حکایت های شیرین و پند آموز بهلول عاقل ترین دیوانههارون الرشید به همراه مهمانانش عیسی بن جعفر برمکی و مادر جعفر برمکی در قصر نشسته بود و حوصله اش سر رفته بوداز سربازان خواست بهلول را بیاورند تا آنها را بخنداندسربازان رفتند و بهلول را از میان کودکان شهر گرفته و نزد خلیفه اوردندهارون الرشید به بهلول امر کرد چند دیوانه برای ما بشماربهلول گرفت : اولین دیوانه خودم هستم و با اشاره دست به سمت مادر جعفر برمکی گفت این دومین دیوانه هستعیسی با حالتی عصبی فریاد زد : وای بر تو برای مادر جعفر چنین حرفی می زنی ؟بهلول خندید و گفت : صاحب اربده سومین دیوانه هستهارون از کوره در رفت و فریاد زد :این دیوانه را از قصر بیرون کنید آبرویمان را بردبهلول در حالی که روی زمین کشیده می شد گفت : تو هم چهارمی هست هارون !