۱
plusresetminus
در این عملیات بیش از 400 نفر از دانشجویان مسلمان دختر و پسر حضور داشتند. یکی از این اشخاص خانم « معصومه نورمحمدی جامی» است . او متولد 1337 در مشهد است که با قبول شدن در رشته ادبیات فارسی دانشگاه تهران وارد جریانات انقلابی می شود. جریان جلوگیری او از فرار کاردار نظامی آمریکا از لانه جاسوسی از شیرین ترین صفحات خاطرات ایشان است.
خاطره/ جریان فرار یکی از گروگان های لانه جاسوسی
یک بار در یکی از این فرارها 80 -70 درصد از کارشان پیش رفته بود و داشت به نتیجه می‌رسید که مرحله آخرش به تور من خورد. یک گروگانی بود که حدود 40 سال سن داشت و از وابسته‌های نظامی بود. وابسته نظامی معنی‌اش این است که ایشان در ویتنام بوده  و از لحاظ نظامی جزو افراد دوره دیده و قوی است.ایشان در ساختمان سفید همان ساختمانی که حالت کاباره را داشت بود و در یکی از اتاق‌ها به عنوان گروگان از او پاسداری می‌شد. زمانی بود که محافظت از گروگان ها بالا بود. آن طور که من محاسبه می‌کردم ایشان توانسته بود از 5 تا محافظ رد شود. یعنی توانسته بود 5 تا محافظ را پشت سر بگذارد. برنامه‌ریزی کرده بود که از پنجره برود پایین مثل این فیلم‌ها و ملحفه و وسایلش را جمع کرده بود که مدل بدنش را در روی تختش ایجاد کند تا کسی شک نکند. بعد از طریق پنجره به خودش ملحفه بسته بود و پایین آمده بود و در پایین به 2 تا پاس دیگراز بچه ها برخورد می‌کند که به هر تدبیری توانسته بود از آنها هم رد شود.در قسمت شمالی سفارت محوطه‌‌ای بود که وسایل ساکنین سفارت در آنجا دپو شده بود، تخت و آهن پاره و مایحتاج یک خانواده را کنار هم گذاشته بودند. برف سختی آمده بود و هوا بسیار سرد و زمین یخ زده بود. من هم پاس ساعت یک تا سه نیمه شب بودم. یعنی بدترین زمان شب از لحاظ خواب‌آلودگی. هیچ دوره نظامی هم نگذرانده بودم. خدا رحمتش کند شهید "شهرام فر " را که برای ما یک دوره آموزش نظامی را شروع کرده بودند که فقط یادم بود که خال سیاه بالا، خال سیاه پایین و رگبار ، در این حد می‌دانستم. ممکن بود در دوره انقلاب چیز‌هایی یاد گرفته باشیم اما تا به حال تیراندازی نکرده بودم و قرار بود بعد از اینکه این دوره‌ها را تمام کردیم ما را ببرند رزم شبانه که بعدها خیلی کامل برای ما آموزش نظامی انجام دادند.
من ایستاده بودم در جایی که یک حالت سکو مانندی با ارتفاع یک متر و نیم از سطح زمین فاصله داشت و بقیه هم یک محوطه وسیعی بود که ماشین پارک شده بود و یا وسایلی که می‌گفتم دپو شده بود.انتهای این قسمت هم یک دیوار کوتاهی بود که می‌خورد به خانه‌های کوچه پشتی سفارت و خانه‌هایی که ما همیشه به آنها مشکوک بودیم . همه می‌گفتند که از اینها اهتراز کنید که به احتمال زیاد با امریکایی ها ارتباط دارند.  بیرون سفارت را سپاه کنترل می‌کرد و دور تا دور سفارت پاس می‌دادند. این قسمتی که من بودم یک مقدار نخاله‌های آهنی قراضه بود که با یک دریچه‌ای وصل می‌شد به آن قسمتی که این آقا از آنجا که حالت باغ بود وارد شد. او راه را بلد بود، از آن در وارد شد؛ من هم بالای سکو بودم و محوطه هم با یک نورافکنی به طرف او روشن بود.سلاح ژ 3 در دستانم بود. یادم هست چون هوا خیلی سرد و ساعت 3 نصفه شب بود من خیلی لباس پوشیده بودم؛ یک پانچو هم روی لباس‌ها پوشیده بودم. چون برف می‌بارید روسری‌ام را دور سرم بسته بودم. ولی خوشبختانه بند اسلحه را به گردنم انداخته بودم و از من جدا نبود، وگرنه من فکر می‌کنم که می‌توانست اسلحه را از من بگیرد.گاهی پاس بخش‌ها می‌آمدند یک سری می‌زدند و خدا قوتی می‌گفتند و می‌رفتند. در حال خودم بودم که متوجه شدم فردی در تاریکی به طرف من می آید. در مرحله اول فکر کردم که یکی از این برادر‌ها پاسش تمام شده و دارد گذری رد می‌‌شود. او از آن عقب آمد، محوطه که روشن بود تمام شد و به من که رسید نور کمتر بود. من ایست دادم؛ رسم بر این بود که اسم شب را 3 تکه‌ای می‌گفتیم. ایشان یک چیزی گفت؛ من مجدداً از او خواستم اسم شب را تکرار کند. من در آن حالت احساس کردم لحن او فارسی نیست. یعنی حس کردم که کلمات را فارسی نمی گوید و حالتی است که می‌خواهد مرا گول بزند. شاید در این چند ثانیه هزار جور فکر کردم. محاسبه کردم نکند این آمریکایی‌ است چون از دور همین طور که وارد می‌شد دیدم که یک چیزی روی سرش افتاده است. او تی‌شرت و بلوزش را روی سرش کشیده بود، شاید فکر کرده بود که از ظاهرش هم ممکن است شناسایی شود و به نوعی خودش را پوشانده بود. من دائم می‌گفتم اسم شب را بگویید و او همین طور به سمت من می آمد. اینطور نبود که بایستد و اسم شب را بگوید؛ ‌به این نتیجه رسیدم که او یکی از گروگان ها است. به این نتیجه رسیدن خیلی سخت بود چون اصلاً چنین موضوعی نداشتیم و خدا به ذهن من خطور کرد  . بیشتر به خاطر لحن انگلیسی‌اش بود و من فکر کردم که دیگر باید از او محکم بخواهم که سرجایش بایستد.

هرچه ایست ایست گفتم، شتابش را سریع‌تر کرد و طرف من آمد یعنی من فکر می‌کنم اگر ایشان عاقلانه رفتار کرده بود می توانست از لانه فرار کند . هر لحظه سرعتش زیاد تر می شد تا اینکه خودش رو طرف پای من پرتاب کرد و دست انداخت زیر پای من و من را کشید. دستش را دراز کرد تا اسلحه را از من بگیرد و مانع سلاح من شود و بتواند فرار کند چون قطعاً قصدش این نبود که سر و صدایی بلند شود ، شوکه شده بودم و نمی توانستم تصمیم درستی بگیرم. با خودم گفتم که جا دارد تیراندازی کنم؛ خدا شاهد است  در آن موقعیت واقعاً یاد این جمله شهید "شهرام‌فر " افتادم که گفت اگر کسی از نزدیک تیر بخورد، خونریزی شدید دارد و می‌میرد. به این فکر کردم که اگر به او تیر بزنم چون نزدیک است خونریزی می‌کند و می‌میرد و می‌گویند که ما گروگان کشتیم.من فقط در آن حالت که او با من گلاویز شده بود، یک تیرهوایی‌شلیک کردم، به محض اینکه شلیک کردم من را رها کرد و شروع کرد به صورت سینه خیز به طرف ماشین‌ها حرکت کردن که به نظرم آمد باید تیر دوم را شلیک کنم که تیر دوم را هم زدم. اما تیر سوم را احساس کردم که او دارد می‌رود؛ نشستم که نشانه بگیرم و بزنم هرچه سعی کردم دیدم تفنگ شلیک نمی کند . نگو در این گیر و دار، خشاب من را شل کرده بود وخشاب درآمده بود و آن فشنگ دومی داخل گلنگدن اسلحه مانده بود. من دو تیر شلیک کردم و تیر سوم را که به قصد زدن او بود، خواست خدا بود که شلیک نکرد.دیدم که او همان طور رفت اما به طرف دیوار نرفت. من در همان شرایط داد هم می‌زدم؛ پشت سر من دیواری بود که به باغ باز می‌شد. خانمی هم آنجا پاس می‌داد؛ من فریاد زدم که "فرح، فرح، گروگانه گروگانه "، چون صدای تیر را شنیده بود، من داد می‌زدم و از آن طرف صدای شلیک که بلند شد، بچه‌های سپاه هم متوجه شده بودند. خانم که متوجه می‌شود 6 - 5 تا تیر هوایی شلیک می کند. آمریکایی کاملاً ترسید و به طرف دیوار نرفت و رفت به طرف ساختمان کاردار که جای پر درختی است. به نظرم آمد که رفت روی درخت. بچه‌های پاسداشت 6 - 5 دقیقه بعدش آقای زحمتکش و دیگران آمدند و گفتند: خواهر چه شده است و با یک حالت مسخره ‌بازی؛ چون یک سگ داخل سفارت بود که اذیت می‌کرد، گفتند چی شده سگ بهت پریده یا از سگ ترسیدی؟ گفتم: خدا شاهده گروگان بوده و من با او درگیر شدم و الان اینجاست. کم کم متوجه شدند که قضیه جدی است. دویدند رفتند. این گروگان روی درخت رفته بود، دیده بود که بچه‌های پاس‌بخش آمده‌اند، برگشته‌ بود پایین و یک سطل آشغال بزرگی زیر درخت قرار داشت که رفته بود داخل آنجا و پنهان شده بود. آقای زحمتکش که آمده بود طرف درخت دستش را گذاشته بود روی سطل که احساس کرده بود به صورت غیر معمولی در آن سرمای هوا، گرم است و متوجه حضور او در سطل شده بود. الحمد‌الله موفق نشد از سفارت خارج شود و او را گرفتند اما بعداً شنیدم که گفته بود با یک دختر درگیر شدم. در صورتی که من تا حالا تیر هم نینداخته بودم.

 

 

 

 

 
 
https://www.cafetarikh.com/news/20256/
ارسال نظر
نام شما
آدرس ايميل شما