک میآمد و در تنور گِلی خود نان میپخت و پس از انجام کارهای خانه با تعدادی از مادران رزمنده و شهدا مانند مادر شهید حاجی محمد زارع، مادر آزاده عبدالله فاطمی و مادر برادران جمشیدی (خداوند هردو مادر را قرین رحمت خویش فرماید) به دیدار خانوادههای شهدا میرفت یا به بیمارستان شهید کلانتری برای شستشوی لباس رزمندگان و پتوهای آنان همت میگماشت.
روز بیست و ششم اسفند سال 1363 صبح هنگامی که مادرم قصد اندیمشک را داشت من و غلامرضا برادرم که حدود 2 سال از من بزرگتر است از درب پادگان نیروی زمینی به همراه او خارج شدیم و به منزل خودمان ابتدای خیابان خیام جنب پل زیرگذر آمدیم.
خانه ما از حیاط خوبی برخوردار است، بیشتر اوقات فوتبال کوچک در منزل به راه و شیشه اتاقها از توپ، زخمی و نالان. آن روز هم مادرم پس از پخت نان و انجام امور منزل به قصد دیدار با منزل شهدا به اتفاق مادران دیگر راهی بنیاد شهید شد و به ما گفت که در منزل باشیم تا او برگردد.
چادرش را بر سر کشید و گفت: زود میآیم، مواظب خودتان باشید؛ خیابان خیام در سکوت بود؛ گهگاهی عابری با وسیله یا بیوسیله از آن میگذشت و صدای شکستن سکوت را نوید میداد.
در همین حین محمود علی بهار (پسر دایی پدرم) از خیابان عبور کرد و ما که جلوی منزل بودیم او را به فوتبال کوچک(گل کوچ) در حیاط دعوت کردیم.
دوچرخهاش را به دیوار خانه تکیه داد و وارد حیات شد؛ سه نفری سرگرم بازی بودیم که توپ پلاستیکی قرمز رنگی که در لابلای پاها جابجا میشد حسابی صدمه دیده و برای یک لحظه محمود توپ را در جلو پایش قرار داد و به قصد زدن یک گُلِ راه دور با تمام توان به توپ ضربه زد که ناگهان صدای مهیبی همه ما را میخکوب کرد.
ضربه محمود و اصابت موشک به خیابان آلادپوش، خیابانی که پل هوایی فلزی کنونی به آن منتهی میشود در هم آمیخته شدند و از آسمان بر سرمان خاک بارید، محمود سریع سوار دوچرخه شد و رفت.
اندکی بعد مادرم سراسیمه به منزل آمد چشمانش با دیدن ما از خوشحالی برق میزد اما عمق نگاهش از اصابت موشک و زخمی شدن چند باره شهر و آسمانی شدن تعداد دیگری از همشهریانم سراسر غصه و اندوه بود.
کد مطلب: 35035