دو نفر ساواکی مقابلم نشسته بودند. نگاهم به میز مقابل آنها افتاد. روی میز کتاب آشنایی بود. «بمب ناپالم». کتاب خودم بود. کتابی که در مورد استفاده ی اسرائیل از بمب های ناپالم علیه مردم فلسطین نوشته بودم. شکم گنده اش را جابه جا کرد و گفت: «تو الان زن و بچه داری، دست از این کارها بردار وگرنه تو را می کشیم».