۰
plusresetminus
پدرم شیخ و بزرگ منطقه بود و همه کارها را ایشان می‌کرد. فقط برایشان منبر نمی‌رفت. عروسی‌شان را می‌گرفت، خانه‌شان را می‌ساخت. به آنها زن می‌داد، برایشان زندگی درست می‌کرد. نوحه‌شان را می‌خواند، ماه رمضان و ماه محرمشان با پدرم بود.
شعری که پدرم با آن مصدق را به بازی گرفت
آنچه در پی می‌آید، حاصل دو جلسه گفت و شنود جناب حجت الاسلام سعید فخرزاده با شهید گرانمایه، امیرسرتیپ منصور ستاری است که در دی ماه 1373 صورت گرفته است. سوگمندانه پس از این دو جلسه، ضایعه سقوط هواپیمای حامل ایشان و برخی امیران ارتش روی داد و این سیر اخذ خاطرات تداوم نیافت. اینک در سالروز این ضایعه غمبار و با اغتنام آنچه امیر در این دو جلسه بیان نموده‌اند، متن این گفت و شنود را به شما تقدیم می‌داریم. (محمدرضا کائینی)



*جلسه اول

برای اینکه خواننده با راوی خاطره آشنا شود و بتواند در مسیر بیان خاطره با راوی همذات‌ پنداری کند، معمولاً قبل از ورود به بیان حوادث اطلاعاتی از خاطره‌گو ارائه می‌شود. لذا به عنوان اولین سئوال لطفاً اطلاعات مختصری از خودتان بدهید که در چه خانواده‌ای، در کجا و چه زمانی متولد شده‌اید؟

من متولد دهی پایین قرچک ورامین هستم. این ده را پدرم ساخته است. آنجا امامزاده‌ای به نام «شازده ابراهیم» داریم که من کنار آن امامزاده به دنیا آمدم. پدرم اهل اطراف سمیرم اصفهان بود. طبع شعر داشت و همان جا هم مکتب رفته است. یک مقدار برایش درس اضافه بر مکتب گفته شد و بعد درویش‌وار بیرون زد و تمام ایران را با اسب رفت و با پای پیاده دو سه بار تمام عراق را رفت و به حج مسافرت کرد و حدود چهار ماه ماند و کل شامات را گشت. سفرنامه‌ای هم برای خودش نوشته بود.

*پدرتان چگونه یک روستا را ساخت؟ آیا پدرتان خان بود؟

پدرم شیخ و بزرگ منطقه بود و همه کارها را ایشان می‌کرد. فقط برایشان منبر نمی‌رفت. عروسی‌شان را می‌گرفت، خانه‌شان را می‌ساخت. به آنها زن می‌داد، برایشان زندگی درست می‌کرد. نوحه‌شان را می‌خواند، ماه رمضان و ماه محرمشان با پدرم بود.

*چگونه این جایگاه را پیدا کردند؟

پدرم، قبل از اینکه به آنجا برود و در آنجا مستقر شود، در جایی به اسم باخواص، باخواص ورامین بود که دنباله فامیل ستاری خواص دارد. این خواص از همان اسم روستا گرفته شده که به اسم فامیل پدرم ما اضافه شده است. شازده ابراهیم را که ببینید، فکر می‌کنید چه بود؟ یک امامزاده کوچک و فقیر که یک متولی داشت و یک چشمه آب. این چشمه آب فقط محدوده مثلاً 100 متر در 100 متر را سبز نگه داشته و جلوی آن کویر بود.
اینجا را می‌پسندید و به خاطر شازده ابراهیم می‌گوید باید اینجا را آباد کرد. مدتی دنبال این می‌گشت که صاحب اینجا را پیدا کند. صاحب آن مهندس وارسته‌ای به اسم مهندس انصاری بود. او جزو اولین سری دانشجویانی بود که به اروپا رفته و مهندس شده بود. پیرمرد جاافتاده و متدینی بود و مالک بودن را نمی‌فهمید. حال خاص و زمین‌های فراوانی در منطقه داشت. پدر ما مباشر او را برمی‌دارد. خیلی با هم دم‌ساز بودند. بعد در آنجا ساختن یک ده را طراحی می‌کند.

*یعنی آنجا قبلاً ده نبود؟

نه، فقط یک امامزاده بود. سپس خودش نقشه ده را می‌کشد و آن را می‌سازد. بعد شروع به جمع کردن آدم‌ها و آدم‌ها را از مستضعف‌ترین بخش انتخاب می‌کند. آنهایی که دستشان از همه جا کوتاه بود و خودشان همیشه می‌گفتند حاجی ما را زنده کرد.
بعد یک کلونی درست می‌کند که هیچ کس به از بیرون خودش محتاج نباشد. مثلاً برای مغازه خانواده‌ای مؤمن از همان باخواص پیدا کرده بود. برای ساختن خانه‌های آنجا خانواده‌ای از کاشان پیدا کرد که خود، خانواده و پسرانشان اصولاً بنا بودند. برای نجاری نجار، برای باغبانی باغبان و تعدادی کشاورز پیدا کرد و این افراد آنجا را ساختند.
از خود اصفهان سه خانواده پیدا کرده بود که می‌فهمیدند چطور می‌شود چینه دیوار را کشید. چینه‌های قدیم را چگونه باید شکل داد و چگونه می‌توان با نمک مبارزه کرد. این مبارزه با نمک به خاطر پیش بردن و آباد کردن محیط بسیار مؤثر بود. بعد به فکر افتاد این چشمه را تبدیل به قنات کند. دو خانوار یکی از کرمان و دیگری از اصفهان پیدا کرده بود که مقنی و زمین‌شناس بودند. همه اینها را جمع و یک کلونی درست کرده بود و آنها شروع به ساختن ده کردند. خانه‌ها همگی بزرگ و وسیع در حدی که بچه‌های خانواده هم بعداً بتوانند در آن خانه داشته باشند. باغچه‌دار، باغچه‌های بزرگ و مثلاً برای هر کدام حدود یک هکتار که خانه‌شان باشد. حتی انتخاب درخت در آن با خودش بود. مثلاً باید حتی درخت مو را از شهریار و انار را از ساوه می‌آورد. این‌جوری برخورد می‌کرد. همه چیزش هم حساب داشت. بعد آن بالا می‌ایستاد و دستش ترکه می‌گرفت و کسی حق نداشت چپ و راست برود. خودش اینها را راه می‌برد. کم‌کم اینجا شروع به ساخته شدن کرد و هنوز هم بهترین خیابان‌ها را دارد. خیابان‌هایش پهن و بزرگ هستند.



*پدرتان چند فرزند داشت؟ چند دختر و چند پسر؟

قبل از ازدواج با مادرم با زنی ازدواج کرده و چهار پسر داشت. به دلایلی با هم تفاهم نداشتند و آن زن را طلاق داد. چهار پسر پهلوی خودش بودند، اما آن زن را تا آخر عمر تحت حمایت خود گرفت و به او رسیدگی می‌کرد. بعد با خانواده مادر ما که از مهاجران زواره اردستان بودند، آشنا شد. مادرمان را به زنی گرفت و از مادر ما دو پسر و دو دختر داشت. جمعاً هشت فرزند داشت و همه با هم زندگی می‌کردیم.

*مهندس صاحب زمین‌ها چه ارتباطی با روستا داشت؟

دخالتی در ده نمی‌کرد. کارها را به پدرم واگذار کرده بود. آدم خوب و واقعاً وارسته‌ای بود. همیشه خاطرات خوشی از ایشان داشتیم. شاید 80 ساله بود. خانه‌شان در خیابان جمهوری فعلی، ایستگاه مسجد سجاد بود و اصلاً آنها پایه‌گذار مسجد سجاد و این چنین وزین بودند.

*دیدگاه پدرتان نسبت به حکومت چگونه بود؟

حدود سال‌های 33ـ 1332 قضیه مصدق بود و ما هم بچه بودیم و متوجه اوضاع نبودیم. بعدها قصیده‌ای دو صفحه‌ای از او خواندم که مصدق را در زمان مصدق به بازی گرفته بود. آن قصیده این‌طوری شروع می‌شد:

ای مصدق چون پتو یار وفادار تو شد
گرم سر تا پای تو مانند بازار تو شد

همین‌جور می‌گوید و بزرگش می‌کند و بعداً توی سرش می‌کوبد! این شعر نشان می‌داد مسائل را می‌فهمید. کلیاتی داشت که نتوانست چاپ کند. ارتباط زیادی با قم داشت و ماهی دو سه بار به قم می‌رفت. کسانی را در قم داشت و وجوهات را می‌برد و مسائل را حل می‌کرد و می‌آمد.

*آن اطراف پاسگاه ژاندارمری بود؟

در باقرآباد پاسگاهی بود و فرمانده گروهان ژاندارمری باقرآباد مرد بسیار خوبی بود و به پدر ما خیلی اعتقاد داشت. آنجا نمی‌آمد مگر با اجازه پدر. خودش حسینیه بسیار بزرگی داشت و روز تاسوعا دسته‌های عزادار مهمانش بودند، ولی توان نداشت شام بدهد. مردم خیلی دوستش داشتند. دسته عزاداری نبود که روز تاسوعا به حسینیه ایشان سر نزند. انسان بسیار والایی بود.

*از رابطه خودتان با پدر بگویید؟

یک بار آقای مهدویان، مسئول فرهنگ منطقه از او پرسیده بود: «حاجی! فکر می‌کنی بین پسرهایت کدام یک خیلی باهوش و خوش‌قریحه است؟ و اگر پا می‌داد کسی می‌شد.» من داشتم توی خاک‌ها بازی می‌کرد. پدرم صدا زد: «آی! منصور بیا ببینم.» آمدم. پدرم اشاره به من کرد و گفت: «این!» آقای مهدویان هم دستی به سرم کشید. یک بار دری برای خانه یکی از اهالی خریده بود. بازیگوشی کردم و این در را سینه درخت نارونی گذاشته بودیم. این درخت تنومند بود و آن موقع خیلی آن محیط را سبز کرده بود. نمی‌دانم تنم به در خورد و در افتاد و شیشه‌هایش شکست. تنها موردی که مرا کتک زد همان بود. خیلی ناراحت و عصبانی شد، چون درب مال خودمان نبود. مرا یکی دو تا سیلی زد. قهر کردم و رفتم مدرسه. توی اتاق نشستم. یادم می‌آید مادرم آمد و مرا آورد و دیدم آن گوشه روی تپه ایستاده است و دارد زیرچشمی نگاهم می‌کند. خیلی ناراحت می‌شد که چرا مرا زده است و همین برایم بس بود. یعنی همین که روی یک تپه ایستاد و مرا نگاه کرد برای بس بود. دلجویی در همین حد کافی بود و بیشتر هم نمی‌کرد. اگر هم می‌خواستیم بیش از این نمی‌کرد. چنین حالات عجیبی داشت و این پایه کار ما بود.

*بعد از فوت پدر چه کار کردید؟

تا ششم را در همان مدرسه بودم. بعد برای ادامه تحصیل به باقرآباد که بیش از شش کیلومتر با ده ما فاصله داشت، می‌رفتم. دوازده ساله بودم که ماه رمضان روزه می‌گرفتم. صبح‌های خیلی زود بعد از اذان راه می‌افتادم و به مدرسه می‌رفتم. در خانه هر کاری می‌کردند که زود است نرو، یکدنده بودم و گوش نمی‌کردم. در تاریکی راه می‌افتادم طرف مدرسه. یادم می‌آید یک روز از روی پل باقرآباد ـ که قطعاً از شش کیلومتر بیشتر است ـ رد می‌شدم می‌دیدم تازه مردم داشتند از خانه‌هایشان بیرون می‌آمدند. هوا روشن شده بود که رسیده بودم. تند می‌رفتم و یادم می‌آید یکی که ما را می‌شناخت، خیلی تعجب کرد که این موقع صبح روی این پل چه کار می‌کنی؟ دیشب جایی بودی؟ که حالا اینجایی و داری می‌روی؟ اکثراً در مدرسه را صبح‌ها من باز و خیلی وقت‌ها خانواده فراشمان را بیدار می‌کردم.

*پیاده می‌رفتید و می‌آمدید؟

بله. یادم می‌آید ناظم قلچماق خوبی هم داشتیم. یک روز بچه‌هایی را که دیر می‌آمدند، جمع کرد. مرا هم آورده بود و به آنها نشان می‌داد و می‌گفت می‌دانید این از کجای دنیا می‌آید؟ این می‌آید اینجا و سر کلاس است و شما لامصب‌ها از این پشت نمی‌توانید بیایید؟ دست‌هایتان را بگیرید ببینم و روی دست‌هایشان می‌کوبید. چنین حالی داشتم. چون راه می‌رفتم و درس می‌خواندم می‌دیدم در چاله افتاده‌ام. از راه بیابان می‌رفتم. کم‌کم راه «هرزرو»یی برای خودم درست کرده بودم. از یک جا راه می‌رفتم و این جوری که می‌خواندم این سفیدی زیر پایم بود و اگر کج می‌رفتم سعی می‌کردم توی راه قرار بگیرم. یادم می‌آید دبیری داشتیم که می‌گفت شعرهای کتاب را باید حفظ کنید. صبح که از خانه می‌آمد تا می‌رسیدم مدرسه هشت دفعه شعرها را می‌خواندم و حفظ می‌کردم.
یکی دو تا از دبیرها هم روی ریاضی سفارش کرده بودند که معلوم است ریاضی را می‌خوانی. مسئله را می‌روی همین جوری فکر و حل می‌کنی، آن وقت می‌خواهی بنویسی در ضرب و تقسیم و... اشتباه می‌کنی. سعی کن بنشین و بنویس. چون هندسه، حساب، ریاضیات و مانند اینها را هم راه می‌رفتم و می‌خواندم. مسئله را راه می‌رفتم و برای خودم حل می‌کردم. اخلاقم این جوری بود.
خیلی سال‌های سختی بود و به هر صورت گذشت... پول هم نداشتیم و یادم می‌آید یک بار برادرم دوچرخه‌ای برایم خرید که خیلی کهنه بود. این راه طولانی را سوار این دوچرخه می‌شدم و وسط راه پنچر می‌شد و سرش در می‌رفت و ته‌اش چنین می‌شد و باید دوچرخه را روی دوشم می‌گرفتم و می‌رفتم. داشتم درسم را می‌خواندم، این چیست که گردن ما انداختند! هر دفعه هم می‌آمدم با نخی، کشی یا چیزی آن را می‌بست و به من می‌گفت درست شد، سوار شو. باز می‌رفتم و وسط راه مرا می‌گذاشت. قبل از آن راحت بودم، دوچرخه می‌خواستم چه کار؟ یک روز خوشحال به خانه آمدم، کلنگ خواستم و رفتم وسط حیاط و قبل از اینکه اینها به من برسند کار دوچرخه را ساختم. تکه تکه‌اش کردم و ماجرا حل شد. تا اینها خودشان را به من برسانند اثری از دوچرخه نماند و واقعاً راحت شدم.
سال‌های سختی بود. سرماهای سخت، برف و بوران و یادم می‌آید یک بار از ماشین پیاده شدم. آن موقع به دبیرستان می‌رفتم. بعد از همین پل باقرآباد از جلوی ژاندارم‌ها رد شدم. حال و احوالی کردم و پیرمرد قدیمی که شاید گروهبان یک یا دو بود و مرا خیلی دوست داشت، به من سفارش کرد این راه را نرو. امشب در خانه ما بمان، چون آن شب برف سنگینی باریده بود. گفتم مادرم منتظرم است و نمی‌توانم نروم. هوا داشت تاریک می‌شد. راه افتادم و این راه را آمدم. همه کوه و کمر و تپه بود. خیلی راه بود. اینها هم دلواپس شده بودند. صدای زوزه گرگ شنیده می‌شد و بعد بلند شده بودند با جیپشان در بیابان راه افتاده بودند. راه نداشت که یک مقدار آمده و گرگ را هم دیده بودند و همین‌طور مرا هم نوک تپه دیده بودند. نه صدایشان به من رسیده بود، چون برف و بوران بود و نه توانسته بودند گرگ را بکشند. به خانه رسیدم. فردای آن روز، روزی بود که با آن دبیرمان می‌آمدم. از اینجا نمی‌آمدم و مثلاً از آن قرچک جابه‌جا می‌شدم. اینها دو روز مرا ندیدند و روز سوم با تعجب به من نگاه می‌کردند. پرسیدم: «چه شده است؟» جواب دادم: «فکر کردیم تو را گرگ خورده است.» خیلی وقت‌ها صبح‌های زود که می‌آمدم، در تیغ آفتاب گرگ‌ها را می‌دیدم. جاهایی مسیرشان بود و من هم تنها این راه را می‌رفتم.

*جلسه دوم

*امروز جلسه دومی است که خدمتتان رسیدم. اگر خاطرتان باشد تا فوت مرحوم پدرتان پیش رفتیم و چنانچه موافق باشید مروری به زندگی بعد از پدرتان می‌کنیم.

در طفولیتم دو مسئله را تجربه کردم. یکی اینکه بعد از فوت پدرمان ـ البته در زمان پدرمان هم به ما سخت می‌گذشت ـ هر کاری که فکر کنید در جهان امروز ـ آنچه مربوط به آن قشر می‌شود ـ مجبور شدیم تا دوران دبیرستان انجام بدهیم. مثلاً در کشاورزی کاری نیست که انجام نداده باشم. یعنی کشت انواع غلات، انبه، گندم، جو، ذرت، صیفی‌جات و غیر دیم خرمن کردن، کوبیدن، آماده کردن، درو و امثال اینها. مجبور بودم و کسی هم نبود.
بچه بودم و به خوبی یادم هست یک بار ساعت دو نصفه شب سر آب بودم. کوچک هم بودم. فانوسی که در دستم بود در آب می‌رفت. آن‌قدر کوچک بودم که بیلم از خودم بلندتر بود، اما آن شب باید این دو سه هکتار زمین را آب می‌دادم. یک الف بچه بودیم و بیابان خدا بود و هیچ کس هم نبود و دوازده سال داشتم.یکی از کارهای سنگین را وجین پنبه می‌بینم. حالا می‌فهمم یعنی چه؟ وجین پنبه یعنی چه؟ آن وقت که یک ماه یکسره در بیابان در آفتاب نشستی وجین کردی می‌فهمی یعنی چه؟ یا جمع کردن درو و خوشه‌چینی. اینها را باید بکنی تا بفهمی منظورم چیست. یا حتی رانندگی. آن موقع مجبور بودم یک مقدار زیادی تراکتور برانم. اینها مسایلی است که در این بخش مطرح است. دامپروری، گله‌داری، گله‌های بزرگ گوسفند، بچه کوچک، بیابان، چوپانی، چوپانی گوسفند، شناخت حالات گوسفند، بره، بز، بزغاله، نر، ماده و زایمان. اینها چیزهایی است که آدم باید کشیده باشد. در بیابان‌ها با اینها خوش باشد، خلوت و با اینها زندگی کند تا بفهمد. والا آدم این چیزها را نمی‌فهمد. سال‌های سال گاو، گوساله، زندگی کردن با اینها، چراندن اینها و ماه‌های طولانی... مثلاً همین تابستان‌هایی که بیکار بودیم. اینها تا اتفاق نیفتاد آدم نمی‌فهمد معنی‌اش چیست.
یادم هست تابستان‌ها کتاب می‌خواندم. در کارخانه سوای کارگرها می‌نشستم. بقیه آشنا بودند و می‌پرسیدند حتماً تجدیدی دارد که درس می‌خواند!! اینها مسایلی است که بسیار به آدم کمک می‌کند تا آدم کار یاد بگیرد. بعدها برادرم خشکشویی زد و مدت‌ها در آن کار می‌کردم. در آن خشکشویی کار رفو هم انجام می‌شد و گاهی کار دوخت. با کار خیاطی، رفوگری، خشکشویی، اتوشویی و امثال اینها آشنا شدم. حسابی کار کردم و کلی چیز یاد گرفتم. در نتیجه در خانه و زندگیم هیچ وقت این کارها را کس دیگری نکرده است. همیشه خودم کردم. اینها پایه‌هایی است که امروز اگر بگویند می‌خواهیم این پرده را بزنیم می‌دانم دارند چه می‌گویند. عوضی بگویند می‌فهمم. این واقعیتی است که هست. همه این کارها به این ترتیب برایمان فراهم شد.

*از وسایل ارتباط جمعی وروزنامه ها در محل زندگی تان خبری بود؟

تا زمانی که به دانشکده افسری آمدم و شاید روزنامه ندیدم. کاری با روزنامه نداشتیم. چه می‌دانستیم روزنامه چیست. این چیزها را نمی‌فهمیدیم. یادم می‌آید در ورامین دبیرستان می‌رفتم و می‌دیدم عصر دست می‌گیرند آی روزنامه. ما که پول نداشتیم روزنامه بگیریم و اصلاً توجهی هم نداشتیم حالا روزنامه دارد می‌دهد... خب بدهد. کلاس هشتم بودم که به حساب حالا می‌شود دوم دبیرستان. در آن نظام برای اولین بار قهوه‌خانه‌ای در باقرآباد بود. سر راهم پیاده برای درس می‌رفتم. یک رادیو آورده بود که با نفت کار می‌کرد. یعنی چراغی داشت که خیلی برایم عجیب بود و نگاهش می‌کردم روشن که می‌کرد و فتیله‌اش را که بالا می‌داد صدایش زیاد می‌شد. فتیله‌اش را که پایین می‌داد صدایش کم می‌شد. اصلاً در آن بلوک پیچیده بود فلانی رادیوی نفتی دارد. دیگر بقیه‌اش برای ما معنی نداشت که این دارد چه می‌گوید و چه می‌دانستیم. آگاهی‌های ما در سطح شخص خودمان بود، اما آگاهی‌های امروز، جهان کوچک شده امروز. آدم از همه عالم خبر داشته باشد، چنین چیزی را یادم نمی‌آید. مخصوصاً اگر افراد قدری گوشه‌گیر بودند کمتر اطلاعات به دست می‌آوردند. کاری به کار کسی نداشتند و راه خودشان را می‌رفتند. این باعث شد از اینجا دور بمانیم.



*از واقعه 15 خرداد در ورامین چه چیزی به خاطر دارید؟مخصوصا ماجرایی که در پیشوا اتفاق افتاد؟

فکر می‌کنم کلاس هشتم بودم. بعد موقع امتحان‌هایم بود و شاید یکی دو امتحان را هنوز نداده بودم. جایی که این اتفاق افتاد و مردمی که آنجا بودند سر راهم به مدرسه بود، اما تعطیل بودیم و فقط برای امتحانات می‌رفتیم. عمه‌ای در پیشوا داشتم. آنجا یکی دو روحانی برای مردم خیلی خوب سخنرانی کرده و مردم را به حرکت در آورده بودند. این هم سر و سینه‌کوبان به خانه آمد و سه جوان برومند داشت. آنها را صدا و به سینه‌اش کوبیده بود شیرتان حلال نیست اگر کمک آقای خمینی نروید. آنها هم راه افتاده بودند. بعد کفن‌پوش به ورامین آمدند. کلانتری ورامین در مقابل آنها مقاومت نکرد. آنها هم به راهشان ادامه دادند و به این محل رسیدند. نرسیده به باقرآباد روی رودخانه‌ای که از جاجرود جدا می‌شود پلی داریم. از آن پل که عبور می‌کنیم باقرآباد تمام می‌شود. این بین جایی بود یک رشته قنات بود. یادم می‌آید جوی آبی بود که از آسفالت عبور می‌کرد و جایی بود که آسفالت پیچ داشت و این باغ بین باقرآباد و آنجایی که درس می‌خواندیم قرار می‌گرفت. در آنجا دبیرستانی بود که تا سوم داشت. اینها به اینجا آمده بودند و تیراندازی روی مردم شدت گرفته بود و مردم را می‌زدند. حسابی هم می‌زدند. خود مردم گفته بودند سعی کنید از جاده عقب بروید. آنهایی که این را شنیده بودند طوری نشده بودند، از جمله این سه پسر که قبلاً گفتم. آنهایی که به پهلو رفته بودند، یعنی به بیابان رفته و دویده بودند در دو طرف آنها را زده بودند تعدادی هم جلو کفن‌پوش بودند و اینها هم تیر خورده بودند. یعنی هر کسی این‌طوری بود خورده بود و هر کسی در عمق بود توانسته بود به عقب برگردد و برود. ما هم درس می‌خواندیم و یکی دو تا امتحان داشتیم و کسی هم این چیزها را نمی‌گفت. اصلاً حرفش نبود. آمدند و دو سه نفر از مؤمنین گفتند هر کسی به آنجا می‌رود، آنجا را قرق کرده‌اند و نمی‌گذارند. شما بچه‌ای بیایید و بروید آنجا را نگاه کنید. ببینید این بی‌دین و ایمان‌ها زده‌اند مردم زخمی در کوه و کمر و دره و این جور جاها نیفتاده باشند. روز بعد ما را فرستادند. دو سه نفری با من آمدند. آن منطقه را گشتم. به حساب اینکه دارم می‌روم مدرسه کتاب به بغل به ضلع شمالی جاده رفتم. در آنجا منطقه‌ای بود که خوب یادم هست قبلش آب افتاده بود یعنی گِل بود. گِلی که یک خرده حالت گرفته بود. این بندگان خدا در حال فرار از تیر اینها دویده بودند. هم پای برهنه در گل فرو رفته بودند و هم پای با کفش و گیوه و... همه جا پاهای زیادی پر از خون دیدم. طرف با پای خونین در گل رفته بود. بعضی جاها جای افتادن روی گل بود. خون ریخته بود و... روز بعد که رفتیم آنجا چاهی زده بودند. شاید به فاصله 15 الی 20 متر از جاده چاه زده بودند که دهانه بسیار وسیعی داشت. تعدادی تیر خورده بودند که در آن افتاده بودند. عده‌ای هم فرار کرده و سقوط کرده بودند. خون آن پایین بود، اما خودشان نبودند. برای اینکه مسئله‌ای نباشد به مدرسه رفتیم و برگشتیم. در برگشت پیاده‌روی خودمان را کردیم. دیگر می‌دانستم آمدم از پل هم رد شدم و جلوی پاسگاهی که آنجاست ایستادم. آنجا یک پاسگاه ژاندارمری بود که آن موقع نمی‌دانم چه کسی مسئول بود. یادم می‌آید سه چهار جنازه را دیدم که روی زمین بودند و رویشان را پوشانیده بودند. اینها را در آنجا نگه داشته بودند برای اینکه به مردم نشان بدهند و مردم احساس رعب و وحشت کنند. اینکه می‌گویم روز بعد است. تاریخش می‌شود شانزده خرداد همان سال یعنی 42. ما هم بچه سال بودیم. آن وقت آمدیم و نتوانستم کسی را پیدا کنم. آمدیم و بعد گفتیم ما کسی را اینجاها ندیدیم. شاید یک هفته بعد، چون واقعاً ارتباطات این‌طوری نبود و توانستیم از پسرعمه‌ها خبر بگیریم که سالم هستند، چون همه‌مان کوچک بودیم.


واقعه 15 خرداد به این صورت در ذهنم هست. آن وقت که بچه بودیم و حرفی به ما نمی‌زدند. چند سال که گذشت یک شب پسرعمه‌‌مان خانه‌مان بود. موقع خواب تشک انداختیم و کنار همدیگر خوابیدیم. تازه همه چیز را آن موقع به من گفت و ماجرا دستم آمد که شخصی به اسم «آقای خمینی» داریم که در قم و سید بزرگی است. علیه چند مورد از ظلم صحبت کرده بود. آنها هم آمده و آقا را گرفته بودند. می‌گفتند فلانی منبر رفته است و مردم چه نشسته‌اید! یعنی چه؟ بلند شوید و راه بیفتید و خودشان هم به راه افتاده بودند. ما هم راه افتادیم. تازه آن شب یک مقدار در این باره شنیدم. می‌گویم از امام و این قضایا بی‌خبر بودم. خیلی خبری نبود. جاهایی که روحانیت حضور داشتند مردم معینی هم بودند.
سخنرانی‌های امام را که الان گوش می‌کنی هنوز مو به تن آدم راست می‌شود. سی دفعه هم که گوش می‌کند آدم دوست دارد باز هم گوش بدهد. خوب این صدا را چه کسی در آن زمان شنید؟ چند نفر شنیدند؟ تا کجا رفت؟ چقدر طول کشید به گوش‌ها برسد؟ یعنی اینها مسایلی هستند که اصلاً نباید خودمان را در جامعه امروز بگذاریم. باید خودمان را در آن روز و روزگار ببریم. آن روز و روزگار چنین شرایطی داشت. این‌طور نبود که ارتباطات بسیار محکم و قوی باشد. اشخاص معینی خدا برایشان می‌خواست و سر این راه قرار می‌گرفتند. خیلی فرق دارد. خدا می‌خواست سر آن راه قرار می‌گرفتند. مثلاً زن در جامعه ما مگر می‌توانست این چیزها را بفهمد؟ زن، زن دوران انقلاب است با زن 20 سال و 30 قبل خیلی متفاوت است. اینکه این‌طور راه بیفتد و در راه‌پیمایی‌ها شرکت کند و بعد در جنگ آن‌طور قاطعانه پشت جبهه خدمت کند. اصلاً فرق بسیار بزرگی است و این جزو مسایل آن موقع است...

منبع:مشرق

https://www.cafetarikh.com/news/29193/
ارسال نظر
نام شما
آدرس ايميل شما