میرزا آقاسی این حکایت را برای یکی از معاشرینش نقل کرده است. او می گوید: در ایام جوانی در کربلای معلی در خانه عارفی از اهل کبوترآهنگ همدان خدمت می کردم. روزی درویشی بر مولای من (یعنی همان عارف) وارد شد و مدتی با او صحبت داشت. صحبت او طوری مرا جذب کرد که پس از خارج شدن او دنباله وی روانه شدم.