۰
plusresetminus
62 سال پیش درچنین روزهایی، جامعه ایرانی سرخورده از شکست نهضت ملی ایران، در پستوی خموشی به بررسی علل و زمینه های این رخداد می پرداخت. اما، بدون آنکه گرهی از زمینه های این رخداد گشوده باشد.
خود محوری مصدق نهضت ملی را شکست داد/ملی گرایان درباره علل شکست نهضت آدرس غلط می دهند/معلوم نیست تیر عبدخدایی به فاطمی خورده باشد
62 سال پیش درچنین روزهایی، جامعه ایرانی سرخورده از شکست نهضت ملی ایران، در پستوی خموشی به بررسی علل و زمینه های این رخداد می پرداخت. این بررسی اما، تا امروز که بیش از6 دهه ازآن رخداد می گذرد، کماکان ادامه دارد،بدون آنکه گرهی از زمینه های این رخداد گشوده باشد.

درگفت و شنود پیش روی، حجت الاسلام سید هادی خسروشاهی به بازخوانی زمینه های شکست نهضت ملی ونقش دکتر مصدق پرداخته و تحلیل های ملی گرایان در این باره را به نقد نشسته است.باسپاس از ایشان که متن این گفت وگوی پرنکته را،مجددا تصحیح کردند.



 

28 مرداد، با کودتای معروف شناخته می‌شود. امسال هم اغلب مطبوعات به طور یکجانبه به تحلیل آن پرداخته‌اند، بدون آنکه به علل و عوامل پیدایش و پیروزی و سپس شکست آن بپردازند... نظر شما در این زمینه چیست؟

 بلی! متأسفانه امسال هم جرائد مربوطه، به حادثه کودتای 28 مرداد، همانگونه نگریسته اند که شصت و دو سال است به نقل و تکرار آن عادت کرده اند و در واقع، آنقدر آن را تکرار نموده اند که گویا خودشان هم باورشان شده که نقلیات آنها، تمام حقایق است: توطئه انگلیس و امریکا بود... عوامل وابسته به دربار و بعضی از روحانیون! و مزدوران داخلی آن را طرح و اجرا کردند و نهضت ملی شدن صنعت نفت، در عمل شکست خورد! به همین سادگی!...

ولی به نظرم پس از شصت سال، دوستان باید تحلیل جامع و کاملی از موضوع ارائه دهند.

یعنی نخست به آسیب شناسی مسئله بپردازند و علل و عوامل پیدایش و پیروزی نهضت را بررسی کنند و سپس عملکرد «پیشوا» و مسئولین سطح بالا در طول دوران سلطه و قدرت مطلقه، بپردازند و بعد عوامل و عناصر شکست را معرفی کنند و به داوری بگذارند.

به نظر من عوامل پیروزی عبارت بود از:1ـ استمرار مبارزه حق طلبانه و آزادیخواهانه مردم ایران، به رهبری روحانیت مبارز، رجال سیاسی و مردم بیدار و مطرح شدن حق مشروع ملت ایران در ضرورت ملی شدن صنعت نفت و ضرورت طرد استعمار انگلیس و ایجاد کشوری آزاد و مستقل، بدون فرمانروایی اجانب و عوامل داخلی آنها.

2ـ ایجاد روحیه مبارزه و استقلال طلبی در میان عموم اقشار و مردم کشور توسط مراجع و علماء عظام و ایجاد بستر لازم برای وحدت همگانی در پیمودن این راه...

3ـ هم‌آهنگی نیروهای اسلامی و عناصر محافل مذهبی و گروه‌های ملی گرا، با اشراف کامل و رهبری روحانیت مبارز و همکاری رهبری سیاسی ملی گراها، در این راستا، بدون هیچگونه قید و شرط و یا «سهم خواهی» و «تفوّق طلبی!»...

4ـ عملکرد واحد همه نیروها و به شکل متحد و سازمان یافته، با شرکت همه اقشار و رهبری معنوی مراجع و روحانیت بلاد.

البته به موازات این شرایط مثبت و سازنده، ارتجاع داخلی و امپریالیسم خارجی، موانع ویژه ای در سر راه ایجاد کرده بودند و در واقع عوامل سرسپرده و مزدوران امپریالیسم و ارتجاع ـ تبلور یافته در نهاد دربار و سلطنت و پیرامونیان آن ـ با عملکردهای ضد ملی خود، موانع اصلی از تحقق آرمان‌های مردم و پیروزی همه جانبه به شمار می‌رفتند که این موانع را «اسلام گرایان» با توافق قبلی با «ملی گرایان» از سر راه برداشتند.

مرحوم آیت الله طالقانی، در یک سخنرانی مشروح در احمدآباد پس از پیروزی انقلاب، به طور رسمی اعلام نمود که «مانع نخست» را جوانان فدائیان اسلام از سر راه برداشتند که مرادشان رزم‌آرا بود ـ که گویا معتقد بود ایرانی نمی‌تواند لولهنگ بسازد تا چه رسد به اینکه بتواند صنعت نفت را ملی کرده و اداره نماید ـ.

آیت الله طالقانی در آن سخنرانی افزودند: معاندین مانع دیگری در مسیر ایجاد کردند که آن را هم فرزندان فدائیان اسلام از میان برداشتند که مرادشان هژیر وزیر دربار شاه و عامل مهندسی کردن انتخابات قلابی مجلس بود.

... پس از طی این مراحل، اعضاء وابسته به جبهه ملی تازه تأسیس یافته، در انتخابات آزاد به مجلس راه یافتند و نهضت ملی شدن صنعت نفت اوج گرفت و پس از تصویب، به مرحله اجرا رسید.

متأسفانه در این مرحله حساس، به تدریج انحصارگرایی‌­ها، خودخواهی‌

ها، سهم طلبی‌ها، برتری جویی­ها، حذف عملی دگراندیشان و عوامل دیگر اختلاف انگیز، آغاز شد.

... رهبری فدائیان اسلام که از آغاز، شرط همکاری خود را «اجراء احکام اسلامی» اعلام کرده بودند (در یک جلسه خاص، نمایندگان جبهه ملی، عملی ساختن آن شرط را، پذیرفته و وعده داده بودند)، در عمل دیدند که دوستان! به عهد خود پای بند نیستند و حتی منکر آن تعهّد هستند و اتفاقاً در این مرحله بود که قانون منع تولید و فروش مشروبات الکلی مصوبه مجلس شورای ملی، علیرغم ابلاغ به دولت، اجرا نگردید و گویا دولت مدعی شد که چون از راه درآمد مالیاتی آن، به دولت کمک می‌شود و دولت نیازمند آنست، «فعلاً» این قانون اجرا نمی‌شود!.

بدین ترتیب و در عمل، خواستند که فدائیان اسلام کنار گذاشته شوند و برای تکمیل «توطئه» شهید نواب صفوی به دستور دوست من! مرحوم امیر علانی، وزیر کشور دولت ملی، دستگیر شد و به زندان رفت ـ و این زندانی شدن بیش از 16 ماه طول کشید! ـ و اتهام یا جرم شهید نواب صفوی آن بود که در دوران سلطه شاه، در شمال کشور در یک سخنرانی از فروش علنی مشروبات الکلی در یک کشور اسلامی، انتقاد کرده بود و مأموران رژیم، مدعی شدند که عده ای از مردم، پس ازسخنرانی نواب صفوی، به یک مشروب فروشی حمله کرده و آن را تخریب نموده اند! و در همان زمان شهید نواب صفوی در یک دادگاه سفارشی ـ نمایشی رژیم، به اتهام «تحریک مردم» به دو سال زندان محکوم شده بود که این حکم مسخره و مضحک دادگاه رژیم شاه، توسط وزیر کشور دولت ملی اجرایی شد که خود به کمک جوانان فدائیان اسلام به قدرت رسیده بود!

*در آن برهه غیر از شهید نواب صفوی، عناصر دیگری از فدائیان اسلام، دستگیر و زندانی نشدند؟

ـ اتفاقاً در همان دوران، دولت ملی!، عده‌ای از عناصر و اعضای فدائیان اسلام که برای ملاقات با شهید نواب صفوی به زندان رفته بودند، پس از ملاقات، تصمیم می‌گیرند که همانجا متحصن بشوند و از زندان بیرون نمی‌آیند... در این موقع زندانیان توده‌ای، کاغذهای باطله و روزنامه‌ها را آتش می‌زنند و بر تجمع فدائیان اسلام می‌ریزند که چند نفری زخمی می‌شوند و دولت ملی هم، چون مانند بعضی از معاصرین ما خیلی قانونمند! بود، همه آنها را بازداشت کرده و به دادگاه تحویل می‌دهد که داستانش طولانی است.

*دلیل و هدف دولت از این فشار چه بود؟

البته هدف بدون اقامه دلیل هم روشن بود: کنار زدن فعال ترین شاخه نهضت و عنصر پیروزی نهضت ملی شدن صنعت نفت... و دشمنان، نخست از حذف رهبری فدائیان اسلام شروع کردند تا نوبت به بقیه برسد! شادروان مهندس عزت الله سحابی در خاطرات خود می‌گوید که در میدان بودند و در بحران و آشفته بازار پیش از پیروزی در انتخابات، این جوانان فدائیان اسلام بودند که در حوزه‌های رأی گیری، از صندوق‌ها محافظت می‌کردند، زیرا که «اعضای جبهه ملی اصولاً اهل این نوع ریسک‌ها و فداکاری­ها نبودند»!

با پیدایش این تنش که به طور عمد توسط دوستان ملی گرا به وجود آمد، فدائیان اسلام به آیت الله کاشانی که رهبری معنوی نهضت را به عهده داشت، فشار آوردند که شهید نواب صفوی که به طور ظالمانه توقیف و زندانی شده است، آزاد شود... آیت الله کاشانی در نزد مقامات دولت منبعث از فتاوی و همکاری‌های وی، وساطت نمود که موضوع را خاتمه دهند، ولی این نصیحت و وساطت، از طرف دولت ملی، به عنوان «دخالت در امور»! توسط آیت‌الله کاشانی نام گرفت و اجرایی نشد و فدائیان اسلام تصور کردند که آیت الله کاشانی هم مانند جبهه ملی، علاقه ای به آزادی رهبرشان را ندارد، و روی همین تصور اشتباه، اختلاف بین آنها و هواداران آیت الله کاشانی نیز اوج گرفت... که بی تردید خواست دشمنان نهضت بود.

*پس می‌توان نتیجه گرفت که راز و رمز پیروزی نهضت وحدت عمل نیروها و وحدت هدف بود و عامل شکست و سقوط، انحصارطلبی و به وجود آوردن اختلاف و کنار زدن دوستان فداکار دیروز بود!

در واقع اعضاء دولت حاکم ـ جبهه ملی ـ خیال کردند که بر خر مراد سوار شده اند و دیگر نیازی به آیت الله کاشانی و مراجع عظام قم و فدائیان اسلام و سازمان‌های مذهبی ندارند و همین دوستان سکولار و غرب‌گرا، خود می‌توانند کشور را بدون دخالت!! آیت‌الله کاشانی اداره کنند. به موازات این عملکردها، حملات و اتهامات بیشرمانه در روزنامه‌ها ونشریات چپ و راست بر علیه آیت الله کاشانی و فدائیان اسلام اوج گرفت تا آنجا که این فداکاران مبارز ضد امپریالیسم پیر انگلیس، «جاسوس»!! انگلیس نام گرفتند.



 

من هنوز یک شماره از روزنامه «شورش» را دارم که به مدیریت شخصی به نام «کریم پورشیرازی» اداره می‌شد و در آن ضمن چاپ کاریکاتوری از مجموع افراد مخالف دولت و تحت عنوان: «ما بچه‌های أستوکسیم»! عمامه آیت الله کاشانی را با پرچم انگلیس همراه ساخته بود و این نمونه ای بارز از بیشرمانه‌ترین توهین‌های علنی یک روزنامه وابسته به دولت دکتر مصدق بود.



 

*چرا مراجع و علمایی که اغلب آنها نخست مدافع نهضت ملی بود کم کم و به تدریج تقریباً همه آنها کنار کشیدند؟

 اشاره کردم که متأسفانه کودتای 28 مرداد در شصت و دو سال گذشته مورد تجزیه و تحلیل منصفانه و داوری عادلانه قرار نگرفته است... شصت و دو سال است که دوستان می‌نویسند که عده ای اوباش و عناصر بدنام و بدکاره، به خیابان‌ها ریختند و با شعار جاوید شاه، یک دولت ملی را ساقط کردند و کودتا پیروز شد؟... ولی همه می‌دانیم که شکل کلاسیک یک کودتا آنست که ارتش یا نیروهای مسلح کشوری، با قیام مسلحانه، مراکز دولتی را اشغال و سران و عوامل اصلی حکومت را بازداشت کنند و سپس پیروزی کودتا را اعلام دارند، اما اگر چند صدنفر از اوباشان و بدنامان، صبح به خیابان‌ها بیایند و تا ساعت 10 شعار بدهند و بعد کم کم به تعداد آنها افزوده شود و به چند هزار نفر برسد که دیگر فقط جاوید شاه نمی‌گفتند بلکه «مرگ بر مصدق» را هم بر آن افزوده بودند و ساعت حدود یک بعد از ظهر هم اداره رادیو را اشغال نموده و اعلامیه سرلشگر زاهدی را قرائت کنند، این چه نوع کودتایی است؟ ... نیروهای وفادار دولت تا آن مرحله کجا بودند؟

فرض کنیم که آیت الله کاشانی و علمای عظام سکوت کردند، مردمی که در حوادث سی تیر یکسال قبل (تیر 1331) خیابان‌ها را پر کردند و با شعار یا مرگ یا مصدق، راه افتادند، کجا رفتند؟ دوستان و رهبران جبهه ملی، به جای آنکه خود به خیابان‌ها بریزند، چی شدند؟ آیا فقط توانستند جان خود را نجات دهند و دکتر مصدق را هم از پشت بام منزل خود فراری دهند؟

اینکه دوستان فقط تهمت بزنند و همه گناهان را به گردن آیت الله کاشانی بیاندازند، مشکلی حل نمی‌شود و حقایق تاریخ هم روشن نمی‌گردد.

بعضی‌ها می‌گویند چرا آیت الله کاشانی مانند حوادث 30 تیر، اعلامیه‌ای صادر نکرد؟ و فتوای قیام نداد؟ ولی پاسخ نمی‌دهند که چرا آیت الله کاشانی که به قول خود از «حیّز انتفاع افتاده بود؟» اینطوری شد؟ چه کسانی او را جاسوس انگلیس نامیدند؟ و چه کسانی آبرو و حیثیت یک شخصیتی را بردند که در عراق، مسلحانه علیه استعمار و سلطه انگلیس جنگیده و محکوم به اعدام شده بود، و او را خانه نشین کردند؟

داستان مضحکی است! ژنرالی را بازنشسته کرده و از او خلع قدرت نموده اند، بعد می‌گویند که چرا فرماندهی لشکر خود را بر عهده نگرفت؟ کدام سربازی از فرمانده معزول اطاعت می‌کند؟... می‌دانیم که مراجعی در قم چون: آیت الله خوانساری، آیت الله صدر، آیت الله حجت و آیت الله فیض از نهضت ملی پشتیبانی کردند. ـ و اخیراً بعضی‌ها مدعی شده اند که جناب دکتر مصدق آنها را بسیج کرده بود!! ـ می‌گویند چرا این مراجع اقدام نکردند؟ ولی پاسخ نمی‌دهند که علما و مراجع با چه اطمینانی می‌توانستند مجدداً به میدان بیایند در حالی که دیدند از رهبری معنوی و مذهبی نهضت، عملاً خلع ید شده است و آنها به چه امیدی به میدان بیایند؟ و قدرت را تحویل چه کسی بدهند؟ به آنهایی که فرار را بر قرار ترجیح دادند و بعد نوحه سرایی کردند که کسی به یاری ما نشتافت؟ نمی‌خواهند بپذیرند که در سی تیر 1331، همۀ مردم با فتوای آیت الله کاشانی به خیابان‌ها ریختند و کشته شدند و آقایان را بر سر کار برگرداندند، اما پاسخ و پاداش چون «کیفر سنمّار!» بود.

و در واقع عملکرد و واکنش دکتر مصدق پس از پیروزی نهضت در سی تیر که با پشتیبانی مردم و فتوای آیت الله کاشانی انجام گرفت، منطقی و مطابق با اصول دمکراسی ادعایی دوستان نبود... البته آقای دکتر مصدق، حتی به حرف‌ها و پیشنهادها و رهنمودهای دوستان و همکاران خود در دولت هم، اهمیت نداد و با «خودمحوربینی» متکبرانه با آنها رفتار نمود و به جای توجه به شرایط کشور، به جای ایجاد همکاری و وحدت بین همه نیروها، به طور مطلق العنان و خودسرانه، با مجبور کردن نمایندگان به استعفا، مجلس منتخب مردم را به زور «منحله» اعلام نمود و سپس علی رغم مخالفت دوستان خود، ماجرای «رفراندوم» را به راه انداخت و نتیجه همان شد که همگان دیدیم و آنگاه گناه افتاد گردن آیت الله کاشانی که چرا فتوای قیام نداد؟ و نمی‌گویند که با کدام زمینۀ مساعد باید فتوا می‌داد؟ و کدام گوش شنوایی نصیحت او را می‌شنید؟ و البته این سئوال نیز بدون پاسخ مانده است که پس از انحلال عملی مجلس، دیگر برای منحل کردن آن، چه نیازی به رفراندوم بود؟...

واقعاً هدف آقای مصدق از اجرای همه‌پرسی یا رفراندوم چه بود؟ به قول شما مجلس که عملاً منحل شده بود، دیگر چه نیازی به رفراندوم وجود داشت؟

* این سئوالی است که ما هم داریم و کسی پاسخگو نیست و عجیب آنکه بعضی از هواداران آقای دکتر مصدق هم بر این باورند که خود پیشوا هم نمی‌دانست که چرا با وجود انحلال عملی مجلس به همه‌پرسی پرداخت، آقای دکتر کاتوزیان در این باره می‌گوید:‌

«... با این‌که اکثریت بزرگی از نمایندگان (و از آن جمله بیشتر نمایندگان عضو فراکسیون نهضت ملی) با تصمیم مصدق به رفراندوم مخالف بودند، ولی وقتی این تصمیم اتخاذ و اعلام شد دو سوم کل نمایندگان مجلس استعفا دادند تا بستن مجلس را برای دولت آسان‌تر سازند. اصلاً معلوم نیست چرا وقتی این عده استعفا دادند مصدق باز هم دست به رفراندوم زد، و بلافاصله مجلس را تعطیل نکرد و به انتخابات جدید نپرداخت؟ چون با بیست و چند نفری وکلای غیرمستعفی مجلس هیچ‌گونه حد نصابی نداشت، و چاره‌ای جز انتخابات جدید نمی‌ماند. و این نکته‌ای است که تاکنون هیچ‌کس (از جمله خود مصدق) نه اشاره‌ای به آن کرده و نه توضیحی درباره آن داده است.

تصمیم به رفراندوم فقط به دلایل بالا غلط نبود، بلکه بزرگ‌ترین دلیل بر ضد آن (که در همان زمان بسیاری از مشاوران و دوستان و هواخواهان مصدق به او گفتند) این بود که در دورة‌ فترت مجلس بیم کودتا می‌رفت. هیچ معلوم نیست که اگر در حوادث سی‌ام تیر مجلسی نبود که نمایندگان نهضت ملی در آن بست بنشینند نتیجة کار به نفع این نهضت تمام می‌شد. تازه، مرداد 32ت و تیر 31 با یکدیگر فرق بسیاری داشتند، و فقط یکی این که یک جناح از سران و نهضت هواخواهان نهضت (که در سی‌ام تیر نقش عمده‌ای ایفا کردند) اینک در برابر آن قرار گرفته بودند. دولتی که یک پشتیبان خارجی نداشت و دو قدرت عظیم جهانی با آن مخالف بودند، که شاه با آن دشمن بود، که اکثریت سران ارتش و اکثریت سران مذهبی و روحانی کشور بر ضد آن بسیج شده بودند، و با نفوذترین طبقات اجتماعی کشور انهدام آن را آرزو می‌کردند، نمی‌بایست که تنها نهاد عمدة‌ اجتماعی (یعنی مجلس) را که اختیار آن هنوز در دست خودش بود با دست خودش از میان بردارد. مطابق شهادت دکتر غلامحسین صدیقی (در نامه‌ای که به نگارنده مرقوم داشته‌اند) مرحوم سید محمود نریمان بلافاصله پس از 28 مرداد در زندان به ایشان گفته بود:‌ «تاریخ ما را به خاطر این اشتباه نخواهد بخشید».[1]

به هر حال باید به این نکته هم اشاره کنم که دفاع مراجع عظام و علماء بلاد از نهضت ملی، به علت آن بود که در رهبری نهضت، شخصیت مورد اعتمادی چون آیت الله کاشانی قرار داشت، و با حذف عملی ایشان، دیگر مراجع نمی‌توانستند اقدام کنند. همانطور که در نهضت مشروطیت، علت استقبال علمای بلاد و مراجع نجف از آن، حضور شخصیتی چون آیت الله شیخ فضل الله نوری هم در رأس آن بود، ولی وقتی که شیخ را «یبرم خان ارمنی» به دار می‌کشد و تقی‌زاده حاکم می‌گردد، دیگر مراجع نجف چگونه از آن دفاع کنند؟

البته آقای دکتر مصدق حتی به رأی مشورتی همکاران و وزراء دولت خود هم اهمیتی نداد و خود آنچه را که می‌خواست انجام داد و گویا که خود، عین «قانون»! بود.

*شواهد یا دلایل شما بر عدم قبول پیشنهادهای اصلاحی وزراء و همکاران از طرف مصدق چیست؟

 من دلایل و شواهد زیادی دارم و نقل آنها در یک مصاحبه کوتاه مقدور نیست، ولی ترجیح می‌دهم در این رابطه، نکاتی را، نه به طور تفصیل، بلکه پس از تلخیص ـ از قول آقای دکتر همایون کاتوزیان نقل کنم که خود یک پژوهشگر تاریخ و از هواداران آقای دکتر مصدق است.

این شهادت دوستان و همکاران دکتر مصدق نشان می‌دهد که او در اواخر، دچار نوعی «خودمحوری» شده بود و البته در هر حکومتی، تک روی و «شخص محوری» مقدمه سقوط خواهد بود...

آقای کاتوزیان می‌نویسد: «... وقتی که دکتر مصدق تصمیم گرفت مجلس هفدهم را با مراجعه به آراء عمومی یا رفراندوم ببندد، با مخالفت جدی چند تن از نزدیکان و هواداران خود رو به رو شد. در واقع بسیاری از یاران و هواخواهان مصدق با رفراندوم مخالف بودند.

دکتر عبدالله معظمی، یار مصدق و رییس مجلس، بدون اعلام علنی مخالفت خود از ریاست مجلس استعفا کرد و با حالت قهر به موطنش رفت تا در هنگام برگزاری رفراندوم در تهران نباشد؛ و مخالفت سه تن از اعضای مهم نهضت ملی مستند و غیرقابل تردید است: دکتر غلامحسین صدیقی، نایب نخست وزیر و وزیر کشور؛ دکتر کریم سنجابی، وزیر سابق مصدق و از سران فراکسیون نهضت ملی در مجلس و از رهبران حزب ایران؛ و خلیل ملکی، رهبر حزب نیروی سوم که بزرگ ترین و فعال ترین حزب نهضت ملی و طرفدار دولت بود.

هنگامی که کتابم درباره مصدق و نهضت ملی را به زبان انگلیسی می‌نوشتم (که بعداً فرزانه طاهری آن را با عنوان «مصدق و مبارزه برای قدرت در ایران» به فارسی ترجمه کرد)، از جمله برای روشن شدن پاره ای نکات، با برخی از سران برجسته نهضت ملی مکاتبه کردم.

یکی از آنها غلامحسین صدیقی بود و پرسش من از او دقیقاً به روایت او از ماجرای رفراندوم و موضعش در این زمینه ارتباط داشت. صدیقی در پاسخ نامه بسیار بلندی در این باره نوشت.

خلاصۀ آنچه صدیقی در نامه اش نوشت این بود که وقتی مصدق به من گفت که درصدد بستن مجلس است گفتم پس اجازه دهید من استعفا بدهم. توضیح این که پیش از آن چند بار در مجلس از صدیقی به عنوان نائب (به معنای قائم مقام یا جانشین) نخست وزیر سؤال کرده بودند که گویا دولت قصد بستن مجلس را دارد و او صادقانه انکار کرده بود.

و اکنون نه فقط انکارهایش خلاف وقع از آب درمی آمد، بلکه علاوه بر آن باید به عنوان وزیر کشور رفراندم را سازمان می‌داد و برگزار می‌کرد. صدیقی، به مصدق گفته بودکه اگر مجلس تعطیل شود، شاه شما را با یک فرمان عزل خواهد کردو مصدق پاسخ داده بود که «جرأت نمی‌کند». بالاخره پس از آن که مصدق به نمایندگان پیشنهاد کرد که داوطلبانه استعفا بدهند و اکثریت آن‌ها پذیرفتند، صدیقی حاضر شد رفراندوم را برگزار کند. صدیقی ضمناً درنامه اش نوشت که پس از 28 مرداد محمود نریمان به او گفته بود: «تاریخ ما را به خاطر این اشتباه نخواهد بخشید.»

و اما دکتر کریم سنجابی: سنجابی یک بار شخصاً درگفت و گو با مصدق با رفراندوم مخالفت کرده بود که تفصیل آن را در مصاحبه خود با «تاریخ شفاهی» دانشگاه‌هاروارد ارائه کرده است. او می‌گوید:

«... روز پنجشنبه ای بود که از مجلس بیرون آمدم، مستقیماً رفتم به دیدن مصدق. او را در حالت عصبانیت و آشفتگی مطلق دیدم. به من گفت آقا ما باید این مجلس را ببندیم. گفتم چه طور ببندیم؟ گفت: این مجلس مخالف ما است و نمی‌گذارد که ما کار بکنیم. ما بایستی آن را با رأی عامه ببندیم. بنده گفتم جناب دکتر من با این نظر مخالف هستم.»

و ادامه می‌دهد گفتم: «اگر اجازه می‌فرمایید بنده شب فکر کنم و جناب عالی هم بعد از ظهر امروز با رفقای دیگر که خدمتتان می‌آیند مشورت بکنید. من فردا صبح دوباره می‌آیم ونظریات خود را عرض می‌کنم... بنده صبح اول وقت منزل مصدق رفتم... و گفتم جناب دکتر من فکرهایم را کردم و در این موضوع با دلیل می‌خواهم خدمتتان صحبت کنم. من بابستن مجلس مخالفم و دلایلم را هم مفصلاً خدمتتان عرض می‌کنم.»

سپس به دنبال ارائه چندین دلیل ادامه می‌دهد:

«بعد گفتم آقا من یک عرض اضافی دارم. اگر شما مجلس را ببندید در غیاب آن ممکن است با دو وضع مواجه بشوید. یکی این که فرمان عزل شما ازطرف شاه صادر بشود. دیگر آن که با یک کودتا مواجه بشوید. آن وقت چه می‌کنید؟ گفت شاه فرمان عزل را نمی‌تواند بدهد و بر فرض هم بدهد ما به او گوش نمی‌دهیم. اما امکان کودتا؛ قدرت حکومت در دست ما است و خودمان از آن جلوگیری می‌کنیم... مصدق می‌گفت چون مجلس به من رأی داده و چون ملت پشتیبان من است و در سی تیر سال پیش با قیام مردم بر سر کار آمده‌ام، شاه نمی‌تواند فرمان عزل بدهد.»

دکتر سنجابی در ادامه می‌گوید:

«... ایشان از بحث طولانی من ناراحت شد و یک کلامی به من گفت که تاریخی است و چون زشت است در بیان آن تردید دارم... گفت: آقا جناب عالی که امروز صبح این جا آمده اید چرس کشیده اید؟ من از این حرف او بسیار ناراحت شدم. گفتم آقای مصدق من چرس نکشیده ام. شما هر کاری بکنید ما از پشتیبانی شما دست نمی‌کشیم، ولی در مقابل وجدانم خود را مسئول دیدم آن چه را مفید به حال مملکت و شما می‌دانم خدمتتان عرض کنم و دیگر عرضی ندارم. مرحمت زیاد.»

و اما خلیل ملکی. او مخالفت خود را در همه جا و به ویژه در جلسات و میتینگ‌های حزب نیروی سوم اعلام می‌کرد،آن چنان که هم در آن زمان و هم سال‌ها بعد، گمان می‌رفت که او تنها مخالف رفراندوم بوده است. مسعود حجازی در خاطراتش («رویدادها و داوری‌ها») می‌نویسد که یک دلیل مهم این که او و چند تن دیگر از حزب نیروی سوم انشعاب کردند و به ملکی تهمت خیانت زدند، همان مخالفت او با رفراندوم بود...» درباره چگونگی مخالفت خلیل ملکی با رفراندوم دکتر مصدق، مرحوم سنجابی مطلبی را نقل می‌کند که آقای کاتوزیان آن را چنین می‌نویسد:

«در آن زمان آقای ملکی که از مخالفت من [دکتر سنجابی] و داریوش فروهر با بستن مجلس باخبر بود به من تلفن زد و پیشنهاد کرد که ما سه تن [سنجابی، ملکی و فروهر] به عنوان نمایندگان احزاب هوادارنهضت ملی [«ایران»، «نیروی سوم» و «ملت ایران»] به دیدار دکتر مصدق برویم و از جانب این احزاب با بستن مجلس مخالفت کنیم. ما هم پذیرفتیم و هر سه تن متفقاً به ملاقات دکتر مصدق شتافتیم. در این ملاقات، ما [سنجابی و فروهر] میدان را به ملکی سپردیم که از جانب مانیز دلایل مخالفت با بستن مجلس را عرضه و دکتر مصدق را از تصمیم خود منصرف کند. اما مصدق این نظر را نپذیرفت و بر دلایل خود برای بستن مجلس تأکید کرد. بالاخره آقای ملکی، با همان تندی خاصی که در او سراغ دارید،از جا برخاست و گفت: «آقای دکتر مصدق! این راهی که شما می‌روید به جهنم است، ولی ما تا جهنم دنبال شما خواهیم آمد.» در این جا ما نیز برخاستیم و هر سه نفر پس از خداحافظی با مصدق مجلس را ترک کردیم.»[2]

البته اینها فقط نمونه‌هایی از یادداشت‌ها و خاطرات یاران و هواداران دکتر مصدق است که در قبال دلیل و منطق، دوست و همکار خود را که شخصیت محترمی است، به «وافوری»! بودن متهم می‌سازد... و یا به نقل بعضی‌ها خلیل ملکی را با اهانت از اطاق خود بیرون می‌کند...

البته خلیل ملکی در یادداشت‌های سیاسی خود درباره حوادث 28 مرداد، شرح مبسوطی دارد که علاقمندان به تاریخ معاصر حتماً آن‌ها را بخوانند. ـ و در کتاب دیگری هم که برای اعضای حزب خود ـ نیروی سوم ـ نوشته و نسخه ای از آن در بین اسناد مربوط به حزب، اخیراً به دست آمده، تحت عنوان: «درس 28 مرداد» با مقدمه‌ای از آقای کاوه بیات و دکتر کمال قائمی، منتشر شده است. ملکی در این کتاب ضمن تحلیل تاریخی موضوع، خیانت عمدی حزب توده را در مخالفت با نهضت و پیروزی کودتا افشا می‌کند.

*بدین ترتیب جنابعالی دکتر مصدق را یک دیکتاتور خودسر و مطلق العنان می‌دانید؟

 البته بنده نمی‌دانم که مراد شما از «دیکتاتور خودسر مطلق العنان»! چیست؟ ظاهراً دکتر مصدق به مفهوم مصطلح امروز، یک دیکتاتور نبود، اما عملکرد او نشان می‌دهد که در اواخر حکومتش «خودمحور» شده بود.

یعنی در دوره قبل از حوادث سی تیر، چنین نبود، اما رفته رفته،امر بر او مشتبه گردید و خیال کرد که همه مردم طرفدار او هستند و همة‌ افراد هم باید مطیع او باشند و مجلسی که منتخب مردم است ولی با او در همۀ امور همراه نیست، باید منحل گردد... و اگر دولت پول لازم داشت، بدون مجوز قانونی می‌توان سیصد و دوازده میلیون تومان پول چاپ نمود، در واقع قانون یعنی چیزی که او خود تشخیص می‌دهد!...

در ایران معاصر من چند نفر را، علاوه بر محمدرضا پهلوی، چنین یافته ام: دکتر محمد مصدق، دکتر ابوالحسن بنی صدر که پس از جلوس در اریکه قدرت، در مورد مصوبۀ مجلس، رسماً گفت: «من این قانون را قبول ندارم» و امام خمینی در یک سخنرانی فرمود: «... تو غلط می‌کنی که قانون را قبول نداری، قانون تو را قبول ندارد...» و آخرین نمونه هم رئیس جمهوری قبلی و معاصر بود که به طور صریح گفت: «من آن قانونی را قبول دارم که خودم تشخیص می‌دهم» و روی همین مبنا، بعضی از قوانین مصوبه مجلس را اجرا نکرد ولی خود ده‌ها مصوبه! یک برگی را که برخلاف مسیر قانون، خود تصویب و امضاء نموده و ابلاغ هم کرده بود! که این روش بی تردید نوعی دیکتاتوری قلدرمآبانه است. ...

البته همه می‌دانیم که امام خمینی صریحاً از اجرای قانون دفاع می‌کرد و خود را مافوق قانون نمی‌دانست.

*تاریخ نویسان ملی گرا، اکنون مدعی هستند که قیام مردم در سی تیر به اصطلاح خودجوش بوده و دیگران نقشی در آن نداشتند؟

 متأسفانه بعضی از دوستان تاریخ نویس معاصر که در آن دوران یا اصلاً به دنیا نیامده بودند و یا کودکانی کم سن  وسال به شمار می‌رفتند، حوادث سی تیر و پیروزی مردم را ناشی از علاقه مردم به دولت معرفی می‌کنند و به یاد نمی‌آورند که آیت الله کاشانی که خود در معرض بازداشت توسط نیروهای دولتی بود که کشتی­بانش را سیاستی دگر آمده بود! در 26 تیر ماه اعلام داشت: «بر عموم برادران مسلمان لازم است که در راه جهاد اکبر کمر همت محکم بربندند...» و به کشتیبان دگر سیاست دار، اخطار کرد که اگر به سرعت کنار نرود، اعلام جهاد می‌کند و خود کفن می‌پوشد و همراه مردم در نبرد شرکت می‌کند... و این بار، هدف اصلی دربار خواهد بود.



 

*به نظر شما سکوت کامل حزب توده در مقابل کودتا با وجود امکاناتی که داشت چه بود؟

 من در دیداری با آقای نورالدین کیانوری ـ دبیر کل حزب توده ایران ـ در دفتر وزارت ارشاد اسلامی، در اوائل انقلاب، دریک گفتگوی کوتاه ولی صریح، گفتم که شما اگر واقعاً ضد امپریالیست بودید! چرا در جریان کودتای 28 مرداد، سازمان نظامی و گروه‌های وابسته به حزب را به خیابان‌ها نیاوردید؟

کیانوری گفت: اولاً باید بپرسید که افسران و نظامیان و مردم وابسته به جبهه ملی کجا بودند و چرا به میدان نیامدند؟ و ثانیاً تظاهرات ضدسلطنتی حزب توده، دو روز قبل از کودتا، به دستور صریح آقای دکتر مصدق به شدت سرکوب شد و بیش از پانصد نفر از اعضای فعال حزب دستگیر شدند و ثالثاً من در صبح روز 28 مرداد، از طریقی که داشتیم، به شخص دکتر مصدق تلفن کردم که آقا فکری بکنید؟ کودتا دارد عملی می‌شود، ما چه کار کنیم؟ ایشان گفتند: نه، شماها حرکت نکنید، تا خون ریزی نشود، مردم هستند و ارتش هم به ما وفادار است. بدین ترتیب ما چه کار می‌توانستیم بکنیم؟

البته این استدلال آقای کیانوری را من نپذیرفتم و بدون آنکه در آن جلسه به ایشان بگویم، نظرم آن بود ـ و هست ـ که حزب توده منتظر نظر موافق آقای دکتر مصدق نبوده، بلکه در انتظار دستور از سوی پدر حزب مادر! یعنی استالین یا رهبران و کاخ نشینان کرملین، در اتحاد جماهیر سوسیالیستی شوروی! بوده، که چون صادر نشد، حزب هم اقدام نکرد و البته رفتار غیردوستانه دولت شوروی در قبال مسائل نهضت ملی هم بر کسی پوشیده نیست تا آنجا که در اوج نیاز دولت به طلاهای امانی ایران در شوروی، حاضر نشد آنها را به ایران پس بدهد، ولی پس از به روی کار آمدن دولت کودتا، این طلاها را پس داد!...

*راجع به نامه آیت الله کاشانی و هشدار به دکتر مصدق، جنابعالی گویا با آقای دکتر سالمی که حامل نامه بوده، گفتگویی داشته اید؟

 بنده با آقای دکتر محمد سالمی، نوه برومند آیت الله کاشانی که مقیم آلمان بود، مکاتبه داشتم و ایشان شرح مبسوطی در این زمینه نوشته و همراه با اسنادی به اینجانب فرستاد که در ویژه نامه فصلنامه «تاریخ و فرهنگ معاصر» درباره آیت الله کاشانی، که از حوزه علمیه قم و زیرنظر اینجانب منتشر می‌شد، آن را منتشر ساختم که بعدها خود ایشان این مطلب را، به طور مبسوط تر و مستندتر در کتابی منتشر ساخت.

نکته ای  که در اینجا و برای تأیید صحت ادعای آقای دکتر سالمی باید نقل کنم اینست که بنده پس از کودتای 28 مرداد و سرکوب نهضت و خانه نشین شدن آیت الله کاشانی که به علت مخالفت ایشان با قرارداد کنسرسیوم و مسائل جاری کشور، توسط سرتیپ فرزانگان وزیر کشور رژیم کودتا، «سید کاشی»!! نام گرفت، هر وقت به تهران می‌آمدم، ـ نوعاً با برادر عزیزم مرحوم علی حجتی کرمانی ـ در محله پامنار به منزل آیت الله کاشانی می‌رفتم که گوشه‌هایی از خاطرات آن دیدارها را در کتاب مربوط به آیت الله کاشانی، آورده ام و این نکته را هم در اینجا باید نقل کنم که در دیداری با آیت الله کاشانی با مرحوم علی حجتی کرمانی، من از آیت الله کاشانی پرسیدم که در ماجرای 28 مرداد که جنابعالی وقوع آن را گویا پیش بینی می‌کردید، چرا اقدامی نکردید؟

آیت الله کاشانی در حالی که به وضوح معلوم بود متأثر است، گفتند: مثلاً چه اقدامی می‌کردم؟ اعلامیه می‌دادم که مانند 30 تیر مردم به خیابان‌ها بیایند؟ که خوب عملی نبود و نتیجه نداشت و کسی گوش نمی‌داد.

من گفتم: مثلاً هشداری به خود آقای دکتر مصدق می‌دادید که خطری در راه است. آیت الله کاشانی گفتند: البته لارأی لمن لایطاع! ولی من شخصی را بدون اطلاع قبلی، برای جلوگیری از اطلاع و اخلال کودتاچیان، به منزل ایشان فرستادم که پیام مرا به طور شفاهی ابلاغ کند که متأسفانه او را به منزل راه ندادند، بعد من به عنوان نصیحت طی یادداشتی موضوع را یادآور شدم که پاسخ نامبرده مثبت نبود و خود را از پشتیبانی کامل ملت، مطمئن می‌دانست در حالی که اگر در سی تیر پشتیبانی ملت کامل بود، به دلیل همکاری دسته جمعی و اخطار من بود که مردم به خیابان‌ها ریختند و قوام مجبور شد به کنار برود و شاه هم مجبور شد مجدداً دکتر مصدق را به نخست وزیری منصوب نماید.

در 28 مرداد دیگراین زمینه مساعد وجود نداست و مصدق السلطنة، همه پل‌ها را پشت سر خود، خراب کرده بود و در عالم خیال منتظر قیام مردم بود که دیدیم کسی، حتی هواداران خود او هم به میدان نیامدند و یک مشت اراذل و اوباش به خیابان‌ها آمدند و بستر موفقیت کودتاچیان را آماده کردند و بعد هم بیشرمانه مدعی شدند که من باعث پیروزی کودتا بودم و از خطاها و کج روی‌های خود یادی نکردند...

در این گفتگو البته ایشان به ارسال نامه توسط آقای سالمی اشاره ای نکردند، شاید مراد آیت الله کاشانی از یادداشت ارسالی، همین نامه ای بوده که توسط نوه خود ـ آقای دکتر سالمی ـ به دفتر آقای مصدق فرستاده بوده اند و پاسخ را هم بعدها همه دیدیم و خواندیم که پیشوا در زیر پتو! «منتظر پشتیبانی ملت» بوده اند!

*در مورد تجلیل‌ها و تکریم‌های مبالغه‌آمیز اخیر درباره دکتر مصدق چه نظری دارید؟ هدف آقایان چیست؟

 البته هدف نهایی و اصلی آقایان را باید از خودشان بپرسید، ولی می‌توان اشاره کرد که دراوائل پیروزی انقلاب اسلامی هم آقای بنی صدر و حزب او: «دفتر همکاری‌های مردمی!» می‌کوشیدند که شهید مدرس و دکتر مصدق را در قبال برتری همه جانبه رهبری امام خمینی «عَلَم» کنند و یا سازمان خلق می‌خواست مرحوم آیت الله طالقانی را به عنوان «پدر طالقانی!» شخصیتی همطراز امام قلمداد نماید که به طور طبیعی این نقشه نگرفت، ولی هدف آنها موازی سازی در برابر رهبری انقلاب بود، و اگر هدف آنها واقعاً تجلیل از بزرگان ملی کشور است از اشخاص دیگری مانند امیر کبیر، ستار خان و مدرس و... هم باید تجلیل کنند که چنین نشده است و در مورد تجلیل مبالغه آمیز از دکتر مصدق هم به طور عمد فراموش می‌کنند که اصولاً نقش آقای مصدق در نهضت و یا به عنوان رئیس دولت در همگام شدن با قیام مردم بود و درواقع نقش ایشان یک نقش غیرانحصاری و ناشی از پشتیبانی مراجع تقلید و علما و مردم بود و اگر بخواهیم به عنوان هم نوایی با دوستان، ایشان را عنصری مثبت در این جریان بدانیم، نباید از یاد ببریم که جایگاه وی در نهضت ملی، از نتایج مبارزات و فداکاری‌های جناح مذهبی نهضت به ویژه آیت الله کاشانی، فدائیان اسلام و علمای بلاد به دست آمده بود و متأسفانه امروزه روزنامه­‌های ما، به جای تحلیل علمی ـ تاریخی جریان فقط به چهره سازی از یک فرد بسنده می‌کنند،در حالی که گویا با «شخص محوری» و «فردگرایی!» هم مخالفند و نقش انکارناپذیر و بنیادی جناح مذهبی نهضت را نادیده می‌گیرند.

*مجله ای در شماره «مصدق نامه» خود، خواستار نام گذاری خیابانی به نام دکتر مصدق شده است، نظر جنابعالی چیست؟

 البته نام گذاری خیابان‌ها یا اماکن ویژه به نام‌های شخصیت‌های برجسته و شهیدان بزرگوار، یک اقدام نیکو و ستودنی است، ولی باید پرسید که هدف کنونی دوستان از این پیشنهاد چیست؟...

اجازه بدهید به خاطره ای از دوران آغاز انقلاب و تغییر نام‌های خیابان‌ها اشاره کنم... در آن دوران بنده نماینده امام خمینی (ره) در وزارت ارشاد بودم، و مراجعاتی از بعضی بزرگان و محافل مذهبی تهران به عمل آمد که چرا خیابانی به نام آیت الله کاشانی و شهید نواب صفوی نیست؟ و خیابان‌ها فقط به نام ملی گرایان مانند دکتر مصدق، دکتر حسین فاطمی و حتی کریم پور شیرازی! ـ مدیر روزنامه هتاک ـ اختصاص یافته است؟

من خواستم موضوع را با شهردار محترم وقت که از دوستان قدیمی من بود و مکاتباتی هم با ایشان در دوران اقامت در خارج ومبارازت شجاعانه با رژیم داشتم، مطرح کنم و تلفن کردم، نخست تلفن از اطاق رئیس دفتر! به اطاق رئیس! وصل نشد!... مجدداً تلفن کردم و پس از تأخیری غیرمطلوب، تلفن وصل شد و برادرمان در پاسخ من گفت: شما این موضوع را بنویسید ما در شورا! مطرح می‌سازیم، اگر موافقت کردند، اقدام می‌شود! بنده گفتم: ضرورتی بر نوشتن نامه نمی‌بینم، اگر صلاح می‌دانید خود موضوع را درشورا مطرح و اقدام کنید!... و صد البته رأی شورا! هم هیچ وقت معلوم نشد، و این نوع «انحصارطلبی» بی تردید واکنشی می‌توانست داشته باشد، که دوستان بعدها خود شاهد آن شدند!

البته به نظر من اصولاً انحصار گرایی در دولت‌های بعدی هم از همان نقطه اول، آغاز شد و ادامه یافت... و داوری را به عهده اهالی عدل و انصاف می‌گذاریم.

*آشنایی جنابعالی با آیت الله کاشانی از چه زمانی آغاز شد و روابط شما چگونه بود؟

 آشنایی من با آیت الله کاشانی، همزمان با آغاز نهضت ملی ایران بود... البته من در آن زمان نوجوانی بودم که در تبریز اقامت داشتم... بعدها که به قم آمدم و با شخصیت‌های مختلف و محافل سیاسی و مذهبی تهران آشنا شدم، شناخت ما از بزرگان «عینی» شد و به همین دلیل خدمت بزرگان از جمله آیت الله کاشانی می‌رسیدم.

آیت الله کاشانی، با توجه به شناختی  که از مرحوم والد من ـ آیت الله سید مرتضی خسروشاهی ـ داشت، در دیدارها اظهار محبت زیادی می‌کرد و در زیر عکس خودشان که به درخواست بنده زیرنویس کردند، نوع محبت و لطف ایشان به وضوح دیده می‌شود و البته من در آن تاریخ بیست و دو ـ سه سال بیشتر نداشتم.آیت الله کاشانی در زیر عکس چنین نوشته اند:«یهدی الی السید السند المجاهد بقلمه و لسانه الفاضل البارع السید‌هادی الخسروشاهی دام بقائه و زید تقاه                                                                                      

  سید ابوالقاسم کاشانی[3]

یوم الاثنین 4 شوال 80 هـ

 

*ظاهراً همة هواداران دکتر مصدق، نوعی عناد و دشمنی با آیت الله کاشانی داشتند و در اظهارنظرها و خاطرات خود، به نحوی آن را منعکس می‌کنند؟

 البته نمی‌توان گفت همه عناصر وابسته و یا علاقمند به دکتر مصدق چنین هستند... ما شخصیت‌هایی چون: اللهیار صالح، مهندس بازرگان، دکتر سحابی، مهندس حسیبی، دکتر شریعتمداری و دیگران را داریم که در داوری‌های خود موازین اخلاقی و انصاف را مراعات می‌کنند و در کنار مثلاً انتقاد از روش آیت الله کاشانی، به اشتباهات آقای دکتر مصدق هم اشاره می‌کنند...

*نمونه بارز این افراد کیست؟ و چه نوع اظهارنظرهایی کرده اند؟

 برای نمونه به برادر مکرم جناب آقای دکتر علی شریعتمداری (حفظه الله) اشاره می‌کنم که جزو سران «حزب مردم ایران» بود و همراه مرحوم دکتر محمد نخشب، دکتر کاظم اسامی، حسین راضی و دکتر معین الدین مرجانی و... حزب را اداره می‌کرد و از یاران وفادار دکتر مصدق محسوب می‌شدند و مکاتباتی هم با وی دارند.

من از دوران اقامت آقای دکتر شریعتمداری در اصفهان، با ایشان  ارتباط داشتم و در سفری همراه با آیت الله ناصر مکارم شیرازی به اصفهان، روزی میهمان ایشان بودیم، دو سه نفر دیگر هم بودند و آن روز تا غروب مباحثه علمی ـ فلسفی بین آن دو بزرگوار جریان داشت...

پس از پیروزی انقلاب اسلامی و فعالیت‌های آقای دکتر شریعتمداری در جناح جبهه ملی ـ جاما ـ از ایشان خواستم که گوشه ای از خاطرات سیاسی خود را بازگو کنند و ما آن را در فصلنامه «تاریخ و فرهنگ معاصر» منتشر سازیم.... و ایشان پذیرفتند و من همراه یکی از دوستان ـ مرحوم علی محمدی ـ به منزل ایشان در تهران که یک آپارتمان کوچک در یک مجتمع مسکونی بود، رفتیم و چندین ساعت با آقای دکتر شریعتمداری گفتگو کردیم که دوست ما آنها را ضبط کرد و بعد از پیاده کردن از نوار، در چند شماره از فصلنامه تاریخ و فرهنگ معاصر، منتشر گردید و اخیراً البته با اجازه خود ایشان، ناشر محترمی آن‌ها را به شکل کتابی در تهران منتشر ساخت.

*در بازگویی آن خاطرات راجع به اختلافات آیت الله کاشانی و دکتر مصدق، چه بیاناتی داشتند و در واقع نوع داوری ایشان چگونه بود که جنابعالی آن را می‌پسندید؟

ببینید! آقای دکتر شریعتمداری مانند هر فرد متشرع و پای بند به اصول و مبادی مذهبی، از هجمه به دیگران به خاطر اختلاف نظر سیاسی به شدت پرهیز دارد و در نقل مسائل به اشتباهات افراد، بدون توهین و به طور منصفانه، اشاره دارد.

مثلاً ایشان ضمن اشاره به سوابق مبارزاتی آیت الله کاشانی می‌گوید: «... مسئله ای که محور فعالیت‌های سیاسی را تشکیل می‌داد برای آنها که وطن دوست بودند و می‌خواستند به مملکت خدمت کنند، مبارزه با انگلستان بود. در آن زمان استعمار انگلیس را منبع بدبختی‌ها و منبع تسلط رضا خان بر ایران می‌دانستند و همین طور تسلط انگلیس بر نفت ما و فعالیت شرکت نفت ایران و انگلیس و دخالت انگلیس در همه شئون زندگی، عده ای را متوجه کرده بود که اگر بخواهند فعالیت سیاسی را آغاز کنند باید علیه انگلیس قیام بکنند و کم کم در تهران همه مجامع سیاسی تشکیل شده بود. شاید واقعاً یکی از شخصیت‌های برجسته ای که در عراق علیه استعمار انگلیس سابقه مبارزاتی داشتند، مرحوم آیت الله کاشانی بود. ایشان را از همان اوائل شهریور به دلیل مخالفت با انگلیس تحت عنوان طرفداری از آلمان! گرفتند و به زندان انداختند و ایشان در مواقع متعدد فعالیت علیه استعمار انگلیس را ادامه دادند و این الگویی بود برای آنهایی که علائق دینی یا سیاسی داشتند و می‌دیدند که یک روحانی بزرگ به مسائل سیاسی می‌پردازد، چون آن زمان فعالیت سیاسی خیلی محدود بود... [4]

بدین ترتیب ایشان می‌پذیرند که فعالیت‌های آیت الله کاشانی علیه انگلیس، الگویی شده بود برای کسانی که به دلیل دینی و یا سیاسی، می‌خواستند فعالیت کنند و با استعمار انگلیس مبارزه نمایند.

*در همین حد فقط؟...

 نخیر! بحث ایشان طولانی بود که گفتم علاوه بر مجله ما، بعد به شکل کتاب چاپ شد ولی در اینجا، برای ثبت در تاریخ، بخشی از آنچه را که آقای دکتر شریعتمداری درباره علل اختلافات و مسائل آن دوران بیان کرده اند، به طور اجمال می‌آورم و البته علاقمندان به تفصیل می‌توانند به فصلنامه «تاریخ و فرهنگ معاصر» مراجعه نمایند.

آقای شریعتمداری می‌گویند:

«... اما مسأله آیت الله کاشانی، باید این را عرض بکنم که ادامه حکومت دکتر مصدق در حد وسیع معلول حمایت‌های بی دریغ آیت الله کاشانی بود. حالا بنده چگونگی آن را عرض می‌کنم. در تیرماه 1331 آقای دکتر مصدق می‌خواست وزارت دفاع را خودش در اختیار بگیرد، شاه موافقت نکرد چون تا آن زمان شاه وزیر دفاع را معین می‌کرد. دکتر مصدق در 26 تیرماه بود که استعفا داد و رفت به احمدآباد. این موقع دستگاه حاکمه ـ حتماً با صلاحدید اجانب ـ آمد باز یکی از افراد سیاسی مخالف نهضت و طرفدار انگلستان را روی کار آورد. برای اینکه این فرد با داشتن سوابق سیاسی بتواند اصولاً نهضت ملی را از میان ببرد و مسئله را به نفع انگلستان تمام بکند. این شخص کی بود؟ قوام السلطنه! برای اینکه قوام السلطنه شناخته بشود، بد نیست خوانندگان مجله بدانند او کسی بود که سه دوره نخست وزیر شده بود و حتی خود رضا خان زمانی وزیر جنگ او بود. یعنی رضاخان به عنوان وزیر جنگ در سه کابینه قوام شرکت داشت و وقتی رضاخان می­خواست خود بیاید روی کار، بالاخره موجبات تبعید قوام را فراهم کرد، چون با بودن قوام اصلاً نمی‌توانست حکومت بکند در ایران.

چنین شخصی را روی کار آوردند و  او می‌خواست دکتر مصدق و آیت الله کاشانی را از ادامه فعالیت باز دارد و به اصطلاح جنبش را از مسیر اصلی خارج بکند، سرکوب بکند و به نفع انگلستان قدم‌هایی بردارد و بالاخره مسئله نفت را به نفع انگلستان حل بکند! قوام السلطنه روی کار آمد و اعلامیه شدید و غلیظی صادرکرد که کشتیبان را سیاست دیگر آمد! من محکمه انقلابی تشکیل می‌دهم! دین از سیاست جداست! و از این تهدیدها...

ما در این زمان در شیراز بودیم. وقتی که خبر استعفای دکتر مصدق به گوش ما رسید، عده ای از آزادیخواهان آمدند نزد من و گفت چکار کنیم؟ اعلامیه صادر کنیم؟ بالاخره باید فعالیتی انجام بشود! من متوجه بودم که مجلس ختمی به مناسبت درگذشت یکی از تجار مسلمان شیراز برگزار می‌شود. گفتم که ما می‌توانیم از آن مجلس استفاده کنیم و اعلامیه دادن ممکن است فایده ای نداشته باشد. با چند نفر از دوستان که علاقمند به نهضت هم بودند، رفتیم به مسجد وکیل و در آن مجلس ختم شرکت کردیم. ولی مجلس خیلی عظیم بود و ما نتوانستیم چند نفری دور هم جمع شویم که بتوانیم خطاب به مردم چند کلمه ای صحبت کنیم. این بود که بعد از اینکه مجلس ختم تمام شد، من رفتم روی سکوی درب مسجد وکیل. یکجا که جمعیت عظیم از در مسجد می‌آمدند بیرون، گفتم مردم دکتر مصدق استعفا داده، بیایید برویم تلگرافخانه و درخواست کنیم که دولت برگردد! در آن موقع پنج نفر با من آمدند که من یادم هست شخصی به نام ذوالقدر که تابناک تخلص او بود ـ و شعری از آن مرحوم را آیت الله مطهری که مدتی با آن مرحوم در زندان هم زنجیر بودند نقل کرده‌اند ـ این مرد بسیار مرد فاضل، مرد مؤمن و طرفدار نهضت بود. وقتی دید پنج نفر آمدند، ناراحت شد و قهر کرد و رفت! در هر حال وضع چنین بود، ولی طولی نکشید آیت الله کاشانی اعلامیه صادر کردند که اگر ظرف 48 ساعت قوام بر کنار نشود من کفن می‌پوشم و به میدان می‌آیم... قوام السلطنه با آن سوابق!...».

*مثل اینکه آیت الله کاشانی گفته بودند اگر قوام کنار نرود، بعد از این، حمله من متوجه شخص شاه و دربار خواهد شد؟

 «این هم شاید باشد، و در هر حال اعلامیه ای که آیت الله داده بودند تأکید کرده بودند که اگر دکتر مصدق نیاید من کفن می‌پوشم و این اعلامیه به قدری تأثیر داشت در مردم ایران که همانطور که گفتم روز 30 تیر دیگر قوام السلطنه ساقط شده بود و بعد دکتر مصدق مجددّاً سر کار آمد و اینکه من گفتم که آیت الله کاشانی نقش اساسی در تثبیت و ادامه حکومت دکتر مصدق داشت، یکی از دلائل آن همین قیام مردم در 30 تیر بود. همانطور که می‌دانید تهران را مردم گرفتند، و در واقع مردم اداره می‌کردند شهر را، دستگاه راهنمایی و رانندگی را هم مردم خودشان هدایت می‌کردند. بنابراین آیت الله کاشانی با آن نفوذ و قدرتی که داشت قوام السلطنه ای را که با آن هدف آورده بودند، ظرف چند روز ساقط کرد. حالا چنین شخصی با سابقه 50 سال مبارزه با آن سن و سال در اثر اختلاف کوچکی که با دولت پیدا می‌کند، یک مرتبه باید او را اینجور مورد حمله قرار بدهند؟ به این شخص محترم هتاکی بکنند و نسبت‌های ناروا بدهند؟ خود این رویه از اشتباهاتی بودن که در نهضت صورت گرفت و متأسفانه آثار و نتایج بسیار بدی داشت.

... راستش اینکه در بین طرفداران آقای کاشانی اشخاص بودند مثل شمس قنات آبادی که به ظاهر روحانی بود ولی همان وقت یادم بود، همان مرحوم نخشب که در مجمع مجاهدین شرکت می‌کرد، به ما می‌گفت بسیاری از اعضای مجمع اعتقادی به شمس قنات آبادی ندارند و من حتی در شرح حال مرحوم نواب صفوی هم خواندم که اعتمادی به او و مجمع مجاهدین نداشت.

دومین عاملی که در بین ظاهراً طرفداران آیت الله کاشانی، نقشی داشت در جدا کردن آیت الله کاشانی و دکتر مصدق، دکتر بقائی بود. دکتر بقائی سوابق عجیب و غریبی دارد. متأسفانه او یکی از عوامل اختلاف بود.

البته در میان طرفداران دکتر مصدق هم افرادی بودند که با روحانیت میانه ای نداشتند. آنها تصور می‌کردند بدون حمایت روحانیون می‌توانند حکومت را در دست داشته باشند. بر سر اختیارات میان آقای دکتر مصدق و آیت الله کاشانی اختلاف نظر پدید آمد و دشمنان مردم اختلاف میان این دو را تشدید کردند و موجبات ضعف نهضت را فراهم نمودند.

در واقع دوستان دکتر مصدق فراموش کردند که همین آیت الله کاشانی توانست در عرض چند روز حکومت قلدر قوام السلطانه را با آن همه سوابق و نفوذ و قدرت و وابستگی، سرنگون سازد و همین آیت الله کاشانی اگر اعلامیه و فتوا نمی‌داد، توده مردم جلب و جذب نمی‌شدند و به هر حال دشمنان از اختلاف نظرها سوءاستفاده کردند.

از آن طرف چند نفری که اطراف آیت الله کاشانی بودند و از این طرف چند نفری که احساسات ضددینی داشتند و نمی‌خواستند بگذارند اصول دینی در نهضت قدرت پیدا بکند، سبب شدند که این دو شخصیت از هم جدا بشوند. مرحوم آیت الله طالقانی هم (در یک سخنرانی) اشاره کردند که من می‌رفتم برای اصلاح ولی نتیجه زحمات روز بعد به هم می‌خورد و راستش اینست که من تعجب می‌کنم از مرحوم دکتر مصدق. برای اینکه دکتر مصدق سابقه مبارزاتی اش خوب بوده! با سلطنت رضاشاه مخالفت کرده. خود ایشان برای ما تعریف می‌کرد که: زمان رضاخان ما هفت نفر بودیم، یکی آیت الله کاشانی بود و یکی من بودم. چند نفر دیگر را نام می‌برد که مخالفت کردیم با رضاخان و بعد رضاخان کشف کرد تشکیلات ما را. پس ایشان باید آیت الله کاشانی را بهتر از دیگران بشناسد. متأسفانه روی همان فکر غلطی که حاکم بر ذهن بعضی‌ها بود که به محض اینکه اندک مخالفت از کسی ظاهر می‌شد خیال می‌کردند که اینها دشمن هستند. چون مخالفت آیت الله کاشانی با دکتر مصدق بر سر اختیارات بود، مصدق چند بار اختیارات گرفت و باز هم بالاخره آیت الله کاشانی یک مقدار جلو آمدند و با اختیارات اول و دوم موافقت کردند ولی در این بین همینطوری که عرض کردم عده ای بودند که همین مخالفت با اختیارات را مثل مخالفت با نهضت و حکمیت مردم و آزادی تلقی کردند.

به نظر من هر دو گروه اشتباه کردند و نتیجه اش هم همین بود که این نهضت عظیم را که به آن شکل رشد کرد و قدرت پیدا کرد و توانست افرادی مثل رزم آرا و مثل هژیر را از سر راه خودش بردارد شکست دهد و آن وقت ژنرال زاهدی آمد و به سادگی رادیو را گرفت و توانست به اصطلاح حاکمیت خودش را برقرار کند. البته آن روزنامه نگارانی که به آیت الله کاشانی جسارت می‌کردند و ایشان را انگلیسی معرفی می‌کردند اینها به نظر من مقصرتر هستند و در این جدایی و شکست نهضت بیشتر نقش دارند. البته آیت الله کاشانی هم باید حساب خودشان را جدا می‌کرد از امثال بقائی‌ها و شمس قنات آبادی‌ها. برای اینکه اینها به هیچ وجه درخط آیت الله کاشانی نبودند نه آن سابقه، نه آن حسن شهرت و نه آن مبارزات را داشتند در گذشته. خود آقای دکتر مصدق هم بی اشتباه نبود و فکر می‌کرد می‌توان قدرت را حفظ کرد...»[5]

*شخصیت دیگری از این دوستان در نظرتان هست که منصفانه داوری کرده باشد؟

 مرحوم دکتر سحابی، مهندس حسیبی و مهندس بازرگان هم داوری‌های منصفانه ای در خاطرات و نوشته‌های خود دارند و من یادم هست که شادروان مهندس بازرگان، در سر مقاله شماره پنج ماهنامه گنج شایگان ـ که آخرین شماره آن هم بود ـ ضمن برسی نتایج اختلافات و تبیین این نکته که «ضرر» اختلافات آقایان، بیشتر از «نفع» ملی شدن صنعت نفت بود، می‌نویسد: آیت الله کاشانی تصور کردند هر کس دیگری را که بتراشند و به جای دکتر مصدق بگذارند، می‌توانند به کار ادامه بدهند و آقای دکتر مصدق هم خیال کرد اگر یک رهبر مذهبی دیگری جانشین آیت الله کاشانی بشود، می‌توان به نهضت ادامه داد! در حالی­که هر دو تصور اشتباه بود!...

*درباره کنفرانس بین المللی اسلامی در تهران یا قاهره که قرار بود تشکیل شود و دولت ملی با آن مخالفت کرد، توضیحی بدهید؟

آیت الله کاشانی در سفر حج، دیداری با شهید شیخ حسن البناء موسس و مرشد اخوان المسلمین مصر داشت و در آن دیدار تصمیم می‌گیرند که یک کنفرانس بین المللی در تهران یا قاهره، با شرکت علمای همۀ بلاد عربی ـ اسلامی تشکیل دهند و درباره مسائل جهان اسلام به ویژه موضوع «وحدت بین شیعه و سنی» و مسئله «فلسطین» تصمیماتی بگیرند..

... پس از مراجعت آیت الله کاشانی به تهران و مطرح ساختن این موضوع، دولت ملی به بهانه نداشتن بودجه لازم برای انعقاد یک کنفرانس جهانی، حاضر به اقدام نشد و در واقع چون می‌دانست که انعقاد این چنین کنفرانسی باعث تحکیم موقعیت بین المللی آیت الله کاشانی خواهد شد، آن را اجرا نکرد و بعد هم مسئله ترور شخصیتی ایشان مطرح و اجرایی شد... و شیخ حسن البناء هم پس از مراجعت به قاهره، توسط مزدوران رژیم شاه فاروق ترور شد و به شهادت رسید و در واقع، طبق نوشته پژوهشگران مصری، با عدم انعقاد این مؤتمر، اهداف بزرگ مطرح شده در دیدار دو رهبر بزرگ ایران و مصر، تحقق نیافت... من تفصیل این داستان را با اسناد در کتابی ـ درباره «روابط ایران با اخوان» آورده­ام.

*موضوع بستن نمایندگی اسرائیل در تهران، در دوران نهضت ملی چگونه بود؟

 در رژیم شاه، دولت ایران، اسرائیل را به شکل «دوفاکتو» به رسمیت شناخته بود و نمایندگی اسرائیل در تهران و کنسولگری ایران در سرزمین اشغالی بازگشایی شده بود. این اقدام که موجب ناراحتی ملل عرب و مسلمان قرار گرفته بود، در دوره شکوفایی نهضت ملی، علمای الازهر و شخصیت‌های برجسته سیاسی، از جمله رهبری اخوان المسلمین، از آیت الله کاشانی خواستند که به موازات مبارزه با انگلیس، مبارزه با اسرائیل را هم مدنظر قرار دهند و نمایندگی اسرائیل در تهران را تعطیل کنند.

در اردیبهشت 1330 گزارشی از اقدامات علمای «الازهر» برای جلوگیری از به رسمیت شناخته شدن اسرائیل توسط ایران، در روزنامه «المصری» قاهره چاپ شد: «علمای الازهر بیانیه مفصلی برای ارسال به آیت الله کاشانی آماده کرده‌اند که در آن از اقدامات آیت الله کاشانی، رهبر معنوی جمعیت فدائیان اسلام، در راه اسلام و مسلمین و در راه خدمت به میهن خود تمجید و قدردانی کرده‌اند و گفته‌اند که خدمات درخشان ایشان به اسلام و نبردشان با استعمار و موقعیت ممتازی که در بین هم­میهنان خود دارند و میل و رغبت کابینه‌های مختلف ایران در انجام تقاضاهای ایشان، الازهر را بر این واداشت که از او بخواهند و تقاضا کنند اقدامات صادقانه به عمل آورد که دولت ایران شناسایی اسرائیل را که در تمام کشورهای عربی، مخصوصاً مصر تأثیر بسیار بدی داشته است، ملغی کند. علمای الازهر با خواهش انجام این تقاضا، معتقدند که این عمل در راه تحکیم روابط دوستانه بین ایران و دول اسلامی و عربی که به وحدت کلمه وا تحاد ملل عربی و اسلامی علاقمندند، قدم مؤثری خواهد بود. علمای الازهر تصمیم دارند امروز این بیانیه را برای آقای آیت الله کاشانی ارسال دارند. همچنین از دانشجویان هیأت اعزامی اسلامی در الازهر هم بیانیه ای به همین مضمون به روزنامه المصری رسیده که آن را برای آیت الله کاشانی فرستاده‌اند.»

در 29 اردیبهشت در مقاله ای دیگر که تحت عنوان «دولت‌های شرقی و اسلامی اعراب را نادیده گرفته‌اند و اسرائیل را شناخته‌اند» که در روزنامه النذیر حلب (سوریه) چاپ شد، این سئوال مطرح گردید: «آیا می‌توانیم از پیشوای ایران که تخت انگلستان را لرزانیده، امیدوار باشیم که کاری کند تا ایران شناسایی خود را نسبت به دولت اسرائیل پس بگیرد؟...» در همین رابطه در اوایل خرداد همان سال، حسین مکی، در نطقی در مجلس شورای ملی، به موضوع شناسایی اسرائیل در زمان محمد ساعد به شدت حمله کرد و انجام این عمل را فقط با دریافت رشوه از سوی نخست وزیر وقت (ساعد) امکان‌پذیر دانست. او در سخنان بسیار کوتاه خود گفت: جبهه ملی از اول موافق این امر نبوده و نیست».

به هر حال در نتیجه پی­گیری آیت الله کاشانی و فدائیان اسلام که حاضر بودند ده هزار نیروی رزمنده برای نبرد با اشغالگران صهیونیست به فلسطین اعزام دارند و دولت ساعد موافقت نکرده بود، سرانجام در دوره حکومت ملی، نمایندگی اسرائیل در تهران تعطیل گردید و اکنون با تحریف تاریخ، دوستان مورخ معاصر! آن را به حساب آقای دکتر مصدق گذاشتند!.

*دوست شما در سرمقاله مجله خود «چشم انداز» نوشته است که دکتر مصدق «بنیان گذار دانش راهبردی» در ایران بوده و شاگردانی چون مهندس بازرگان و مهندس حسیبی را تربیت کرده است؟ نظر شما چیست؟

 من البته مقاله این دوست عزیز نیم قرنی، ـ جناب آقای میثمی ـ را خوانده ام. ایشان از باب «حب الشیئ یعمی و یصم»!  از کثرت علاقه به دکتر مصدق، در همان مقاله آرزو می‌کند که ای کاش «حداقل در راه مصدق شهید می‌شدم»؟! که این آرزو موجب تعجب ـ و تأسف ـ اینجانب گردید و نمی‌خواهم آن را بشکافم. و البته من نمی‌دانم تحلیل علمی ایشان در بنیان­گذاری دانش راهبردی! در ایران توسط دکتر مصدق چیست؟ و  این دانش! در کجا و چگونه به بار نشست و سرنوشت بعدی آن به کجا کشید؟ اما این را می‌دانم که نه آقای مهندس بازرگان و نه آقای مهندس حسیبی ـ هر دو از یاران دکتر مصدق و از دوستان صمیمی اینجانب ـ هیچکدام شاگرد دکتر! مصدق نبوده اند، بلکه در امر پیشرفت نهضت با او همکاری می‌کرده‌اند و تا آخر هم به این هدف، باورمند ماندند...

نکته ای که جنابعالی به آن اشاره نکردید اینست که دوست عزیز بنده در همان مقاله می‌نویسد که گویا «مصدق علاوه بر بسیج روحانیت و همراه کردن دربار توانست بازار، دانشجویان، اساتید دانشگاه، عشایر و عموم مردم را نیز با خود همراه کند»! که البته این ادعا با واقعیت و حقیقت همراه نیست... وحدت ملی حاکم بر جوّ آن زمان، همانطور که قبلاً اشاره شد، ناشی از وحدت همه گروه‌ها، جریان‌ها و شخصیت‌های ملی و رهبری مذهبی ایران بود و ربطی به آقای دکتر مصدق نداشت... بلکه باید گفت که آقای مصدق با عملکرد خود، به تدریج این وحدت را از هم پاشید و متلاشی ساخت و به همین دلیل هم سقوط کرد...

«بسیج روحانیت» توسط آقای دکتر مصدق البته به یک شوخی بیشتر شباهت دارد تا یک حقیقت... اگر مراجع قم، آیات عظام: خوانساری، صدر، حجت، فیض و دیگران در امر نهضت شرکت کردند و فتوا دادند، به خاطر بسیج! جناب دکتر مصدق نبود، بلکه به دلیل شرکت آیت الله کاشانی در رهبری نهضت بود... و دیدیم که پس از متهم ساختن و خانه­نشین کردن آیت الله کاشانی، همۀ روحانیون از پشتیبانی دولت کنارکشیدند و از بین آنان فقط مرحوم آیت الله سید ابراهیم میلانی باقی ماند که ایشان هم پس از دستگیری در جلسه کمیتة نهضت مقاومت ملی در مشهد، سیاست را بوسید و کنار گذاشت... و ضمن مصاحبه و اعترافات! و کناره­گیری کامل از سیاست، به تکفیر دکتر شریعتی پرداخت!!

حالا آقای مصدق چگونه توانسته بود روحانیت را بسیج کند؟ بنده نمی‌دانم!... ولی چرا بعدها نتوانست آنها را «بسیج»! کند، آن را می‌دانم!

*ظاهراً در کتابی هم که ایشان درباره کودتای 1332 چاپ کرده، اتهاماتی هم به آیت الله کاشانی زده است؟

 کتاب «کودتای 1332» تالیف آقای میثمی نیست. کتاب را آقای آبراهامیان تألیف کرده و آقای دکتر بهفروز ترجمه کرده و «نشر صمدیه» آن را منتشر ساخته است... متأسفانه در این کتاب هم مانند کتاب‌های دیگری که توسط دوستان درباره «آژاکس» ترجمه و بارها منتشر شده اند، اتهامات غیرمنصفانه و به دور از عدل و اخلاق اسلامی را نقل کرده اند: ... یک امریکایی در کتابش می‌نویسد که «در ایام کودتا، ده هزار دلار ـ معادل هفتاد هزار تومان!! در آن زمان ـ برای آیت الله کاشانی فرستاده شد که اصولاً معلوم نیست واسطه آن پول را به ایشان داده و به دست ایشان رسیده باشد؟» که در بخش اول این کتاب به آن اشاره کردم. در همین کتاب هم اتهامات مشابه زیاد است مثلاً: «... به روایت انگلیسی‌ها از آنجا که او ـ آیت الله کاشانی ـ و پسرانش رشوه­خوار و خریدنی هستند، هر رقیبی که آماده پرداخت پول کافی باشد، می‌تواند به راحتی آن‌ها را از مصدق جدا سازد»! به نظر من نشر این نوع اتهامات رذیلانه، آن هم به روایت انگلیسی‌ها دور از اخلاق انسانی ـ اسلامی است.

اصولاً به نظر می‌رسد که دوستان فرق بین: خبر، گزارش، روایت!، جعل حدیث! و سند را نمی‌دانند. اگر یک گزارشگر و روایتگر «فاسق»، ـ آن هم از نوع انگلیسی ضربت دیده! و شکست خورده ـ مطلبی را ادعا می‌کند، چگونه می‌توان آن را پذیرفت؟ و یا بدون توضیح و تکذیب، آن را منتشر ساخت؟ اگر این نوع تهمت‌ها درباره آقای دکتر مصدق هم روایت شده بود، آیا آنها را هم نقل می‌کردند؟

سندی که من در ویژه­نامه مربوط به آیت الله کاشانی، آورده­ام و از اسناد وزارت خارجه انگلستان، به دست آمده، به صراحت می‌گوید که کاشانی را نمی‌توان خرید، نمی‌توان در او نفوذ کرد، تنها راهی که باقی می‌ماند آنست که او را «بی­آبرو و متهم کنیم» تا در انظار مردم سقوط کند...[6]و صد البته، این وظیفه را انگلیسی‌ها، توسط مزدوران داخلی و روایت‌گران خارجی خود، در سایۀ حکومت آقایان ملی‌ها، به خوبی انجام دادند و ظاهراً توضیح دیگری در این زمینه لازم نباشد.

 

*گفته شده که ترور دکتر فاطمی یکی از علل تشدید اختلافات بین آیت الله کاشانی و دکتر مصدق شد؟

 به هیچوجه! این حادثه مدت‌ها پس از بروز اختلافات اتفاق افتاد و بی‌تردید آیت الله کاشانی در آن هیچگونه دخالتی نداشت و اصولاً در همان برهه، فدائیان اسلام با آیت الله کاشانی هم به علت ادامه زندانی شدن شهید نواب صفوی، اختلاف پیدا کرده بودند. و البته می‌دانیم که در زمان سوءقصد به دکتر فاطمی، شهید نواب صفوی خود در زندان بود و قاعدتاً در این مورد تصمیم گیرنده نمی­توانست باشد و همانطور که مشهور است مرحوم سید عبدالحسین واحدی که مرد شماره دو فدائیان اسلام نام گرفته بود، عامل این طرح بود...

*باز گفته شده که دکتر فاطمی تا آخر عمر، با مشکلات جسمانی ناشی از این ترور ناموفق در رنج بوده است؟

 البته من اطلاعی در این زمینه ندارم ولی بی مناسبت نیست اشاره کنم که اصولاً تیر شلیک شده به وسیله آقای محمد مهدی عبدخدایی، به او اصابت نکرده است.

شما اگر عکس قبل از حادثه را با دقت نگاه کنید، می‌بینید که کیف دستی بزرگ دکتر فاطمی، در روی میز و مقابل شکم او قرار دارد و این تیر، در واقع به کیف خورده و گیر کرده و از آن عبور نکرده است... من سال‌ها پیش مدتی برای تحقیق درباره اسناد سید جمال الدین حسینی اسدآبادی در بایگانی وزارت امور خارجه، به بخش اسناد راکد می‌رفتم، روزی برادری که مسئول آن بخش بود، به من گفت: اسناد دکتر فاطمی هم در این بخش است؛ نمی‌خواهید آنها را هم ببینید؟ من گفتم: نه، من قصد پژوهش در این زمینه ندارم... او گفت: آیا نمی‌خواهید کیف دستی دکتر را که گلوله شلیک شده هنوز در داخل آنست ببینید؟... گفتم: چرا؟ و علاقمند شدم که کیف را ببینم... یک کیف چرمی، (که در آن ایام به کار می‌رفت) با چهار لایه چرم داخل آن را به من نشان داد که دو سه لایه چرم آن سوراخ شده بود، ولی از آن طرف خارج نشده بود که به شکم دکتر فاطمی بخورد... گلوله هم همچنان در داخل کیف بود. البته بعد چرا ایشان را به بیمارستان بردند و یا به خارج اعزام کردند؟ من نمی‌دانم. شاید آقای عبدخدایی، تیر دیگری هم شلیک کرده و خارج از کیف را نشانه گرفته است... این توضیح را خود ایشان باید بدهد.

به هر حال: کیف سوراخ نشده مرحوم دکتر فاطمی در بخش اسناد وزارت امور خارجه موجود است و در این حادثه هم آیت الله کاشانی مطلقاً دخالتی نداشت که عامل تشدید اختلافات بشود.

از نظر ملی گرایان، انتقاد از دکتر مصدق و عملکرد دولت جبهه ملی، تاکنون یک تابو بود و نوعی جرم! محسوب می‌شد، ولی ظاهراً به تدریج رضایت داده اند که آقای مصدق هم مانند بقیه افراد، دچار اشتباهاتی شده است.

 درست است، آقای دکتر مصدق هم مانند همۀ ابناء بشر جایز الخطا بود و اشتباهات زیادی حتی در زندگی شخصی  خود داشته و مثلاً طبق نوشته خود، دو بار هم تصمیم به خودکشی گرفته که یک اشتباه بزرگ از یک شخصیت سیاسی محسوب می‌شود... البته دوستان تاکنون معتقد بودند که جناب پیشوا در همه امور بر حق است و مخالفان ایشان «اشتباه­کار» و یا «خیانتکار» بوده اند، حتی اگر یک عمر تمام در مسیر مبارزه در راه آزادی و طرد استعمار بوده اند! ولی اکنون پذیرفتن اینکه پیشوا هم اشتباه می‌کرده، می‌تواند راه گشای تحلیل و پژوهش تازه ای در تاریخ معاصر باشد.

*چه کسانی از هواداران آقای دکتر مصدق، این روش را در پیش گرفته اند و معتقد نیستند که فقط مخالفان وی گناه­کار! بوده اند؟

 البته افراد زیادی را می‌توان نام برد، ولی من ترجیح می‌دهم به «آخرین آنها» اشاره کنم. مثلاً آقای دکتر احمد نقیب زاده از هواداران معروف و سرسخت «پیشوا» در آخرین مصاحبه خود در یک مجله ماهانه به صراحت می‌گوید: «... من خودم یک مصدقی دو آتشه بودم ولی بعد دیدم که ایشان هم اشتباه زیاد دارند.»[7]

از همۀ اینها جالب تر، اعتراف فرزند دکتر مصدق دربارۀ بی منطق بودن پدر خود می‌باشد که آقای دکتر عبدالکریم انواری از اعضاء برجسته و دائمی جبهه ملی، در داخل و خارج، آن را نقل می‌کند.

آقای دکتر انواری در کتابی که اخیراً در خارج منتشر ساخته در ضمن اشاره به سوابق آیت الله کاشانی می‌نویسد: «آیت الله سید ابوالقاسم کاشانی از عنفوان جوانی نفوذ مذهبی خود را در راه مبارزه با استعمار انگلیس به کار گرفته و در مبارزات ملی کردن صنعت نفت نیز دوشادوش مصدق تلاش و مجاهدت کرده بود و در قیام 30 تیر 1331 از عوامل مؤثر بازگشت مصدق به مقام نخست وزیری بود. وی با بعضی از انتصابات دکتر مصدق موافق نبود و اختلافشان به تدریج هویدا شد... دکتر غلامحسین مصدق فرزند دکتر مصدق که دو سه سال قبل از فوتش شبی در لندن میهمانم بود، در پاسخ پرسش من گفت: توقعات کاشانی از پدرم و دولت او بسیار کم و نازل بود و اگر پدرم خشکی زیاد و بی منطقی به خرج نداده بود، این اختلافات حاصل نمی‌شد.»[8]

البته باید اشاره کرد که توقعات آیت الله کاشانی، هرگز شخصی و فردی نبود، بلکه برای رعایت مصالح کشور و حفظ وحدت نیروها و پیشرفت اهداف بود... مثلاً مخالفت با منصوب کردن بعضی از عناصر در پست‌های حساس لشکری و کشوری مانند سرتیپ دفتری که تجربه بعدی نشان داد همکار و همگام با کودتاچیان بوده‌ است، یکی از این توقعات بود. یا مخالفت با تمدید و تجدید اختیارات که تکرار آن از نظر ایشان مخالف قانون اساسی بود، یکی دیگر از این توقعات قابل پذیرش بود و یا توصیه‌هایی برای رفع مشکلات مردم، به طور مکتوب انجام می­شد که متأسفانه «پیشوا» آن را تحمل نکرد و نوعی دخالت در امور دولت قلمداد نمود و توضیح نداد که چرا ریاست مجلس شورا و رکن اصلی نهضت، حق توصیه و حتی دخالت در پیشبرد اهداف و رفع مشکلات مردم و کشور را ندارد، ولی کسانی که با کمک او بر سر کار آمده اند، حق مطلق دخالت در امور را دارند و طالب «اختیارات تامه»! هم هستند؟...

به هر حال آنچه که به طور اجمال نقل شد، نشان می‌دهد که اکنون دوستان کمی از «دو آتشه بودن!» دور شده و راه عقلانیت و اعتدال را در پیش گرفته اند و داوری منصفانه تری ابراز می‌دارند و همین نکته می‌تواند زمینه را برای تاریخ نگاری صحیح با رعایت عدل و انصاف مساعد سازد و در واقع بسترساز پیدایش تحلیل نوین و جامعی از مسائل نهضت ملی و علل شکست آن گردد... که امیدواریم چنین شود.

*ظاهراً اگر به نوع انتصابات آقای دکتر مصدق که به قول آقای دکتر انواری مورد اعتراض آیت‌الله کاشانی بود، اشاره ای بنمایید، بی‌مناسبت نباشد؟

 قبل از اشاره به موضوع انتصابات، نخست باید اشاره کنم که آقای دکتر مصدق که به قول هوادارانش خیلی «قانون مدار» بود، پس از حوادث 30 تیر و قتل عام مردم به دستور قوام السلطنه، اجازه نداد که حتی توسط دادگستری، نه دادگاه نظامی، نامبرده تحت پیگرد قانونی قرار گیرد و مجازات شود. گویا قوام السطنه هم «خط قرمز»! جناب دکتر مصدق بوده و کسی حق نداشته در این زمینه اقدامی به عمل آورد... طبق اتهاماتی که مطرح بود مسئولیت مستقیم کشتار سی ام تیرماه به عهده قوام بود و مردم خواستار آن بودند که تحت تعقیب و محاکمه قرار گیرد و اموالش هم مصادره گردد، ولی قانون مداری همراه با قوم و خویشی! اجازه نداد که پرونده وی مراحل قانونی را طی کند و او به منزل خود رفت و نگهبانان رسمی، از منزل وی حفاظت می‌کردند...

دکتر حسن ارسنجانی که معاونت قوام را چند روزی به عهده داشت در خاطرات خود در این رابطه می‌نویسد: «... دکتر مصدق، دکتر فاطمی را به دیدن قوام السلطانه فرستاد و قرار شد که او را به خانه خویش عودت دهند.... به این ترتیب قوام السلطنه بعد از چند ماه، به خانه خودش مراجعت کرد و چند نفر پلیس جلو خانه او گذاشتند که مراقبت کنند...»[9]

انتصابات هم علی رغم قانونمداری، برخلاف قانون انجام میگرفت مثلاً سرلشگر وثوق فرمانده کل ژاندارمری و مشاور ویژه قوام السلطنه به معاونت وزارت دفاع منصوب گردید، همان وزارتخانه ای که پس از قیام سی ام تیر، نصیب آقای دکتر مصدق شده بود.

سهام السلطان بیات، با آن همه سوابق از دوران رضا خان و به بعد، در رأس شرکت نفت قرار گرفت.

سرتیپ دفتری اخوی زاده آقای مصدق و رئیس دژبان دوره رزم آراء، که به هنگام دستگیری آیت الله کاشانی در حادثه 15 بهمن سال 1327 به ایشان اهانت کرده و حتی سیلی به صورتش زده بود.  چند روز قبل از کودتای 28 مرداد به ریاست شهربانی کشور منصوب می‌گردد و همین تیمسار!، در عملیات کودتا، تمامی نیروهای تحت فرمان را در اختیار ژنرال زاهدی می‌گذارد و ابلاغی هم برای ریاست شهربانی، از ژنرال زاهدی همراه دارد...

رضا فلاح از سرسپردگان معروف شرکت نفت انگلیس که به خاطر همکاری‌های خاص با آن شرکت، از بریتانیای کبیر! مدال طلا گفته بود، باز در پست حساس شرکت نفت جای گرفت و شاپورخان بختیار که طبق سندی که درباره ارتباط وی با شرکت نفت، پس از خلع ید به دست آمده بود، به عنوان معاون وزارت کار، منصوب می‌شود.

*چرا آیت الله طالقانی که با همۀ شخصیت‌ها و جناح‌ها ارتباط داشت، در رفع اختلافات تلاش نکرد؟

 مرحوم آیت الله طالقانی علاوه بر دکتر مصدق و جبهه ملی، همزمان با آیت الله کاشانی و فدائیان اسلام هم مرتبط بود و تلاش بسیاری هم در راه رفع اختلافات نمود، اما متأسفانه «شیاطین و نفسانیات افراد» مانع از اصلاح امر گردید.

به عقیده من داوری آیت الله طالقانی، در این زمینه یک داوری شرعی، عادلانه، منصفانه و به دور از تعصب جناحی است و بی مناسبت نیست که متن حرف‌های ایشان را که در این رابطه در یک سخنرانی در احمدآباد ایراد شده است، برای ثبت در تاریخ در اینجا نقل کنم:

«... نهضت اوج گرفت، چه شد که اوج گرفت؟ می‌رسیم به اشاره آیه قرآن: «انّ الله لایغیر ما بقوم حتی یغیروا ما بأنفسهم» آن وقتی که وحدت نظر بود، گروه‌های ملی و دینی و مذهبی همه در یک مسیر حرکت کردند، مراجع دینی مانند مرحوم آیت الله خوانساری، آیت الله کاشانی، فدائیان اسلام اینها هر کدام با هم شروع کردند به حرکت و به حرکت درآوردن ملت، هر کدام به جای خود، فدائیان اسلام، جوانان پرشور و مؤمن راه را باز می‌کردند، موانع را برطرف می‌کردند، یک مانع را از سر راه برداشتند، انتخابات آزاد مشروع شد، مانع دیگر را برداشتند، صنعت نفت در مجلس ملی شد، فتوای مراجع و علما برای انتخابات و پشتیبانی از دولت ملی در تمام دهات و روستاها و در میان کارگرها، همه یک شعار شد، همه یک حرکت بود، همه یک هدف بود، بعد چه شد؟ از کجا ضربه خوردیم؟ پیش از ضربۀ خارجی، ضربه از درون خودمان خوردیم، اینها همه برای تذکر است. بیان واقعیات است برای اینکه موضع و موقع کنونی خودمان را درک کنیم، برگشت می‌کنید به همان روحیات و نفسیات انسان، همانطوری که انواع میکروب‌ها در پیرامون انسان موجود است ولی وقتی که بدن علیل شد، زخم و جراحتی پیش آمد از همان جا نفوذ پیدا می‌کند. در روحیات و اخلاق انسان‌ها هم مسأله همینطور است. عوامل استعمار، استبداد داخلی، جاسوس‌ها، اطراف این قدرت‌ها، شروع  کردند تفحص کردن، نقطه ضعف‌ها را پیدا کردن، به فدائیان گفتند شما بودید که این نهضت را پیش بردید. فدائیان می‌گفتند ما حکومت تامۀ اسلامی می‌خواهیم، اینها به آنها می‌گفتند دکتر مصدق بی­دین است یا به دین توجه ندارد و نمی‌خواهد خواسته‌های شما را انجام بدهد. آنها به دکتر مصدق می‌گفتند اینها جوانان پرشور و تروریستاند از آنها باید بپرهیزید. من که خودم در این میان می‌خواستم بین اینها تفاهم ایجاد کنم دیدم نمی‌شود، امروز صحبت می‌کردم فردا می‌دیدم چهره‌ها عوض شده است؟ باز خصومت، باز موضع گیری، مرحوم دکتر مصدق می‌گفت: من نه مرد مدعی حکومت اسلامی هستم، و نه می‌خواهم همیشه حاکم و نخست وزیر شما باشم، مجال بدهید، بگذارید من قضیۀ نفت را حل کنم. آنها می‌گفتند ما سهم بزرگی داریم باید خواسته‌های ما را انجام بدهید. این جناح را جدا کردند. نتوانستیم آن ترکیب، آن وحدت، آن نیروی انقلابی مسلحانه را دو مرتبه التیام بدهیم، آنها یک طرف رفتند، آمدند دو مرتبه سراغ مرحوم آیت الله کاشانی باز از راه نفسیات، این نهضت مال توست، دکتر مصدق چکاره است؟ تمام دنیا به دست توست، دور آن پیرمرد را گرفتند، او را از او جدا کردند، یادم هست روزی که گفتگو در بین مردم بود که توطئه ای در کار است به تنهایی رفتم منزل ایشان در همین قسمت پل چوبی، تنها بود در اتاقی به انتظارش نشستم، آمد، ظرف خربزه ای در دستش بود به عنوان تعارف جلوی من گرفت، تا خربزه را دیدم گفتم حضرت آیت الله دارند زیر پایت پوست خربزه می‌گذارند، مواظب باش! گفت نه، اینطور نیست من حواسم جمع است. گفتم من شما را مردی پاک، مبارز (می دانم)، مبارزه‌های شما در عراق علیه انگلستان، در نهضت عراق فراموش شدنی نیست شما این مزایا و این سوابق را دارید، درست متوجه و هوشیار باشید تفرقه ایجاد نشود گفت خاطرتان جمع باشد.

با همین مسائل جزئی و خصلت‌ها و غرورها! پناه بر خدا از غرور! این شیاطینی که مظهر شیاطین درونی هستند، جاسوس‌ها، کارکشته‌ها، افراد، گروه‌ها، می‌گردند: بابا تو همچنین هستی، نهضت مال توست، سهم بزرگ مال توست، این بیچاره را بادش می‌کنند. آن دیگر را همینطور، اینها را مقابل هم قرار می‌دهند. اینها را هم از هم جدا کردند. آن چند نفری را هم که دور و بر مرحوم دکتر بودند، آنها را هم در گوششان گفتند این دکتر پیرمرد است، عقلش کم شده است، مردنی است تو باید بیایی جای او را بگیری باد به آستین او کردند، او را به یک طرف بردند، همان دکتر مصدقی که با یک حرکتش، مردم اجابت می‌کردند، وقتی که از درون، این قوا و نیروها متلاشی شد با یک ضربه 28 مرداد چنین فاجعه ای برای ملت ایران پیش آوردند...»[10]

*درباره علل پیروزی کودتا اشاراتی داشتید، دوستان و هواداران آقای دکتر مصدق چه می‌گویند؟

 اجازه بدهید برای تکمیل بحث در این زمینه، باز هم شاهدی از یکی از هواداران معروف آقای دکتر مصدق بیاورم تا دوستان ملی گرا، ما را متهم به تعصب نسبت به آیت الله کاشانی و نادیده گرفتن حقایق تاریخی نکنند... نقل سطوری چند از آقای کاتوزیان که باز در مقدمه خاطرات سیاسی خلیل ملکی آورده است، در پاسخ به سوال شما، کافی خواهد بود. آقای کاتوزیان می‌نویسد:

«... در نتیجه، به شرحی که تفصیل آن در کتاب‌ها موجود است مبالغی پول در اختیار عوامل کودتا گذاشته شد که در میان چاقوکشان و باج گیران و میدان داران پخش شود... با توزیع آن پول‌ها، قوّادان و فاحشگان قیام ملی بیست و هشت مرداد را به وجود آورند. نهضت بزرگی را درهم شکنند ودستاورد ملتی را بر باد دهند. در آن روز، فقط چند واحد ارتشی فعالانه و با نقشۀ قبلی از ابتدا در کودتا دخالت داشتند. دیگران در پادگان‌ها و خانه‌هایشان نشستند و نه از ستاد ارتش، نه (ظاهراً) از حزب توده ـ که شبکه نظامی وسیع و منظمی داشت ـ دستوری دریافت نکردند. فقط سرتیپ دفتری که از جانب مصدق به ریاست شهربانی منصوب شده بود و قرار بود در مقابل مهاجمان مقاومت کند، به غم خویشاوندی خود با مصدق، نیروهای خود را در اختیار دشمن گذاشت!

از انجا که خانواده‌ها و مردمان عادی از بی نظمی شهر به وحشت افتاده بودند، روز بیست و هفتم مرداد مصدق به ملکی تلفن زد واز او خواست که اعضای نیروی سوم را در روز بعد مرخص کند و به آنان جداً توصیه نماید که از شرکت در تظاهرات خیابانی (تا چه رسد به تشکیل تظاهرات خیابانی) پرهیز کنند. در نتیجه، بخشی از اعضای «نیروی سوم» در آن روز تاریخی، در انتظار دستور تشکیلاتی در خانه‌هاشان بودند و آنهایی نیز که قبلاً مطلع نشده بودند و می‌خواستند برای کسب تکلیف به دفتر حزب رجوع کنند، فرصتی نیافتند و پس از زد و خوردی آن را تصرف کردند و آتش زدند... خانۀ مصدق، پس از دفاع مردانۀ نیروهای محافظ آن (به فرماندهی سرهنگ ممتاز) به دست شاه پرستان افتاد، اموال آن به تاراج رفت و بنای آن منهدم شد. اما مصدق به همراهی و با اصرار شدید یارانش ـ به ویژه شادروان محمود نریمان که گویا تهدید به خودکشی کرده بود ـ حاضر شد که پیش از سقوط خانه اش آن را ترک کند و در جای دیگری بماند. در آن شب تاریخی خیلی کسان به اختفا رفتند. یکی از اینان خلیل ملکی بود...»[11]

*نتیجه ای که از این مقدمات گرفته می‌شود، چیست؟ شما در جمعبندی خود به چه نتیجه ای رسیده اید و عامل اصلی پیروزی کودتاچیان را در چه می‌دانید؟

 می‌توان منصفانه نتیجه گرفت و پذیرفت که همه جناح‌ها و طرف‌های مبارزه، هر کدام به نحوی، در شکست نهضت و پیروزی کودتا، نقشی ولو ناخودآگاه داشته اند. چرا که هدف غایی و اصلی آنها «خدا» و «وطن» و مصالح عموم نبوده، بلکه در عمل، به خود فکر می‌کردند و در واقع تابع نفاسیاتی بوده اند که آیت الله طالقانی به آن اشاره می‌کند...

در عصر ما هم همین نفسانیات، با ادعاهای واهی و بی ریشه خداجویی و اسلام خواهی و انقلابی گری و... متأسفانه حاکم است که اختلافات را به اوج رسانده و بیشتر از هر چیزی، اخلاق نسل جوان و انسجام جامعه را تباه ساخته است.

امام خمینی (ره) جمله ای درباره این قبیل مسایل که در اوایل انقلاب هم مطرح شد، می‌فرماید: «... دعواهای ما دعوایی نیست که برای خدا باشد... همه ما از گوشمان بیرون کنیم که دعوای ما برای خدا است، ما برای مصالح اسلامی دعوا می‌کنیم... دعوای من و شما و همۀ کسانی که دعوا می‌کنند، همه برای خودشان است...»[12]

شاید این جمله پرمعنی، بتواند «حسن ختام» و «فصل الخطاب» در تبیین علل واقعی شکست نهضت و پیروزی کودتا باشد... در دعاها هم می‌خوانیم: اللّهم أحفظنا من شرور أنفسنا. آمین!

متشکریم که این فرصت را به ما دادید تا این گفتگوی طولانی و تاریخی را با شما داشته باشیم، اگرچه خود قبول داریم که سئوالات ما پراکنده بود و از توازن و انسجام لازم برخوردار نبود، ولی به هر حال ما پاسخ‌های خود را دریافت کردیم.

من هم از شما سپاسگزارم که باعث شدید به حقایق تاریخی بپردازیم.

[1] . مقدمۀ کتاب: خاطرات سیاسی خلیل ملکی، ص 92، چاپ تهران، شرکت انتشار.

[2] . مراجعه شود به کتاب: خاطرات سیاسی خلیل ملکی، چاپ تهران، ص93، ناشر، شرکت سهامی انتشار.

[3] . عکس را در بخش اسناد ملاحظه نمایید.

[4] . تاریخ و فرهنگ معاصر، سال دوم، 1372، شماره 8، ص 117

[5] . مجله تاریخ و فرهنگ معاصر، سال سوم، شماره 11 و 12، ص 90 تا 95، چاپ قم، 1373، مجموعه گفتگوهای ما با دکتر شریعتمداری اخیراً تحت عنوان «سیاست و خردمندی» ـ خاطرات تاریخی ـ‌ سیاسی دکتر شریعتمداری، توسط موسسه فرهنگی «رسا» به شکل کتابی مستقل چاپ شده است.

[6] . به تاریخ و فرهنگ معاصر، ویژه‌نامه آیت الله کاشانی مراجعه شود.

[7] . مهرنامه ـ شماره 41، اردیبهشت 94، ص 175.

[8] . کتاب: تلاش در راه استقلال، خاطرات سیاسی عبدالکریم انواری، چاپ لندن، ژانویه 2015 م ـ بهمن 1393، صفحه 67 و 68.

[9] . یادداشت های سیاسی سی ام تیر، حسن ارسنجانی، ص 76، چاپ تهران.

[10] . «مصدق از دیدگاه طالقانی، سخنرانی آیت الله طالقانی در احمدآباد، به مناسبت سالروز درگذشت دکتر مصدق 14 اسفند 1357، چاپ دوم، با مقدمه و به کوشش محمد بسته نگار صفحه 16 ـ 18، چاپ تهران انتشارات قلم، 1378.

[11] . خاطرات سیاسی خلیل ملکی، چاپ تهران، شرکت انتشار، صفحه 92.

[12] . صحیفه امام، ج 14، صفحه 479، چاپ تهران، موسسه نشر آثار امام.

https://www.cafetarikh.com/news/22821/
ارسال نظر
نام شما
آدرس ايميل شما