۱
plusresetminus
پرنس دابیژا اهل مولداوی و از خانواده ای ثروتمند و تن داده به قدرت روسیه و پیوسته به جریان سیاسی آن کشور بود. وی پس از پیوستن به تشکیلات سیاسی روسیه چند سالی در کنسولگری روسیه در تبریز ماند و سپس کنسول روسیه در اصفهان شد و در پی آن در سال 1889 م. به کنسولی روسیه در بوشهر برگزیده شده و مأمور تأسیس و راه اندازی آن کنسولگری گشت و تا پایان سال 1901م. در جنوب ایران ماند و سپس راهی مشهد شد و در ماجرای به توپ بسته شدن گنبد حرم امام رضا (علیه السلام) آوازه ای یافت.
یادداشت های خصوصی پرنس دابیژا در سفرش به ایران
 پرنس دابیژا اهل مولداوی و از خانواده ای ثروتمند و تن داده به قدرت روسیه و پیوسته به جریان سیاسی آن کشور بود. وی پس از پیوستن به تشکیلات سیاسی روسیه چند سالی در کنسولگری روسیه در تبریز ماند و سپس کنسول روسیه در اصفهان شد و در پی آن در سال 1889 م. به کنسولی روسیه در بوشهر برگزیده شده و مأمور تأسیس و راه اندازی آن کنسولگری گشت و تا پایان سال 1901م. در جنوب ایران ماند و سپس راهی مشهد شد و در ماجرای به توپ بسته شدن گنبد حرم امام رضا (علیه السلام) آوازه ای یافت.

متن اصلی:

مقدمه :

بی گمان یکی از پرارج ترین منابعی که می توان برای پی بردن به چند و چون رویدادهای گذشته به آن ها استناد نمود، یادداشت های خصوصی بزرگان سیاسی در دوره های گوناگون است. این یادداشت ها با نامه های رسمی سیاسی که میان کنسولگری ها و سفارت خانه ها و مراکز سیاسی هر کشوری در کشورهای دیگر با وزارت امور خارجه ی آن کشور یا دولت آن کشور رد و بدل می شده و محتویاتشان قابل کنترل بوده، متفاوت بود و در واقع گونه ای راست نگری به رویدادهای زمانه در آن ها وجود دارد.
این یادداشت ها گاهی در لابه لای بازمانده های سیاست مداران گذشته پیدا می شوند و گاهی در گنجه ای یا فایلی در گوشه ای خاموش و تاریک در مرکزی حافظ اسناد بازمانده از گذشته. گنجه ای که گاهی به هوسی و گاهی به جستجوی موردی ویژه گشوده می گردد و از درون آن کاغذی تا خورده برون کشیده می شود، کاغذی که بر آن شرح رویدادهایی از گذشته نگاشته شده و هر واژه اش می تواند گشاینده ی ابهامی باشد.
مراکز اسناد بازمانده از اتحاد جماهیر شوروی سابق در کشورهای پدیدآمده از فروپاشی آن سرزمین، گنجینه های ارزشمندی هستند که هزاران هزار برگ سند از گذشته را درخود پاس داشته اند. یکی از پرارج ترین این مراکز مرکز اسناد سن پترزبورگ در روسیه است. در این مرکز میلیون ها برگ سند، که هر یک می تواند گوشه ای از دیروز ایران را روشن نمایند، وجود دارد. در میان اسناد این گنجینه برگ هایی چند از یادداشت های خصوصی شاهزاده ی اهل « مولداوی »- دابیژا (1)- که سال ها به عنوان کنسول روسیه در تبریز و اصفهان و مشهد خدمت کرد و در ماجراهایی بزرگ در سال های پسین سده ی نوزدهم و سال های آغازین سده ی بیستم میلادی در ایران- مانند انقلاب مشروطه- حضور داشت، دیده می شود.
یادداشت ها و نوشته های او پس از پیوستن رومانی به شوروی، در سال های بعد از جنگ جهانی دوم، در اختیار دولت اتحاد جماهیر شوروی قرار گرفت و به مرکز اسناد سن پترزبورگ منتقل شد. این یادداشت ها دربردارنده ی وقایع سال های 1895 تا 1918م در ایران، مانند آغاز تلاش روسیه برای حضور در خلیج فارس، انقلاب مشروطه، به توپ بسته شدن حرم امام رضا (علیه السلام) در مشهد، نهضت جنگل در گیلان، به صورت پراکنده است و گویا برگ هایی از آن ها گم شده یا بر پایه ی خواست ویژه ای از آن مجموعه جدا شده اند.
در این مجموعه 28 برگ یادداشت درباره ی رویدادهای جنوب ایران- بوشهر و خلیج فارس و خوزستان و بندرعباس- در سال 1899 م. وجود دارد. از محتویات نوشته چنین به نظر می رسد که برگ هایی چند از این مجموعه نیز جدا گشته اند.

متن اصلی

پرنس دابیژا اهل مولداوی و از خانواده ای ثروتمند و تن داده به قدرت روسیه و پیوسته به جریان سیاسی آن کشور بود. وی پس از پیوستن به تشکیلات سیاسی روسیه چند سالی در کنسولگری روسیه در تبریز ماند و سپس کنسول روسیه در اصفهان شد و در پی آن در سال 1889 م. به کنسولی روسیه در بوشهر برگزیده شده و مأمور تأسیس و راه اندازی آن کنسولگری گشت و تا پایان سال 1901م. در جنوب ایران ماند و سپس راهی مشهد شد و در ماجرای به توپ بسته شدن گنبد حرم امام رضا (علیه السلام) آوازه ای یافت.
او در جریان انقلاب مشروطه و یکی دو سال نخست نهضت جنگل در ایران بود و در گرماگرم انقلاب اکتبر 1917 روسیه به سن پترزبورگ و سپس مولداوی بازگشت و در ابتدای سال 1918 م. مولداوی را به قصد فرانسه ترک نمود و تا پایان عمر در فرانسه ماند.
او در کنار گزارش های سیاسی و اقتصادی و اجتماعی از اوضاع ایران که به حکم وظیفه و مأموریت به دولت روسیه ارسال کرده است، چند صد برگ یادداشت خصوصی نیز دارد که پس از رفتنش از مولداوی به فرانسه، در اقامتگاهش بر جای ماند و پس از پیوستن رومانی به بلوک شرق و افتادن آن یادداشت ها به دست دولت رومانی، به گونه ای ناآشکار، یادداشت ها به روسیه و مرکز اسناد سن پترزبورگ ( لنینگراد/پترزبورگ ) انتقال یافت و امروزه در آن مرکز نگهداری می شوند.
این یادداشت ها شامل سه گروه نوشته درباره ی مولداوی و روسیه و ایران است. شاید یادداشت هایش درباره ی ایران روشن کننده ی بسیاری از ابهامات تاریخی ایران در آن دوره باشند. در میان یادداشت های دابیژا درباره ی ایران، برگ هایی دربردارنده ی آگاهی هایی پیرامون مأموریتش به بوشهر، برای ساختن و گشودن کنسولگری روسیه در بندر بوشهر و اقدام در راه تأسیس ایستگاه زغال گیری کشتی های روسی درجزیره ی هرمز و معاملات تجاری روس ها در خلیج فارس می باشند. هر برگ نوشته ی او اطلاعاتی را در خود دارد و من کوشیده ام آنچه را که در آن ها درباره ی کرانه های خلیج فارس هستند، بیرون کشیده و در اختیار شما بنهم.
آن چه را که می خوانید یادداشت های او در شش ماه آوریل تا اوت سال 1899 میلادی در این باره هستند. باشد که فرصتی پیش آید تا همه ی برگ های یادداشت های دابیژا درباره ی خلیج فارس را خدمتتان ارزانی دارم.

متن یادداشت ها

28 آوریل 1899

بهار زیبایی است. اصفهان در نیمه ی بهار زیبا و دل انگیز است. بهارِ امسال، اصفهان اسیر هیاهو و ناراضیان است. ناراضیانی فعلاً خاموش. مانند پرندگان کوچک سرگردان، پنهان در لابه لای درختان حاشیه ی زاینده رود.
دو سالی است که شاه را کشته اند. مظفرالدین شاه قدرت شاه پیشین را ندارد. با برسرکار آمدن او میدان برای تاخت و تاز عده ای گشوده شده است. دولت مردان ایران ناتوان و سست عنصر و خود فروشند و تنها به فکر خودند. هرچند ناتوانی آن ها به نفع ماست ولی گاهی اوقات از نگریستن به آن ها بدم می آید.
ناراضی ها می دانند که به تنهایی قدرتِ رسیدن به آرزوهای خود را ندارند. ایران میدان حضور چند نیروی تازه شده است. اگر قبلاً ما و انگلیسی ها و پیش تر عثمانی و گاهی فرانسوی ها تکاپویی در ایران داشتیم، امروز آلمان و اتازونی نیز پا به میدان نهاده اند. با این همه هنوز ما در ایران با انگلیس روبروییم.
اصفهان جنوبی ترین نقطه ی حضور روسیه در ایران است. از مرز فارس به پایین میدان تاخت و تاز انگلیسی هاست. یکی دو روز دیگر باید راه بیفتم و بروم به جایی که چشم انگلیسی ها کاملاً بدان دوخته شده. به کناره ی خلیج فارس.

1 مه 1899

امروزه به راه افتادیم. صبح دل انگیزی بود. دوندکوف و استال و میرزامهدی خان قمشه ای و سه قزاق همراهم هستند. اوان فئودورووویچ دوندکوف گرداننده ی امور مالی کنسولگری در اصفهان است و لازار استال مأمور اطلاع یابی کنسولگری. آن دو راهی شیرازند تا زمینه ی تأسیس کنسولگریمان در شیراز را فراهم کنند و میرزا مهدی خان محافظ من است. او مأمور است در تمام مسیر مأموریت تا شیراز مرا همراهی کند.
می دانم سفر سختی است می گویند از اینجا تا قمشه راه خوب است. در طول مسیر مسافران زیادی را دیدیم که راهی اصفهانند. گروه دیگری راهی یزد شده اند. امیدواریم که همدیگر را در بندرعباس ببینیم.

3 مه 1899

پریشب به قمشه رسیدیم. میهمان فرمانداریم. ما را در یک خانه ی بزرگ و تقریباً مجلل جا داده است و از ابتدای ورودمان چهار بار به دیدنم آمده. اندام درشتی دارد و صدایش سخت گرفته است. با من از خاطراتش در سفرهایی به باکو و تفلیس سخن گفت. در لابه لای کلماتش که به قصد دوستی با روسیه گفته می شود ناخرسندی اش از سیاست روس ها در ایران حس می شود. به ظاهر با هیاهوهای برخاسته در این روزها در ایران موافق نیست ولی خواسته هایش همان هایی است که ناراضیان به زبان می آورند.
معمولاً در این فصل در این منطقه باران نداریم ولی از صبح دیروز بارش سختی شروع شده و دیشب تا صبح باران تندی بارید. خبر آورده اند که بر اثر باران تند در میانه ی راه قمشه به آباده همه چیز به هم ریخته است و بخش عمده ای از جاده را آب برده و اگر قصد سفری باشد باید قسمتی از راه را با اسب و قاطر پیمود. می گویند چند مسافر را سیل به دره انداخته است.

« قمشه » شهر کوچکی است ولی زیبا. باغ های گسترده ای دارد. پیش تر چند بار به این شهر آمده ام. امروز صبح باران متوقف شد و آفتاب درآمد. قصد حرکت داشتم. مانع شدند. گفتند بگذارید خبرهای راه برسد. گویا هیچ کس قصد تعمیر راه را ندارد.

خبر رسید که راه بسیار خراب شده است. باید یکی دو روزی ماند. از تهران خبرهای عجیبی می رسد. گویا سر و صدای مردم جدی شده است. انگلیسی ها دارند تحریک می کنند و می خواهند با ترساندن دربار امتیازاتی به دست آورند.
خبر آورده اند که چنین بارانی در شیراز و جنوب نیز باریده است و در خلیج فارس توفانی بزرگ برپا شده و چندین کشتی را غرق نموده است. ایرانی ها طبق معمول اغراق می کنند. می گویند شاید هزار نفر در توفان خلیج فارس غرق شده باشند.

8 مه 1899

امروز صبح زود از قمشه به راه افتادیم. مسافران از ترس بدی راه همه با هم به راه افتادند. شاید کاروانی 200 نفره می شدیم. فراوانی جمعیت از سرعت ما کاسته بود. فرمانروای آباده نیز در کاروان ما بود.
فرمانروای آباده- میرزا جهانگیرخان- از یک سو می خواست هم پای ما شود و از سویی بنابر ملاحظاتی خود را از ما دور نگه می داشت.
امشب به « بُوان » رسیده ایم. روستای خاموشی است. برخلاف طول راه که هوا آفتابی و صاف بود، این جا ابری تیره آسمان را پوشانده است. بیرون بُوان چادر زدیم. میرزا جهانگیرخان و همراهانش چادرهایشان را در کنار چادرهای ما زده اند. احساس می کنم هدفشان به نوعی حفاظت از ماست.
همه در خوابند و من در نور دو شمع نشسته ام. به این مملکت و این مشکلات فکر می کنم. هنوز یک راه درست و حسابی برای مسافرت بین دو شهر بزرگش- اصفهان و شیراز- ندارد. می گویند از « ایزدخواست » به بعد راه خوب است.
از قمشه به شیراز تلگراف زدم که اتومبیلی برای بردنمان به شیراز، به ایزدخواست بفرستند. تنها صدای جویدن علف اسب ها و قاطرها می آید.
امروز با یکی صحبت می کردیم. از اوضاع جنوب ایران و بندر بوشهر ظاهراً آگاه بود. حرف هایش به نوعی مرا ترساند. می گفت هیاهوی برپاخاسته در شیراز شدیداً اثرش را در بوشهر نهاده است.

14مه 1899

از « میرآباد » و « امین آباد » و « شوراب » گذشتیم و دیشب به « ایزدخواست » رسیدیم. خسته و وامانده ایم و باید یکی دو روزی استراحت کنیم. میرزا جهانگیرخان به من نزدیک شده و کم کم هراسش را از دست داده است. تا ساعتی دیگر به سوی « آباده » راه می افتیم.

15 مه 1899

بالاخره به آباده رسیدیم. میرزا جهانگیرخان پس از رسیدن به آباده ما را به نزد خود خواست و از ما دعوت کرد برای رفع خستگی دو سه روزی میهمانش باشیم.
کاخ قشنگی دارد. دو طبقه. شاید با بیش از 20 اتاق و چند سالن، در یک باغ دل گشا. بهار اینجا جلوه ی زیبایی دارد. آباده شهر بزرگی است. دور تا دورش کوه است. در واقع ییلاقی دل گشاست.
شب به کاخ میرزا جهانگیرخان رفتیم. ما را در چند اتاق جا دادند. اتاق من پنهان در پشت اتاق دیگری بود. دو قزاق را در اتاق جلویی جای دادند و مرا در اتاق پنهان در پشت آن. میرزا جهانگیرخان می کوشید تا امنیت ما را حتی در خانه اش حفظ کند. صبح دیرتر از حد معمول بیدار شدم و صبحانه ای خوردم.
نیمه های صبح به ملاقات رسمی با میرزا جهانگرخان رفتم. لباس و قیافه اش با آن چند روز فرق می کرد. درشت اندام نیست ولی ورزیده است. چشمان سیاه و ابروهای پرپشتش نشان دهنده ی چهره ی مردی از جنوب ایران است. موهای سبیل و شقیقه اش تک و توک سفید شده اند. در تمام مدت هر دو دستش مشت کرده بودند. آرام صحبت می کند. نمی خواست او را کنجکاو در کارهایم بدانم و تنها از من پرسید به کجا می روید. گفتم راهی شیراز برای رفتن به بوشهرم. مؤدبانه دلیل سفرم را نپرسید. شاید فکر می کرد که هیچ گاه از من پاسخ راست دریافت نخواهد کرد.
تا وقت ناهار صحبت کردیم. درباره ی تهران و رویدادهایش و اصفهان و اوضاعش و فارس و هیاهویش. با زیرکی گاهی در لابه لای صحبت ها سؤالاتی را مطرح می کرد و من با همه ی زرنگی گاهی جوابی می دادم که او در جستجویش بود.
بعد از ظهر پرسه ای در شهر زدم. احساس می کردم دورادور تحت نظرم و تحت مراقبتی امنیتی. شب در باغ کاخ فرماندار محفلی برپا شد. سازی و آوازی و شامی. آوازی غمگین ودل نشین که گویای روزگار مردم این دیار بود و بوی کباب و شراب که در هم می آمیخت.

17 مه 1899

امروز صبح به راه افتادیم. دو اتومبیل من و همراهانم را راهی شیراز نموده است. یکی از قزاق ها می گفت دو اتومبیل هم جلوتر رفته اند. قرار بر آن نهاده بودیم که شب را در « سیوند » بگذرانیم.
عصر به سیوند رسیدیم. جایی برای ما تعیین کرده بودند. ماندیم تا فردا صبح دیداری از « تخت جمشید » داشته باشیم.

18 مه 1899

بیش از نیمی از امروز را در تخت جمشید گذراندیم. سه بار به عظمت بشر در ساختن آن کاخ آفرین گفتم و یک بار با سوختن آن در آتش گریستم و دائم فکر می کردم که چگونه این مردم با این روحیه ی ضعیف بازماندگان سازندگان این بنا هستند.
ناهار در جایی نزدیک تخت جمشید غذایی ایرانی به نام آبگوشت خوردیم. شاید یکی از لذیذترین غذاهایی بود که تاکنون خورده بودم، هرچند تا یک ساعت گیج بودم.

21 مه 1899

دو روزی است که به شیراز رسیده ام. بهار از نیمه گذشته ولی شیراز در خوابی خوش در بستر بهار است. شهر، شهرِ افسانه هاست. آن قدر درباره ی این شهر گفته اند که نمی شود از قفس شنیده ها گریخت. دلم می خواهد همه ی این شهر را ببینم.

23 مه 1899

از امروز شروع کردم. در خانه ای کاخ مانند متعلق به فرمانروای فارس اسکان داده شده ام. دیشب کنسول انگلیس در شیراز به دیدنم آمد.
نگاهش سرد و پرسش گر بود ولی نمی خواست خود را ناآگاه به جزییات سفرم جلوه دهد. بیش تر کوشید تا درباره ی سیاست عثمانی ها در قفقاز و آرزوهای بلندپروازانه ی آلمانی ها صبحت کند. هوا آنقدر گرم نبود ولی او عموماً عرق پیشانی اش را پاک می کرد. با این ور و آن ور زدن کوشید تا دریابد که آیا ما قصد ایجاد کنسولگری در بوشهر را داریم و در این توافق با دولت ایران تا کجا پیش رفته ایم. نه جواب مثبت من راضی اش می کرد و نه پاسخ منفی من. ناهار را با من خورد و رفت.
بعدازظهر به دیدار آرامگاه حافظ، شاعر بزرگ ایرانی رفتم. آرامگاهش در باغ دلگشایی است، بیرون شهر شیراز. میرزا مهدی خان قمشه ای همراهم بود و برایم فالی گرفت و معنی کرد. به ظاهر می گفت خوب آمده است. پرسه ای در باغ آرامگاه زدم و بازگشتم.
شیراز شهر قشنگی است. با دیوارهای گِلی حیاط ها که بر سرشان پیچک های یاس پیچیده اند. کوچه های باریک و پیچاپیچ ایستاده در میان دیوارهای گِلی خانه ها اگر تنها باشی و راحت، تو را ساعت ها به خود مشغول می کند. دورتا دور شهر باغ است.

25 مه 1899

پس از یکی دو روز سرماخوردگی که می گویند دلیلش تغییر آب و هواست از رختخواب بیرون آمدم. سری به آرامگاه سعدی زدم. مانند من ترک دیار کرده بود و سال ها در غربت زیسته بود. از محوطه ی آرامگاه تا اقامتگاهم پیاده آمدم. اقامتگاهم در جایی به نام « قصرالدشت » است. ظاهراً سبزتر از شیراز و در کنار شهر.

28 مه 1899

همه ی امروز را در باغ ارم گذراندم. ساعتی زیر سرو ناز نشستم و به آوای آرام عبور آب از میان جویی که از پای درخت می گذشت گوش کردم. باید هفته ی دیگر راهی بوشهر شوم. شهری داغ در ماهی داغ.

6 ژوئن 1899

پریروز از شیراز راهی بوشهر شدم. تنها دو قزاق همراهم هستند. دوندکوف و استال و میرزامهدی خان در شیراز ماندند.
راه سختی بود پرپیچ و خم و پر دست انداز. از شیراز به « کازرون » و « برازجان » رسیدیم و سپس راهی بوشهر شدیم و نیمه شب به بوشهر رسیدیم.
در جایی که به ظاهر چراغ های شهر هویدا بود در یک پُست نگهبانی متوقف شدیم. رییس نگهبانانِ آن پُست می کوشید تا از کم و کیف و چند و چون من و دلیل مسافرتم آگاه گردد و من می کوشیدم خود را یک تاجر روس بنمایانم، ولی گویا او از من و سفرم آگاه بود، چه آنکه در برابر تلاشم تنها لبخند می زد. سر آخر ما را با دو نگهبان راهی شهر نمود. احساس می کردم همان مسافت کوتاه ناامن است. آن ها ما را به جلوی اقامتگاه کنسولیار فرانسه در بوشهر- که پیش تر با او برای اقامتمان نزد او در بوشهر هماهنگ شده بود- رساندند.
کنسولیار در اقامتگاه نبود. این سبب شد که به تندی آماده ی استراحت شویم و به زودی به خواب روم. نخستین خواب در کرانه ی شمالی خلیج فارس و هماهنگ با آوای موج های آن.

7 ژوئن 1899

از صبح مشخص بود که روز داغی است. ژوفر، کنسولیار فرانسه- میزبان من- پیشنهاد کرد که اگر بخواهم شهر را ببینم یا ابتدای صبح را برگزینم یا غروب رو به شب و شب را. از پنجره که بیرون را نگاه بکنی، شهر را پوشیده در بخار آب می بینی.
امروز گفت و گویی طولانی با ژوفر داشتم. آدم جالبی است. شدیداً تابع دستورهایی است که به او داده اند. او دستور داد که به من کمک کند. ژوفر موقتاً جانشین کنسول فرانسه است که برای چند ماه به فرانسه رفته است.
از او خواستم که موقتاً ساختمانی برای تأسیس کنسولگری روسیه در بوشهر برایم پیدا کند و در کنار آن زمینی برای ساختن ساختمان همیشگی کنسولگری. بعد از ظهر به من خبر داد که فردا صبح مرا برای دیدن ساختمانی خواهد برد.

9 ژوئن 1899

امروز هم ساختمان کنسولگری انتخاب شد و هم قطعه زمینی برای ساختن ساختمان کنسولگری. به دیدن فرمانفرمای بوشهر رفتم. کاخ فرمانفرما ساختمان بزرگ و مجللی است. از پله ها که بالا می روی وارد کریدوری می شوی که در دو سویش هر چند قدم میزی نهاده شده و بر روی آن ظروف چینی و کریستال نهاده اند. همه ی آن ها هدیه ی بازرگانان و مسافران سیاسی به فرمانفرمای بوشهر است.
سالن ملاقات فرمانفرما در طبقه ی دوم است. به همراه دو تن از کارکنان کاخ فرمانفرمایی وارد سالن شدم و پس از یکی دو دقیقه فرمانفرما آمد. لباس بسیار شیکی به تن داشت و چهره ی مصممی از او را می دیدم. کمتر مثل او دولتمردی جدی و مصمم در ایران دیده ام. تحت تأثیر رفتارش قرار گرفتم. به نوعی روی لبه ی مبل نشستم. قرار بود چند دقیقه ای با او صحبت کنم ولی صحبتمان به یک ساعت کشید.
درباره ی همه چیز صحبت کردیم. از او اجازه خواستم زمین انتخاب شده را بخرم و کسانی را مأمور ساخت و ساز ساختمان کنسولگری نمایم. اجازه داد و پیشنهاد کرد که برای ایجاد جلوه ی همسان در بوشهر ساختمانی به بزرگی کنسولگری های انگلیس و فرانسه برپا کنم.
از من راجع به هدفم از این سفر پرسید و این که آیا قصد سفر دریایی هم دارم یا خیر. به او گفتم برنامه ریزی شده که از بوشهر با کشتی به بندرعباس و جزیره ی هرمز بروم. پوشیده و پنهان او را در جریان اندکی از برنامه های اقتصادی و بازرگانی روسیه در خلیج فارس نهادم.
از من پرسید که چرا روسیه به داد و ستد جدّی با جنوب ایران نمی پردازد. چهره اش نشان می داد که در جستجوی رقبایی برای اروپاییان حاضر در صحنه ی اقتصادی خلیج فارس است.
پس از یک ساعت گفت و گوی آرام از او خداحافظی و تشکر کردم او به من قول داد که برای هفته ی آینده یک کشتی بی خطر را که راهیِ تنگه ی هرمز باشد برای سفر دریایی من برگزیند.
بیرون که آمدم با دو تن محافظ همراه تا کنسولگری فرانسه پیاده رفتم. هوا داغ بود و عرق از سر و کولم روان و من غرق در اندیشه ی آگاهی زیاد فرمانفرما به اوضاع زمانه و برنامه های نهان در ذهن وی برای منطقه.
خیابان ساحلی مانند تازه از خواب بیدار شده ی تن کوفته ای زیر هُرم آفتاب و بخار آب خمیازه می کشد. در سمت جنوبِ خیابان دریاست و در سمت شمالش خیابان و در حاشیه اش خانه ها که اکثراً ساختمان دولتی و خانه های بزرگانند. پنجره های جنوبی تماشاگه دریاست و پنجره های شمالی وزش گاه باد. هرچند گرم و شرجی است، ولی بدون آن نمی توان زندگی کرد.

11 ژوئن 1899

امروز پرسه ای در لنگرگاه بندر بوشهر زدم. بیش از صد قایق، ده پانزده کرجی، نُه کشتی و یک کشتی بزرگ لنگر انداخته بودند و در آن هوای شرجیِ داغِ داغ، کارگران مشغول تخلیه ی کشتی بزرگی بودند: کشتی ویکتوریای انگلیسی. عجیب این بود که با آنکه لنگر انداخته بود هنوز یک پرچم انگلیسی روی عرشه در اهتزاز بود. رفته بودم کشتی تعیین شده از سوی فرمانفرمای بوشهر را برای سفرم به تنگه ی هرمز ببینم. دیدم. به ظاهر کشتی مرتب و سالمی بود. ناخدایی هلندی داشت ولی کارکنانش ایرانی بودند. با ناخدا صحبت کردم. شک کردم که هلندی باشد. از ایرانی ها ایرانی تر بود. می گفت سفرمان از بوشهر تا بندرعباس چهار روز طول خواهد کشید. چون یک روز در بندرلنگه برای تخلیه ی بار توقف خواهیم کرد.
بعد از ظهر تلگراف آن هایی که از اصفهان به یزد و کرمان و بندرعباس رفته بودند، رسید. نوشته بودند که همه چیز آماده است. منتظر منند.

13 ژوئن 1899

برخلاف تصور پیشینم بوشهر تنها در تجارت غرق نیست. اینجا هم سر و صدای مردم برای ایجاد تغییرات در کشور آمده است. این شهر نمونه ای از شهرهای اقتصادی است. تلاش، گاهی همه ی شبانه روز و تفاوت سطح زندگی. ثروت مندی یک عده و فقر عده ای دیگر. شهر را که پرسه بزنی این تفاوت را می بینی و محلات فقیرنشینش شهر را می آزارد. فقر، عدم بهداشت و هراس در هر لحظه ای برای ورود بیماری عجیبی توسط سرنشینان یک کشتی که معلوم نیست از کجا آمده است[...].

20 ژوئن 1899

کارها انجام شد. زمین را خریدم. با یک معمار شیرازی که سال ها در هند و عثمانی بود قرار به ساختن کنسولگری نهادم.
امروز با کشتی هرمز راهی سفری دریایی به بندرعباس شدیم. کشتی در فاصله ای نه چندان دور از ساحل رو به خاور نهاده است. به ظاهر روی کشتی خنک تر از بندر است. باد خوبی می وزید. کم تر عادت به سفر دریایی دارم و همین سبب ناراحتی هایی در من شده است ولی خوشبختانه دچار دریا زدگی نشده ام.

22 ژوئن 1899

امروز را در بندر لنگه گذراندیم. از کشتی پیاده شدم. این جا خیلی گرم تر از بوشهر است ولی من گویا به این هوا عادت کرده ام. شهر و بندر کوچکی است و مردمش به چند زبان سخن می گویند. در این شهر عجیب است که به اندازه ی مرد، زن در خیابان می بینی. غذاخوری های شهر را زنان می گردانند.
برای ناهار به کشتی بازگشتم. از روی عرشه مردم را تماشا می کردم. گرما و تلاش و عاقبت غارت شدن. این جا بیش تر بوی انگلیسی ها می آید.

24 ژوئن 1899

امروز ظهر به بندرعباس رسیدیم. مسافرت دریایی گیج کننده است ولی کم تر خسته می کند. به اقامتگاه تهیه شده توسط گروهی که پیش تر آمده بودند، رفتم. هنوز ننشسته بودم که فرستاده ی فرماندار بندرعباس رسید و به من خوش آمد گفت. از من خواست که فردا به دیدن فرماندار بروم.
بندرعباس از بوشهر کوچک تر است ولی تجارتی تر. همه صحبت کالا و صادرات و واردات را دارند. در شهر انگلیسی زیاد دیده می شود تا جایی که گاهی آدم را می ترساند.

25 ژوئن 1899

دیدارم با فرماندار بندرعباس خیلی رسمی تر از دیدارم با فرمان فرمای بوشهر بود. گویا فرماندار خیلی خود را باور دارد. به نوعی مرا بازجویی کرد ولی با لحنی بسیار مهربان. از من دلیل سفرم را پرسید. به او گفتم قصد سفر به هرمز و تلاش در راه ایجاد یک ایستگاه زغال گیری برای کشتی های تجاری روسیه در خلیج فارس را دارم و امیدوارم فعالیت این ایستگاه چندین نفر را مشغول کند و بر درآمدها بیفزاید.
از من درباره ی اوضاع اصفهان و بوشهر پرسید. حقیقت را به او گفتم. چند دقیقه ای ساکت ماند و بعد گفت: به ظاهر همه چیز تمام است. در آن لحظه نفهمیدم منظورش چیست ولی الان می دانم که او نیز چون بسیاری از دولت مردان بریده و آماده ی لغزیدن به آن سوست.

29 ژوئن 1899

از دیشب در هرمزم. ظاهراً جزیره بزرگی نیست ولی در گلوگاه تنگه ای ایستاده و ارزش نظامی زیادی دارد. همه چیز از پیش آماده شده. چشم های انگلیسی ها پیرامون ما پرسه می زند. صحبت های اولیه صورت گرفت و محل ایستگاه زغال گیری تعیین شد.

1 ژوئیه ی 1899

به بندرعباس بازگشتم. آماده ی گریختن از زیر بار نگاه انگلیسی ها در اینجایم. به یکی از افراد گروهی که از اصفهان به بندرعباس آمده اند مشکوکم.

10 ژوئیه ی 1899

به بوشهر بازگشته ام. مقدمات کار فراهم است. آقا محمد شفیع بازرگان را برای ساختن ساختمان کنسولگری تعیین می کنم. قرار و مدارم را با او نهاده ام. به او گفته ام که سفری به محمره و اهواز دارم و برمی گردم.

19 ژوئیه ی 1899

امروز روز شگفتی بود. باران آن هم تند و تیز در تابستانی این چنین داغ. با این همه و با اینکه دریا تا حدّی توفانی بود راه افتادیم. نزدیک ظهر باران بند آمد و ساعتی بعد دریا شلوغ شد. هرچه پیش تر آمدیم شلوغ تر بود.

20 ژوئیه ی 1899

امروز صبح از کنار بندر معشور گذشتیم. بندر شلوغی است. شاید شلوغ تر از بوشهر. به دهانه ی اروندرود که رسیدیم چند ساعتی متوقف ماندیم تا آنکه بتوانیم به درون رود برویم. اروند رود دیدنی است. دوسویش پر از درخت های نخل است. شاید ساعتی در اروندرود پیش رفتیم که کشتی ایستاد.
آماده ی پیاده شدن بودیم که چند تن به کشتی آمدند و اعلام کردند که باید به منطقه ی قرنطینه شده برویم. منظورشان مشخص نبود. زبان به اعتراض گشودم. برای من توضیح دادند که شما مسافران بوشهرید و بوشهر شهری طاعون زده. باید چند روزی در قرنطینه بمانید تا وضع شما روشن شود.
اعتراضات پیاپی من ثمر نداد و همه ی سرنشینان کشتی را به محوطه ای بردند و در آن جا دکتری انگلیسی برای معاینه ی ما آمد. من جزو چند نفر اولی بودم که معاینه شدم. پس از معاینه مرا به اتفاق سه همراهم به جایی دیگر بردند. از دیگر سرنشینان کشتی خبری نیست.

23 ژوئیه ی 1899

غروب من و همراهانم از قرنطینه آزاد شدیم. هنوز نفهمیده ام چرا دو سه روزی در قرنطینه مانده ام. پزشک انگلیسی ای را که روز اول دیده بودم، امروز هم دیدم. در مقابل اعتراضات پیاپی من تنها لبخند می زد.
پس از آزادشدن از قرنطینه، در اتاقی در پاسخ به نوعی بازجویی قصدم را از سفر به این جا رفتن به اهواز اعلام کردم و پس از ساعتی من و همراهانم را سوار یک قایق موتوری نموده و در مسیر کارون به سوی اهواز به حرکت درآوردند.
در میانه ی راه در جایی که نفهمیدم کجاست، ماندیم و امروز صبح دوباره به راه افتادیم و نزدیک ظهر به اهواز رسیدیم.

6 اوت 1899

به بوشهر بازگشته ام و ناظر بر ساختن ساختمان کنسولگری ام.
 
منبع: راسخون

https://www.cafetarikh.com/news/29938/
ارسال نظر
نام شما
آدرس ايميل شما