پسر کوچک آن مرد از ترس اینکه پدرش او را سرزنش کند با شتابزدگی به مجلس خوش گذرانی پدر رفت و گفت : پدر ! گربه ای آمد و آن دنبه را که هر روز صبح سبیل خود را با آن چرب می کردی با خود برد .
مردی هر روز صبح ، با مقداری دنبه سبیل خود را چرب می کرد و سپس به مجلس خوش گذارن ها می رفت و می گفت : من غذای چربی(غذای لذیذ و خوبی ) خورده ام و دست به سبیل خود می کشید تا آنان سبیل و لب های او را ببینند و تصدیق کنند که راست می گوید . ولی این یک روی سکه بود شکم آن مرد از گرسنگی به سر و صدا در آمده بود. روزها به همین منوال گذشت و آن مرد با سبیل چربش لاف می زد که من این را می خورم و آن را می خورم از قضا روزی گربه ای آمد و دنبه را به دهان گرفت و گریخت . پسر کوچک آن مرد از ترس اینکه پدرش او را سرزنش کند با شتابزدگی به مجلس خوش گذرانی پدر رفت و گفت : پدر ! گربه ای آمد و آن دنبه را که هر روز صبح سبیل خود را با آن چرب می کردی با خود برد . که در این هنگام خنده حاضران بلند شد و آن مرد بسیار شرمنده شد اما بعضی از اهل مجلس با ترحم و به راستی و درستی با او برخورد کردند و غذای مناسبی به او دادند .آن مرد که لذت راستی و صداقت را چشید، خودنمایی و دغل بازی را کنار گذاشت و با صداقت و راستی زندگی کرد.
راستی را پیشه خود کن مدام تا شوی در هر دو عالم نیک نام