زهرا جزایری و خواهرش، از آخرین زندانیان رژیم پهلوی بودند که تا اواسط روز ۲۲ بهمن ۵۷ در زندان ماندند. به همین دلیل میتوانند تصویری از زندان رژیم در واپسین ساعات حیات آن ترسیم کنند.
همانگونه که در گفت و شنود با معصومه جزایری خواندید، او و خواهرش زهرا جزایری - که هم اینک گفتوشنود با وی را پیش روی دارید - از آخرین زندانیان رژیم پهلوی بودند که تا اواسط روز 22 بهمن 57 در زندان ماندند. این دو به لحاظ این خصیصه، میتوانند تصویری از زندان رژیم در واپسین روزها و ساعات حیات آن ترسیم کنند. اهمیت گفت وشنود پیش روی نیز از همین بابت است.
*مبداء آشنایی سرکارعالی با فضا و موضوعات سیاسی و مبارزاتی به چه دوره ای بازمی گردد؟این شناخت چگونه حاصل شد؟
خانوادهام یک خانواده فرهنگی و مادرم نسبت به زمانه خود زن تحصیلکردهای بود، به همین دلیل همیشه در خانه ما کتاب، روزنامه و مجله زیادی پیدا میشد. پدرم طوری ما را تربیت کرده بودند که هر حرفی را بدون دلیل و مدرک نمیپذیرفتیم. کلاً خانواده ما با خانواده بچههای همکلاسیمان تفاوت داشت. ما سه برادر و چهار خواهر هستیم. برادر کوچکتر از من شهید شد. خانه پرجمعیتی داشتیم و یک وقتها که خیلی شلوغ میکردیم و مادرم کلافه میشدند میگفتند: «یعنی روزی میرسد که هر کدامتان یک گوشه دنیا بروید و من کمی از دست شلوغکاریهای شما راحت شوم؟» و همینطور هم شد. یکی از خواهرها سوئد رفت. برادر بزرگام برای ادامه تحصیل به امریکا رفت. برادر دیگرم که پزشک بود برای یک سمینار پزشکی به مدت سه ماه به رامسر رفت. من و خواهرم را هم دستگیر کردند و به زندان بردند و فقط خواهر کوچکام ماند. مادرم میگفتند: «دیگر اینجوری نمیخواستم.»
*علت دستگیری شما چه بود؟
برادر بزرگترم سال اول دانشگاه بود و مدام از آنجا خبر میآورد که دانشگاه شلوغ شده است و به این ترتیب ما در جریان مسائل سیاسی قرار میگرفتیم و امام را میشناختیم. در خانه به ما یاد داده بودند که بیرون از خانه این حرفها را بازگو نکنیم. ما کتابهای ممنوع آن موقع را میخواندیم و با هزار زحمت رادیوهای خارجی را گوش میدادیم. اختناق بهقدری سنگین بود که حتی کوچکترین حرکت علیه رژیم عواقب سنگینی داشت. بعدها فهمیدیم آنقدرها هم که وانمود میکردند قدرت نداشتند و فقط با ایجاد رعب و وحشت کارشان را پیش میبردند. مادرمان از شنیدن شکنجهها و توهینهایی که میگفتند در زندانها بهخصوص نسبت به زنها صورت میگیرد، خیلی وحشت داشتند.
برادرم جزو کسانی بود که در ساواک پرونده داشت. برادر کوچکترم، رضا همیشه اعلامیه میآورد. خواهر و شوهرخواهرم هم که عضو گروههای سیاسی بودند. در سال 1356 و 1357 گاهی برادرم اعلامیههایی را میآورد و من و خواهرم پخش میکردیم. هیچوقت هم از برادرم نمیپرسیدم اینها را از کجا میآورد. یادم هست با کاربن جزوه اصول مخفی کاری را دستنویس و پخش میکردیم تا کسانی که اهل مبارزه بودند یاد بگیرند چگونه مبارزه کنند که دستگیر نشوند.اعلامیهای که به خاطرش دستگیر شدم، مصاحبه امام با روزنامه لوموند پاریس بود. تلفن منزل ما کنترل شده بود و من قراری گذاشتم و ساواک شنود کرد و دستگیر شدم.
*درچه سالی؟
سال 1357.
*از سال 1356 به بعد دیگر شکنجه مثل سابق وجود نداشت.اینطور نیست؟
شکنجههایی مثل آپولو نبود، ولی کتک و توهین بود. در هر حال مرا که دستگیر کردند، به خانه ریختند و در خانه هر چه را که داشتیم بردند.
*شما شاهد بودید؟
بله، مرا در ماشینی سر کوچه نگه داشتند و به خانه ریختند و کتاب، جزوهها و نوارهای سخنرانی را جمع کردند. اعلامیهها را قبلاً پخش کرده بودیم و چیزی در خانه نبود. رفتارشان طوری بود که انگار خانه تیمی گرفتهاند. منوچهری اصرار داشت مرا آزاد کنند، چون قصد داشتند از من به عنوان طعمه استفاده کنند و بقیه را بگیرند. یک روز که به دبیرستان رفتم تا کارنامهام را بگیرم، کاملاً احساس کردم مرا تعقیب میکنند. همان موقع هم خواهرم را در شیراز دستگیر کرده بودند و باز در خانه ما ریختند و دو باره مرا دستگیر کردند و به کمیته مشترک بردند. روز 30 خرداد بود و تا 5 یا 6 شهریور در کمیته مشترک و یک ماه هم در زندان اوین بودم. خواهرم باردار بود و پس از بازجوییهای اولیه مرا پیش او گذاشتند که اگر دردش گرفت خبرشان کنم.
*در آن سن و سال کم چطور زندان انفرادی را تحمل کردید؟
من هجده سال بیشتر نداشتم و با اینکه در خانوادهای مذهبی بزرگ شده بودم، اما از سن پانزده شانزده سالگی احساس کردم اسلامام نباید موروثی باشد و باید خودم همه چیز را بفهمم. در زمان دستگیری، ناگهان احساس کردم دریچههای بزرگی به روی زندگیام باز شده است و با اینکه جثه ضعیفی داشتم و از محیط خانوادگی گرمی هم جدا شده بودم، اما در زندان بود که خدا را با تمام وجودم احساس کردم. با اینکه در سالهای آخر رژیم دستگیر شدم و دیگر از شکنجههای وحشتناک قبل خبری نبود، اما محیط زندان فوقالعاده خوفناک بود. در زندان بود که فهمیدم باید خود را برای خیلی چیزها آماده کنم و دائماً به خدا پناه میبردم و همان هول و تکان اسباب خیر برایام شد و فهمیدم معنای واقعی توکل به خدا چیست. به نظر من مهمترین امتحانی که خداوند در زندگی از من گرفته امتحان لحظه دستگیری است. در آنجا بود که معنی «الحیاه عقیده و الجهاد» را متوجه شدم و با خودم فکر کردم دارم از عقیدهام دفاع میکنم، پس باید قوی باشم. وقتی مرا به زندان انفرادی انداختند، اصلاً امید نداشتم زود آزاد شوم و حتی فکر میکردم مرا شکنجه خواهند کرد. قبل از زندان هم در باره شکنجه زیاد شنیده بودم، ولی همیشه این حرف دکتر شریعتی در ذهنام تکرار میشد که: «آنها که رفتند کاری حسینی کردند و آنها که ماندهاند باید کاری زینبی کنند، والا یزیدیاند.» این در باورم جا افتاده بود که اگر مقاومت نکنم، یزیدی هستم. در زندان انفرادی شلاق نخوردم، اما دختر جوانی بودم که مرا از کانون گرم و امن خانه جدا کرده بودند و از صبح تا شب تنها بودم و با خدای خودم خلوتی داشتم. در زندگی دو بار عمیقاً به حضرت زینب(س) فکر کردم. یکی در آن زندان انفرادی بود و دیگر هنگامی که بعد از پانزده سال جنازه برادرم آمد. در آن روزهای خوفناک تنهایی یک جور ایمان و اعتقاد درونی نسبت به یاری خدا و توسلی به ائمه اطهار(ع) و بهخصوص حضرت زهرا(س) در من شکل گرفت و ریشه دواند که قبلاً هرگز تجربه نکرده بودم. تصورش را هم نمیکردم در ظرف کمتر از یک سال مردم بتوانند در زندانها را باز کنند. آن روزهای تسلیم به امر خدا بودن و یقین قلبی به پیروزی حق چیزهایی بودند که با 20 سال مطالعه و پژوهش در بیرون از زندان هم دست نمیآمد و از این بابت خدا را واقعاً شکرگزارم و غالباً افسوس آن حالات و عوالم را میخورم.
*چند تن از اعضای خانواده دستگیر شدند و آیا در آن مدت اجازه ملاقات به شما دادند؟
غیر از خواهرم، برادرم را که شانزده ساله بود دستگیر کردند و 48 ساعت سر پا نگه داشتند و بعد هم در یک جای نمناک انداختند که از همان موقع پا درد بدی گرفت. بعد هم که به جبهه رفت و در جزیره مجنون مفقودالاثر شد.
از روز آزادی بگویید. ظاهرا شما تاپایان حیات رژیم شاه در زندان باقی ماندید؟
همه را آزاد کردند، ولی من و خواهرم را آزاد نکردند و ما را از زندان اوین، همراه 20 نفر از آقایان زندانی به کمیته مشترک برگرداندند. قرار بود ما را به زندان قصر ببرند که در آنجا پنج شش نفر از خانمها را هنوز آزاد نکرده بودند، ولی به کمیته مشترک بردند. یادم هست که روز فرار شاه، یعنی 26 دی 1357 بود. من و خواهرم اعتصاب غذا کردیم. تعداد بازجوها کم شده بود و خیلیهایشان ریش گذاشته بودند! عده زیادی از مردم را در حکومت نظامی گرفته بودند دیگر در بندها جا نبود، به همین دلیل من و خواهرم را در بهداری زندانی کردند. شهید شاهآبادی را باز دستگیر کرده و به آنجا آورده بودند. ایشان به ما گفتند: اعتصاب غذایتان را بشکنید، چون اینها این چیزها حالیشان نمیشود و شما بیهوده ضعیف میشوید. بازجوها قیافههای ذلیل و بدبختی پیدا کرده بودند. شماره تلفن خانه ما را گرفتند و من با مادرم صحبت کردم که گریه میکردند و میگفتند که به زندان قصر و اوین رفته بودند و گمان میکردند ما را کشتهاند. نمیخواستم بازجوها تصور کنند ما ضعیف هستیم و به مادرم گفتم ما در اوج آزادی و آرامش خاطر هستیم. بازجوها نمیتوانستند نفس بکشند و دیدن ذلت آنها لذت زیادی داشت. آقای شاهآبادی به آنها گفتند: «خجالت بکشید. اینها جوانهای این مملکت هستند. آزادشان کنید بروند. کاری از دست شما برنمیآید.»
یک روز هم منوچهری به اتاق بهداری آمد و با لحن تمسخرآمیزی گفت: «همه را آزاد کردند، ولی شما ماندید.» بعد به من گفت: «هر کسی را که بگذارم آزاد کنند، تو یکی را نمیگذارم.» بعد به خواهرم گفت: «برای تو دیگر بس است. بچه کوچک داری و دیگر آدم شدهای. تو را آزاد میکنم.» خواهرم گفت: «تو چه کارهای که آزاد بکنی یا نکنی. این مردم هستند که ما را آزاد میکنند.» با عصبانیت گفت: «کدام مردم؟ وقتی آنقدر اینجا نگهات داشتم که رنگ موهایات مثل دندانهایات شود میفهمی مردم چه کارهاند.» ریش گذاشته بود و خواهرم موضوع را به رویاش آورد. او گفت: «چه کار میشود کرد؟ روزگار است دیگر.»
*نسل شما در دستگیریها و زندانها سختیهای زیادی را تحمل کرد. با توجه به آن تجربهها در باره شرایط فعلی جوانان چه نظری دارید؟
من به اصل انقلاب و رهبری امام و الهی بودن مسیر ایشان ایمان دارم و به همین دلیل کلیت امر را مثبت میبینم. امام به ما آموختند که باید تکلیف خود را بهدرستی انجام بدهیم و نتیجه را به خدا واگذار کنیم. کسانی که در عرصه مبارزه فعالیت کردهاند، معین این فرمایش امام صادق(ع) را خیلی خوب میفهمند که «کل یوم عاشورا و کل ارض کربلا.» الان هم فرقی نکرده است و همه باید به تکلیف عمل و طوری زندگی کنیم که در هنگام مرگ بتوانیم به خود بگوییم هر کاری از دستمان ساخته بود انجام دادیم.
من هم متوجه کمبودها و کاستیها هستم و میدانم به بسیاری از هدفهایمان نرسیدیم. جنگی که به ما تحمیل شد، سرمایههای بهخصوص انسانی ارزشمندی را از ما گرفت. تکتک آنها انسانهایی بودند که میتوانستند در آبادانی و سازندگی این کشور خدمات ارزشمندی بکنند. الان هم آدمهای مؤمن، انقلابی و مخلص کم نداریم و اگر هنوز هم میتوانیم در عرصههای سیاسی مقاومت کنیم به برکت وجود همین افراد است. در زمینه فرهنگی کاهلی کردهایم و میکنیم. در حالی که دشمن میلیونها دلار صرف تهاجم فرهنگی میکند، ما از بزرگان و پیشکسوتان و الگوهای انقلابی کشور خود غافل هستیم. زندانیان سیاسی کسانی هستند که وقتی قدم در این راه گذاشتند، حتی لحظهای هم تصورش را نمیکردند که بتوانند در این راه زنده بمانند و این یعنی اوج ایثار. آیا از افرادی که در کشتن نفس و روح گذشت و ایثار تا این حد پیش رفتهاند، نمیشد برای حل مسائل و مشکلات مردم کمک گرفت؟
در هر حال به نظر من وظیفه هر کسی در درجه اول تربیت نفس است. اگر نفسهای ما تربیت شوند، تاریخ ایران نشان داده است که هیچ دشمن خارجی قادر نیست ما را شکست بدهد. ما فقط در مواقعی تن به شکست دادهایم از درون دچار تفرقه و نفسپرستی شدهایم. اشکال کار در این است که ما به نسل جوان خود نمیگوییم که نسلهای پیشین برای رسیدن به این استقلال و آزادی چه بهای سنگینی دادهاند و نسل امروز ما با بزرگان، مبارزان و مجاهدان راه آزادی آشنا نیست. در انقلاب و در دفاع مقدس جوانان ما چون خود را ندیدند و خدا را دیدند، پیروزی به دست آمد. در شرایط فعلی هم تنها راه رسیدن به پیروزی همین است.