۰
plusresetminus
فاطمه نواب صفوی نخستین فرزند خانواده بوده و در دوران شهادت پدر،تنها 5سال داشته است.با این همه در طول زندگی و با تکاپوی بسیار،اطلاعات و اسناد فراوانی را از زندگی او گرد آورده است.
سخنرانی نواب در الازهر مصر را تکان داد
 فاطمه نواب صفوی نخستین فرزند خانواده بوده و در دوران شهادت پدر،تنها 5سال داشته است.با این همه در طول زندگی و با تکاپوی بسیار،اطلاعات و اسناد فراوانی را از زندگی او گرد آورده است.درگفت و شنودی که پیش روی دارید،شهید نوای صفوی را از منظر فرزند و در قامت یک پدر به بررسی نشسته ایم. امید آنکه مقبول افتد.  

*به عنوان سئوال نخست، پس از شش دهه از شهادت پدر بزرگوارتان وقتی به ایشان فکر می‌کنید ایشان را با چه ویژگی‌هایی به تجسم می کنید؟

واقعیت این است که زندگی ما یک زندگی عادی نبود و هر لحظه به شکلی در می‌آمد و ما دائماً در حال جابه‌جایی و تغییر مکان بودیم. پدر همیشه درگیر مبارزات‌شان بودند و ما خیلی کم ایشان را در کنار خود می‌دیدیم، به همین دلیل به شکلی کاملاً مبهم فقط یک چهره زیبا با یک دنیا عشق و محبت را به یاد می‌آورم.

ویژگی خاصی که در طول سال‌ها از دیگران شنیده و از مطالعه در باره ایشان به دست آورده‌ام، این است که پدرم حرفی نمی‌زدند، مگر اینکه خودشان عامل به آن بودند، به همین دلیل ابتدا نظریه‌های اخلاقی‌شان را درباره خود و خانواده‌شان پیاده و سپس برای جامعه تجویز می‌کردند. خانواده از نظر پدرم در درجه اول اهمیت قرار داشت. در باره ویژگی‌های اخلاقی ایشان، مادرم می‌گویند:« پدر همیشه چندین سال از زمانه خود پیش بودند. ایشان به هیچ‌وجه ظلم و ستم نسبت به احدی را تحمل نمی‌کردند، به همین دلیل هم ستمگران و وطن‌فروشان به‌شدت از ایشان می‌ترسیدند».

*به مصادیقی از رویکردهای ظلم‌ستیزانه ایشان هم اشاره‌ای بفرمایید؟

پدر با هوشمندی زیادی تلاش می‌کردند جلوی انعقاد پیمان‌هایی را که برای ملت ما جز خواری و ذلت ثمری نداشت بگیرند، از جمله پیمان نظامی سنتو که در اواخر عمرشان برای جلوگیری از انعقاد آن تلاش کردند که متأسفانه به نتیجه نرسید.

*از رویکرد ایشان نسبت به مسئله فلسطین و جنبش‌های آزادی‌بخش جهان هم یادی کنید؟

یک بار پدر به دعوت اخوان‌المسلمین به مصر رفتند و در کنار نجیب و عبدالناصر، از رژه ارتش مصر سان دیدند و سپس در دانشگاه مصر به زبان عربی سخنرانی کردند. نکته جالب این است که پس از سخنرانی ایشان، دانشجویان دانشگاه به خیابان‌های قاهره می‌ریزند و برای آزادی کانال سوئز شعار می‌دهند.

*حامد الگار هم در کتاب‌های خود به این نکته اشاره کرده است...

همین‌طور است. ایشان می‌گوید: سخنرانی نواب در دانشگاه الازهر مصر، نقطه عطفی در تاریخ مبارزات مصر بود و نهایتاً منجر به منحل شدن جمعیت اخوان‌المسلمین توسط عبدالناصر شد.

*ظاهراً پس از بازگشت ایشان از مصر، در فرودگاه استقبال جالبی هم از ایشان به عمل می‌آید. اینطور نیست؟

بله، آن استقبال در دوران خودش کم‌نظیر بوده است. منتهی نکته جالب این است که مردی با این همه محبوبیت، قدرت و نفوذ، چند روز بعد در محله دولاب تهران همراه با یار همیشگی‌اش شهید سید عبدالحسین واحدی، با دست‌های خود برای یک پیرزن و پیرمرد خانه گلی می‌ساخت!

*رفتار مرحوم پدرتان با مادر و پدر و زن و فرزندان چگونه بود؟

پدرم به مادر خود احترام زیادی می‌گذاشتند. مادربزرگ‌ام زن بسیار موقر، متشخص و منظمی بودند و بسیار زیبا و سنجیده سخن می‌گفتند. به‌قدری موقر و متین بودند که احترام همگان را برمی‌انگیختند. فوق‌العاده ساده‌زیست بودند، اما نکات بسیار ظریفی را رعایت می‌کردند، از جمله اینکه هیچ‌وقت در فنجان یا لیوان چای نمی‌خوردند، بلکه در استکان‌های کوچک کمر باریک و نعلبکی‌های ظریف چای می‌خوردند! ظرافت و دقت در همه حرکات و رفتار ایشان موج می‌زد. پدرم نیز همین ظرافت‌ها و نکته‌بینی‌ها را داشتند و حتی در روزهای وحشتناک اختفا و مبارزات هم، باز جزئیات بسیار ظریفی را رعایت می‌کردند، از جمله از نوازش و پرستاری ما و توجه به احساسات و خواسته‌های مادرم غافل نبودند.

می‌گویند: یک بار پدرم می‌خواستند به سفر بروند و موقع خداحافظی مادرشان از ایشان اندکی رنجش پیدا کرده بودند. عمویم می‌گفتند: ایشان حدود یک ساعت با مادرمان صحبت کردند تا قبل از سفر رضایت ایشان را جلب کنند و می‌گفتند: «مادر! اجازه بدهید پای شما را ببوسم و مرا عفو کنید!» بالاخره هم آن‌قدر تواضع و ملاطفت به خرج دادند تا مادربزرگ‌ام راضی شدند و بعد پدر به سفر رفتند.

*دیدگاه پدرتان در باره نقش زنان در جامعه چه بود؟

ایشان زن را موجود مستقلی می‌دانستند که صاحب اندیشه، تفکر، اراده، توان و احترام خاصی است. به همین دلیل هم هرگز به مادرم امر و نهی نمی‌کردند و جلوی تصمیمات ایشان را نمی‌گرفتند. هرگز کاری را که خارج از توان مادرمان بود به عهده‌شان نمی‌گذاشتند و همواره با ایشان با لحن ملایم و لطیف سخن می‌گفتند. مادرم می‌گویند: ایشان هرگز دشواری‌های مبارزه را با زندگی زناشویی مخلوط نمی‌کرد و هر وقت من یا بچه‌ها بیمار می‌شدیم، تا صبح بالای سر ما بیدار می‌نشست و پرستاری می‌کرد. نیمه‌ شب‌ها که ما گریه و بی‌تابی می‌کردیم، همراه مادرم ما را آرام و از ما مراقبت می‌کرد و همیشه می‌گفت: ظلم است زن به‌تنهایی وظیفه بزرگ کردن بچه‌ها را به دوش بکشد. پدرم بسیار علاقه داشت در تمام سفرهای سیاسی همسر جوان خود را همراه‌اش ببرد و او را در امور اجتماعی و سیاسی دخالت بدهد.

*بنابراین شهادت ایشان باید بسیار برای مادر و همسرشان فوق‌العاده سنگین بوده باشد...

همین‌طور است. خانم‌جان روز آخری که به دیدار پدر رفتیم گفتند: «مجتبی! ای کاش می‌گذاشتی اول من بمیرم، بعد خودت را به کشتن می‌دادی!» پدرم بسیار ناراحت شدند و گفتند: «مادر عزیزم! بگذارید دست و پای‌تان را ببوسم، اما فراموش نکنید در صدر اسلام زنی چهار فرزندش را در راه دین خدا داد، اما همین‌که لشکر اسلام برگشت اول در باره سلامتی پیامبر(ص) سئوال کرد. شما باید مثل حضرت زینب(س) صبر کنید. تصور نکنید اگر با این مردک، شاه سازش کنم او مرا زنده می‌گذارد، بنابراین بهتر است مرگ با عزت را بپذیرم. شما هم برای‌ام ذلت نخواهید.» شهادت پدرم چنان ضربه سنگینی به خانم‌جان زد که در ظرف کمتر از یک سال پس از پدر فوت کردند! آن زن موقر، با اراده و متشخص آن‌چنان ضعیف شده بود که به من می‌گفت: «فاطمه‌جان! شما جلوتر از من راه برو که تو را گم نکنم!» من هم جلوتر از ایشان راه می‌افتادم و گاهی برمی‌گشتم و اندوه و نگرانی شدید را در چهره خانم‌جان می‌دیدم و متوجه می‌شدم گوشه چادر ایشان دارد روی زمین می‌کشد که خود این نشان می‌داد خانم‌جان دیگر در این دنیا نیستند و پس از پدرم زندگی دیگر برای‌شان تمام شده است.

* از آخرین دیدارتان با پدر بگویید. در آن روز چه دیدید و چه گفت وگوهایی میانتان رد و بدل شد؟

سه سال بیشتر نداشتم. آن روز هوا بسیار سرد و خاکستری رنگ بود. من یک چادر سفید با گل‌های صورتی روی سر داشتم. یادم می‌آید در محوطه زندان سربازان زیادی قراول ایستاده بودند و ما را از راهروهای پیچ در پیچی که در دو طرف‌اش سربازها با سرنیزه نگهبانی می‌دادند، عبور دادند. مات و متحیر بودم و پشت سر بزرگ‌ترها کش می‌خوردم و جلو می‌رفتم. بالاخره به اتاقی رسیدیم که در آن دو نیمکت بود. پدرم روی یکی از نیمکت‌ها نشسته بودند و دست راست‌شان با دستبند به دست یک سرباز وصل بود. من، خواهر کوچک‌ترم، خانم‌جان و مادر خودم رفته بودیم. مادرم خیلی جوان بودند و شاید 22 سال بیشتر نداشتند. باردار هم بودند. به‌قدری ترسیده بودم که تصور می‌کردم اگر کوچک‌ترین حرکتی بکنم، آنها مرا با سرنیزه می‌زنند! پدرم با دست چپ، مرا گرفتند و روی زانوی خود نشاندند و یکمرتبه احساس کردم به یک کوه استوار تکیه داده‌ام و همه ترس‌ام از بین رفت! پدرم با دست راستی که دستبند داشت، خواهرم را بلند کردند و روی زانوی دیگرشان نشاندند. ذره‌ای ترس و تزلزل در پدرم ندیدم. فقط خسته بودند، معلوم می‌شد حسابی اذیت‌شان کرده‌اند. ایشان با اینکه لاغر بودند، اما به خاطر اینکه ورزشکار بودند، بدن بسیار قوی و محکمی داشتند و کمتر آثار خستگی در ایشان دیده می‌شد. ایشان شنا و ژیمناستیک را خیلی خوب بلد بودند و پرش ارتفاع و طول هم تمرین می‌کردند.

*ظاهراً ایشان قبل از اینکه برای آخرین بار دستگیر شوند، نامه‌ای هم خطاب به امام حسین(ع) نوشته بودند. از این قضیه چیزی می‌دانید؟

بله، ایشان قبل از اینکه برای آخرین بار دستگیر و زندانی شوند، نامه‌ای خطاب به سیدالشهدا(ع) می‌نویسند و آن را برای پدر همسر آقای نعیم‌آبادی که می‌خواستند به کربلا بروند می‌فرستند و از ایشان می‌خواهند نامه را در ضریح مطهر امام حسین(ع) بیندازند. پدرم در این نامه از رنج‌ها و مصائبی که تحمل کرده بودند، نوشته و از حضرت خواسته بودند نزد خدا شفاعت‌شان را کنند که زودتر از این زندگی پررنج آسوده شوند!انصافاً دنیا برای چنین روح‌های بزرگی جز یک قفس تنگ نیست. افسوس که سایه پدر بر سر ما نبود، ولی از اینکه پدرم از آن همه مصیبت و رنج رها شدند خوشحال‌ام.

*شما بر اساس مطالبی که از مادر، اقوام و دوستان پدرتان شنیده‌ و نیز با توجه به مطالعات وسیعی که در باره شخصیت و زندگی پدر شهیدتان داشته‌اید، شخصیت ایشان را چگونه ارزیابی می‌کنید؟

پدرم برای من همیشه یک ابرمرد قهرمان بوده است و هست. مادرم داستان‌های بسیار جالب و شیرینی را از زندگی پدر برای ما بازگو کردند، داستان‌هایی که عشق و علاقه مرا به ایشان بیشتر و بیشتر می‌کرد، طوری که احساس می‌کردم پدر یک انسان کامل بوده است. مادر همیشه می‌گویند: نواب سعی می‌کرد جا پای جدش رسول‌الله(ص) بگذارد و ائمه اطهار(ع) را الگوی اخلاق و رفتارهای اجتماعی و سیاسی خود قرار دهد. در کودکی به مطالعه علاقه زیادی داشتم و همیشه پدرم را با قهرمان‌های داستان‌هایی که می‌خواندم مقایسه می‌کردم. قبل از انقلاب کمتر کسی جرئت می‌کرد با ما معاشرت کند و حرف زیادی در باره پدرم از دوستان و اقوام نمی‌شنیدم! اگر هم گاهی به‌ندرت پیش می‌آمد کسی اشاره‌ای به پدرم کند، از خوشحالی در پوست خود نمی‌گنجیدم و دل‌ام می‌خواست ساعت‌ها از زبان آن فرد در باره پدرم بشنوم.

یادم می‌آید پدرم بسیار نظیف و مرتب بود و همیشه لبخند زیبایی به چهره داشت. هر چه بیشتر با شخصیت او آشنا شدم، بیشتر فهمیدم چقدر شجاع، مهربان، باگذشت، خوش‌برخورد، مؤدب و با صلابت بوده است. پدرم انسان باهوشی بود و حافظه عجیبی داشت، طوری که کافی بود یک کتاب را یک بار بخواند، همه مطالب آن را حفظ می‌شد! او عاشق معبودش بود و تا آخرین لحظه عمر در این راه ثابت‌قدم بود و سند وفاداری‌اش را با خون‌اش امضا کرد. به نظرم پدرم در دوران خودش یک تحول عظیم اجتماعی را رقم زد.

*غیر از پدرتان چه کسانی برای شما الگو و اسوه هستند؟

حضرت امام. چنان به ایشان علاقه و ارادت داشتم که اگر لازم می‌دانستند جان‌ام را در راه آرمان‌شان بدهم لحظه‌ای تردید به خود راه نمی‌دادم. به تمام کسانی هم که پدرم را صمیمانه و صادقانه دوست داشتند و دارند، علاقه دارم. یادم هست زمانی که مقام معظم رهبری در ایرانشهر تبعید بودند، با ایشان ملاقاتی کردم و ایشان با مهر و محبت خاصی از پدرم یاد کردند. گاهی در جبهه‌های جنگ هم که خدمت ایشان بودم، محبت‌شان نسبت به پدرم را یادآوری می‌کردند. ایشان در مصاحبه با مرکز اسناد انقلاب اسلامی فرموده‌اند: نواب اولین جرقه‌های مبارزه را در من ایجاد کرد. این جمله ایشان فوق‌العاده برای‌ام ارزشمند است.

*خبر شهادت پدرتان را چگونه دریافت کردید؟

ما در محله دولاب زندگی می‌کردیم. یک روز صبح زود دور کرسی نشسته بودیم و یک سفره پلاستیکی گل‌دار هم روی کرسی پهن بود. در حیاط را زدند و مادر رفتند که در را باز کنند. خیلی بچه بودم و کسی به من نمی‌گفت چه خبر است؟ اغلب به حضرت زینب(س) متوسل می‌شوم. در آن لحظه احساس پریشانی شدیدی کردم و به ایشان متوسل شدم. آن روز فهمیدم پدرم را به شهادت رسانده‌اند. همیشه اندوهگین بودم. به مدرسه که رفتم، در کلاس اول تابستان قضیه را برای همکلاسی‌های‌ام تعریف می‌کردم و با هم گریه می‌کردیم. همان‌طور که اشاره کردم کسی جرئت نمی‌کرد خیلی به ما نزدیک شود و ما بچه‌ها همیشه تنها بودیم. بنابراین مادرم بزرگ‌ترین نقش را در شناساندن شخصیت پدرم به ما بچه‌ها داشتند. مادر همیشه از پایداری‌ها و شجاعت‌های پدر برای‌مان حرف می‌زد. هنوز هم بعد از 60 سال که از آغاز زندگی ایشان می‌گذرد، هر وقت مادرم در باره پدرم حرف می‌زنند، چشم‌های‌شان برق می‌زند و آثار عشق و علاقه در چهره و لحن‌شان مشهود است. ما با عشق به پدر بزرگ شدیم و همه آن سال‌های تلخ را با یاد ایشان سپری کردیم.

دربرخی سال هابه دلایل مختلفی که گفتن ندارد، سعی شد نقش و تأثیر فداییان اسلام و مخصوصاً شخصیت پدرم نادیده انگاشته شود، ولی از آنجا که یاد و خاطره کسانی که خالصانه در راه خدا جهاد کرده و شهید شده‌اند هرگز از خاطره‌ها نمی‌رود، بار دیگر غبار از چهره این بزرگان زدوده شد و پس از انقلاب اسلامی زندگی این بزرگان مورد نقد و بررسی منصفانه قرار گرفت.

*غیر از مادر چه کسی در تربیت شما و خواهران‌تان نقش داشت؟

پدربزرگ‌ام که مردی عالم، مجتهد، آزاداندیش و فهمیده بودند و به مادرم کمک می‌کردند وظیفه سنگین و دشوار تربیت ما را به‌درستی انجام بدهند.

*شما در کنار شهید چمران در جبهه‌های دفاع مقدس جنگیده‌اید و با همسر ایشان نیز دوستی عمیقی دارید. از زبان آنها در باره پدرتان چه شنیده‌اید؟

شهید چمران به پدرم علاقه زیادی داشتند و می‌گفتند: وقتی پدرت را به شهادت رساندند و پیکر ایشان و همراهان‌شان را در مسگرآباد دفن کردند، اجازه نمی‌دادند کسی به مزار آنها نزدیک شود، ولی من همیشه خود را به آنجا می‌رساندم و ساعت‌ها برای آنها گریه می‌کردم!

*در سفرهایی که به خارج از کشور کرده‌اید، برخورد آنها با خاطره پدر شهیدتان چگونه بوده است؟

در جاهایی که پدرم را می‌شناسند، همین‌که متوجه می‌شوند دختر بزرگ ایشان هستم، فوق‌العاده محبت می‌کنند و احترام می‌گذارند. مفتی اعظم سوریه پیش از جنگ ایران و عراق به ایران می‌آمدند و وقتی نام پدرم را شنیدند، به‌شدت گریه کردند. این برخورد را در کشورهای مختلف شاهد بوده‌ام.

*و سخن آخر؟

بیش از 60 سال از شهادت پدرم و یاران باوفای ایشان می‌گذرد. به نظر من طرح الگوهایی چون پدرم امروز یک ضرورت تام برای جامعه ماست. آنان جوانانی بودند که در راه آرمان‌های مبتنی بر احکام اسلام از آسایش خود و زن و فرزند و مسائل دنیوی و سرانجام از جان خود گذشتند و با آنکه با کوچک‌ترین اشاره‌ای می‌توانستند از تمام مواهب دنیوی برخوردار شوند دفاع از حقوق مظلومین و ستمدیدگان را پیشه خود ساختند. بررسی عالمانه و منقدانه از حرکت فداییان اسلام راه را برای ارائه الگوهای شایسته برای نسل جوان باز می‌کند. در بررسی چهره‌های تاریخی و سیاسی باید از جانبداری همراه با تعصب و غرض‌ورزی خودداری کرد و الگوهای واقعی و به‌دور از اغراقی را ارائه داد تا جوانان بتوانند در عمل از آنها پیروی کنند.

منبع: فارس

https://www.cafetarikh.com/news/32376/
ارسال نظر
نام شما
آدرس ايميل شما