هنوز مشتهایش توان گرفتن سنگ را نداشت که پدرش گفت: امروز میخواهم تو را به وسط صحنه جنگِ سنگ و موشک ببرم، امروز که آسمان فلسطین غبار آلود است .
وبلاگ تناقضات ذهنی نوشت: در ساختمانی که سقفش آسمان بود در میان انبوهی از موشکها، تانکها و با صدای بلند و گوشخراش گلوله دشمن ندای آرامش بخش کودکی بلند شد که امید فلسطین و مبارزانش زنده شد.
انگار بر جبهه کودک نوشته بودند که سرنوشتت جنگ با کفر است و باید عادت کنی که سقف خانهات آسمان فلسطین است و بس؛ و بدانی که تو با کودکان دیگر فرق داری و تو باید از وطنت در مقابل خونخواران جنایتکار دفاع کنی.
هنوز مشتهایش توان گرفتن سنگ را نداشت که پدرش گفت: امروز میخواهم تو را به وسط صحنه جنگِ سنگ و موشک ببرم، امروز که آسمان فلسطین غبار آلود است امیدش به دستان پر سنگ توست تا دشمن را بیرون کنی؛ پس بدان که این رسالتی است تا بیت المقدس را از چنگال گرگها حفظ کنی.
پدر شروع کرد و اولین اصل در جنگ با دشمن را با قرآن شروع کرد که هر موقع خواستی سنگی را به سمت دشمن پرتاب کنی با خودت بخوان «وَمَا رَمَیْتَ إِذْ رَمَیْتَ وَلَـکِنَّ اللّهَ رَمَى » و بدان که خدا بود که تیر میانداخت پس بدان خدا نیز در این جنگ همراه تو دشمن را رجم میکند.
و او خود گفت «فَإِنَّ حِزْبَ اللّهِ هُمُ الْغَالِبُونَ» پس همیشه در مقابل دوربین دشمنانت جوری نگاه کن که قطعیت این آیه در نگاهت معلوم باشد و چشمانت فریاد پیروزی را سر دهد.