۱
plusresetminus
اگر روزی روزگاری دست بر قضا مانیفست جریان ادبیات و هنر متعهد نوشته شود بدون شک یکی از بندهای آن همین چند خط بالا است که جلال در کتاب «نون والقلم» گفته است. همه‌ی دعوای هنر متعهد با سایرین بر سر همین موضوع است که «قلم» ابزار کدام جریان است؟ که نویسندگان و روشنفکران برای چه کسی یا چیزی قلم می‌زنند؟ البته جلال در جاهای دیگر هم به این موضوع اشاره می‌کند که هدف از قلم زدن برای او نان ‌خوردن نیست.
نعمت بزرگی به نام جلال آل احمد + اسناد
«تمام حرف‌های دنیا سی و دو تا است. از الف تا ی. از اول بسم الله تا تای تمت. حالا فهمیدید؟ می‌خواهم بگویم از آنچه خدا گفته و توی کتاب‌های آسمانی پیغمبرها نوشته‌اند تا حرف‌هایی که فیلسوفان گفته‌اند و شعرا توی دیوان‌هاشان ردیف کرده‌اند، تا آن‌چه شما بچه مکتبی‌ها می‌خوانید و من در تمام عمرم برای مشتری‌هایم نوشته‌ام، همه‌ی حرف و سخن‌های عالم از همین سی و دو تا حرف درست شده. به هر زبانی که بنویسی: ترکی یا فارسی یا عربی یا فرنگی. گیرم یکی دو تا بالا و پایین برود. اما اصل قضیه فرقی نمی‌کند. هر چه فحش و بد و بیراه است، هر چه کلام مقدس داریم، حتی اسم اعظم خدا که این قلندرها خیال می‌کنند گیرش آورده‌اند؛ همه‌شان را با همین سی و دو حرف می‌نویسند. می‌خواهم بگویم مبادا یک وقت این کوره سوادی که داری جلوی چشمت را بگیرد و حق را زیر پا بگذاری. یادت هم باشد که ابزار کار شیطان هم همین سی و دو تا حرف است. حکم قتل همه‌ی بی گناه‌ها و گناهکارها را هم با همین حروف می‌نویسند. حالا که این‌طور است مبادا قلم‌ت به ناحق بگردد و این حروف در دست تو یا روی کاغذت بشود ابزار کار شیطان.» (1)


*****
اگر روزی روزگاری دست بر قضا مانیفست جریان ادبیات و هنر متعهد نوشته شود بدون شک یکی از بندهای آن همین چند خط بالا است که جلال در کتاب «نون والقلم» گفته است. همه‌ی دعوای هنر متعهد با سایرین بر سر همین موضوع است که «قلم» ابزار کدام جریان است؟ که نویسندگان و روشنفکران برای چه کسی یا چیزی قلم می‌زنند؟ البته جلال در جاهای دیگر هم به این موضوع اشاره می‌کند که هدف از قلم زدن برای او نان ‌خوردن نیست. که هر چه پدرش از راه «کلام» نان خورده، بس است. او می‌گوید: «این قلم از سال 1323 تا به حال دارد کار می‌کند. گاهی مرتب و گاهی نه به ترتیبی. گاهی به فشار درونی و الزامی؛ و اغلب بنا به عادت. گاهی گول؛ ولی بیشتر موظف یا به گمان ادای وظیفه‌ای. اما نه هرگز به قصد نان خوردن.» (2)

 

*****
در مورد جلال آل احمد زیاد گفته‌اند و نوشته‌اند. از هر دری و از هر زاویه‌ای. اما شاید در مورد یک خصیصه‌ی او کمتر صحبت شده است. خصیصه‌ای که شاید بتوان آن را یکی از مهم‌ترین ویژگی‌های شخصیتی او دانست. و آن روحیه ضد تحجر و واپس‌گرایی اوست. جلال از تحجر و انجماد بیزار است. و از هر چیزی که بوی کهنه‌گی و روزمرگی و عادت بدهد. حتی دین. «درست است که یک محیط خانوادگی روحانی جایی مناسب است برای تجربه کردن اصول و زیستن با آن و دفاع از آن. ولی درست در چنین محیط‌هایی است که سخت‌گیری‌های مذهبی و بکن نکن‌های شرعی کار را برای فرزندان گاهی چنان سخت می‌گیرد که از کوره در بروند و اصول و فروع مذهبی را با هم انکار کنند.» (3) این موضوع را می‌توان نقطه‌ی افتراق جلال با اکثر انسان‌ها دانست. انسان‌ها معمولا گرفتار دام عادات و اسیر دور تسلسل روزمرگی‌اند. و جلال شخصیتی است که پیوسته در جریان است و به تعبیر خودش «مُرده‌ی سفر» و اهل تجربه کردن پی در پی. همین روحیه‌ی ضد تحجر است که که «از یک جوانکی با انگشتری عقیق به دست و سر تراشیده و نزدیک به یک متر و هشتاد»، مبارزی چپ، و عضو حزب توده می‌سازد. او می‌داند که بزرگ‌ترین نیروی تحجرگرایانه‌ی عصر خود، چیزی نیست جز نظام بسته‌ی سلطنتی. کشش او به سمت حزب توده نه از سر لامذهبی و «هرهری مابی» است که به علت همین روحیه است که اشاره شد. «غلامرضا امامی» در این‌باره می‌گوید: «یک زمانی از آل احمد جویا شدم که چگونه شد به حزب توده پیوستی؟ گفت: در روزگار ما دو خط بیشتر نبود؛ یک خط دربار بود و قدرت، و یک خط هم چپ بود و مردم. ما میان دربار و چپ، چپ را انتخاب کردیم.» بعدها خود جلال هم به این موضوع و علت کناره‌گیری‌ش از حزب توده اشاره می‌کند:


«روزگاری بود و حزب توده‌ای بود و حرف و سخنی داشت و انقلابی می‌نمود و ضد استعمار حرف می‌زد و مدافع کارگران و دهقانان بود و چه دعوی‌های دیگر و چه شوری که انگیخته بود و ما جوان بودیم و عضو آن حزب بودیم و نمی‌دانستیم سر نخ دست کیست و جوانی‌مان را می‌فرسودیم و تجربه می‌آموختیم. برای خود من، اما روزی شروع شد که مأمور انتظامات یکی از تظاهرات حزبی بودم که به نفع مأموریت کافتارادزه برای گرفتن نفت شمال راه انداخته بودم (سال 23 یا 24؟) از در حزب (خیابان فردوسی) تا چهارراه مخبرالدوله با بازوبند انتظامات چه فخرها که به خلق می‌فروختم؛ اما اول شاه‌آباد چشمم افتاد به کامیون‌های روسی پر از سرباز که ناظر و حامی تظاهرات ما کنار خیابان صف کشیده بودند که یک مرتبه جا خوردم و چنان خجالت کشیدم که تپیدم توی کوچه سید هاشم و بازوبند را سوت کردم...» (4) 

 


و این چنین شد که ابتدا از حزب توده انشعاب و سپس کناره‌گیری می‌کند. بعدها در اواخر عمرش حتی نامه‌ای به سوسیالیست‌های جوان نوشته و حزب توده را مرده‌ای بیش نمی‌داند:
«دوستان جوان من! به هر صورت از شما بعید است که حالا زیر دنبه‌ی این گوسفند حرام شده باد بدمید. رهبری حزب توده عین هوویی که –گرچه سه طلاقه‌اش کرده‌اند اما- طاقت هووی جوان خوش زند و زا را ندارد، مدام برای من و شما جادو و جنبل کرد، کارشکنی کرد، استخوان مرده توی سفره‌مان انداخت. و این همه که چه؟ و برای چه؟ برای این‌که وقتی دیگ برای او نمی‌جوشد، بگذار کله سگ در آن بجوشد. بله، به همین حماقت! و به همین کوته‌نظری! و حالا شما دارید این عفریت سه طلاقه را بزک می‌کنید. مواظب باشید که دیگر دوره‌ی مسیح گذشته است. حزب توده، با آن انگ و رنگ رهبری، یک مرحله‌ی تاریخی بود – مرحله‌ای بسیار کوتاه از تاریخ مملکت من. و گذشت...» (5)

رهبر انقلاب نیز درباره‌ی نگرش جلال می‌گویند:
«جلال قصه‌نویس است. (اگر این را شامل نمایشنامه‌نویسی هم بدانید) مقاله‌نویسی کار دوّم اوست. البته محقّق و عنصر سیاسی هم هست. اما در رابطه‌ی با مذهب، در روزگاری که من او را شناختم به هیچ‌وجه ضد مذهب نبود، بماند که گرایش هم به مذهب داشت. بلکه از اسلام و بعضی از نمودارهای برجسته‌ی‌ آن به‌ عنوان سنت‌های عمیق و اصیل جامعه‌اش، دفاع هم می‌کرد. اگرچه به اسلام به چشم ایدئولوژی که باید در راه تحقق آن مبارزه کرد، نمی‌نگریست. اما هیچ ایدئولوژی و مکتب فلسفی شناخته‌شده‌ای را هم به این صورت جایگزین آن نمی‌کرد. تربیت مذهبی عمیق خانوادگی‌اش موجب شده بود که اسلام را ــ اگرچه به‌ صورت یک باور کلی و مجرد ــ همیشه حفظ کند و نیز تحت تأثیر اخلاق مذهبی باقی بماند. حوادث شگفت‌انگیز سال‌های 41 و 42 او را به موضع جانبدارانه‌تری نسبت به اسلام کشانیده بود و این همان چیزی است که بسیاری از دوستان نزدیک‌ش نه آن روز و نه پس از آن، تحمّل نمی‌کردند و حتی به رو نمی‌آوردند!» (6)

 


بعد از انشعاب و کناره گیری از جریان چپ – که باز به دلیل همان روحیه بود که عرض شد-  چند سال سکوت سیاسی اختیار می‌کند. تا ماجرای ملی شدن صنعت نفت و جبهه‌ی ملی و دولت مصدق. و مجددا سه سال دیگر مبارزه. و شکست مصدق. و باز هم انزوا. اما این‌بار این انزوا به نفع جلال تمام شد. چرا که در همین دوران بود که شروع به سفر دور ممکلت می‌کند. و حاصل‌ش «اورازان» و «تات‌نشین‌های بلوک زهرا» و «جزیره خارک». «و همین جوری‌ها بود که آن جوانک مذهبی از خانواده ریخته و از بلبشوی ناشی از جنگ و آن سیاست بازی‌ها سر سالم به در برده، متوجه تضاد اصلی بنیادهای سنتی و اجتماعی ایرانی‌ها شد با آنچه به اسم تحول و ترقی، و در واقع به صورت دنباله‌روی سیاسی و اقتصادی از فرنگ و آمریکا – دارد مملکت را به سمت مستعمره بودن می برد و بدل‌ش می کند به مصرف کننده‌ی تنهای کمپانی‌ها و چه بی اراده هم. و هم این‌ها شد محرک غرب‌زدگی». (7)

 

*****
نوشتن «غرب‌زدگی» را می توان نقطه‌ی عطف زندگی جلال دانست. چنان‌چه خودش هم به این موضوع اشاره می‌کند. جلالی که تا پیش از این ضد «تحجر» بود حال ضد «تجدد» هم می‌شود. و این یعنی مرحله‌ی بازگشت. بازگشت به اصل‌ها و ریشه‌ها. بازگشت به خویشتن خویش. و نگاه به داشته‌ها و پنداشته‌های خود. نه شرقی و نه غربی. جلال به خوبی فهمیده بود که با مدل شرق‌زده و غرب‌زده نمی‌توان برای این مملکت کاری از پیش برد. و اساسا ریشه‌ی بدبختی مملکت در این نوع نگاه غیر بومی و وارداتی است که در این چند قرن اخیر به خورد ما داده‌اند:
 «در همین دو سه قرن است که ما در پس سپرهایی که از ترس عثمانی به سر کشیده بودیم خواب‌مان برد. و غرب نه ‌تنها عثمانی را خورد و از هر استخوان‌پاره‌اش گرزی ساخت برای مبادای قیام مردم عراق و مصر و سوریه و لبنان، بلکه به ‌زودی به سراغ ما هم آمد. و من ریشه‌ی غرب‌زدگی را در همین جا می‌بینم... از آن زمان است که ما سواران بر مرکب کلیّت اسلام، بدل شدیم به حافظان قبور. ما درست از آن روز که امکان شهادت را رها کردیم و تنها به بزرگداشت شهیدان قناعت ورزیدیم دربان گورستان‌ها از آب درآمدیم… آیا اکنون نرسیده است نوبت آن‌که ما نیز در مقابل قدرت غرب احساس خطر و نیستی کنیم و برخیزیم و سنگر بگیریم و به تعرضی بپردازیم؟» (8)

 


*****
در همین سالها پدر جلال نیز فوت می کند. فوت پدر اگر چه واقعه‌ی ناگواری است اما در باطن منشاء خیر برای جلال شد. چرا که شخصیتی بزرگ به مراسم ختم پدر وی می آید: امام خمینی. شاید این اولین جایی بود که جلال از نزدیک امام را می‌دید. این ماجرا باعث می‌شود که جلال و برادرش برای پس دادن بازدید به منزل امام بروند. شمس آل احمد در مورد ماجرای این دیدار می‌گوید:
«سال چهل، من و جلال رفتیم دیدن آقای خمینی، برای پس دادن بازدید آقا که به مجلس ختم پدرمان آمده بودند. آقای خمینی من و جلال را که می‌خواستیم پایین اتاق بنشینیم دعوت کرد کنار خودش. ما همین که نشستیم، کتاب غرب‌زدگی را که آن روزها تازه - قاچاقی- درآمده بود و گوشه‌اش از زیر تشک آقا پیدا بود شناختیم. جلال گفت: آقا این مزخرفات پیش شما هم رسیده؟ آقای خمینی گفتند: اینها مزخرف نیستند جوان! این ها چیزهایی است که ما باید می گفتیم و شما گفتید.»


همین دیدار کافی بود برای جلالی که در همه‌ی عمر در صف مبارزه‌ی با تحجر و استبداد و عقب ماندگی بود به خیل طرفداران امام بپیوندد. حتی سال 43 که جلال به حج رفته بود وقتی خبر آزاد شدن امام را می‌شنود نمی‌تواند جلوی خوشحالی و شعف خود را بگیرد و از همان‌جا نامه ای به امام می‌نویسد با این مضمون:
«مکه- روزشنبه 31 فروردین 1343/ 8 ذی حجج 1383
آیة‌اللها
وقتی خبر خوش آزادی آن حضرت تهران را شادی وا داشت فقرا منتظر الپرواز (!) بودند به سمت بیت‌الله، این است که فرصت دست‌بوسی مجدد نشد. اما اینجا دو سه خبر اتفاق افتاده و شنیده شده که دیدم اگر آنها را وسیله‌ای کنم برای عرض سلامی، بد نیست.
اول این که مردی شیعه جعفری را دیدم از اهالی الاحساء –جنوب غربی خلیج فارس، حوالی کویت و ظهران- می گفت 80 درصد اهالی الاحساء و قطیف شیعه‌اند و از اخبار آن واقعه مومله پانزده خرداد حسابی خبر داشت و مضطرب بود و از شنیدن خبر آزادی شما شاد شد- خواستم به اطلاعتان رسیده باشد که اگر کسی از حضرات روحانیان به آن سمت ها گسیل بشود، هم جا دارد و هم محاسن فراوان.
دیگر اینکه در این شهر شایع شده است که قرار بوده آیه‌الله حکیم امسال مشرف بشود، ولی شرایطی داشته که سعودیها دو تایش را پذیرفته‌اند و سومی را نه. دوتایی را که پذیرفته‌اند داشتن محرابی برای شیعیان در بیت‌الله- و تجدید بنای مقابر بقیع- و اما سوم که نپذیرفته‌اند، حق اظهار رأی و عمل و در رؤیت هلال. به این مناسبت حضرت ایشان خود نیامده‌اند و هیأتی را فرستاده‌اند گویا به ریاست پسر خود. خواستم این دو خبر را داده باشم. دیگر اینکه گویا فقط دو سال است که به شیعه درین ولایت حق تدریس و تعلیم داده‌اند. پیش از آن حق نداشته‌اند.
دیگر اینکه غرب‌زدگی را در تهران قصد تجدید چاپ کرده بودم با اصلاحات فراوان، زیر چاپ جمعش کردند و ناشر محترم متضرر شد. فدای سر شما. دیگر این که طرح دیگری در دست داشتم که تمام شد و آمدم، درباره نقش روشنفکران میان روحانیت و سلطنت، و توضیح اینکه چرا این حضرات همیشه در آخرین دقایق طرف سلطنت را گرفته‌اند و نمی‌بایست. اگر عمری بود و برگشتیم تمامش خواهم کرد و به حضرتتان خواهم فرستاد. علل تاریخی و روحی قضیه را گمان می کنم داده باشم. مقدماتش در غرب‌زدگی ناقص چاپ آمده. دیگر اینکه امیدوارم موفق باشید.
والسلام. جلال آل احمد
همچنانکه آن بار در خدمتتان به عرض رساندم فقیر گوش به زنگ هر امر و فرمانی است که از دستش برآید. دیده شده که گاهی اعلامیه‌ها و نشریاتی به اسم و عنوان حضرت در می‌آمد که شایستگی و وقار نداشت. نشانی فقیر را هم حضرت صدر می‌داند و هم اینجا می‌نویسم: تجریش آخر کوچه فردوسی. والسلام» (9)

 

 

 


از این تاریخ به بعد معلوم می‌شود که جلال در ارتباط با امام بوده است. چنان‌چه در گزارش‌های ساواک نیز این امر مشهود است:
«خیلی محرمانه
از: اداره سوم
به: ریاست ساواک تهران
نخست‌وزیری سازمان اطلاعات و امنیت کشور س.ا.و.ا.ک
درباره: جلال‌الدین سادات آل احمد
در بررسی مدارک مکشوفه از منزل آیت‌الله خمینی نامه‌ای به دست آمده که توسط نامبرده بالا، به عنوان خمینی نوشته شده و مبین وجود ارتباط نزدیک بین دو نفر مذکور با همدیگر می‌باشد. خواهشمند است دستور فرمائید هرگونه سوابقی درباره ارتباط نامبردگان در آن ساواک موجود است، خلاصه آن را به این اداره کل اعلام نمایند.
ضمنا اعمال و رفتار جلال آل احمد را از طریق عوامل و منابع موجود کماکان تحت مراقبت قرار داده واخبار مکتسبه را به موقع اشعار دارند.
مدیرکل اداره سوم. مقدم 1/3/47» (10)

 

 

 


سه ماه بعد از این، ساواک گزارش دیگری مبنی بر ارتباط بین جلال و امام خمینی منتشر می‌کند:
«به: 312
از: 20 هـ 2
موضوع: انتشار رساله‌ای به زبان فارسی و عربی به وسیله امام خمینی
اخیرا آیت الله خمینی رساله ای منتشر نموده و در آن به جای نماز و روزه، نه اصل انقلابی به زبان عربی و فارسی در مودر مبارزه نوشه است و از بغداد جهت جلال آل احمد ارسال شده است و اینک در منزل جلال آل احمد موجود است و امکان دارد تا چند روز دیگر در بین دستجات اپوزیسیون و مخالف دولت و بازاریها توزیع گردد.
ملاحظات- با توجه به گزارش عملیاتی اقدام مستقیم در زمینه مفاد خبر به حفاظت منبع لطمه وارد میسازد. جاجرود. اداره کل سوم 31/6/47 » (11)

 

 

 


البته امام خمینی نیز بعدها در سال 59، در دیداری که با شمس آل احمد (سردبیر وقت روزنامه‌ی اطلاعات) داشتند به این ملاقات اشاره کرده و نشان می‌دهند که هنوز بعد از گذشت تقریبا 20 سال از آن ماجرا، آن را به یاد دارند:
«آقای جلال آل احمد را جز یک ربع ساعت بیشتر ندیده ام. در اوایل نهضت یک روز دیدم که آقایی در اتاق نشسته اند و کتاب ایشان - غرب زدگی- در جلوی من بود. ایشان به من گفتند چه طور این چرت و پرتها پیش شما آمده است – یک همچین تعبیری- فهمیدم که ایشان جلال آل احمد است. مع الاسف دیگر او را ندیدم. خداوند او را رحمت کند. (12)

 


*****
به هر حال جلال را شاید بتوان از معدود نویسندگانی دانست که به جای دوری از مردم و پز روشنفکری، همیشه و در همه حال قلم‌ش را صرف مردم و اعتلای فرهنگ این ملک کرده بود. موضوع مهم دیگر در مورد جلال این است که او به خوبی با «زبانِ زمان» خود آشنا بود. (13) و راز ماندگاری آثار او بعد از گذشت چهل سال در همین امر نهفته است. بسیاری از روشنفکران و نویسندگان با «زمان» و زمانه‌ی خود آشنای‌اند اما «زبان زمان» خود را نمی‌دانند. به همین علت نمی‌توانند با توده‌ی مردم و با بدنه‌ی اجتماع ارتباط برقرار کنند. این مسأله‌ی بسیار مهمی است که اکثر مثلا روشنفکران ما مبتلابه آن‌اند. و لاجرم همین امر موجب جدایی‌شان از مردم. اما جلال استاد این کار است. جلال زبان زمان خود را می‌داند. خیلی خوب. می‌داند «چه» بنویسد و البته «چگونه». شاهد مدعا همین کتاب «غرب‌زدگی» است. با این‌که پیش از او مرحوم فردید و حلقه‌ی وی جلودار این مسأله بوده‌اند اما این «غرب‌زدگی» جلال است که در جامعه گل می‌کند. زیرا جلال وقتی می‌خواهد نقد غرب‌زدگی کند مانند فردیدی‌ها گرفتار دام مباحث پیچیده‌ی انتزاعی و فلسفی غیر عامه فهم نمی‌شود. بلکه سعی می‌کند به طور بسیار ساده و روان، و با استفاده از مثال‌های قابل فهم برای عموم مردم و با زبان آن‌ها طرح مسأله کند. مخاطب او مردم است نه یک قشر خاص چون روشنفکران و یا دانشگاهیان.

 

«روشنفکر درست آن کسی است که در جامعه‌ی‌ جاهلی، آگاهی‌های لازم را به مردم می‌دهد و آنان را به راهی ‌نو می‌کشاند. و اگر حرکتی در جامعه آغاز شده است با طرح آن آگاهی‌ها، بدان عمق می‌بخشد. برای این کار لازم است روشنفکر اولاً جامعه‌ی‌ خود را بشناسد و ناآگاهی او را دقیقاً بداند. ثانیاً آن راه نو را درست بفهمد و بدان اعتقادی راسخ داشته باشد، ثالثاً خطر کند و از پیشامدها نهراسد. در این صورت است که می‌شود العلماء ورثه الانبیاء.
آل‌ احمد، آن اولی را به تمام و کمال داشت (یعنی در فصل آخر و اصلی عمرش). از دوّم و سوّم هم بی‌بهره نبود. وجود چنین کسی برای یک ملّت که به سوی انقلابی تمام‌عیار پیش می‌رود، نعمت بزرگی است و آل‌ احمد به راستی نعمت بزرگی بود. حداقل، یک نسل را او آگاهی داده است و این برای یک انقلاب، کم نیست. (14)

 

 

https://www.cafetarikh.com/news/20350/
ارسال نظر
نام شما
آدرس ايميل شما