بچه سر صبحی با بیتابی دستهای مادرش را چنگ میزند و با زبان بیزبانیاش آغوش میطلبد برای کمی خوابیدن ... و اما مادر شروع کرده است به آرایش کردن.
وبلاگ فماذا بعد الحق الا الضلال نوشت: بعد از یک هفته پر مشغله و پر از کم خوابی، زمانهای مترو نشینی برای خوابیدن غنیمتی است که آدمی آن را با هیچ چیز عوض نمیکند.
خانم روبرویی دخترک جوانی است که نارضایتی و خستگی از زندگی در چشمهاش جولان میده؛ با یک دختر زیبا و شیطون یک سال و نیمه ... بچه سر صبحی با بیتابی دستهای مادرش را چنگ میگیرد و با زبان بیزبانیاش آغوش میطلبد برای کمی خوابیدن ... و اما مادر شروع کرده است به آرایش کردن ... و دقیقاً در مرحله حساسی از پروسه میکاپ است که خشم بچه به اوج میرسد و محکم میزند زیر دستان مادر.
دخترک با عصبانیت، و خشم آنچنان میزند روی پای بچه که ...
اولش اصلاً نا نداشتم چشماهام رو باز کنم و در کمال فردیت، نقش این آدمهای خسته و بیحوصله را بازی میکردم که اتفاقاً از صدای بچه هم خوششان نمیآید اما زیر چشمی کل ماجرا را رصد میکردم.
به دخترک که حالا دور چشمش هم سیاه شده بود میگم میخوای نگهش دارم؟ میگه زحمتت میشه! میگم نه ... بغلش میکنم، اولش با تعجب زل زد به صورتم؛ به نظرم براش تفاوت چهره من و مامانش جالب اومد ... پا میزنه یعنی بلند شو و ایستاده من را بغل کن، میایستم و در حالی که هر آینه از شدت بیخوابی امکان سقوط هر دویمان تخمین زده میشود شروع میکنم به تکان دادنش و بعد هم بازی کردن.
کار به جایی میرسد که صدای خندههای از ته دل بچه حال مادرش را هم خوب میکرد و انگار به وجد آورده بودش برای بهتر آرایش کردن و مدام من رو نصیحت میکرد که من اشتباه کردم ازدواج کردم تو اشتباه نکن و من هم حس جامعه شناسانهام متورم شده و زده بودم به سیم مشاوره و این حرفها که این کار را بکن و آن کار را بکن و به زندگی اینگونه نگاه کن ... آرام میشوی ... کم کم مادر کارش تموم میشه و مترو هم به مقصد ما نزدیک.
یواش در گوش بچه میگم: اگر بزرگ شدی هیچ وقت مثل مامانت نشو ... هیچ وقت؛ مادره با خنده میگه: یواشکی چی گفتی؟ و من هم با صراحت تمام پروژه امر به معروفم را تکمیل میکنم و میگم بهش گفتم اگر بزرگ شدی هیچ وقت مثل مامانت نشو که به خاطر بزک کردن خودش تو را از آغوش پر مهرش محروم میکنه.