۶۰ سال پیش در چنین روزهایی، شهید سیدمجتبی نواب صفوی رهبر فدائیان اسلام و یارانش، در پی حمله نافرجام به حسین علاء نخستوزیر وقت، دستگیر و مورد شکنجههای سخت و سبُعانه قرار گرفتند.
60 سال پیش در چنین روزهایی،شهید سید مجتبی نواب صفوی رهبر فدائیان اسلام و یارانش، در پی حمله نافرجام به حسین علاء نخست وزیر وقت، دستگیر و موردشکنجههای سخت و سبعانه قرار گرفتند. در این روزهای دشوار اما ، نواب تنها یک یار وفادار داشت و او همسری همدل بود که برای گرفتن کمک و نیز اتمام حجت با همه صاحبان قدرت، نزد آنان میرفت و خواستار دیدار با همسر شجاع و فداکار خویش میشد.
امسال، معراج نواب و همراهانش ،60 ساله میشود و این فرصتی به غایت نیکوست که روایت آن روزهای دشوار را از همسرِ همراه او بشنویم.با سپاس از بانو نیرةالسادات احتشام رضوی که پذیرای این گفت و شنود شدند.
*طبیعتا در چنین گفت و شنودی، نخستین پرسش ما از سرکار عالی، سوال از زمینهها و مجموعه وقایعی است که به واپسین دستگیری، محاکمه و شهادت رهبر فدائیان اسلام ویارانش منتهی گشت.چه وقایعی به این رخداد انجامید وچرا؟
در پاسخ به پرسش جنابعالی باید عرض کنم که در سال 1334 و در دوران نخستوزیری حسین علاء، در بغداد پیمان نظامی- اقتصادی«سنتو»که در واقع پیمانی منطقهای در خاورمیانه بود به پیشنهاد امریکا و انگلیس که به صورت همکار و ناظر حضور داشتند تا به همپیمانان ضعیف خود در برابر تهاجم احتمالی روسها کمک کنند، بین ایران، ترکیه، پاکستان و عراق منعقد شد. شهید نواب صفوی دقیقاً متوجه بودکه انعقاد چنین قراردادی، چه آسیبهای دراز مدت و عمیقی را متوجه کشورهای اسلامی، به خصوص ایران خواهد کرد و ابداً آن را به صلاح امت اسلامی نمیدانست، به همین دلیل پس از آنکه تذکرات لازم را به دولت وقت داد که از این کار خودداری کند و به نتیجه نرسید، تصمیم گرفت با ترور علاء، دستکم ایران را از امضای این پیمان بر حذر نگه دارد.
در آن روزها سید مصطفی کاشانی، پسر بزرگ مرحوم آیتالله کاشانی که نماینده مجلس بود به طرز مشکوکی فوت کرد و دولت اعلامیهای رسمی برای مجلس ترحیم او در مسجد شاه در تاریخ 25/8/1334 منتشر کرد. قرار بود علاء هم در این مراسم شرکت کند. فداییان اسلام تصمیم گرفتند در آن روز علاء را ترور کنند و مظفر ذوالقدر این مأموریت را به عهده گرفت و در مسجد شاه به سمت او تیراندازی کرد، اما علاء فقط زخمی شد.
*پس سرنخ اصلی برای دستگیری مرحوم نواب و یارانش،توسط مظفرعلی ذوالقدر به ماموران امنیتی داده شد. اینطور نیست؟
بله، ذوالقدر را دستگیر و شکنجه کردند و او هم کادر رهبری فداییان اسلام را لو داد! مرحوم نواب قبلاً به علاء هشدار داده بود: تو لیاقت زمامداری یک کشور اسلامی را نداری و اگر کنار نروی سرنوشتی چون رزمآرا خواهی داشت! ولی علاء این تهدید را جدی نگرفته بود. هنگامی که علاء ترور شد، همه یقین داشتند این کار فداییان اسلام است.
به هرحال این حادثه بهانهای به دست علاء و رژیم شاه داد تا هر چه زودتر نواب و یارانش را دستگیر کنند و با جدیت بسیار در سراسر ایران برای دستگیری آنها به جستجوی خانه به خانه پرداختند. مرحوم نواب همراه با سید محمد واحدی، خلیل طهماسبی و مهدی عبدخدایی در آغاز در خانه مرحوم آیت الله طالقانی و بعد از چند روز در منزل حمید ذوالقدر مخفی شده بودند و رژیم توانست آنها را دستگیر کند. البته آقای عبدخدایی پیش از دستگیری گریخت و بعدها دستگیر شد.
*با عنایت به اینکه شما در آن روزها همراه مرحوم نواب نبودید،چطور از دستگیری آنها مطلع شدید؟واکنش شما به این خبر چه بود؟
روزنامهها بلافاصله خبر دستگیری فداییان اسلام را منتشر کردند و خبر از اعدام قریبالوقوع آنها دادند! این خبر را که خواندم، ناگهان کلمه «اعدام» مثل پتکی به سرم خورد! هرگز تا آن روز تصورش را هم نکرده بودم رژیم قادر باشد آقای نواب را اعدام کند. از میان سران فداییان اسلام، آقای سید عبدالحسین واحدی برای تکمیل مأموریت ذوالقدر به اهواز رفت و در آنجا دستگیر شد. بعد هم به ضرب گلوله آزموده در دفتر بختیار از پا در آمد. البته آنها اینطو شایع کردند که حین فرار از قطار اهواز ـ تهران تیر خورده و کشته شده است. او در واقع مرد شماره 2 فداییان اسلام و جوان با قدرت و شجاعی بود. آقای نواب هر وقت میخواستند از او تعریف کنند میگفتند: خطیب بسیار شایستهای است. بعد از ترور ناموفق علاء، حدود 150 نفر از فداییان اسلام دستگیر شدند. آقای عبدالحسین واحدی کشته شده و مرحوم نواب هم در زندان بودند، بنابراین دیگر کسی جرئت نداشت دست به اقدام بزند، چون هر حرکتی ممکن بود منجر به شهادت آقای نواب و یارانش شود، بنابراین تصمیم گرفتند سکوت اختیار کنند و منتظر بمانند و ببینند چه پیش خواهد آمد. از سوی دیگر این نگرانی هم وجود داشت که اگر دست به اقدامی نزنند، رژیم تصور کند همه فداییان اسلام را قلع و قمع کرده است و با خیال راحت به اعمال پلید خود ادامه بدهد. به همین دلیل نوعی بلاتکلیفی و سرگردانی در بین اعضای بیرون از زندان فداییان اسلام مشاهده میشد.
*ظاهرا شما در آن دوره برای آزادی مرحوم نواب، دست به اقداماتی زدید و با برخی علما و بزرگان هم دیدارهایی داشتید. از فعالیتهای خودتان درآن دوره چه خاطراتی دارید؟
در دستگیری آخر آقای نواب، هیچیک از علما و بزرگان اقدام جدی برای نجات آنها نکردند. البته حضرت امام در این زمینه تلاش زیادی کردند، اما متأسفانه به نتیجه نرسید. برای نجات ایشان به هر دری زدم، اما کاری نتوانستم بکنم. با آقای سید حسن امامی امام جمعه منصوب شاه که در دربار نفوذی داشت و گاهی با آقای نواب دیدار و در مجالس وعظ او شرکت میکرد، چند بار ملاقات کردم. تصور میکردم او به مرحوم نواب علاقه دارد و برای نجات ایشان از اعدام تلاش خواهد کرد و یک درجه تخفیف خواهد گرفت. ایشان به من قول داد نزد شاه وساطت کند و تخفیف بگیرد، اما ظاهراً موفق نشده بود شاه را متقاعد کند. چند بار هم پیش آقای حائریزاده که وکیل مجلس بود رفتم. ایشان به مرحوم نواب بسیار علاقمند بود و قول داد هر کاری که از دستش بر بیاید برای نجات ایشان خواهد کرد. ایشان از تریبون مجلس اعلام کرد: دولت متهم به دروغگویی است، سید عبدالحسین واحدی را در فرمانداری نظامی میکشند و بعد شایعه درست میکنند که او حین فرار کشته شده است!... این حرفها باعث شدند در دوره بعد اجازه ندادند برای مجلس کاندید شود. علاوه براین من همراه با مادر آقای نواب به قم هم رفتم و نزد آیتالله گلپایگانی، آیتالله شریعتمداری و همچنین به منزل آیتالله بروجردی هم رفتیم. در منزل آقای بروجردی به دو نفر برخوردیم که کاملاً مشخص بود مأمور امنیتی هستند و تمام حرکات و رفتار کسانی را که به دیدن آیتالله بروجردی میآمدند، تحت نظر داشتند. آنها از من پرسیدند: چه کسی هستم و منظورم از ملاقات با ایشان چیست؟ چون تقریباً یقین داشتم آنها مأمور امنیتی هستند و اگر بدانند چه کسی هستم و برای چه منظوری به ملاقات با آیتالله بروجردی آمدهام، مانع خواهند شد، از جواب دادن طفره رفتم، ولی مادر آقای نواب که به شدت ملتهب و مضطرب بود دیگر نتوانست خود را نگه دارد و گفت: برای موضوع آقای نواب میخواهیم با آقای بروجردی ملاقات کنیم.! آنها به محض اینکه این را شنیدند، واکنش نشان دادند و گفتند: زود از اینجا بروید، آقای بروجردی نمیتوانند با شما ملاقات کنند. من که به شدت عصبانی شده بودم، شروع کردم به داد و فریاد و تشر زدن که: شما مزدور هستید، نواب از مرگ هراسی ندارد و... خلاصه خیلی به آنها توپیدم. مادر آقای نواب که حسابی دستپاچه شده بود، میگفت: «هیچی نگو، بیا از اینجا برویم، والا ما را هم دستگیر میکنند!»
*شما ظاهرا بعد از آنکه موفق به دیدار با آیت الله بروجردی نشدید،برای ایشان نامهای نوشتید. محتوای آن نامه چه بود و آیا به دست ایشان رسید یا خیر؟
بله،من که از این تلاش به نتیجه نرسیده بودم، نامهای برای آیت الله بروجردی نوشتم و توسط آیتالله بدلا برای ایشان فرستادم. در نامه نوشته بودم: آقای نواب به اسلام خدمات زیادی کرده است و قیام او برای خدا و احقاق حقوق مظلومین بود و امروز در دست یزیدیان زمانه اسیر است و چهره معصوم ایشان را با نسبتهای ناروا بد جلوه دادهاند! از شما میخواهم برای نجات ایشان اقدامی بفرمایید. آقای بدلا نامه را به آیتالله بروجردی رساند. منتظر جواب ماندم، ولی پاسخی نیامد و مأیوس و ناامید به تهران برگشتم!
بعد از مدتی دوباره به قم و به ملاقات آقای شریعتمداری رفتم و به ایشان گفتم: «برای تظلمخواهی نیامدهام، آقای نواب در تمام عمر از خدا طلب شهادت کردهاند و امروز هم با آغوش باز به دیدار مرگ خواهند رفت. از این جهت به اینجا آمدهام که روز قیامت در درگاه عدل الهی بتوانم بگویم با کسانی که مدعیان لباس رسولالله(ص) بودند اتمام حجت کردم و هیچیک تلاشی برای نجات این سرباز اسلام نکردند، در حالی که میتوانستند». ایشان قسم خورد کاری از دست ما برنمیآید، والا با دل و جان انجام میدادیم.بعد به منزل آقای گلپایگانی رفتم و همان حرفها را تکرار کردم و گفتم« نواب به خاطر اعتلای کلمه حق و اسلام جان خود را به خطر انداخته است و اگر امروز شما کاری نکنید، فردای قیامت مسئول خواهید بود». آقای گلپایگانی گفتند: «شاه و دربار حرفی از ما قبول نمیکنند و وساطتی را نمیپذیرند، والا اگر کاری از دستمان برمیآمد حتماً انجام میدادیم. همه ما از واقعهای که برای آقای نواب پیش آمده است، ناراحت و نگرانیم». ملاقاتی هم با آیتالله مرعشی نجفی کردم، اما متأسفانه یادم نمانده است به ایشان چه گفتم، به هر حال در آنجا هم نتوانستم به نتیجه برسم. واقعاً درمانده و مستأصل شده بودم و به هر دری که میزدم، در را به روی خودم بسته میدیدم. دیگر تردید نداشتم آقای نواب به شهادت خواهند رسید.
*در تهران هم با معاریف و رجال سیاسی و مذهبی وقت دیدار کردید یا خیر؟ احیانا در این دیدارها چه گفتید و شنیدید؟
من در تهران هم به تلاشهای طاقتفرسای خود ادامه دادم. دخترم فاطمه تقریباً پنج سال داشت و دخترم زهرا حدوداً دو ساله بود. فاطمه را نزد آشنایان میگذاشتم و همراه دختر کوچکم آنقدر به این در و آن در میزدم که پاهایم تاول میزدند، اما چیزی حس نمیکردم!یکی دو بار همراه یکی دو نفر از خانمهای متدین و مبارز برای ملاقات با سید ضیاءالدین طباطبایی هم که در دربار نفوذ داشت و میگفتند چشم و چراغ شاه است رفتم، ولی به محض اینکه متوجه میشد همسر نواب به دیدنش رفته است، خدمتکارش را میفرستاد که بگوید: آقا منزل نیست! بالاخره از روی اجبار، به ملاقات آیتالله سید محمد بهبهانی هم رفتم. ایشان در برگرداندن شاه در دوران دکتر مصدق نقش کلیدی داشت و به همین دلیل شاه خود را مدیون ایشان میدانست. میدانستم با نواب مخالف است، با این همه به ملاقاتش رفتم و پیغام دادم: همسر نواب هستم و میخواهم با شما ملاقات کنم. او به من اجازه ملاقات داد. رفتم و دیدم دارد برای عدهای از طلبهها تدریس میکند. وقتی رفتار او را با رفتار آقای نواب مقایسه میکردم، واقعاً از این همه تفاوت بین دو روحانی هم تعجب کردم و هم عصبانی شدم، با این همه سعی کردم به خود مسلط شوم و به ایشان گفتم: «شما یک مجتهد شیعه هستید. آیا از نظر شما رواست یک زن مسلمان جلوی چشم مردان نامحرم بایستد و مشکلات خود را بگوید و درد دل کند؟ اگر میپسندید، من هم میایستم و حرفهایم را میزنم. آقای نواب سرباز امام زمان(عج) است و به خاطر اسلام یک عمر مبارزه کرده و همواره هم آرزوی شهادت داشته است. من نیامدهام تظلمخواهی کنم، فقط میخواهم اتمام حجت کنم که اگر به عنوان یک عالم مجتهد کاری برای نجات ایشان از دستتان برمیآید انجام بدهید که در قیامت در پیشگاه عدل الهی عذری نداشته باشید.» پرسید: «سرباز امام زمان(عج) آدم میکشد؟ ترور میکند؟» گفتم: «سگکشی غیر از آدمکشی است.» بعد هم با عصبانیت از اتاقش بیرون رفتم.
*درآن روزها، از محل زندان و نگهداری ایشان چگونه مطلع شدید؟ آیا در این باره و از آغاز، اطلاعات روشنی داشتید یا بعدها از محل زندانی شدن ایشان مطلع شدید؟
نه،در آغاز کار که هیچ اطلاعی نداشتیم. برای ملاقات با آقای نواب به زندانهای متعددی سر زدم. حتی به لشکر 2 زرهی هم که در آنجا چندین توپ و تانک مستقر بودند و نگهبانان زیادی از آنجا محافظت میکردند و مردم حتی از اسم آنجا هم وحشت داشتند، سر زدم. همیشه هم کسی را همراه خودم میبردم که اگر مرا دستگیر کردند ،به بقیه خبر بدهد. در لشکر 2 زرهی به من گفتند: آقای نواب آنجا بوده ولی به زندان عشرتآباد منتقل شده است. به زندان عشرتآباد رفتم و در آنجا به من گفتند: ایشان را به زندان قزلقلعه بردهاند!
در دورهای که ایشان در لشکر 2 زرهی زندانی بودند، دائماً به آنجا سر میزدم. یک بار پیژامه و پیراهن را همراه با یک اسکناس ده تومانی به نگهبان دادم و از او خواهش کردم آنها را به دست آقای نواب برساند و از ایشان برایم دستخطی بیاورد. میخواستم بدانم هنوز زنده هستند یا نه و یا به جای دیگری منتقل شدهاند. نگهبان بعد از چند دقیقهای برگشت و تکه کاغذی به من داد که آقای نواب نوشته بود صحیح و سالم است و جای نگرانی نیست. متأسفانه مأموران آن یادداشت را از من گرفتند و پاره کردند! خدا را شکر کردم که آقای نواب زنده هستند. حسرت میخوردم از اینکه دستخط ایشان را از من گرفتند، ولی بالاخره ایشان یک روز یک نامه دو صفحهای برایم فرستادند. هر جور بود حواس مأموران را از نامه پرت کردم و آن نامه را با خودم آوردم. بعد که نامه را به عدهای از فداییان اسلام نشان دادم، همه به وجد آمدند و اشک شوق ریختند!
*درگیر و دار روزهای دستگیری شهید نواب صفوی و مراجعاتتان به زندان،آیا وقایع پیش بینی نشده ای هم برای شما پیش می آمد؟از خاطرات آن روزها و دشواری هایش بفرمائید؟
یک باربه همراه مادر آقای نواب، به زندان قزلقلعه رفتیم که حدود دو فرسخ با تهران فاصله داشت. همسران دیگر اعضای فداییان اسلام هم برای ملاقات آمده بودند. هوا فوقالعاده سرد بود و همه برای در امان ماندن از سرما، در اتاق نگهبانی کیپ هم ایستادیم. من پوشیه زده بودم و در نتیجه دیگران نمیدانستند من هم آنجا هستم. تیمور بختیار برای بازدید آمد و خطاب به زنانی که حضور داشتند گفت: «ببینید نواب صفوی چه بر سر شوهران شما آورده است.» یکی از زنها در مورد آقای نواب حرف توهینآمیزی زد که دیگر نتوانستم تاب بیاورم و گفتم: «نمیدانی اگر شوهرت بداند به آقای نواب بیادبی کردهای تو را طلاق خواهد داد؟ جان شوهران شما که از جان آقای نواب بالاتر نیست. اگر اینها کشته شوند شهید راه اسلام هستند. همه ما سرباز اسلام هستیم و باید سختیها و گرفتاریها را تحمل کنیم و صبور باشیم.» آن زن مثل مردهها رنگ پریده و ساکت به من نگاه میکرد. مادر آقای نواب با نگرانی از من میخواست ساکت باشم و مشکل به وجود نیاورم. نمیدانستم آقای نواب در چه وضعیتی هستند و آیا بلایی به سر ایشان آوردهاند یا نه. میدانستم آن زن به تحریک بختیار به آقای نواب توهین کرد. موقعی که از اتاق نگهبانی بیرون آمدم و خواستم وسایلی را که برای آقای نواب آورده بودم به طریقی به ایشان برسانم، چشمم به جهانگیری شکنجهگر افتاد که بسیار آدم بیرحمی بود. به او گفتم: اینها را به آقای نواب بدهید و از ایشان دستخطی برایم بیاورید. وسایل و پول را از من پرفت و با لحن زنندهای گفت: «چه اسکناسهای کهنهای!» گفتم: «آخر از دوره انگلیسیها باقی مانده است!» او که متوجه کنایهام شده بود، گفت: «مثل اینکه هوس کردهای سرت را بتراشم و تو را هم به زندان بیندازم!» من از تشر او ترسیدم. هیچ بعید نبود اگر بیشتر دهن به دهنش میگذاشتم واقعاً این کار را بکند که آن وقت مرگ برایم صد درجه آسانتر از زندگی میشد. جوابش را ندادم. راستش اگر مرا پیش آقای نوب زندانی میکردند، بد هم نبود! در طول مدت دو ماهی که آقای نواب زندانی بودند، همراه با دخترهایم دائماً از این اداره به آن اداره میرفتم تا مجوز لازم برای ملاقات با ایشان را بگیرم. گاهی اوقات از صبح تا شب تشنه و گرسنه این سو و آن سو میدویدیم و غروب خسته و کوفته و درمانده برمیگشتم. دیگر حتی به فکر بچههایم هم نبودم. نگرانی داشت دمار از روزگارم در میآورد. دائماً فکر میکردم چرا در حالی که آقای نواب در زندان و زیر شکنجه است، من باید زنده باشم؟ دوران سخت و طاقتفرسایی بود، دورانی که بسیاری از افراد مبارز حتی به خواب شبشان هم ندیده بودند. من و فرزندانم واقعاً بدون آقای نواب بیکس و تنها بودیم و کسی جرئت نداشت ما را بپذیرد یا به خانهاش راه بدهد، چون اگر ما وارد خانهای میشدیم بلافاصله اعضای آن خانه دستگیر میشدند. واقعاً در آن روزهای غمانگیز بهکلی مستأصل شده بودم و دائماً از خدا آرزوی مرگ میکردم.
*ظاهرا پس از این همه تلاش، تنها موفق شدید یک بار با ایشان ملاقات کنید که همان دیدار، آخرین دیدارتان هم بود. درآن ملاقات چه مسائلی بین شما مطرح شدند
یادم هست روز بسیار سردی بود. به ما نگفته بودند این آخرین ملاقات ما با ایشان است، و گرنه خیلی سئوال داشتم که از ایشان بپرسم...
*مثلا چه سئوالاتی؟
مثلاً میپرسیدم: آیا فداییان اسلام مجازند دست به عملیات انتحاری بزنند؟ پس از ایشان تکلیف من و آنها چیست؟ اما چون نمیدانستم آخرین ملاقات است، از ترس اینکه دیگر به من اجازه ملاقات ندهند چیزی نپرسیدم! نزدیک ظهر بود و سربازان در حیاط زندان عشرتآباد، قراول ایستاده بودند. ایشان روی نیمکتی نشسته بودند و دست راستشان با دستبند به دست چپ یک سرباز وصل بود. نمیتوانستم حرف بزنم و فقط به ایشان نگاه میکردم. فقط توانستم یک جمله از ایشان بپرسم که آیا از من راضی هستید؟ و ایشان جواب دادند: «من از شما راضی هستم،خدا از شما راضی باشد»
*به نظر شما امروزه پس از سپری شدن نزدیک به 60سال از شهادت همسرتان، او برای جامعه امروز سخنی برای گفتن دارد؟ او چه پیامی برای جوانان امروز میتواند داشته باشد؟
ایشان شخصیت بسیار جذابی داشتند و تردید ندارم اگر امروز بودند و در جایی سخنرانی میکردند، جوانان زیادی به ایشان جذب میشدند. ایشان به قول امروزیها، کاریزمای عجیبی داشتند. به عقیده من این جاذبه لطف خدا و از همان جنس جاذبهای است که خداوند کامل آن را به اولیا و انبیای خود عطا میفرماید و جز با اخلاص و کار برای رضای خدا هم حاصل نمیشود. همه کسانی که مدتی با ایشان حشر و نشر داشتند، به شدت مجذوب شخصیت ایشان میشدند و در برابر دستورات ایشان چون و چرا نمیکردند. شهید نواب صفوی هیچ چیزی را برای خود نمیخواستند. بارها از ایشان شنیدم که میگفتند: اگر شاه برگردد و احکام اسلام را اجرا کند، خود من حاضرم جلوی خانه او نگهبانی بدهم! ایشان به هیچ وجه در پی دنیا نبودند و میگفتند: مسلمان باید به وظایف خود عمل کند و در پی آن نباشد که به او پاداش بدهند یا از او تشکر کنند.