روزی بهلول وارد قصر هارون شد و چون مسند ( جای ) خلافترا خالی و بلامانع دید فوراً بدون ترس بالا رفت و بر جای هارون قرار گرفت . چون غلامان خاص دربار آن حال را مشاهده کردند فوراً بهلول را با ضرب تازیانه از مسند هارون پایین آوردند . بهلول به گریه افتاد و در همین حال هارون سر رسید و دید بهلول گریه می کند .
ایشان از روی تشک برخاستند و مرا به نشستن روی آن تعارف کردند، من از نشستن خودداری کردم و مدتی هر دو ایستاده بودیم تا بالاخره فرمودند: بنشینید تا جملهای را عرض کنم.