به سید خندان رسیدم، زیادم بدم نَیمَد، رفتم که سری به سیّد نورانی بزنم و یکی دو تا پیاله ازون چاییای سردمِ معروفش بزنم و یک کمی جون بیگیرم، اما هر چی چش انداختم نه سیّدو دیدم نه کلبه عشقشو. تو یه دکّه خشت و گلیِ کوچیک، شاید سه متر در سه متر، سالای درازی زندگی می کرد...