عاشورا که شد، اعلیحضرت خواستند مثل هر سال به مسجد سپهسالار بروند. گفتم: قربان الان دیگر موقع آن نیست و شهر شلوغ است. دیگر امنیتی نیست. گفتند: نخیر، من حتما بایستی بروم. آنقدر اصرار کردند که من رفتم مسجد را دیدیم و با متولی صحبت کردم...
امیر اصلان افشار آخرین رئیسکل تشریفات محمدرضا شاه پهلوی در سال 1355 (1977) برای خدمت در این منصب انتخاب شد و تا آخرین لحظات همراه محمد رضا شاه پهلوی بود. وی در دورانی برای این سمت انتخاب شد که قطار انقلاب ایران به حرکت در آمده بود و تندباد تغییر پایههای حکومت پهلوی را به لرزه در آورده بود. افشار در این دو سالی که در این منصب قرار گرفته بود، از نزدیک شاهد بسیاری از رفت و آمدها و حوادث انقلاب بود و سرانجام در 26 دی ماه به همراه شاه از ایران خارج شد. پیش از انقلاب در دربار پهلوی دو منصب وجود داشت: وزارت دربار و رئیس کل تشریفات. انجام بیشتر کارهای مربوط به کارهای خصوصی شاه به بخش تشریفات دربار مربوط میشد. امیر اصلان افشار به دلیل نزدیکی به شاه از پشت پرده مذاکرات و تصمیمات شاه آگاه بود و در بیشتر سفرها وی را همراهی میکرد.
به تازگی کتاب خاطرات وی منتشر شده است که در ادامه بخشی از خاطرات وی آورده میشوند. وی در بخشی از خاطرات خود به آخرین حضور شاه در مراسم عزاداری عاشورا که مصادف شده بود با آذر ماه 1357 چنین عنوان میکند:
عاشورا که شد، اعلیحضرت خواستند مثل هر سال به مسجد سپهسالار بروند. گفتم: قربان الان دیگر موقع آن نیست و شهر شلوغ است. دیگر امنیتی نیست. گفتند: نخیر، من حتما بایستی بروم. آنقدر اصرار کردند که من رفتم مسجد را دیدیم و با متولی صحبت کردم؛ با اتوموبیل تشریفات از کوچه باریک کنار مسجد که میرفتم یک مرتبه دیدم جوانها ریختند روی اتوموبیل و به شیشه اتوموبیل میکوبیدند و فریاد میزدند: «آی ساواکی، آی ساواکی!» برای اینکه توی اتوموبیل را نگاه کردند و دیدند یک تلفن هست. بالاخره راننده، ما را به یک نحوی به در مسجد رساند. حالا مشکل اینجا بود که هیچ آخوندی حاضر نمیشد بیاید روضه بخواند. هیچکس! حالا من چه جوابی میتوانستم به شاه بدهم. در صورتیکه آمدن به مسجد بی آخوند هم معنی نداشت. با امیر رستم بختیار و دیگر دوستان و آشنایان به این فکر افتادیم که چکار کنیم. من به آقای فرود متوسل شدم، او هم متوسل شد به آقای فلسفی(واعظ). آقای فلسفی در آن موقع آخوندی را پیدا کردند بیاید روضهای بخواند. ما که با اعلیحضرت رفتیم، هیچکس در مسجد نبود. فقط ما درباریها و افراد گارد بودیم، اعلیحضرت هم روی یک صندلی نشستند و روضهای خوانده شد و بعد به کاخ برگشتیم.
وی در بخش دیگری از خاطراتش درباره وزارت مطبوعات میگوید: آخرین مهمان شاه، رئیس جمهور چین بود. موقع آمدن رئیس جمهور چین ناآرامیها شروع شده بود و در روزنامه اطلاعات و کیهان مرتب از مطبوعات خارج از کشور نقل میکردند و گزارشاتی را از تظاهرات و خود (امام) خمینی که چه کسانی دنبال او راه افتادهاند و ... منتشر میکردند. به آقای فرهاد مسعودی تلفن کردم که این دو روز را یک کمی کوتاه بیایید و گزارشاتی در این مورد در روزنامههایتان چاپ نکنید. او قول داد.
رئیس جمهور چین که وارد تهران شد، به میدان شهیاد رفتیم و در آنجا آقای شهرستانی نطقی کردند و خوش آمد گفتند و کلید شهر را به ایشان دادند و بعد وارد شهر شدیم. وقتی رسیدیم دیگر غروب بود و روزنامه اطلاعات هم درآمده بود. روزنامه را برداشتم و دیدیم در یک چهارم صفحه اول، عکس (امام) خمینی چاپ شده است.
تلفن کردم به فرهاد مسعودی، گفتم: فرهاد جان من از شما خواهش کرده بودم... گفت معذرت میخواهم، این اداره دیگر در اختیار من نیست.
افشار درباره رابطه ایران و آمریکا در اواخر دوره پهلوی عنوان میکند: حقیقت این است که از همان زمان سفر شاه به آمریکا و گفتگو با کارتر، احساس کردم که آمریکاییها در سوداها و فکرهای دیگری هستند و به عبارت دیگر «شاه را نمیخواهند». در واقع بلند پروازیها و استقلال طلبیهای اعلیحضرت برای شرکتهای نفتی دیگر قابل تحمل نبود.
با تغییر آقای نیکسون، همه کادرها و مقامات عالی رتبه در وزارت امور خارجه تغییر کردند و کسانی آمده بودند که اصلا شناخت درستی از ایران نداشتند. در همان زمان متوجه شدم که اختلافات شدیدی بین آقای برژینسکی(در شورای امنیت) و آقای سایروس ونس(وزیر امور خارجه آمریکا) وجود دارد. آدمی مثل کیسینجر هم که دیگر نبود تا با تجربیاتش تعادلی بین سیاستهای آمریکا در قبال ایران بوجود آورد، به همین جهت، آقای کارتر مثل توپ فوتبال، گاه، زیر پای تحلیلهای برژینسکی بود و گاهی هم - البته بیشتر - زیر پای آقای سایروس ونس. آمریکاییها در آن زمان عمیقا نگران وضعیت افغانستان و نفوذ روسیه در آن منطقه بودند، نگرانیهایی که ایجاد «کمربند سبز» را در منطقه علیه کمونیسم سرخ ضروری ساخت.
وی همچنین میگوید: ایجاد دفتر جدید التاسیسی به نام «دفتر حقوق بشر» در کاخ سفید، فضای سردی در رابطه ایران و آمریکا ایجاد میکرد و رسیدن به تفاهم مشترک درباره هدفهای سفر اعلیحضرت را دشوار میکرد. در حالیکه در همان زمان در شیلی، آرژانتین، فیلیپین، اندونزی و غیره «نقض حقوق بشر» بسیار بسیار بیشتر بود، اما در دیدگاه مسئولان آمریکایی، فقط درایران بود که نقض حقوق بشر بیداد میکرد.
آخرین رئیس تشریفات دربار، درباره رابطه شاه و ذوالفقار علی بوتو میگوید: در مسافرت هندوستان بود که وزیر خارجه پاکستان به دیدن اعلیحضرت آمد و اصرار داشت که اعلیحضرت در موقع مراجعت به ایران، چون از فراز آسمان پاکستان پرواز میکنند، در اسلام آباد توقف کنند تا ناهار مهمان «ضیاءالحق» باشند... بالاخره اعلیحضرت قبول فرمودند و ناهار به پاکستان رفتیم. در فرودگاه پاکستان، گارد احترام مخصوص برای اعلیحضرت گذاشته بودند، در صورتیکه سفر غیررسمی و یک ساعته بود و در خانه مجللی نهار خوردیم و کمکم داشتیم راه میافتادیم که آقای قد بلند و شیکپوشی آمد. در حضور من پشتش را به دیگران کرد تا کسی او را نبیند و دست کرد توی جیبش و یک پاکت سفید در آورد و به من داد. زود پاکت را توی جیبم گذاشتم. آقای قد بلند گفت: این پاکت را آقای ذوالفقار علی بوتو از درون زندان دادند که من به اعلیحضرت بدهم...
بعد سوار هواپیما شدیم و به اعلیحضرت گفتم که بوتو نامه نوشته که به حضورتان تقدیم بشود و توضیح دادم که چگونه این نامه بدستم رسیده است...نوشته بود: مثل اینکه دولت پاکستان دوست ندارد در ردیف کشورهای پیشرفته باشد. ضیاءالحق به ترتیبی عمل میکند که مورد قبول کسی نیست ولی مثل اینکه در این کشور فعلا زور حکمفرماست...
اعلیحضرت از طریق سفیر ما در پاکستان از ضیاءالحق خواهش کرده بودند که بوتو را آزاد کنند اما ترتیب اثری داده نشد... ضیاءالحق به تقاضاهای اعلیحضرت هیچگاه گوش نکرد. مدتی بعد ضیاءالحق به ایران آمد و اعلیحضرت خود را به پا درد زدند و برای استقبال از وی به فرودگاه نرفتند و من را به جای خود فرستادند.
پس از خروج از فرودگاه تقریبا در شلوغیهای میدان انقلاب بودیم که ضیاءالحق به من گفت: باید در این جور مواقع خیلی قوی عمل کرد. من خودم مجبور شدم 4-5 نفر از گارد خودم را بدهم اعدام کنند تا اینکه پاکستان ساکت بشود و پاکستان ساکت شد....
فردا صبح بعد از اینکه ضیاء الحق را به فرودگاه رساندم و برگشتم ناگهان دیدم درد پای اعلیحضرت خوب شده!!
اعلیحضرت دو سه بار تقاضای عفو بوتو را کرده بودند و ضیاءالحق ترتیب اثر نداده بود، اعلیحضرت دیگر علاقهای به اینآقا نداشت... تا موقعی که شاه در ایران بودند، بوتو زنده ماند و به محض اینکه اعلیحضرت پایش را از ایران بیرون گذاشت، در تاریخ 4 آوریل 1979 ذوالفقار علی بوتو اعدام شد.
افشار درباره شرایط رادیو و تلویزیون در آستانه انقلاب میگوید: اصلا در سال 1357 و پیش از ترک شاه، نحوه تبلیغات رادیو و تلویزیون ما در آن روزهای حساس، به هیچ وجه مناسب نبود. بیاینکه بخواهم کسی را متهم کنم، باید بگویم که نوعی انقلابیگری در کادر مدیریت رادیو و تلویزیون بود که شاید ناشی از امواج احساسات انقلابی در جامعه بود، و گر نه نمایش فیلم «تیرباران پادشاه مکزیک» در آن روزهای حساس چه ضرورتی داشت؟
وی درباره رابطه شاه و سولیوان آخرین سفیر آمریکا در ایران میگوید: با توجه به دشمنی سولیوان با شاه، اعلیحضرت معتقد بود که سولیوان گزارش درستی از اوضاع ایران به آمریکا مخابره نمیکند، به همین جهت میخواستند با سفری به آمریکا، با شخص کارتر و مقامات وزارت امور خارجه درباره اوضاع ایران گفتگو کنند. این گونه سفرها در دوران کندی هم صورت گرفته بود که پس از ملاقات، کندی چنان تحت تاثیر سخنان شاهنشاه قرار گرفت که تبلیغات کنفدراسیون و برخی از افراد دفتر کندی در کاخ سفید دیگر اثری نداشت.
افشار درباره کنفرانس گوادلوپ در کتاب خاطرات خود میگوید: در کنفرانس گوادلوپ که در ژانویه 1979 برگزار شد، آقای کارتر با توجه به شرایط افغانستان و تهدید ارتش سرخ شوروی، خواهان برکناری شاه از قدرت و جایگزینی رژیم شاه با حکومتی به رهبری (امام)خمینی گردید به طوریکه به قول ژیسکار دستن (رئیس جمهور فرانسه) باعث تعجب و حیرت همگان شد.
کارتر از قدرتگیری نظامی و اقتصادی ایران میترسید، در حالیکه باید پرسید: قوی شدن شاه، برای آمریکا چه ضرری داشت؟ زمانی که این کنفرانس برگزار شد ما در ایران بودیم. منتظر بودیم ببینیم که گوادلوپ چه تصمیمی میگیرد ولی از قرائن و اطلاعاتی که به گوش ما میرسید، میدانستیم که گوادلوپ هم تصمیم به رفتن شاه خواهد گرفت.
اعلیحضرت آقای هوشنگ رام را مامور کردند که مرتب موضوع گوادلوپ را از رادیو تلویزیونهای مختلف جمعآوری کند و هر روز آنها را گزارش دهد. هوشنگ رام هم با من خیلی دوست بود و خیلی هم دقیق. او بود که می گفت اینها تصمیمشان را گرفتهاند البته نمیگویند که شاه باید برود ولی میگویند «گاندی دوم» باید به ایران بازگردد.
افشار درباره رابطه ملکه انگلیس، الیزابت، و شاه میگوید: تقریبا دو ماه قبل از خروج اعلیحضرت از ایران، سفیر انگلیس در تشریفات نزد من آمد و گفت که علیا حضرت ملکه انگلستان میخواهند به ایران بیایند. اعلیحضرت گفت «بیبی سی بیداد میکند» چگونه ملکه انگلیس حاضر میشود به ایران مسافرت کند.... بعدا روز به روز که اوضاع در ایران بدتر شد اصلا صحبتی از سفر ملکه انگلیس به ایران نشد.
اعلیحضرت هم روز 16 ژانویه تهران را ترک کردند و به اسوان رفتند. در روز دوم اقامتمان در اسوان، سفیر انگلستان به وسیله یک پیک، نامهای برای اعلیحضرت فرستاد که اعلیحضرت به من دادند و گفتند بخوانید. نامه را باز کردم و دیدم نامهای است به خط خود ملکه انگلیس که به اعلیحضرت نوشته بود: «اعلیحضرت... فیلیپ شوهرم و من بیاندازه خوشحال بودیم از اینکه بتوانیم به کشور شما بیاییم و شما را از نزدیک ببینیم ولی متاسفانه پیشآمدهایی شد که نتوانستیم این مسافرت را عملی کنیم و امیدواریم که در آینده... امضاء: الیزابت. ملکه انگلیس با این سفر ناگهانی و لغو آن میخواست بگوید که: ما از این اغتشاشات بیخبریم و نقشی در آن نداریم.
در همان زمان که در ایران بودیم سپهبد بدرهای، فرمانده گارد شاهنشاهی از طریق من به اعلیحضرت پیغام داد که: ارتش امکانات فنی لازم برای پارازیت فرستادن و قطع برنامه «بیبیسی» را دارد و خواست که چنین کند، اما اعلیحضرت گفتند: «به بدرهای بگویید که این کار در شان ما نیست».
در مراکش از اعلیحضرت سوال کردم که تصور نمیکنید که شما تمام تخممرغهای خود را در یک سبد گذاشتید و آن هم سبد آمریکا بود و انگلیس را کمی فراموش کرده بودید؟ فرمودند: من چهجوری انگلیس را فراموش نکنم، من از انگلیس چی بخرم؟ من از همه بیشتر با آمریکا معاملات اسلحه میکردم و معاملات دیگر را با کشورهای دیگر انجام میدادیم. با انگلستان چکار میتوانستم بکنم؟ یعنی بیشتر از اینکه تانکهای چیفتن ارتش خودمان را از انگلستان خریدیم؟ در حالیکه این تانکهای چیفتن بدترین تانکهای دنیا بودند و به درد ما نمیخوردند، برای اینکه این تانکها به درد زمین صاف و چمنزارهای اروپا میخوردند نه برای مناطق کوهستانی ایران. اصلا به درد کشور ما نمیخورند و ما پول مفت دادیم و اینها را از انگلستان خریدیم.
در آستانه رفتن اعلیحضرت به آمریکا برای معالجه و مداوا بود که ناگهان ماجرای گروگانگیری در سفارت آمریکا شروع شد. یک برنامه به قول شما «مهندسی شده» چون الان فکر میکنم که دستهایی در کار بوده که نگذارند اعلیحضرت در آمریکا معالجه شود. در آمریکا هر روز جلوی بیمارستان تظاهرات ضد شاه میشد...به گفته خانم دکتر پیرنیا (دکتر همراه اعلیحضرت) عمل جراحی شاه در آمریکا ناتمام انجام شده بود، که همان باعث ضعف اعلیحضرت شد، دیگر اعلیحضرت تقریبا با حالت مریضی به پاناما برگشتند. موقعی که اعلیحضرت را از بیمارستان نیویورک بیرون بردند، مدتی در منطقه نیروی هوایی تگزاس نگه داشتند. آمریکاییها به این وسیله میخواستند به شاه سیلی بزنند.
وقتی در مصر با امتناع دولتمردان آمریکا از سفر به آمریکا روبه رو شدیم، آقای سادات از اعلیحضرت خواهش کرد که در اسوان بمانند و از مصر نروند، گفتند اینجا مملکت خودتان است، شما داماد ما مصریها هستید(اشاره به ازدواج شاه با فوزیه). الان هم مملکت، مملکت خودتان است.... از قرار معلوم، در این موقع آقای کارتر به آقای سادات تلفن کرده بود که بهتر است اعلیحضرت به مصر نرود، اما آقای سادات به کارتر گفت: جیمی! من به عنوان برادری اسلامی، وظیفه دارم که برادرم را دعوت کنم که به کشور خودش(مصر) بیاید.