در حوالی سال 230 هجری، واثق عباسی، یک گروه اکتشافی را برای کشف محل سد یاجوج و ماجوج به سمت منطقه قفقاز اعزام کرد. همزمان هیئتی را به سرپرستی محمد بن موسی خوازمی به روم فرستاد تا محل غار اصحاب کهف را بیابند
این نخستین تلاش رسمی برای اعزام یک گروه علمی برای کشفی جغرافیایی است که مع الاسف استمرار نیافته است. هدف از ارائه این درس نوشته، تامل در روش معرفتی مسلمانان در دانش جغرافی است که مانند بیشتر علوم، ابتر و ناقص ماند.
منبع گزارش نویسی های جغرافی دانان مسلمان در قرون نخستین اسلامی، افزون بر کتابهایی که از سایر ملل به دستشان رسیده بود، می توانست سفرهای خود آنان، منقولات بازرگانان یا فرستادگان سیاسی و نیز سفرنامه های افرادی باشد که به طور حرفه ای به امر سفرنامه نویسی اشتغال داشتند.
آنها به خوبی آگاه بودند که برای دستیابی به اطلاعات دقیق، نیاز به «مشاهده» و ثبت گزارش هایی هستند که از مسافران یا ساکنان آن بلاد بدست می آورند. این در باره سرزمین های عادی، می توانست امری عادی باشد، اما در باره سرزمین های مقدس، مناطقی که نامشان در اسطوره ها آمده بود، و آنچه که از آنها با عنوان عجایب البلدان نقل می شد، منبع آنان می توانست اخبار و احادیث، متون مقدس اهل کتاب، و همین طور اسطوره هایی باشد که در میان ملت ها در باره برخی از این اماکن وجود داشت.
در باره برخی از منابع نیز، ترکیبی از این دو منبع مورد استفاده قرار می گرفت. یعنی جغرافی دان، بخشی را از منابع تجربی و بخشی را از منابع دینی، شبه دینی، و اسطوره ای بر آنها می افزود. برای مثال در باره کوه دماوند یا به قول قدما، دنباوند، چنین وضعیتی بود. برخی از دریاها یا رودها یا مناطق که به نوعی تقدس مذهبی داشتند، همین حالت ترکیبی وجود داشت. از این دست موارد، جاهای بسیاری را می شناسیم.
اما در باره مشاهدات افراد و این که چه مقدار از آنها داستانی و حکایت وار است و چه مقدار واقعی، طبیعی است که آن گزارش ها را ترکیبی از مسموعات محلی آنان به علاوه مشاهدات خودشان بدانیم. در این باره، این که مطالب مستندی به نقل از آنها باشد، و سند مطالب ذکر شود، به ندرت در آثار جغرافی قدیم اطلاعاتی به دست می آوریم. اما برخی از این جغرافی دانان، مانند مقدسی، خود عزم سفر می کردند و مستقیم اطلاعات را ثبت می کردند. در این باره، طبیعی است که یادداشت های برگرفته از مشاهدات خود آنها بیشترین ارزش را دارد.
این بحث را با این هدف دنبال می کنیم که اطلاعات ارائه شده در متون جغرافیایی ما، از نقطه نظر معرفتی، چه اندازه ارزش دارد؟
در این باره باید گفت، آثار موجود، مشحون از آگاهی های قابل توجهی است که می تواند، دانش جغرافیایی مسلمانان را در حد نسبتا مطلوبی نشان دهد، اما همواره باید توجه داشت که خلط میان داستانها و مشاهدات، امری عادی بوده است.
در این زمینه، البته باید بین کارهای مختلف که توسط افراد متفاوت نوشته شده، فرق گذاشت. برخی از نویسندگان، در امر جغرافی نویسی، حرفه ای و دقیق هستند. آنان بر اصطلاحات تسلط داشته و وقتی در باره شهر یا راه یا کوه یا دریا سخن می گویند، یک تصور نسبی جغرافیایی و مبتنی بر نقشه دارند. اما برخی از آثار که در این حوزه وارد شده اند، مانند بسیاری از تواریخ محلی، به طور معمول، دانش جغرافی به عنوان یک رشته علمی، در ذهن نویسنده نبوده اما تلاش کرده است تا (برای نمونه) در باره شهر خود، از زاویه مورد علاقه اش، اطلاعاتی در اختیار بگذارد.
بسیاری از کتابهایی که در فضائل این شهر و آن شهر نوشته شده، داده هایی دارد که نمی تواند از نظر علمی مورد تأیید قرار گیرد، اما همیشه مشتمل بر اطلاعاتی هست که باید در کل مورد استفاده قرار گیرد.
سد یأجوج و مأجوج و ارتباط آن دو با مسائل آخر الزمانی
در این میان، اطلاعات مربوط به اماکنی که در قرآن یا احادیث به آنها اشاره شده، از ویژگی خاصی برخوردار است. باغ ارم، ارض المقدسه، سد یأجوج و مأجوج و بسیاری از اماکنی که در متون دینی در باره آنها سخن گفته شده، مورد توجه خاص این قبیل نویسندگان است.
در این زمینه، حتی جغرافی دانان حرفه ای هم علاقه مند هستند مطالبی گردآوری کرده و توضیحاتی ارائه دهند، زیرا مشتریان آنها طالب این قبیل اطلاعات هستند. اینجاست که پای منابع تازه ای به میان می آید، منابعی که برای رفع عطش خوانندگان مذهبی بسیار اهمیت می یابند.
می دانیم که این قبیل مراکز جغرافیایی، به نوعی در ارتباط با تحولات آخر الزمانی نیز اهمیت دارند و بنابرین هر مسلمانی علاقه مند است تا دریابد چه اتفاقی در آن روزگار خواهد افتاد و آیا به او و جایگاهی که او در آن قرار دارد، مربوط می شود یا خیر.
برای مثال این که دجال از کدام شهر مثلا اصفهان یا نقطه دیگری برخواهد خواست، نکته ای است که به نوعی به جغرافیا مربوط می شود. همین طور بحث اشراط الساعه و اتفاقات قبل از وقوع قیامت نیز همین اهمیت را در ارتباط با برخی از مناطق دارد. به این روایت توجه فرمایید:
و بدان که البرّاء بن عازب و حذیفة بن اسید گفتند: ما اندر باب قیامت مذاکرت همی کردیم، پیغمبر- صلّی اللّه علیه و سلّم- پدید آمد، گفت چه همی گویید؟ گفتیم که مذاکرات همی کنیم اندر باب قیامت. پیغامبر- صلّی اللّه علیه- گفت که قیامت برنخیزد تا انگاه که ببینند از پیش آن ده نشان: دخان، و دابّة الأرض، و خسفی به مشرق، و خسفی به مغرب، و خسفی به جزیره عرب، و دجّال، و یأجوج و مأجوج، و آتشی که بیرون آید از زبر «5» عدن، و فرو آمدن عیسی- علیه السّلام- و برآمدن آفتاب از مغرب. (تاج التراجم، تهران، 1375: 2/706)
نکته دیگری که در این مسأله وجود داشت این بود که «مطلع الشمس» کجاست؟ بحث در اینجا در باره تعریف مشرق بود. در این زمینه، و برای روشن شدن این تعبیر هم داستانهایی که به نوعی گزارش جغرافیایی بود در منابع وارد شده بود. البته نه لزوما منابع جغرافیایی بلکه گاه تفسیری و به مناسبت این که مردم در جستجوی تفسیری برای این قبیل تعابیر هم بودند. در همین جا، روایتی که نوعی «گزارش جغرافیایی» در ارتباط با مفهوم مشرق و سد یاجوج و ماجوج است، نقل شده که جالب است:
«و عمرو بن مالک گوید که مردی به سمرقند خلقی گرد وی برآمده بودند، گفت: میرفتم تا از چین درگذشتم، آنگاه از خبر آن گروه بپرسیدم که آفتاب برآید بر ایشان گفتند: میان تو و ایشان شبانهروزی است مردی را به مزد گرفتم تا مرا به آنجا برد، گروهانی دیدم که یک گوش خویش فرش خویش ساخته بودند و بر آن مینشستند و دیگر به جای جامه میپوشیدند، و یار من که با من بود زبان ایشان دانستی، ایشان را گفت: ما آمدیم تا بنگریم که آفتاب چون بر میآید، و بامدادان بود که ما آنجا رسیدیم و درین بودیم که بانگی شنیدیم چون صلصله، از هش برفتیم و بیفتادیم، چون به هش بازآمدیم ایشان را دیدم که مرا به روغن میمالیدند که ایشان را بود، نگاه کردم که آفتاب پدید آمد بر آب، چون زیبی که بر آب افتد. و کناره آسمان بر آن آب پیوسته بود چنان که کناره خیمهای به زمین افتد، آنگاه آفتاب میل کرد و به بالای آن برآمد چون آفتاب در آن پیوست مرا و یار مرا در سرداب بردند آنگاه که روز بالا گرفت، بیرون آمدند و ماهی صید میکردند و در آفتاب همی افکندند تا همی پخت. چون ذو القرنین مشرق بدید، خواست که آن قوم را که زیر قطب شمالی باشند به نزدیک یأجوج و مأجوج ببیند» (تاج التراجم، 3/1333)
در برخی از نقلها، ماجرای خروج یاجوج و ماجوج از اشراط قیامت دانسته شده است: «کلبی گوید که سد در ناحیت بنات النّعش است. آنگه از پس یاد کردن ذو القرنین و قصّه یأجوج و مأجوج، حال قیامت یاد کرد از بهر آن که بیرون آمدن یأجوج و مأجوج از اشراط قیامت است» (تاج التراجم: 3/1341). بدین ترتیب آنها در جایی، مثلا یکی از آسمانها، هستند تا دوباره بزمین بیایند و مشکلی ایجاد کنند.
البته این تنها تعبیر «مشرق» در قرآن نیست که در اینجا به مناسبت داستان یاجوج و ماجوج اسیر تأویلات و تفسیرهای شگفت قرار گرفته است، بلکه از همین جمله است تفسیر «العالمین» در «رب العالمین» که اظهارات جغرافیایی شگفت که درحکم «عالم پیمایی» دارد برای آن بیان شده است. برای نمونه: «گروهی از علما گفتهاند که خدای عز و جل را سیصد و شصت هزار عالم است، اندرین هفت آسمان و هفت زمین و هفت دریا. و هر عالمی چنانست که بیک دیگر نماند و این هر جنسی از آفریدگان عالمیاند، و این فریشتگان هر عالمی گروهیاند. پس از این سیصد و شصت هزار عالم اول باری، بزرگترین عالمی این هفت آسمانست و آنچه بدین هفت آسمان اندر است، و آن گه این هفت زمین و آنچه بدین هفت زمین اندر است، و آن گه این هفت دریا و آنچه بدین هفت دریا اندر است از عجایبهای گوناگون. و چون این همه بشماری و بحساب اندر آری آن گه سیصد و شصت هزار برآید. و گروهی از علما گفتهاند که این عالمها هجده هزار عالم است، و ازین جمله، چهار هزار و پانصد عالم بجانب مشرق است و چهار هزار و پانصد عالم بجانب مغرب است، و چهار هزار و پانصد عالم بحدّ شمالست، و چهار هزار و پانصد عالم بحدّ جنوبست. این هجده هزار عالم است. و یاجوج و ماجوج از جمله هجده هزار است (ترجمه تفسیر طبری: 1/15 ـ 16 (
ماجرای یاجوج و ماجوج به «معراج» هم ارتباط دارد، چه آن جا هم «عالمی» است ویژه و جغرافیایی است وسیع که چیزهای عجیبی در آن وجود دارد. در این تفسیر، گویی این دو، در آنجا یعنی آسمانها مانده اند تا در وقت رستاخیز بیایند: پس جبریل مرا سوی یاجوج و ماجوج برد و من دین خویش بر ایشان عرضه کردم و نپذیرفتند. و این یاجوج و ماجوج و تارس و تافیل و مالوق و ماسوخ همه اهل دوزخاند. و این یاجوج و ماجوج بوقت رستخیز بیرون آیند. چون رستخیز نزدیک باشد ایشان بیرون آیند.» (ترجمه تفسیر طبری: 1/195). در آنجا جزئیاتی هم در باره قیافه آنها آمده است.
ماجرای رستاخیز یعنی قیامت یک وجه قصه است ووجه دیگر بازگشت عیسی (ع) و مهدی (ع) است که باز این دو نفر در آن وقت هم به فاصله نزدیک باز خواهند گشت. در واقع، در فتنه آخر الزمان دست همه اینها در کار است: «و از پیغامبر علیه السّلم پرسیدند از یاجوج و ماجوج و فتنه ایشان. گفت: ایشان بآخر زمان بیرون آیند. و میان یاجوج و ماجوج و بیرون آمدن مهدی و فرو آمدن عیسی علیه السّلم از آسمان، میان این چهار، بس چیزی نباشد. و ایشان همه بیک سال اندر بیرون آیند، و همه بیک سال نیز هلاک گردند. و محمّد بن جریر الطّبری چنین گوید که: من بکتاب «فتن» اندر، چنین دیدم که این چهار علامت که یاد کردیم در آخر زمان پیدا آید، این همه چون سال از چهار صد اندر گذرد از هجرت، و ایشان از هر جای پیدا آیند. چنان که گفت عزّ و جلّ: وَ هُمْ مِنْ کُلِّ حَدَبٍ یَنْسِلُونَ. پس آن گاه از پس ایشان مهدی بیرون آید. و مهدی خلیفت عیسی باشد. و عیسی از آسمان بزمین آید، و همه زمین پر فتنه بیند از دجّال و از دست یاجوج و ماجوج. پس مهدی را خلیفت کند، تا مهدی بیاید و این جهان را از فتنه پاک کند، از دجّال و تبع او و یاجوج و ماجوج، و ایشان را بدریا غرقه کند. پس آن گه جهان بعدل و صلاح بازآید. و آن گه بسیار نماند تا صور بدمند و رستخیز برخیزد. و این حدیث محمّد بن جریر از کتاب «فتن» بیرون آوردست». (ترجمه تفسیر طبری: 1/197 ـ 198)
و در جای دیگر گوید: «اندر کتاب فتن چنین یافتیم که رستخیز را چهار علامت است که همه بنزدیک دیگر پدید آید: یکی این یاجوج و ماجوج است که بیرون آیند، و دوم دجّالست که بیرون آید، و سهام مهدی است که بیرون آید، و چهارم عیسی بن مریم است که از آسمان فرو آید. (ترجمه تفسیر طبری:6/1485(
بدین ترتیب، یک بحث جای اولیه یاجوج و ماجوج است که مربوط به سد اسکندر یا ذوالقرنین می شود و علی القاعده جایی در روی همین زمین خاکی است و یکی بحث بعدی که مربوط به اقامت آنها در جایی است که باید قبل از ظهور عیسی یا مهدی (ع) و نیز اندکی پیش از رستاخیز دوباره ظاهر شوند.
در این گفته ها، یاجوج و ماجوج با جابلقا و جابلسا هم ارتباط دارند. اساسا، گویی وظیفه این دو نفر، سوراخ کردن سد ذوالقرنین است و بنابرین وجهه خوبی هم ندارند. آنها اهل دوزخ اما جابلقا و جابلسا اهل بهشت هستند! (ترجمه تفسیر طبری: 1/198)
بحث ما در باره خود یاجوج و ماجوج و این که از جنسی هستند و چگونه می زیسته اند، نیست، بلکه بحث از جغرافیایی است که برای سد مربوط به آنها بیان شده و البته در این باره هم تفصیلات زیادی داده شده است. در این باره نیز، هدف ما تعیین این محل نیست، بلکه نوع نگاه تجربی مسلمانان در حوزه دانشی به نام جغرافیاست که چه قدر تلاش کنند آنجا را کشف کنند.
به واقع، بیشتر جغرافی دانان برای سد یأجوج و مأجوج توضیحات ویژه دارند و تلاش کرده اند تا به دلیل توجهی که مسلمانان به این مسأله به لحاظ قرآنی دارند، توضیحاتی ارائه دهند. این منطقه نیز مانند برخی دیگر از مناطق مورد اشاره قرآن، که از آن جمله جایگاه برخی از اقوام نابود شده است، از نظر جغرافیایی دقیقا مشخص نبوده است. با توجه به این نیاز، کسانی تلاش کرده اند از هر «منبعی» شده، اطلاعاتی را گردآوری کنند.
آنچه در اینجا هدف ماست، این است که در باره چنین منطقه جغرافیایی که از جمله مناطقی است قرآن از جهان باستان به آن اشاره کرده، چه مطالبی با چه دید معرفتی ابراز شده و مسلمانان چه تلاش تجربی برای شناخت آن داشته اند.
در واقع، داستان ما از لحاظ معرفتی مربوط به یک گزارش سفر است، گزارشی که به صورت هدف مند برای بدست آوردن شناخت نسبت به سد به انجام رسیده است. به عبارت دیگر، یک کار هدفمند از طرف حکومت برای شناخت وضعیت سد ذوالقرنین، کاری که واثق عباسی (227 ـ 232) آن را انجام داد و یک مترجم حرفه ای که به عنوان سلام ترجمان شهرت داشت، برای ای کار برگزید.
داستان از این قرار است که واثق خواب می بیند که سد ذوالقرنین شکافته شده و آب یا به عبارتی سیل جاری شده است. برای این که از نگرانی بیرون بیاید، تصمیم می گیرد هیئتی را برای بررسی موقعیت جغرافیایی سد اعزام کند. این هیئت مسیر طولانی را طی کرده و سپس یک گزارش در باره منطقه ای که به تصور او سد ذوالقرنین در آنجا بوده، نوشته است.
از نظر این بحث، آنچه اهمیت دارد این است از این سفر، اگر به راستی اتفاق افتاده باشد، می توان به عنوان یک سفر تحقیقاتی یاد کرد. یکی از نخستین سفرهای تحقیقاتی که ممکن است شکل های دیگری از آن از نوع جاسوسی یا حاشیه ای مثلا از زبان یک تاجر، وجود داشته، اما از این نظر که یک سفر تحقیقاتی و اکتشافی جغرافیایی است، بسیار عالی است.
سفر اکتشافی سلام ترجمان در عهد واثق عباسی به دربند آذربایجان
گزارش سلام ترجمان در باره مسیری است که از سامرا به سمت دربند در آذربایجان می رسد، و ضمن گزارش برخی از مسائل در چند صفحه، از مسیر بازگشت که دور زدن دریای خزر از شمال و رفتن به سمرقند و بازگشت به نیشابور و سپس سامراست، تمام می شود.
نخستین جغرافی دانی که این گزارش را آورده ابن خردادبه است که در حوالی سال 280 تا 300 کتاب المسالک و الممالک خویش را نگاشته است. در واقع، پیش از او اشاره ای به این واقعه وجود ندارد. او داستان را هم به صورت شفاهی از سلام ترجمان شنیده و هم آن را با متن مکتوب گزارشی که وی نوشته بوده، تطبیق داده است. بنابرین صورت واقعه، طبیعی است، هرچند ممکن است بسیاری از اظهارات، خیالی و از قول ساکنان آن نواحی و متکی به داستانهای قدیمی باشد.
نخستین عبارت ابن خرداد به این است:
صفة سدّ یاجوج و ماجوج: فحدّثنی سلّام التّرجمان ان الواثق بالله لمّا رأی فی منامه کأنّ السّدّ الذی بناه ذو القرنین بیننا و بین یاجوج و ماجوج قد انفتح فطلب رجلا یخرجه الی الموضع فیستخبر خبره فقال أشناس ما هاهنا احد یصلح الّا سلّام الترجمان و کان یتکلّم بثلثین لسانا، قال فدعا بی الواثق و قال ارید ان تخرج الی السدّ حتّی تعاینه و تجیئنی بخبره و ضمّ الیّ خمسین رجلا شباب اقویاء و وصلنی بخمسة آلاف دینار و اعطانی دیتی عشرة آلاف درهم و امر فأعطی کلّ رجل من الخمسین الف درهم و رزق سنة و....
اما گزارش فارسی متن کامل آن گزارش به نقل از ترجمه کتاب ابن خردادبه چنین است: « برایم تعریف کرد: الواثق بالله در خواب دید که سدی که ذوالقرنین میان ما و یاجوج و مأجوج بنا نهاده، شکاف برداشته است، کسی را خواست تا به آن موضع رفته و از وضع آن خبر گیرد، لذا أشناس گفت: کسی در این جمع از سلام ترجمان که به سی زبان تکلم میکند شایستهتر نیست، گفت: واثق مرا خواست و فرمود تا از آن موضع بازدید کرده، خبر آن را برایش بیاورم. پنجاه تن از مردان جوان قوی هیکل را همراهم کرد و پنج هزار دینار داد و دیهام را به مقدار ده هزار درهم پرداخت کرد. همچنین دستور داد تا به هر یک از آن پنجاه تن با هزار درهم و آذوقه یک سال را پرداخت نمایند و امر کرد که برای مردان لبادههائی آماده کنند و پوستینهائی بر تنشان بپوشانند، و برای آنان لباسهائی از پوست خز و زینهای چوبین فراهم ساختند و دویست قاطر برای حمل آذوقه و آب همراهان گسیل داشتند. از سرمنرأی با نامهای از واثق بالله خطاب به اسحاق بن اسماعیل والی ارمنستان که مرکزش تفلیس است، حرکت کردیم، در این نامه وی را به مساعدت ما فراخوانده بود. اسحاق به صاحب السریر سفارش کرد و صاحب السریر به پادشاه لان نامه نوشت تا ما را یاری کند؛ و شاه لان به فیلان شاه سفارش نوشت، و فیلان شاه به طرخان شاه خزر نوشت و ما یک روز و یک شب نزد شاه خزر ماندیم، تا آنکه پنج تن راهنما را همراهمان ساخت. با آنان بیست و شش روز راه سپردیم تا به سرزمین سیاه و بدبویی درآمدیم، از پیش با خود سرکه داشتیم که آن را بو میکردیم تا از بوی بدی که در آن سرزمین بود، آزرده نشویم. در آنجا ده روز راه پیمودیم تا به شهرهای ویرانی رسیدیم و سپس بیست روز راه پیمودیم. از اوضاع آن شهرها پرسوجو کردیم، به ما خبر دادند که شهرها محل آمد و رفت یأجوج و مأجوج بوده و توسط آنان ویران گشته است. سپس به دژهائی در نزدیکی کوه که در بخشهائی از آن سد قرار دارد رسیدیم. اهل دژها به عربی و فارسی سخن میگفتند، و مسلمان بوده، قرآن میخواندند و دارای مکتبخانه و مسجد بودند. از مبدأ ما پرسیدند، به آنان خبر دادیم که سفیران امیر مؤمنان هستیم، با شگفتگی به ما نظر کرده، پرسیدند:
امیر مؤمنان! گفتیم: آری! گفتند: پیر است یا جوان. گفتیم: جوان است! بر شگفتی ایشان افزوده شد و پرسیدند: کجاست! پاسخ دادیم که در عراق و در شهری که به آن سرمنرأی گویند! گفتند: ما هرگز این را نشنیدهایم. میان هر یک از آن دژها یک یا دو فرسخ و اندی کمتر یا بیشتر فاصله بود. سپس به شهری رسیدیم که به آن ایکه گویند و مساحتش ده فرسخ و دارای درهای آهنین بود که از بالا باز میشدند و در داخل شهر کشتزارها و آسیابهای سنگی یافت میشد و این همان شهری است که ذوالقرنین با نیروهایش در آن مستقر بود و فاصلهاش تا سد سه روز راه و در فاصله میان آن تا سد دژها و روستاهای بسیاری قرار داشت تا آنکه روز سوم به سد رسیدیم که کوهی دایرهوار بود. گفتهاند که یاجوج و مأجوج دو صنف بودند؛ یأجوج بلندتر از مأجوج و هر کدام از آنان بین یک ذراع تا یک ذراع و نیم کمتر و یا بیشتر بود. سپس به کوهی بلند رسیدیم که بر آن دژی قرار داشت و سدی که ذوالقرنبین در گودالی میان دو کوه بنا کرده بود؛ پهنایش دویست ذراع و بر سر راهی قرار داشت که از خارج و به اطراف زمین متفرق میشوند، لذا بن آن را به اندازه سی ذراع به پائین حفر کرده و آن را با آهن و برنز پر کرده بودند تا به سطح زمین برسند، آنگاه دو بازو به موازات کوه از دو سوی گودال کشانده بودند که هر بازو بیست و پنج ذراع و ضخامتی معادل پنجاه ذراع داشت، ظاهرا از زیر آن ده ذراع خارج از در، و تمام آن از خشتهای آهنین با پوششی از برنز ساخته شده بود؛ اندازه هر خشت یک ذراع و نیم در ضخامت چهار انگشت. و چنگک آهنین در دو طرف بازوان به طول صد و بیست ذراع که بر دو بازو قرار داشت، هر کدام به اندازه ده ذراع و در عرض پنج ذراع و بالای چنگک؛ بنای آن با خشت آهنین و برنز تا بالای کوه و ارتفاع آن تا جایی که چشم کار میکرد؛ و بنای بالای چنگک در حدود شصت ذراع بود. و بر سر سد، کنگرههای آهنینی تعبیه شده بود که در اطراف هر کنگره دو شاخ قرار داشت و هر کدام به سوی دیگری متمایل بود؛ طول هر کنگره پنج ذراع در عرض چهار ذراع و بر آن دیوار هفتاد و سه کنگره وجود داشت و در آهنین دو لنگهای آویزان بود؛ عرض هر لنگه پنجاه ذراع در ارتفاع پنجاه و هفت ذراع و ضخامت آن پنج ذراع، و استواری آن در لولایی به اندازه چنگک است. از در و از کوه بادی نمیوزید، گوئی این گونه خلق شده و بر در، قفلی قرار داشت که طول آن به هفت ذراع و قطر آن به یک بازو میرسید و قفل را دو مرد نمیتوانستند برگیرند؛ و ارتفاع قفل از زمین بیست و پنج ذراع و بر روی قفل کلونی به اندازه پنج ذراع قرار داشت، بر آن کلیدی آویزان بود که طول آن به یک ذراع و نیم میرسید و دارای دوازده دندانه بود و هر دندانه به اندازه دسته هاونگ، و قطر کلید چهار وجب بود و به زنجیری آویخته و آن زنجیر به در لحیم شده بود؛ طول آن هشت ذراع و قطرش چهار وجب؛ و حلقهای که در آن زنجیر قرار داشت، همچون حلقه منجنیق بود و پاشنه در، ده ذراع در طول صد ذراع عرض داشت، آنچه زیر دو بازوان و ظاهر آن بود به پنج ذراع میرسید؛ و این ذراعها تماما ذراعهای سیاه باشد؛ با در دو دژ وجود داشت که هر کدام از آنها دویست ذراع در صد ذراع بود و بر این دو دژ دو درخت دیده میشد و میان آن دو چشمه آب شیرینی روان بود؛ در یکی از دو دژ ابزارهای بنایی، که سد با آن ساخته شده بود و دیگهای آهنین و بشقابهای آهنین که بر روی هر دیگدان (سه پایه) چهار دیگ، همچون دیگهای صابون قرار داشت؛ و در آنجا باقیمانده خشتهای آهنی که از شدت زنگ به هم چسبیده بودند، قرار داشت.
رئیس آن دژها هر روز دوشنبه و پنجشنبه سوار میشد و ایشان همانگونه که خلافت به ارث میرسد، آن درها را به ارث میبردند؛ وی سواره میآمد و سه مرد همراه او که هر کدام آهنی حلقهوار بر گردن داشتند و کنار در نردبانی قرار داشت و او به بالاترین پله نردبان میرفت؛ در آغاز روز به قفل ضربهای وارد میکردند، از آن سر و صدایی به گوش میرسید، همچون سر و صدای کندوی زنبورها، پس از آن ساکت شده تا هنگام ظهر که ضربه دیگری مینواختند و با دقت به صدای آن گوش میسپردند و صدای آن در نوبت دوم بیشتر از بار اول بود. پس دوباره خاموش میشدند تا هنگام عصر که یک ضربه دیگر میزدند، این بار ضجه و ناله میزدند، تا هنگام غروب آفتاب مینشستند و بعد میرفتند. منظور از ضربه زدن به قفل آن بود تا کسانی که پشت در قرار داشتند بر وجود پاسداران و حافظان آن در آگاهی یابند و بدانند که هستند نگاهبانی که از خدشه وارد شدن بر در مانع میشوند؛ و در نزدیکی این موضع دژی بزرگ وجود داشت که ده فرسخ بود و مساحتش به صد فرسخ میرسید. سلام گفت: لذا از اهل دژ که همراه من بودند، سؤال کردم آیا تاکنون زیانی به این در وارد شده است؟ گفتند: هیچ خدشهای بر آن وارد نیست، مگر این شکاف، و شکاف همچون نخ باریکی بود؛ گفتم: از آن برای در خطری باشد؟ گفتند: خیر، این در ضخامتش پنج ذراع به ذراع اسکندر است، که هر ذراع و نیم سیاه به اندازه یک ذراع اسکندر است؛ گفت: به در نزدیک شدم و با تیغی محل شکاف را تراشیدم، به اندازه یک درهم تراشه آهن یا بیشتر در دستمال ریختم تا به واثق بالله نشان دهم؛ و بر لنگه در راست، در بالای آن با آهن به زبان اول باب الیمن نوشته بود، «اگر وعده پروردگارم فرا رسد، آن را به ویرانهای تبدیل کند و وعده پروردگارم حق است».
بر این بنا نظر کردم، اکثر نوشتهها با خطی زرد از مس و خطی سیاه از آهن نوشته شده بود؛ و در کوه موضعی قرار داشت که درها را در آنجا قالب میریختند و موضع دیگری که دیگها قرار داشت و در آنها برنزهای مذاب را مخلوط میکردند و موضعی که در آن سرب و برنز را ذوب میکردند، و دیگهائی شبیه به دیگ مسی و هر دیگ دارای سه حلقه که در آن زنجیرها و قلابهائی بود که با آن برنز را از بالای دیوار به درون دیگ میفرستادند؛ از آنان پرسیدم که آیا کسی از یأجوج و مأجوج را دیدهاید، گفتند که نوبتی عدهای را بالای کوه دیدند و باد سیاه رنگی وزیدن گرفت و آنها را از بالا به پائین انداخت و اندازه هر مرد به اندازه یک وجب و نیم دیده میشد؛ و کوه از بیرون نه دامنهای داشت و نه بر آن درخت و کشتزار و رستنی یافت میشد و نه چیزی دیگر، و آن کوه مسطح و قائم و هموار و سفید بود.
هنگامی که بازگشتیم دلیلان ما را به سوی ناحیه خراسان رهنمون شدند که پادشاه آن به نام لب بود؛ سپس از آن موضع خارج شده به موضع پادشاهی موسوم به طبانوین که صاحب خراج بود رفته، در آنجا چند روزی ماندیم، از آن موضع خارج شده و پس از هشت ماه به سمرقند درآمدیم، به اسبیشاب رسیده، از رود بلخ گذشتیم، سپس به شرویسنه و بخارا و ترمذ رفتیم، آنگاه به نیشابور رسیدیم؛ و از مردانی که با ما بودند گروهی مردند و گروهی از آنان که جان به در بردند بیمار شدند؛ بیست و دو مرد بودند. کسانی که مردند با پیراهنهایشان دفن شدند و هر کس بیمار شد، وی را در برخی از روستاها رها کردیم. در بازگشت نیز چهارده تن مردند، لذا وقتی به نیشابور وارد شدیم، مجموعا چهارده نفر بودیم. اصحاب دژها به حد کفایت آذوقه و دیگر ما یحتاج را در اختیارمان قرار داده بودند؛ آنگاه نزد عبد الله بن طاهر رفتیم که هشت هزار دینار به من بخشید و به هر مردی که با من بود پانصد درهم، و به سواران پنج درهم و به پیادگان سه درهم، برای هر روز تاری؛ و از قاطرهای که همراهان بود، تنها بیست و سه رأس سالم ماندند؛ تا به سرمنرأی وارد شدیم. بر واثق وارد شده، به شرح ماجرا پرداختم و آهنی که از در تراشیده بودم به او نشان دادم؛ خدا را سپاس گفت و امر کرد تا خیرات و صدقات دهند و به هر مردی از مردان که همراهم بودند، هزار دینار بخشید؛ مدت زمانی که به سد رفته و رسیده بودیم شانزده ماه و بازگشتمان دوازده ماه و چند روز طول کشیده بود. سلام ترجمان تمام این خبرها را برایم گفت و از کتابی که برای واثق بالله نوشته بود، بر من دیکته کرد. [المسالک و الممالک، ابن خردادبه، ترجمه سعید خاکرند، صص 153 ـ 157)
جمله اخیر، تأکیدی است که ابن خردادبه برای نشان دادن درستی گزارش اظهار کرده و گوید که علاوه بر آن که از نظر شفاهی مطلب را از سلام ترجمان شنیده، آن را با متن نوشته ای که برای واثق نوشته بوده، تطبیق داده و در واقع، سلام، آن متن را بر ابن خردادبه خوانده است: « و کان وصولنا الی السدّ فی ستّة عشر شهرا و رجعنا فی اثنی عشر شهرا و ایّام فحدّثنی سلّام الترجمان بجملة هذا الخبر ثم املاه علیّ من کتاب کان کتبه للواثق بالله» [المسالک و الممالک، ابن خردادبه، بیروت، دارصادر، 1992، صص 162 ـ 170)
منابع بعدی این گزارش را از روی ابن خرداد به نوشته اند. اگر کتاب مسالک و ممالک در حوالی 280 تا 300 نوشته شده باشد، یکی از نخستین اشخاصی که متن آن را از وی نقل کرده، ابن فقیه همدانی (م 365) است که عین متن عربی را نقل کرده است. پیداست که به آن اعتماد کرده و آن را طبعا مهم تلقی می کرده است. [البلدان، ابن فقیه، تصحیح یوسف الهادی، بیروت، 1416، صص 595 ـ 600)
خبر سلام ترجمان در متون جغرافی کهن پس از ابن خردادبه
خبر یاد شده در اعلاق النفیسه ابن رسته (قرن سوم) اشاره به این روایت ابن خردادبه شده است (الاعلاق، بیروت، 1892، ص 149) اما عبارت او در اعتبار آن داستان قدری مبهم است. در واقع، هم تردید می کند و هم می افزاید که از نظر او، درست است: « قال ابن خرداذبه حدّثنی سلّام الترجمان و کان یترجم کتب الترک التی ترد علی السلطان للواثق بالله قال لمّا رای الواثق بالله کانّ السدّ الذی بناه ذو القرنین بیننا و بین یاجوج و ماجوج مفتوح دعا بی و قال عاینه و جئنی بخبره، و ضمّ الخ ...... قال ابن خرداذبه فحدّثنی سلّام الترجمان بجملة هذا الخبر ثم املاه علیّ من کتاب کان کتبه بذلک الی الواثق و کتبناه نحن لتقف علی ما فیه من التخلیط و التزیید لان مثل هذا لا یقبل صحّته فوجدته موافقا. ... چنین سخنانی البته مورد قبول نمی افتد و من او را با خود موافق یافتم. (الاعلاق النفیسه، ترجمه فارسی، ص 175)
مقدسی (م 380) جغرافیدان دیگری است که این گزارش را باز از روی کتاب ابن خردادبه نقل کرده است: و یقع سدّ یأجوج و مأجوج من ورائها علی نحو من شهرین سد ذی القرنین قرأت فی کتاب ابن خرداذبه و غیره فی قصّة هذا السدّ علی نسق واحد و اللفظ و الاسناد لابن خرداذبه لانه کان وزیر الخلیفة و اقدر علی ودائع علوم خزانة أمیر المؤمنین مع انه یقول حدّثنی سلّام المترجم ان الواثق باللَّه لما رأی فی المنام کأنّ السدّ الّذی بناه ذو القرنین بیننا و بین یأجوج و مأجوج مفتوح وجّهنی و قال لی عاینه و جئنی بخبره.... [احسن التقاسیم، قاهره، 1411، ص 362].
اعزام محمد بن موسی خوارزمی برای کشف غار اصحاب کهف
جالب است که درهمان ابتدا، از قول سلام ترجمان و دقیقا دنباله عبارت بالا آمده است: «و کان الواثق وجه محمد بن موسی الخوارزمی المنجم الی طرخان ملک الخزر». (همان). این جمله، به صورت یک جمله معترضه آمده و ربطی به خود ماجرا جز از این جهت که نشان دهد واثق تلاش مشابه دیگری برای نوعی دیگر از اطلاعات جغرافیایی کرده، ندارد. به هر روی داستان سلام در ادامه آمده اما بخش پایانی تلخیص شده است (همان، ص 365).
گفتنی است که داستان اعزام محمد بن موسی خوارزمی را خود ابن خردادبه هم نقل کرده است. او می نویسد: و کان الواثق بالله وجه محمد بن موسی المنجم الی بلاد الروم لینظر الی اصحاب الرقیم و کتب الی عظیم الروم بتوجیه من یوقفه علیهم. فحدثنی محمد بن موسی ان عظیم الروم وجه معه من صاربه الی قرّه، ثم سار اربع مراحل، و اذا جبیل قطر اسفله اقل من الف ذراع و له سرب من وجه الارض ینفذ الی الموضع الذی فیه اصحاب الرقیم، (و ادامه ماجرا) (المسالک و الممالک، ص 106). اگر این ماجرا هم درست باشد پیداست که واثق عباسی که از پیروان مکتب معتزلی است، یک خط خاصی را دنبال می کرده و گرچه ظاهر آن رنگ دینی داشته اما می تواند یک حرکت علمی مستقل در حوزه جغرافیا و اکتشافات جغرافیایی به حساب آید. این حکایت را مسعودی هم در مروج الذهب (1/348) آورده است. (و نیز بیرونی در آثار الباقیه، ص 360 و منابع دیگر، و در باره آن بنگرید: تاریخ نوشته های جغرافیایی در جهان اسلام، کراچکوفسکی، ص)(
خبر سلام ترجمان در متون جغرافی پسین
محمد بن محمد ادریسی (م 560) در نزهة المشتاق فی اختراق الافاق (2/934 ـ 938) آورده و در ضمن تأکید دارد که آن را از کتاب ابن خردادبه گرفته و در ضمن به کتاب جیهانی هم ارجاع داده است: « و أما ردم یاجوج و ماجوج فشیء قد نطقت الکتب به و توالی الأخبار عنه و من ذلک ما حکاه سّلام الترجمان أخبر عنه بذلک عبید الله بن خرداذبه فی کتابه و کذلک أخبر به أیضا أبو نصر الجیهانی فقالا....» (همان، 934(
البکری (م 487) هم در کتاب المسالک و الممالک خود حکایت سلام الترجمان را آورده و او را چنین معرفی کرده است که «و کان هو الذی یترجم کتب الترک التی کانت ترد علی الواثق» . (المسالک و الممالک، بیروت، دارالغرب الاسلامی: 1/ 455 ـ 458)
نکته شگفت در سخنان البکری این است که پیش از نقل گزارش سلام ترجمان، از قول ابن عفیر گوید: معاویه بن ابی سفیان، 25 نفر را به سمت سد یاجوج و ماجوج فرستاد ه وضع آن چگونه است. وی در این باره به پادشاه خزر نامه نوشت تا به آنان اجازه عبور دهد و هدایایی برای آنها فرستاد. آنان رفتند تا به دو کوه رسیدند....» این گزارش پنج سطر است اما حکایت از آن دارد که پیش از ماجرای سلام ترجمان، چنین حکایت مشابهی وجود داشته است. (المسالک و الممالک بکری، 1/455)
جغرافیدانان بعدی یکسره حکایت سلام ترجمان را آورده اند و این نقل تا زمان یاقوت حموی ادامه دارد، هرچند وی آن را مختصر آورده و در پایان یک علامت سؤال هم در برابر این گزارش می آورد: «قد کتبت من خبر السد ما وجدته فی الکتب و لست أقطع بصحة ما أوردته لاختلاف الروایات فیه و اللّه أعلم بصحته، و علی کل حال، فلیس فی صحة امر السد ریب و قد جاء ذکره فی الکتاب العزیز» (معجم البلدان: 3/ 199 ـ 200).
ایراد یاقوت به اختلافاتی که در جزئیات نقلها وجود دارد و باید از این جهت در شگفت بود که به رغم آن که منبع همه ابن خردادبه است، چرا این اختلاف در نقل پدید آمده است. در اینجا باید اعتراف کنیم که ما دقیقا از این اختلاف آگاه نیستیم و منهای جزئیاتی که در گزارش ادریسی قدری مفصل تر آمده (و احتمال دارد به متن مفصل مسالک و ممالک ابن خردادبه دسترسی داشته) بقیه نقلها بسیار به هم نزدیک است. با این حال باید همه متنها مقایسه شود تا دقیقا ایراد یاقوت درک شده و اگر قرار است با این قبیل جوابها که اختلافات جزئی را نباید دلیل بر رد کلی آن دانست، به آن پاسخ داد، امکانش وجود داشته باشد.
گزارش سلام، همچنین در کتاب ابن وصیف شاه که به احتمال درگذشته 599 است نیز آمده است. (مختصر عجایب الدنیا، بیروت، دارالکتب، 1421، ص 192 ـ 194)
بعد از یاقوت نیز منابعی چون خریدة العجائب و فریدة الغرایب ( ابن وردی م 749، ص 186) و نیز نویسنده الروض المعطار (محمد بن عبدالمنعم حمیری، م 900) این گزارش را آوردهاند (الروض: 310 ـ 311(
خبر سلام ترجمان در کتابهای تاریخی
ثعالبی مرغنی (350- 429) از ادیبان و مورخانی است که این گزارش را نقل کرده و گوید: «و الذی حکاه سلام الترجمان فی ذکر السدّ من حدیث الباب و العضادة و وصف القفل و المفتاح و الدندانجات کالأسطوانات، غیر معتمد علیه لأنه غیر موافق لما نطق به القرآن من وصفه ...» (غرر السیر: 440(
به تدریج نقل این حکایت، از آثار جغرافی به کتابهای تاریخی هم کشیده شده و ابن جوزی (م 597) یکی از نخستین افرادی است که آن را در اثر بزرگ خود المنتظم (بیروت، 1412، 1/294 ـ 297) آورده است. طبعا منبع او هم ابن خردادبه است و بس.
نویسنده مجمل التواریخ (قرن ششم) هم بدون اشاره به نام خردادبه آن را به فارسی آورده است (مجمل التواریخ و القصص، تصحیح نجم آبادی، آلمان، 1378، ص 379(
متن ترجمه زیباست و بنابرین در اینجا که فضا مجازی است و خیلی هزینه ندارد! بهتر است این ترجمه را هم که خلاصه اصل است، بیاورم:
«و از سلام التّرجمان روایتست که امیر المؤمنین الواثق باللّه اندر خواب چنان دید که: سدّ یاجوج و ماجوج گشاده شده بودی. پس مرا فرمود تا برگ بسازم و آنجایگاه روم، تا معاینه ببینم. و پنجاه مرد مرا داد و پنجاه هزار دینار و ده هزار درم دیت، و هر مردی را هزار درم فرمود، و یک ساله روزی و دویست شتر داد تا زاد کشند. و مرا نامه فرمود به اسحق بن اسمعیل صاحب ارمنیه، و آنجا رفتیم؛ و اسحق مرا نامهیی داد به صاحب سریر، و آنجا رسیدیم. و او ساز کرد و دلیل و نامه فرستاد به ملک آلان، و او ما را به فیلان شاه فرستاد. و از آنجا ما را نامه نوشتند به ملک طرخون. و آنجا رفتیم و روزی و شبی بماندیم. و پنجاه مرد با ما بفرستاد و ساز کرد. و بیست و پنج روز برفتیم تا به زمینی سیاه برسیدیم، و بوی مردار و ناخوش میافتاد، سخت عظیم. و ما ساخته بودیم بویهای خوش، دفع آن را، به هدایت خزران. و بیست و نه روز برین صفت برفتیم.
ازان حال و جایگاه پرسیدیم، گفتند: درین زمین جماعتی بیقیاس مردهاند. بعد ازان به شهرهای خراب رسیدیم و بیست روزه راه برفتیم. گفتند: این همه شهرها آنست که از یاجوج و ماجوج خراب گشته است از سالها باز.
بعد ازان به حصنهای بسیار رسیدیم نزدیک سدّ، بر شعبی ازان. و آنجا قومی بودند مسلمان و قرآنخوان و مسجد و کتّاب بر عادت، و به تازی و پارسی سخت فصیح. پس از ما احوال پرسیدند. گفتیم: رسولان امیر المؤمنینایم. ایشان خیره شدند و به تعجّب یکدیگر را همیگفتند: امیر المؤمنین؟ پس گفتند: جوانست یا پیر، و کجا باشد؟ گفتیم: جوانست و به شهر سامرّه باشد از ناحیت عراق. گفتند: ما هرگز این نشنیدهایم.
پس سوی دربند و کوه رفتیم. یافتیم کوهی املس بیهیچ نبات، سخت عظیم و کوهی بریده به وادی، عرض آن صد و پنجاه گز. و برابر دو عضاده بنا کرده از هر دو روی وادی، عرض هر یکی- آنچه پیدا بود- بیست و پنج گز، و ده رش به زیر اندر خارج بر سان خوان، همه از خشتهای آهنین و ملاط روی گداخته کرده، و پنجاه گز بالای آن؛ و دربندی آهنین ساخته، و گوشههای آن بر عضادهها نهاده، درازا صد و بیست گز برین عضادهها؛ بر سر هر یکی ازین دربند مقدار ده رش اندر پنج؛ و بالای این دربند هم ازین خشت آهنین، هرچند دیدار بود بصر را، بر ارتفاع تا سر اصل کوه، و شرفهها بالای آن ساخته و قرنههای آهنین درهم گذاشته، و دری از آهن به دو پاره بر وی آویخته، هر یکی را عرض پنجاه در پنجاه گز و پنج گز ستبری آن، قایمهها بر مقدار دربند. و برین در، بر بالا پانزده رش بر، قفلی برنهاده هفت من و یک گز پیرامونش، و بالای این قفل پنجرش، حلقهیی ساخته درازتر از قفل و قفیزهای سخت عظیم بزرگ، و کلیدی یک گز و نیم با دوازده دندانه، هر یکی چندانکه دسته هاونی قویتر اندر سلسلهی هشت گز، و چهار بدست دور آن، آویخته اندر حلقهی بزرگتر ازان منجنیق در سلسله؛ و آستانهی در ده گز به طول، اندر بسط صد گز، راست میان هر دو عضاده، و آنچه پیدا بود پنج گز، همه به ذراع سواد.
و رئیس این حصنها هر آدینه برنشستی با ده سوار، و هریکی پتکی آهنین به وزن پنجاه من داشتندی. و سه بار بران قفل زدندی سخت، تا آن جماعت، که به نزدیک دربند بودندی آواز بشنیدندی؛ بدانستندی که آن را هنوز نگاهباناناند. و آواز و غلبهی ایشان شنیدندی. و نزدیک این کوه حصنی بزرگ بود، ده فرسنگ در ده فرسنگ فضای آن، و بر چند این دربند دو حصن دیگر بود و چشمهیی آب. و اندر یکی حصن بقیّت آلت عمارت نهاده، از عهد ذو القرنین دیگهای بزرگ از جهت گداختن روی را، مانند دیگ صابون، و مغرفهها از آهن، و خشتهای آهنین به ملاط نحاس بر هم بسته، هر خشتی یک گز و نیم به طول و همینقدر عرض و چند یک بدست سمک آن. بعد ازان پرسیدیم که: شما کس را از ایشان دیدهاید؟ گفتند:
وقتی بسیار بر سر شرفهها آمدند، هر شخصی چند بدستی و نیم بیش نبودند. بعد ازان بادی سیاه برآمد و بازپس افکندشان. و نیز کس را ندیدیم.
چون ما را بران اطلاع افتاد قصد بازگشتن کردیم. و ما را دلیلان دادند و زاد. و به ناحیت مشرق بر هفت فرسنگی سمرقند بیرون آمدیم و سوی عبد اللّه بن طاهر آمدیم. مرا صد هزار درم داد، و هر مردی را که با من بودند پانصد درم بداد.
و از آنجا به سامرّه بازآمدیم پیش امیر المؤمنین و این قصّه بگفتیم. و اندرآمدن و شدن ما بیست و هشت ماه روزگار گذشته بود. و ازین خبر نزدیکتر به دیدار و صفت سدّ اسکندر هیچ روایت نیست- و اللّه أعلم.» (مجمل التواریخ: ص 379 ـ 380).
جمله اخیر آن باز از نگاه معرفتی جالب است که «از این خبر نزدیکتر به دیدار و صفت سد اسکندر هیچ روایت نیست».
منهاج سراج (م 698) هم به اجمال نوشته است که سلامه (کذا) ترجمان را الواثق بالله بفرستاد تا از سد سکندر او را خبر آورد که در خواب دیده بود که سد سکندر خراب شده. سلامه را مال بسیار داد و پنجاه هزار مرد با او بفرستاد تا از سر من رأی بخراسان آمدند و از آنجا به قول به طرف خزر رفتند و به یک قول به طرف کرج و مدت دو سال و هفت ماه در آن سفر بماندند و باز آمدند و صفت سد و طول و عرض و درازگاه و کلید و خلقی که بر آن موکلند از عهد ذوالقرنین همه بیاوردند چنانچه در قصص مسطور است (طبقات ناصری، تهران، 1363، 1/115]. روشن است که تا چه اندازه این ماجرا رنگ داستانی به خود گرفته است. قزوینی هم این حکایت را هم در عجایب المخلوقات (129) و هم در آثار البلاد (ص 597) آورده است. در دوره های متاخر نهایه الارب (14/135، 309) و البدایة و النهایه (7/125) آن را نقل کرده اند.
دیدگاه پژوهشگران و شرق شناسان در باره گزارش سلام ترجمان
اما دیدگاه محققان عصر جدید در باره این گزارش چیست؟ در این باره کراچکوفسکی (م 1951) در اثر برجسته و به عبارتی شاهکار خود «تاریخ نوشته های جغرافیایی در جهان اسلامی»(ترجمه ابوالقاسم پاینده، تهران، 1379) گزارشی از مواضع مختلف پژوهشگران (به ویژه روسها) در این باره بدست داده که مرور بر آنها می تواند ارزیابی آنها را از این گزارش به ما بدهد. کراچکوفسکی می نویسد:
«سفر معروف سلام ترجمان (مترجم) به نواحی شمال، با نام خلیفه الواثق قرین است که از پیش به عنوان تشویق کننده سفرها از وی سخن داشتیم. این سفرنامه نسبت به وطن شوروی ما اهمیتی خاص دارد و عجب نیست که بیش از دو قرن پیش نسبت بدان توجه داشتهایم و بایر، یکی از نخستین آکادمیسینهای ما، در اولین جزو شرحهای آکادمیایی درباره سلّام ترجمان چیز نوشته است. در هفتاد سال اخیر نظر محافل علمی در مورد سلّام تغییر چندانی نیافته است زیرا گر چه اشپرنگر از سال 1864/ 1281 آن را یک «گمراه کردن عمدی» شمرده، و گریگوریف. ولی مینورسکی در سال 1937 آن را حکایتی خرافی دانستهاند که در آن چندین نام جغرافیایی آمده است؛ اما نباید آرای مخالف آن را ندیده گرفت، زیرا از سال 1888/ 1306 دخویه این سفر را واقعهای تاریخی و تردیدیناپذیر شمرده که در خور توجّه دانشوران است، و توماشک متخصّص مؤثّق جغرافیای تاریخی، نیز نظر او را تأیید کرده است. هم اکنون و اسیلیف، دانشمند بیزانس شناس، عقیده دارد که میتوان گفت سلام روایتهای محلّی را که در نقاط مسافرت خود دیده برای خلیفه نقل کرده است. چنان مینماید که این نظر اخیر موجّه است، ولی سفرنامه را، مانند همه آثار دیگر از این قبیل، نمیتوان رسالهای جغرافیایی شمرد، بلکه مجموعهای است شامل مطالب روایتی و پارهای مشاهدات شخصی که در قالب ادبی ریخته شده است. پیش از هر چیز، باید به یاد داشت که روایت سفرنامه موثّق است، زیرا ابن خرداذبه آن را به لفظ خود سلّام نقل میکند و در پایان روایت خود اضافه میکند که نخست آن را از سلّام شنیده سپس از گزارشی که به خلیفه داده برای او رونویس شده است. و گفتار مقدسی درباره ابن خرداذبه در همین باب مؤیّد صحت روایت است که گوید: «وی وزیر خلیفه بود و به ودایع علوم خزانه امیر مؤمنان دسترس داشت»، به علاوه، اینکه وی قصّه را بیواسطه از صاحب آن شنیده است. این قصّه در نوشتههای جغرافیایی عرب رواج کامل یافت و جغرافی شناسان متقدّم و متاخّر، همچون ابن رسته، یاقوت، ابو حامد غرناطی، ادریسی، قزوینی، نویری، و دیگران، با کمی اختلاف آن را نقل کردهاند. ادریسی چند مطلب از آن نقل میکند که ظاهرا در متن اصلی ابن خرداذبه بوده که به ما نرسیده و از مختصر کتاب وی که اکنون هست افتاده است. انگیزه راهی کردن این سفارت، همچون انگیزه فرستادن محمّد بن موسی منجّم برای تحقیق از خبر اصحاب کهف، تخیّل محض بوده است؛ زیرا خلیفه در خواب دیده بود که گویا سدّی که اسکندر برای جلوگیری از نفوذ یأجوج و مأجوج ساخته بود شکسته است. شاید باعث این خواب هول انگیز، شایعههایی بود که به دنبال انقراض دولت اویغور به دست قوم قرقیز به سال 840 درباره حرکات ترکان در اواسط آسیا به گوش میرسید. با صرفنظر از همه تفصیلات، خطّ سیر سلام از راه ارمنستان و گرجستان تا بلاد خزر به سوی شمال بوده و از آنجا در جهت مشرق سوی دریای قزوین [بحر خزر] رفته و به دریاچه بالخاش و تسونگاریا رسیده و از آنجا، از راه بخارا و خراسان، به سامرّه عراق بازگشته است. وی بیگفت و گو سدّ معروف قفقاز را در دربند دیده، و چنانکه دخویه مدلّل داشته، کاملا ممکن است که به دیوار بزرگ چین نیز رسیده باشد. درباره خلطی که در گزارش وی میان دو دیوار هست، چنین توضیح میتوان داد که به دوران خوارزمی، معاصر سلّام، دو روایت درباره سدّ ذو القرنین بوده که یکی آن را در مشرق و دیگری در شمال میدانسته است. محتملا سلام میخواسته است همراه با ثبت کردن مشاهدات خود، روایت قرآن را نیز درباره سدّ یأجوج و مأجوج در قالب ادبی نقل کرده باشد. مسلما نمیتوان قلمرو سفر او را به ناحیه واقع میان کریمه و اورال محدود کرد، چنانکه در همین سالهای نزدیک زیچی، دانشور مجار، بر این رفته و سد را یکی از معابر کوههای اورال گرفته که در آنجا به وسیله بلغارها استحکاماتی پدید آمده بوده است. یکی از تاریخی اروپای شرقی و آسیای وسطاست، گفت و گو از سلّام را چنین به سر میبرد: «تردید نیست که سلّام در حدود سالهای 842- 843 ضمن سفری از قفقاز و سرزمین خزر به سوی شرق رفته، سپس از راه خود از برسخان و طراز (تالاس) و سمرقند به خراسان بازگشته، و در این سفر دیواری یا معبری کوهستانی را که همانند دیوار بوده دیده است». 176 بدینسان میتوان گفت که در این اواخر، سلّام تا اندازهای مورد اعتماد محافل علمی شده است. کسانی خواستهاند سفرنامه سلّام را یک داستان خیالی بدانند و بس، ولی نباید از یاد ببریم که منابع افسانههای جغرافیایی در نوشتههای عربی درجای دیگر است و با قصّهها و حکایتهای دریایی از بلاد شرق چون هند و مجمع الجزایر مالایا یا بلاد مغرب و بخصوص سواحل شرقی افریقا مربوط است. و این قصّهها به قرن نهم/ سوم ه. در بندرهای خلافت همچون بصره و سیراف و مخصوصا در بغداد رونق گرفت. و قصّه پردازان بندرت حکایات خود را در ضمن کتابی آوردهاند، بلکه این حکایات غالبا به قلم کسان دیگر که گاه معاصر آنها یا وابسته به نسلهای بعد بودهاند، به جا مانده است. (تاریخ نوشته های جغرافیایی در جهان اسلامی، ص 113 ـ 114(
بدین ترتیب با بخشی از دیدگاه هایی که در باره این گزارش وجود دارد، و برخی آن را خرافه دانسته و برخی به آن اعتماد کرده اند آشنا می شویم.