لباسهای نظامی کرهای از والفجر مقدماتی باب شد و آن موقع فقط به فرماندهها میدادند؛ لباسهای براق و اتو کشیدهای بودند.
در وبلاگ دستنوشتهها آمده است: قبل از عملیات خیبر میخواستم در امتحانات مدرسه شرکت کنم؛ از سید جمشید خواستم اجازه دهد که چند روزی را در دزفول بمانم و به درس و مشقم برسم؛ سید جمشید مخالفت کرد و گفت امتحان را بعد هم میتوانی شرکت کنی.
تنها کاری که توانستم انجام بدهم این بود کتابهایم را داخل کوله پشتیام گذاشتم و با سید جمشید و تعداد محدودی از دوستان به منطقه رفتیم.
بخشی از عملیات خیبر در منطقه پاسگاه زید انجام شد؛ یعنی عملیات منطقه زید ایذایی بود و اصل عملیات برای فتح جزایر مجنون بود؛ گردان بلال نیز در زید عمل کرد؛ بعد از عملیات وقتی به دزفول برگشتیم بیشتر وقتم را پای همین درس و مشق گذاشتم.
سید جمشید بر اساس سنتی که داشت و به مساجد سر میزد شبی به مسجد کرناسیان آمد. نگهبان از سید خواست اگر مسلح است سلاحش را تحویل دهد؛ سید هم کلتش را از لای پارچه سبز رنگی خارج کرد و تحویل داد. سید میگفت کلتم نیز سید است. مرا دید که سرم توی کتاب است گفت نخوان که قبول نمیشوی. گفتم این هم خیری است که از تو به من رسیده است. اما مطمئن باش قبول میشوم.
سید دوباره گفت بیخودی به خودت زحمت نده. گفتم سید اگر قبول شدم چه میکنی؟ گفت اگر قبول شدی یکدست لباس کرهای به تو هدیه میدهم. لباسهای نظامی کرهای از والفجر مقدماتی باب شد و آن موقع فقط به فرماندهها میدادند.
لباسهای براق و اتو کشیدهای بودند؛ من شرط سید جمشید را قبول کردم؛ امتحانات را دادم و با نمرات خیلی خوبی قبول شدم.
اعزام بعد کارنامهام را با خودم بردم و به سید جمشید نشان دادم و گفتم سید الوعده وفا. او هم به مسئول تدارکات که دقیقاً نمیدانم عظیم صلواتی بود یا مرحوم حمید شوهان دستور داد که یکدست لباس کرهای به من بدهد.
من لباس را گرفتم اما هیچگاه نپوشیدم؛ دل کندن از لباسهای خاکی و پر چین و چروک کار سختی بود و واقعیتش این بود که از اینکه لباسی غیر از لباس بقیه بپوشم حس خوبی نداشتم. برای همین بعد از مدتی پیراهنش را به حاج محمود بشیری و شلوارش را به برادر بزرگم امیر آقا بخشیدم و خودم را از زرق و برق آنها خلاص کردم