۰
plusresetminus
یک روستا در جنوب تکریت هست که تقریبا ۹ کیلومتر با آن فاصله دارد. در آن عشیره‌ای ساکن است به نام آل بوناصر که صدام حسین و احمد حسن البکر هر دو از آن عشیره‌اند. به این شهر دو بار ظلم شد.
وقتی صدام به تکریتی‌ها خیانت کرد
در 6 قسمت نخست این مطلب (که خاطرات صلاح عمر العلی عضو ارشد حزب بعث و از اعضای شورای رهبری انقلاب پس از روی کار آمدن این حزب در عراق در سال 1968 است و در برنامه شاهد علی العصر شبکه الجزیره بیان شده) به برخی رفتارهای صدام پیش از روی کار آمدن اشاره شد. همچنین خواندیم که چگونه حکومت حزب بعث از یک حکومت ایدئولوژیک به سمت یک مافیای خانوادگی سوق پیدا کرد و صدام چطور برای رسیدن به قدرت حاضر شد یکی از سران حزب را هم بی دلیل اعدام کند.

درباره‌ی برخی محاکمات و اعدام‌های چند سال نخست روی کار آمدن حزب بعث هم مطالبی خواندیم. همچنین درباره ی تقسیم قدرت بین البکر و صدام نیز خاطراتی ذکر شد. در سه قسمت گذشته هم در نقد اندیشه‌های حزب بعث و خصوصا تفکرات و رفتارهای مؤسس و ایدئولوگ آن یعنی عفلق و تمجید‌های عجیب و غریب وی از صدام هم خاطرات و مطالب مفصلی ذکر شد. ترجمه‌‌ی قسمت هفتم تقدیم می‌شود:

*احمد منصور (مجری): در پی کودتای حزب بعث و تسلطش بر حکومت در 30 جولای 1968 در عراق، صدام حسین پس از تعیین شدن به عنوان نایب رئیس شورای رهبری انقلاب، قدرت را [در عمل] با رئیس جمهور احمد حسن البکر تقسیم کرد. حتی می‌توان گفت رفته رفته از او نیز بانفوذتر شد، چراکه به ریاست دستگاه امنیتی حکومت منصوب گردید و از طریق آن، همه‌ی نقاط کلیدی را تحت نظر گرفت. در دوره‌ی احمد حسن البکر، صدام چطور پله پله در قدرت بالا رفت؟
-صلاح عمر العلی: به تناسب بحث‌های قبلی چیزهایی در این باره گفتم که تکرارش بد نیست. در واقع بعد از به دست گرفتن قدرت، سیستم حزبی به شکل معقولی جاری بود. به این معنا که یک مسئول حزب داشتیم که احمد حسن البکر بود و اعضای شورای رهبری قُطری [اعضای رهبری حزب بعث عراق] را داشتیم که وظایفشان را طبق سیستم حزبی انجام می‌دادند. بعد از اینکه به قدرت رسیدیم پدیده‌ی خیرالله طلفاح پیدا شد که دایی صدام و از اقوام رئیس جمهور احمد حسن البکر بود.
 

خیرالله طلفاح - دایی و پدرزن صدام
 
*نمی‌خواهم برگردیم به این موضوع. درباره‌ی تأثیر خیرالله طلفاح بر احمد حسن البکر و همچنین نقشش در اینکه صدام معاون البکر شود و نمایشی که درباره‌ی صالح مهدی عماش صورت گرفت حرف زدیم.
-نه، من نمی‌‌خواستم این را بگویم. می‌‌خواستم مورد دیگری از تأثیران خیرالله طلفاح را درباب موضوعی که پرسیدی بگویم.

*بفرمایید.
-من اینطور معتقدم که خیرالله طلفاح سوار صدام حسین شد، یا صدام حسین را قانع کرد یا به او جهت داد که طرح شخصی خاص خود [صدام] را جدای از طرح حزب در پیش بگیرد.

*و حزب بعث فقط ابزار و مرکبی برای تحقق آن طرح باشد.
-دقیقا. نه فقط حزب، بلکه حکومت و قدرت و غیره همه وسایلی بود برای اجرای تمایلات صدام وطرح صدام. این برداشت من است. طبیعتا من این مسئله را بر اساس حدس و گمان صرف نمی‌گویم، بلکه از خود خیرالله طلفاح تفکرات و اطلاعاتی به گوشم می‌رسید که نشان می‌داد او این مسئله را مد نظر دارد.

*مثلا؟
-خیلی وقت‌ها می‌گفت: «اصلا نقش حزب چیست؟ چه چیزی می تواند کار حزب را درست کند؟ این حکومت ممکن نیست استقرار پیدا کند مگر آنکه یک خاندان عشیره‌ای آن را سرپا نگاه دارد. نظام اگر مستقر شود و ثبات پیدا کند، آن وقت این حکومت‌های همسایه‌ی عراق باید ببینند که چرا این نظام مستقر و با ثبات شده است. به این دلیل که به یک خاندان متکی است. حزب بعث نمی‌تواند از [حکومت] شما محافظت کند، اگر می‌توانست از حکومت محافظت کند در سال 63 می‌کرد.[1] چرا آن سال شکست خورد؟ چون یک خاندان بر کشور حاکم نبود» دائما از این قبیل حرف‌ها می‌زد.

*خیرالله طلفاح در چه محافلی از این قبیل حرف‌ها می‌زد؟
-او البته ارتباطی با حزب نداشت. بلکه اصلا دشمن حزب بود. از همان اول دشمن حزب بود. ولی در بسیاری از جلسات و مناسبت‌های اجتماعی و غیره از این حرف‌ها می‌زد.

*علنی؟
-نه نه نه. علنی نه. در دیدارها از این موضوع حرف می‌زد.


احمد حسن البکر
 
*و تو خودت مستقیما از او شنیدی؟
-بله. من بسیار از این حرف‌ها [از او] شنیدم. و از آنجا که من دائما با این نظرات که خیرالله طلفاح مطرح می‌کرد مخالفت می‌کردم، او هم دشمنی و خصومت شدیدی با من داشت تا جایی که مرا بزرگترین دشمن خود در عراق می‌دانست.

*حتی با وجود اینکه تو هم مثل خود او تکریتی بودی.
-نه. در حقیقت همانطور که پیشتر هم گفتم او اهل روستای العوجة بود و من اهل شهر تکریت. در اینجا عموما خلط مبحث می‌شود.

*هرکس اهل آن مناطق بود بعدا تکریتی خوانده شد.
-بد نیست این مسئله اینجا توضح داده شود. در اطراف شهر تکریت روستاهای فراوانی وجود دارد، روستاهایی که مثلا آل بوعجیل و آل بومحمد و عشایر فراوان دیگری در آنها زندگی می‌کنند. یک روستا هم در جنوب تکریت هست که تقریبا 9 کیلومتر با آن فاصله دارد در آن عشیره‌ای ساکن است به نام آل بوناصر که صدام حسین و احمد حسن البکر هر دو از آن عشیره‌اند. من اهل آن روستا نبودم من اهل خود شهر تکریتم. به این شهر دو بار ظلم شد. یک بار به دست خود صدام و یک بار هم به دست دیگران که اینطور گفتند که صدام حسین تکریتی است و ...

*چطور؟
-و اهالی تکریت را حامی صدام حسین خیال کردند. درحالیکه من به شکل قاطع تأکید می‌کنم کسانی که از اهالی شهر تکریت به دست صدام حسین قربانی شدند از اهالی هر شهر دیگری بیشتر بودند.

*مثلا چه کسی؟ مهم‌ترین قربانی‌ها چه کسانی بودند؟
-ده‌ها شهید و قربانی به دست صدام حسین که عراقی‌ها آنها را می‌شناسند.

*من با مراجعه به منابع سعی کردم بفهمم مشخصا چه تکریتی‌هایی به دست صدام حسین کشته شدند. معروف‌ترینشان طاهر یحیی بود.
-بله تکریتی بود.

*همان نخست وزیر سابق که بهد از کودتای 30 جولای دستگیر شد و در زندان بود تا سال 73 که ازاد شد چون نابینا شده بود و تا مرگش خانه نشین بود. در سال 1970 رشید مصلح که وزیر کشور بود به زندان انداخته شد. او هم بعثی بود و اعدام شد. عدنان التکریتی که فرمانده گارد ریاست جمهوری بعد از سال 1968 بود در سال 1980 در شرایط مبهمی مرد. ترکی الحدیثی در سال 1993 کشته شد. درست است که او برادر ناجی صبری الحدیثی وزیر خارجه بود؟
-ترکی تکریتی نبود.

*بله اهل الحدیثة بود.
-یکی از شهرهای فرات. بله.

*صالح مهدی عماش تکریتی بود؟
-نه.

*من خیلی در منابع گشتم و ده‌ها اسم یادداشت کرده‌ام ولی تو به نکته‌‌ای اشاره کردی که شاید خیلی‌ها از آن اطلاعی نداشته باشند و آن هم اینکه اهالی تکریت بیش از دیگران مورد ظلم صدام حسین قرار گرفتند.
-این عین حقیقت است.

*ولی اینطور شایع است که صدام حسین برای تثبیت ارکان حکومتش به اهالی تکریت تکیه داشت.
-صدام حسین به اهلی تکریت تکیه نداشت. صدام حسین به کسی تکیه داشت که به او سرسپرده باشد. چه از شیعیان بودند، چه از سنی‌ها بودند، چه از کردها بودند، چه از عرب‌ها بودند. بر هر شهروندی که به او سرسپردگی مطلق و بی‌چون و چرا داشت تکیه می‌کرد.

*ولی در این بین تکریتی‌ها بارز بودند. چطور به اهالی تکریت تکیه می‌کرد؟
-یک چیز برات بگویم استاد احمد. در طول سی و پنج سال حکومت عراق که شخصیت اصلی‌اش صدام حسین بوده (حالا چه معاون رئیس جمهور چه رئیس جمهور) حتی یک شاعر تکریتی در مدح صدام شعر نگفته است. یک خواننده‌ی تکریتی در مدح او چیزی نخوانده. همه‌ی خواننده‌ها و شعرا و ادبایی که مدح صدام کرده‌اند از بیرون شهر تکریت بودند. فلذا این حقیقتی است که شاید خیلی از مردم آن را ندانند.
 

*مگر صدام نیامده بود از...
-اهالی تکریت هر بار صدام به آنجا می‌آمد فورا کار و بارشان را تعطیل می‌کدند و می‌رفتند در خانه‌هایشان تا مجبور نباشند صدام را ببینند. شهر تکریت بیشترین مخالفت را با صدام داشت. در این مسئله حقیقتا، ظلم و عدم دقت [نسبت به اهالی تکریت] رخ داده است.

*مگر اینطور نبود که یک سرباز عادی در گارد حفاظتی شخصی صدام که حتی سواد خواندن و نوشتن هم نداشت اختیاراتش از اختیارات یک وزیر دولت بالاتر بود؟
-این صد در صد صحیح است.

*خب اینها از همان منطقه‌ی شما بودند. به صورت اساسی [در گارد شخصی‌اش] بر سربازان تکریتی تکیه داشت.
-استاد احمد، خواهش می‌کنم در این مسئله با دقت برخورد کنیم. الان داریم درباره‌ این تاریخی حرف می‌زنیم که ...
 
*بفرمایید.
-صدام حسین به کسانی تکیه داشت که به او سرسپردگی مطلق داشتند. بارزترین اینها هم خویشاوندانش از شهر العوجة بودند. الان به اینجا که رسیدیم خوب است این جریان را برایت تعریف کنم.

*بفرمایید
-چند ماه بعد از اینکه به قدرت رسیده بودیم، من و او [صدام] نشسته بودیم...

*شما در 30 ژوئن [1968] به قدرت رسیدید، مثلا می‌شود حدود سپتامبر.
-نه، قطعا قبل از سپتامبر بود.
 
*مثلا آگوست.
-حدودا آگوست. من و صدام در یکی از اتاق‌های کاخ نشسته بودیم. صدام حسین رو کرد به من و پرسید: «معتقدی خطرناک‌ترین طرف برای حزب یا انقلاب [2] کیست؟» گفتم: «من معتقدم همه‌‌ی طرف‌هایی که از جریان انقلاب ضرر می‌کنند برای حزب و انقلاب خطر به حساب می‌آیند.» گفت: «شکی نیست که اینها برای حزب و انقلاب خطرناکند ولی من یک سؤال مشخص پرسیدم، گفتم کدام یکی‌شان از همه خطرناک‌ترند؟» گفتم: «راستش جوابی برای این سؤال ندارم چون نمی‌دانم مقصودت از این سؤال چیست.

چون قطعا گروه‌ها و طبقاتی هستند که از جریان انقلاب ضرر می‌بینند و اینها تبدیل به دشمن می‌شوند و برای انقلاب خطر خواهند داشت. بیش از این نمی‌دانم.» صدام گفت: «به نظر من خطرناک‌ترین گروه‌ها برای ما نزدیکان و خویشاوندان هستند.» از کلمه‌ی «حواشی» استفاده کرد. حالا چرا اینها از همه خطرناک‌ترند؟ گفت: «اینها از همه برای ما خطرناک‌ترند چون اینها نه [در مسیر مبارزه] رنج کشیده‌اند، نه مبارزه کرده‌اند، نه زندان دیده‌اند نه دستگیر شده‌اند و نه شکنجه شده‌‌‌اند.
 
فقط یک روز صبح از خواب بلند شده‌اند دیده‌اند صدام حسین که پسر عموی او یا پسردایی اوست در قدرت است. حالا این آدم با نهایت سرعت ممکن می‌آید تا با فرصت طلبی از موقعیت به دست آمده‌ی اینکه اقوامش در حکومت هستند سوءاستفاده کند و چه و چه. به نظر من اینها از همه بیشتر برای ما خطر دارند.» صدام حسینی که خودش اینطور درباره‌ی اینها حرف می‌زد یک ماه نشده بود که حدود پنجاه نفر جوان را از روستای العوجه و مشخصا از اقوام خودش که اکثرشان هم بی‌سواد بودند و اصلا مدرسه نرفته بودند و اصلا در زندگی‌شان بغداد را هم ندیده بودند به پایتخت آورد و به آنها اسلحه و قدرت و پست داد و آنها به عنوان گارد یا گروه حفاظتی خودش منصوب کرد.

 این آدمی که نسبت به نزدیکان هشدار می‌داد خودش اولین کسی بود که خلاف این حرف عمل کرد و آنها را آورد تا گارد محافظش در بغداد باشند و به آنها قدرت داد. هیچ کس هم جرئت نداشت با او حرف بزند.

*خب چه کسی جز شما اعضای شورای رهبری می‌توانست جرئت کند و با او حرف بزند؟ حتی شما اعضای شورای رهبر هم ...
-نه. این هم صحیح نیست. حرف زدیم و در آن موقع خیلی هم بی‌باک بودیم و همین بود که سریال سرنگونی ماها را یکی بعد از دیگری کلید زد. از این مسئله و دیگر مسائلی که شاید آنها را هم ذکر کنیم حرف زدیم [و همین صدام را عصبانی و ما را سرنگون کرد].

*عملیات «کله‌پا» کردن هر کس جلوی صدام می‌ایستاد، یکی بعد از دیگری شروع شد. من در این موضع فهرست بلندبالایی پیدا کرده‌ام. حتی برخی‌ها گفته‌اند که نزدیک به 500 تن از سران حزب در حد فاصل 1968 تا 1979 [یعنی در دوره‌ای که صدام معاون رئیس جمهور بود] سرنگون شدند. در این بین می‌توان به برخی رهبران [حزبی] از جمله شفیق الکمالی، عبدالخالق السامرائی، فؤاد الرکابی (که در سال 1971 به ضرب چاقو کشته شد، کسی که اولین دبیر کل حزب بعث عراق بود) منیف الرزاز (که زندانی شد و چنان شدید شکنجه شد که به قتل رسید) محیی عبدالرشید و بسیاری از افراد دیگر اشاره کرد.
-مثلا عدنان الحمدانی.
 

عبدالخالق السامرائی
 
*در مارس 1971 حردان التکریتی کشته شد. سرلشگر مهدی صالح السامرائی در بیروت سر به نیست شد و شش ماه بعد در 28 سپتامبر 1971 صالح مهدی عماش از همه‌ی مناصبش در حالی که در سفری در مراکش بود کنار گذاشته شده و به عنوان سفیر عراق در فنلاند تعیین گردید و بعد هم در شرایط مبهمی در سال 1975 فوت کرد. عبدالکریم الشیخلی هم درست در همان روز از همه‌‌ی مناصبش کنار گذاشته شد و به عنوان سفیر عراق در سازمان ملل تعیین گردید. بعد به بغداد برگشت و در شرایط مبهمی در سال 1982 کشته شد. عبدالرزاق نایف در سال 1978 در لندن مقابل هتل اینتر کونتینانتال ترور شد. صدام شروع کرده بود به از بین بردن هر کس سر راهش بود. وقتی که در سال 1970 استعفا دادی، نمی‌دانم باید گفت آنها از دست تو خلاص شدند یا تو از دست آنها خلاص شدی؟
-این خیلی سؤال قشنگی است. در حقیقت، استاد احمد، من چون اهل تکریت بودم و با پس‌زمینه‌های خانواده [ی صدام] و رفتارهای صدام حسین و احمد حسن البکر آشنایی مستقیم داشتم، اولین عضو شورای رهبری حزب بعث عراق بودم که با او درگیری پیدا کردم. به واسطه‌ی اینها و به حکم اینکه من مسئول شاخه‌های حزب در خارج از بغداد [در سطح عراق] بودم، گزارش‌های بسیاری به من می‌رسید درباره‌ی قانون‌شکنی‌ها و جرایمی که نزدیکان صدام انجام می‌دادند و از همه شدیدترشان هم خیرالله طلفاح دایی صدام بود. فلذا اولین کسی بودم [که در شورای رهبری] با صدام حسین و احمد حسن البکر درگیری پیدا کردم.



خوشبختانه چون من اولین کسی بودم که درگیر این موضوع می‌شدم و جلوی این انحرافات می‌ایستادم و از آنجا که چون مسئله‌ی کشتن [مخالفین] هنوز چیز علنی‌ای نبود، مجازات عضو شورای رهبری این بود که به عنوان سفیر تعیین شود. فلذا اولین چیزی که بعد از انداختن من از شورای رهبری پیشنهاد شد این بود که سفیر شوم. وقتی این را نپذیرفتم به من تحمیل شد که به مصر بروم. این مجازات برای چند تن از دیگر اعضای شورای رهبری هم اجرا شد، از جمله برای صالح عماش و عبدالکریم الشیخلی. آنها هم کشته نشدند. بعد از طرح ناکام ناظم الکزار برای سرنگونی حکومت [حزب بعث] بود که داستان کشتن‌ها شروع شد و سریال خون‌ریزی به شکل واضحی کلید خورد، هرچند پیش از این خشونت ضد برخی گروه‌ها و احزاب دیگر جریان داشت.

*از خطیرترین جاهایی که بعثی‌ها اقدام به تصفیه در آن کردند ارتش عراق بود. در این جریان حدود سه هزار نفر از توانمندترین افسران به اتهام عدم وابستگی به حزب بعث یا عدم اخلاص اخراج شدند. ده‌ها افسر پس از آن به اتهام توطئه‌چینی اعدام شدند. هرچند در قسمت قبلی اشاره کردی که یکی از این توطئه‌ها واقعی بود [و اتهامِ ساختگی نبود] ولی این دلیل نمی‌شود که هرکس به توطئه‌چینی متهم می‌شد اتهامش صحیح بود. شما به عنوان بعثی‌های عراقی چطور ارتش عراق و سیستم ریشه‌دار نظامی کشور را نابود کردید؟!
-ببین، احمد حسن البکر چون خودش برخاسته از ارتش بود، درجه‌ی بالایی هم داشت و سیستم ارتش را می‌شناخت و اهمیت مراکز نظامی و سیاسی نظامی را می‌دانست خیلی اصرار داشت که چنین قضایایی بر سر سیستم نظامی نیاید. خیلی اصرار داشت. جریان فروپاشی دستگاه نظامی کشور و عملیات تغییر و مسخ آن به شکل گسترده، پس از آنکه صدام حسین قدرت را کاملا در اختیار گرفت [1979] و رئیس جمهور شد صورت گرفت. ولی در دوره‌ی احمد حسن البکر، حتی وقتی که او کم کم داشت قدرت را و مراکز قدرت را از دست می‌داد [هم چنین چیزی به این شکل صورت نگرفت] ...
 
*البکر که خیلی زود شروع کرد به از دست دادن قدرت. حتی در سال‌های 1974-1975 هم جرئت نداشت بدون اجازه و موافقت صدام حسین یک برگه را امضا کند.
-نه، در حقیقت تا سال 1975 قدرت را در دست داشت و صراحتا می‌گویم، من برداشتم این است که احمد حسن البکر تا سال 1975 می‌توانست که (اگر می‌خواست) ...[صدام را بردارد]

*می‌توانست، اگر می‌خواست...
-بله می‌توانست صدام را بردارد اگر می‌خواست.

*چه چیز باعث شد او را برندارد؟
-قبلا برایت گفتم.

*اما وقتی کار می‌رسد به آنجا که «یا من یا تو»، دیگر قصه فرق می‌کند.
-مشکل چه بود وکجا بود؟ مشکل این بود: احمد حسن البکر وقتی فهمید صدام حسین طرحی برای خودش دارد که قدرت را منحصرا در دست خود بگیرد، در آن دوره دیگر قدرت آن را نداشت که صدام را بردارد. فرق مسئله اینجاست.

پی‌نوشت‌ها:
1-در سال 1963، عبدالسلام عارف به همراهی نیروهای بعثی و در رأسشان احمد حسن البکر ضد عبدالکریم قاسم کودتا کرده و به قدرت رسید، اما مدت کوتاهی بعد، با بعثی‌ها دچار اختلاف شده و آنها را از حکومت بیرون انداخت. به این جهت، این تجربه را تجربه‌ی شکست بعث عراق در نگهداری قدرت می‌شمردند.
2-بنا به فضای رادیکال دهه‌های 50 و 60 میلادی، طرف‌های کودتاچی در کشورهای مختلف (که عموما نیز پیرو تفکرات چپ بودند) یا چریک‌های ضد دولتی، کودتا یا شورش چریکی خود را «انقلاب» می‌نامیدند و عراق نیز در این بین مستثنی نبود.

منبع:مشرق

https://www.cafetarikh.com/news/29974/
ارسال نظر
نام شما
آدرس ايميل شما