وسطهای مجلس طلبه مداح شعری خواند و صادق را آتش زد. صادق دفترچه شو از بادگیر بیرون آورد و گفت: برادر این شعر را برایم بنویس. طلبه گفت: من این شعر را از صبح برای چهار نفر در دفترچه شون یاداشت کردم و آن ها شب نشده شهید شدهاند.
غلامعلی نسایی، نویسنده گلستانی می نویسد: در این ایام که دارم کتاب شهید صادق مکتبی فرمانده گردان حمزه سیدالشهدا را می نویسم ویژگی های شخصیتی صادق واقعا تو این زمانه کمیابه، شایدم وجود نداره.
غروب که می شد صادق می گفت بریم از سنگر بچه های گردان سرکشی کنیم. می رفتیم تک تک سنگرها. سلام و احوال پرسی و اینکه مشکلی اگه هست حلش کنیم. بعد خود صادق چراغ والر را بلند میکرد میگفت اینکه نفت نداره میرفت چراغ رو برای بچه ها نفت میکرد و ازشون حلالیت می طلبید.
دکتر گفت وضعیت دستگاه بیحسی خراب است و فعلا نداریم. صادق گفت: من خیلی عجله دارم، باید زودتر پایم درمان بشه و برم که نیروهام منتظرند. دکتر گفت: باید صبر کنی همینطوری که نمیشود بدون بیحسی زانوتو با مته سوراخ کنیم باید بی حس بشود. با اصرار صادق بیمارستان بهم ریخت و با ترس و لرز پای صادق را بدون بیحسی با مته سوراخ کردند و صادق فقط ذکر میگفت.
مدتی نگذشت که صادق دوباره راهی جبهه شد و در فاو شاهکار کرد. به قوت میتوان گفت پیروزی والفجر هشت مدیون شهید صادق مکتبی است. باید کتابش را بخوانید و به صدق حرفهای من برسید.
سردار شهید صادق مکتبی شب قبل شهادت با دویست و هشتاد نفر از نیروهایش خداحافظی کرد. اینطوری نه که جلوی گردان بیاد بگه بچه ها خداحافظ. یک روز قبلش عصر بود- بعد از هفتاد روز جنگ سخت والفجر هشت - توی جاده فاو نیروهایش مستقر بودند. به تک تک سنگرها رفت و یکی یکی نیروهایش را بغل کرد و گفت حلالم کنید! نگفت میخوام فردا شهید بشوم که نیروهایش را نگران کند؛ فقط گفت: حلالم کنید. رفت داخل آخرین سنگر که یک طلبه بود؛ دیگه شده بود وقت نماز مغرب و عشا و زیارت عاشورا.
وسطهای مجلس طلبه مداح شعری خواند و صادق را آتش زد. صادق دفترچه شو از بادگیر بیرون آورد و گفت: برادر این شعر را برایم بنویس. طلبه گفت: من این شعر را از صبح برای چهار نفر در دفترچه شون یاداشت کردم و آن ها شب نشده شهید شدهاند. صادق گفت: بنویس... طلبه نوشت: کسی حرف دل ما را ندانست... صادق رفت و بادگیرش را گذاشت زیر سرش و خوابید. اذان صبح و نماز و زیارت عاشورا تمام شده بود و داشت آفتاب میزد. صبحانه بچه ها که تمام شد، گفت: بریم تجدید وضو کنیم. تا رفتم آماده بشوم و از سنگر بیرون بروم، صادق کنار تانکر رسیده بود. ناگهان صدای مهیبی سنگر را بهم ریخت. پریدم بیرون. صادق مکتبی وضو گرفته و آرام روی خاک افتاده بود. او لبخندی بر لب شهید شده بود...