دوستان و همقطاران انقلابیاش او را تدارکاتچی انقلاب لقب دادهاند. خودش اما میگوید: «من عمله انقلابم. سمتی که هیچ کس نمیتواند از آن عزلم کند.» زندگی سیاسیاش خیلی زود آغاز میشود؛ از ده سالگی! «سال ۱۳۲۹ ده ساله بودم که در منزل مرحوم آیتالله کاشانی چای میدادم. در همان سن و سال رفتوآمدهای مرحوم نواب صفوی و اطرافیانش را زیر نظر داشتم و دقیقا یادم هست که با مرحوم کاشانی در مورد ترور رزمآرا و نخستوزیری مصدق صحبت میکردند.» در یازده سالگی هم برای نخستینبار دستگیر میشود: «در یازده سالگی همراه با جمعی از فدائیان اسلام در مسجد لرزاده دستگیر شد. وقتی افسر کلانتری او را در جمع تجمعکنندگان ضد شاه میبیند و با تعجب علت دستگیریاش را جویا میشود، مامور دستگیرکننده میگوید: این پسر خیلی شلوغ میکرد.» (ص۱۵)
سخن از محسن رفیقدوست است. کسی که پیش از انقلاب تجربه عضویت در طیف گوناگونی از گروههای سیاسی را در کارنامه خود دارد. دورهای به شاخه جوانان جبهه ملی میپیوندد و دورهای از نهضت آزادی سر در میآورد. از آنجا مقصد بعدیاش شاخه نظامی هیاتهای موتلفه اسلامی است و مدتی بعد هم به سازمان مجاهدین خلق میپیوندد و تا سال ۱۳۵۴ که برخی از اعضای آن تغییر ایدئولوژی داده و مارکسیست میشوند، به همراه سیدعلی اندرزگو مسوولیت تامین اسلحه و مهمات سازمان را بر عهده میگیرد؛ تجربهای که بعدها در سپاه و در ایام جنگ بسیار به کارش میآید. همه اینها کافی است تا هر گوشی را برای شنیدن خاطرات رفیقدوست کنجکاو کند.
«برای تاریخ میگویم» عنوان کتابی است که محسن رفیقدوست در آن به روایت خاطرات سالهای ۱۳۵۷ تا ۱۳۶۸ خود پرداخته است و از نشستن پشت فرمان خودروی بلیزر معروفی که ۱۲ بهمن ۵۷ به استقبال امام رفت، تشکیل سپاه و نحوه تامین مهمات و تسلیحات سپاه در ایام جنگ و فعالیتهای برون مرزی و غیرنظامی سپاه تا فوت امام خمینی و اندکی پس از آن را در این کتاب بازگو کرده است. رفیقدوست در این روایت ناگفتههای جالبی از تشکیل سپاه و فعالیتهای آن بیان میکند.
بهشتی گفت بهتر است در سپاه باشی
نام محسن رفیقدوست بیش از هر چیز با تشکیل هسته اولیه سپاه گره خورده است. هر چند او میگوید فکر ایجاد نیرویی غیر از ارتش برای دفاع از انقلاب اولین بار از سوی محمد منتظری مطرح شد، اما پس از پیروزی انقلاب نامی از منتظری در میان جمعی که به همراه رفیقدوست سپاه را تشکیل میدهند نیست. آنطور که رفیقدوست بیان میکند او علاقهمند به فعالیتهای حزبی و برنامهاش فعالیت در حزب جمهوری اسلامی بوده است اما به پیشنهاد شهید بهشتی به سپاه میرود: «مرحوم بهشتی جلوی پلههای مدرسه علوی مرا صدا کرد و گفت: حاج محسن، حضرت امام الان حکم تشکیل سپاه پاسداران را زیر نظر دولت موقت به آقای لاهوتی دادند. بهتر است شما هم در این سپاه باشی.» (ص۴۹)
رفیقدوست هم بلافاصله در جمع انقلابیونی چون دانش منفرد آشتیانی، غلامعلی افروز، ابراهیم سنجقی، علیمحمد بشارتی، مرتضی الویری و... به همراه تهرانچی و صباغیان که از طرف دولت موقت در پادگان عباسآباد برای تشکیل سپاه گردهم آمده بودند حاضر شد: «وارد شدم و از جمع پرسیدم سپاه قرار است اینجا تشکیل شود؟ گفتند بله. کاغذی برداشتم و روی آن نوشتم : بسم الله الرحمن الرحیم- سپاه پاسداران انقلاب اسلامی تشکیل شد. ۱- محسن رفیقدوست و...» (ص۵۰) و همینطور یک به یک نامهایشان را ذیل آن نوشتند. اگرچه رفیقدوست از همان جلسه مسوول تدارکات سپاه میشود، اما در عمل نقشی بیشتر از یک تدارکاتچی ایفا میکند.
توافق زیر کلت ۴۵
گروهی که در عباسآباد گردهم آمده بودند تنها گروهی نبود که برای پاسداری از انقلاب تشکیل شده بود. سه گروه دیگر یکی توسط محمد منتظری با همراهی یوسف کلاهدوز و با نام مستعار «پاسا» (پاسداران انقلاب) و دیگری به نام «گارد انقلاب» توسط عباس آقازمانی (ابوشریف) به همراه افرادی چون مصطفی میرسلیم، جواد منصوری و ابراهیم محمدزاده و سومی سازمان مجاهدین انقلاب اسلامی با همراهی محمد بروجردی تشکیل شده بودند که موازی با هم فعالیت میکردند. به همین دلیل رفیقدوست دست به کار میشود و با روش خودش سعی در ادغام این چهار گروه میکند: «فروردین ۵۸، یک روز محمد منتظری، ابوشریف و محمد بروجردی را به سپاه خودمان در سلطنتآباد دعوت کردم. به یکی از اتاقهای طبقه دوم رفتیم. درب اتاق را قفل کردم. حکم آقای لاهوتی را به هر سه نشان دادم و گفتم: این حکم امام به لاهوتی است. اینجا سپاه قانونی و شرعی است. شما هر کدام رفتهاید برای خودتان یک دکان باز کردهاید! اینکه نمیشود.» رفیقدوست وقتی میبیند که کار بالا گرفته و دستیابی به توافق دشوار میشود از اسلحهاش استفاده میکند: «من یک کلت ۴۵ داشتم. آن را درآوردم و گفتم: اگر توافق نکنید اول شما سه نفر را میکشم و بعد خودم را (خنده). بالاخره توافق کردیم.» (ص۵۳)
حالا دیگر ارگان سپاه، سر و شکل متمرکزی به خود گرفته و وقت آن شده بود که با گرفتن نیرو و تجهیز خود، اهدافی که به خاطرش تشکیل شده بود را دنبال کند. طولی نمیکشد که دستورالعمل تشکیل سپاه به سراسر کشور ابلاغ میشود و عضوگیری با رشد سریعی پیش میرود. در آن مقطع که زمان زیادی از پیروزی انقلاب نمیگذشت و همه چیز زیر و زبر شده بود، نهاد تازه تاسیسی چون سپاه نمیتوانست انتظار بودجهای کلان و مجزا برای خود داشته باشد و بنابراین تا آبان ماه ۵۸ که بودجهای به آن اختصاص یافت، میبایست خودش گلیم خودش را از آب بیرون میکشید: «ما خیلی از ساختمانهای ساواک و ساختمانهای مصادرهای را گرفتیم. این ساختمانها را دادگاه به نفع بنیاد مستضعفان مصادره کرده بود، ولی ما قبل از حکم دادگاه، آن را گرفته بودیم. هر جا هم زمین مناسبی میدیدیم، میرفتیم دورش سیم خاردار میکشیدیم و تابلو میزدیم: سپاه پاسداران. البته مال مردم را نمیگرفتیم، مال بنیاد مستضعفان را میگرفتیم.» (ص۶۲) این رویه البته با اعتراض رئیس وقت بنیاد مستضعفان مواجه شده و با دخالت امام خمینی متوقف میشود: «زمانی که آقای طهماسب مظاهری رییس بنیاد شد، خدمت امام رفت. آیتالله توسلی به من زنگ زد و گفت: آقای مظاهری الان خدمت امام بودند، امام گفتند به شما زنگ بزنم و بگویم که دیگر بدون اجازه بنیاد مستضعفان از املاک بنیاد نگیرید. البته ما تا آن موقع ۳۱۴ ملک از بنیاد گرفته بودیم.» (ص۶۳)
ترور ناکام بختیار
بیش از یک سال از تاسیس سپاه گذشته بود که انتشار برخی اخبار، افکار عمومی را متوجه سپاه و فعالیت برون مرزیاش کرد؛ فعالیتی که شکست خورد و تبعات آن حتی تا یک دهه بعد دامنگیر دولت ایران شده بود. در اخبار ۳۰ تیر ۱۳۵۹ آمده بود که گروهی به نام سپاه پاسداران اسلام به ترور شاپور بختیار اقدام کردند. ماجرا از این قرار بود که مدتی بعد از پیروزی انقلاب شخصی به نام مهدی نژادتبریزی به محسن رفیقدوست مراجعه کرده و اعلام میکند که آماده است تا بختیار را از بین ببرد. محسن رفیقدوست هم بیفوت وقت حکم اعدام انقلابی بختیار را میگیرد: «رفتم خدمت آیتالله محمدی گیلانی و گفتم گروهی داریم که میخواهیم آنها را بفرستیم تا بختیار را اعدام کنند. شما اجازه میدهید؟ گفت: بله من حکمش را میدهم؛ و نوشت: بختیار مهدورالدم است.» (ص۱۲۹)
آنطور که رفیقدوست در خاطراتش آورده، پس از صدور این حکم، یک گروه پنج نفره به نامهای انیس نقاش (معروف به ابومازن که در حال حاضر مفسر سیاسی و اقتصادی تلویزیون الجزیره و مطبوعات لبنانی و ساکن ایران است)، نژادتبریزی، جناب و سمیر (نام نفر پنجم ذکر نشده) یعنی در مجموع سه نفر ایرانی و دو نفر لبنانی به فرانسه رفتند تا حکم صادر شده درباره بختیار را اجرا کنند. اما از آنجا که همزمان با این گروه، ابوشریف هم گروه دیگری را به سرپرستی فردی به نام ابوالوفا برای کشتن بختیار مامور کرده بود، در اجرای عملیات تداخل پیش آمده و عملیات با شکست مواجه میشود: «ما و ابوشریف از هم خبر نداشتیم. ابومازن و تیمش همه کارها را آماده کرده بودند. اعدام انقلابی بختیار در پوشش خبرنگار یکی از مجلات معروف عربی بود. خبرنگار به سختی وقت ملاقات میگیرد تا مقدمات مصاحبه با بختیار را فراهم کند. او در همین جلسه اول راه ورود و خروج و وضعیت خانه را شناسایی میکند. در این فاصله، فرانسویها متوجه ورود گروهی از ایران میشوند. ابوالوفا لو میرود، اما آنها فرار میکنند. فرانسویها محافظها را بیشتر میکنند. به بختیار هم میگویند زنجیر پشت در را بیندازد. وقتی ابومازن و نژادتبریزی (مسوول اعدام) با مسلسل میروند، پلیس با آنها درگیر میشود. در این درگیری همه اعضای تیم دستگیر و سه نفر هم کشته میشوند. خانمی هم از اهالی آن ساختمان قطع نخاع میشود. طرح ما هم شکست میخورد.» (ص۱۳۰) البته ابومازن بعدها در گفتوگویی علت ناموفق بودن اعدام بختیار در سال ۱۳۵۹ را اظهارات آیتالله صادق خلخالی میداند، که همزمان با ورود آنها به فرانسه اعلام کرده بود برای اجرای حکم اعدام بختیار به پاریس کماندو فرستاده است. (ص۱۳۳)
اما ماجرا به همین جا ختم نمیشود. محاکمه پر سر و صدایی برای این تیم پنج نفره برگزار شد و آنها در دادگاه اعتراف کردند که از طرف رفیقدوست مامور به این کار شدهاند. در نهایت هم سه نفر به حبس ابد و دو نفر هم به حبسهای کمتر محکوم شدند. هر چند محکومیت آنها بیشتر از ده سال طول نکشید. سال ۱۳۶۹ چریکهای لبنانی که دوستان ابومازن بودند در یک رشته عملیات، به سفارتخانه فرانسه حمله کردند و همچنین یک هواپیمای فرانسوی را نیز ربودند. پس از این اقدامات نمایندهای از طرف رئیسجمهور فرانسه با رفیقدوست ملاقات کرده و مذاکرات برای حل مساله آغاز میشود. رفیقدوست در این ملاقات تنها راه حل را آزادی گروه ابومازن از زندان اعلام و تاکید میکند که اگر آنها آزاد نشوند دوستانشان اقدامات دیگری انجام خواهند داد. از سوی دیگر همزمان با این مذاکرات ابومازن هم در زندان دست به اعتصاب غذای سختی میزند و اعلام میکند به شرطی از اعتصاب غذا دست بر میدارد که نمایندهای از ایران و به خصوص رفیقدوست از او بخواهد. (ص۱۳۰)
رفیقدوست که نامش هم در لیست متهمان این پرونده بود با مشورت رئیسجمهور وقت (آیتالله هاشمی رفسنجانی) به فرانسه میرود و قرار میشود تا از ابومازن بخواهد اعتصاب غذایش را بشکند و از سوی دیگر با پرداخت خسارت به خانواده کشتهشدگان که طبق قوانین فرانسه حدود پانصد هزار دلار بود، ظرف دو هفته ابومازن و تیمش آزاد شوند. «آقای هاشمی هم دستور دادند این پول پرداخت شود.» (ص۱۳۱) و بدین ترتیب ماجرا پس از ده سال خاتمه یافت.
سپاه در لبنان
زمان که جلوتر میرفت ایران و انقلاب آن نیز با تهدیدات گوناگونی مواجه شد که مهمترین آنها جنگ بود. سپاه هم به عنوان یک نیروی نظامی رفته رفته بیشتر در متن دفاع نظامی از کشور قرار میگرفت. اما این موضوع مانع از آن نمیشد که سپاه نگاهی به بیرون مرزهای ایران نداشته باشد. نگاه بلندپروازانهای که معتقد بود در جهان اسلام مرز ملی وجود ندارد و برای نجات مستضعفان و برقراری جمهوری اسلامی باید جنگید. غلبه همین دیدگاه بود که سال ۶۱ و درست در بحبوحه جنگ ایران و عراق، بخشی از نیروهای سپاه را برای دفاع در برابر حمله اسرائیل به لبنان و سوریه فرستاد. موضوعی که با مخالفت امام و بازگرداندن نیروها مواجه شد: «۳ خرداد ۱۳۶۱ و همزمان با فتح خرمشهر، اسرائیل حمله کرد و لبنان را گرفت. ما عجله کردیم و با شهید صیاد شیرازی و محسن رضایی به لبنان و سوریه رفتیم. به من ماموریت دادند که امکانات فراهم کنم و جهت تدارک نیروهای اعزامی به سوریه مبلغ پانصد هزار دلار از بانک مرکزی درخواست کردم و نیرو هم بردیم. اما وقتی امام این را شنیدند گفتند که نیروها را برگردانید؛ چون راه قدس از کربلا میگذرد. امام فرمود بروید برادرانتان را آموزش بدهید. بنابراین جمعی از افراد برای آموزش جوانان لبنانی در لبنان ماندند و بقیه برگشتند.» (ص۸۵)
باغ قدس؛ خانه پرسنل سپاه
دایره فعالیتهای سپاه به این دست فعالیتهای برون مرزی محدود نمیشد. تدارکاتچی انقلاب در عین حال که کشور درگیر جنگ بود و باید تسلیحات و مهمات برای رزمندگان جبهه فراهم میکرد، تدارکات نیروهای اعزامی به سوریه را برعهده میگرفت و نیم نگاهی هم به تیم دربندش در فرانسه داشت... یادش نرفته بود که پرسنل سپاه که عموما از طبقات پایین بودند نیازمند مسکن هستند و باید برایشان خانه ساخت. این بود که رفیقدوست ۱۵ بهمن ۱۳۶۴ در نامهای به امام خمینی اولین سنگ بنای احداث شهرک بزرگ شهید محلاتی را گذاشت.
رفیقدوست در خاطراتش تعریف میکند: «من خدمت امام رفتم و گفتم بچههای سپاه اکثرا از خانوادههای طبقه پایین هستند و ما باید برای اینها خانه بسازیم. امام فرمودند: مگر من جایی دارم؟ گفتم باغی هست (باغ قدس) که مربوط به بهاییها بوده و مصادره شده و الان دست بنیاد است. شما این باغ را مرحمت کنید تا ما برای سپاهیها تبدیل به خانه کنیم. امام هم فرمود: بروید بپرسید این باغ مال بهاییها است یا مال بهائیت است. ما هم تحقیق کردیم و به ایشان گفتم: مال بهائیت است. امام باز گفتند: حالا به من بگو دورش دیوار هست یا نه؟ از ایشان سوال کردم اگر دورش دیوار نباشد چه؟ ایشان گفتند اگر دیوار نباشد، آنجاییش که دار و درخت ندارد موات است و مال دولت است. به امام گفتم: نه آقا؛ دورش دیوار دارد. حتی بالای کوه. امام گفتند: بروید ببینید چه کسی آنجا را مصادره کرده است. رفتم دادگاه انقلاب و دیدم حکم مصادره را آقایی به نام عندلیب صادر کرده است. امام فرمودند حالا این حکم را ببرید تا آقای محمدی گیلانی هم زیرش را امضا کند. پیش آقای گیلانی رفتم و ایشان هم امضا کردند. بعد از این مقدمات من رسما نامهای را در ۱۵ بهمن به امام نوشتم و با موافقت ایشان و آقای هاشمی کار ساخت مسکن برای پرسنل سپاه شروع شد و تا الان نزدیک به ده هزار واحد ساخته شده است.» (ص۳۳۱-۳۲۹)
اینها بخشی از روایتی است که رفیقدوست برای تاریخ گفته است. روایتی که در آن رفیقدوست خواننده را تنها با آنچه که میداند و گفتنی هست شریک میکند: «آنچه را میدانم میگویم و آنچه را نمیدانم میگویم نمیدانم و آنچه را میدانم و نباید بگویم، میگویم نمیگویم.»