کافه تاریخ- کافه هنر
در میان اشعار عتراضی میرزاده عشقی که ویژگی مشترک همه آنها همین ویژگی اعتراضی (چه اعتراض به دولت و نمایندگان و مردم و حتی برخی جاها اعتراض به آفارینش و فلک و . . .) شعر جالبی وجود دارد که اعتراض شاعر بیش از هر چیز در بستری از وطن پرستی اش خود را نشان می دهد.
خاکم به سر، زغصه به سر خاک اگر کنم
خاک وطن که رفت، چه خاکی به سر کنم؟
آوخ، کلاه نیست وظن، گر که از سرم
برداشتند، فکر کلاهی دگر کنم
مرد آن بود که این کُلهاش، برسر است و من
نامردم ار که بی کُله، آنی به سر کنم
من آن نیم که یکسره تدبیر مملکت
تسلیم هرزهگرد قضا و قدر کنم
زیر و زبر اگر نکنی خاک خصم را
وی چرخ! زیر و روی تو زیر و زبر کنم
جایی است آروزی مـــن، ار من به آن رسم
از روی نعش لشکر دشمـن گذر کنم
هر آنچه میکنی بکن ای دشمن قوی!
من نیز اگر قوی شدم از تو بتر کنم
من آن نیم بـه مرگ طبیعی شوم هلاک
وین کاسه خون به بستر راحت هدر کنم
معشوق عشقی ای وطن، ای عشق پاک من!
ای آن که ذکر عشق تو شام و سحر کنم
عشقت نه سرسری ست که از سر به در شود
مهرت نه عارضی است که جای دگر کنم
عشق تو در وجودم و مهر تو در دلم
با شیر اندرون شد و با جان به در کنم