سال 1365 در منطقه عملیاتی فاو (پدافندی والفجر 8) زارع راضی را دیدم که گوشهای نشسته و خیلی ناراحته و دارد به پاهایش فکر میکند.
محمدحسین دُرچین در وبلاگ چمدان آبی نوشت: یکی از دوستانم (زارع راضی) بود که در عملیاتهای قبلی یک پاش رو از دست داده بود.در تاریخ 25 خرداد سال 1365 در منطقه عملیاتی فاو (پدافندی والفجر 8) اونو دیدم که گوشهای نشسته و خیلی گرفته و ناراحته.نزدیک رفتم و روبروش نشستم و سلام کردم.گفت: علیکم السلام.ازش پرسیدم؟ ها چی شده؟گفت: آقای دُرچین یاد مادرم افتادم.گفتم: قضیه چیه؟گفت: موقعی که میخواستم اعزام بشم و بیام جبهه، مادرم گفت: کجا میری؟گفتم: خب، میخوام برم جبهه.گفت: تو که پات رو از دست دادی دیگه از جبهه چی میخوای؟گفتم: مادر، میخوام برم جبهه پامو بیارم. مادرم ساکت موند و دیگه چیزی نگفت.نگاش کردم و گفتم: مادر ناراحت شدی؟!گفت : نه مادر، برو خدا نگهدارت باشه.همین...