آیتالله کاشانی گفت: «حاجآقا روحالله! شما بعد از آیتالله بروجردی مرجع میشوید و آن روز متوجه خواهید شد از بابت چه چیزهایی خون دل میخورم!»
زنده یاد سید محسن امیر حسینی از یاران و مصاحبان دیرین آیت الله کاشانی و نیز بنیانگذاران فداییان اسلام از جمله شهیدان سید مجتبی نواب صفوی و سید حسین امامی به شمار می رود. او در باب شیوه رهبری آیت الله کاشانی در دوران نهضت ملی و تعامل وی با فداییان اسلام،خاطرات وتحلیلهایی در خور داشت که شمه ای از آن را در گفت وشنود پیش روی بیان داشته است. یادش گرامی باد. *قاعدتا پرسش آغازین ما در این گفت وشنود،چگونگی آشنایی شما با مرحوم آیت الله سید ابوالقاسم کاشانی است؟ چگونه به منزل و محافل سیاسی و دینی ایشان راه یافتید؟
من در آغاز، عضو فداییان اسلام بودم و با آنها به منزل آیتالله کاشانی میرفتم. بعدها که بین آقا و فداییان اسلام شکرآب شد، روزنامه «نبرد ملت» ارگان فداییان اسلام توهینهای بدی به آقای کاشانی کرد! حرفشان هم این بود که چرا وقتی آقای کاشانی رئیس مجلس بودند، دستور ندادند مشروبفروشیها و مراکز فسق و فجور بسته شوند؟ البته آقا مجبور شدند ریاست مجلس را قبول کنند و هیچوقت هم به مجلس نرفتند. مرحوم نواب میگفت: باید احکام اسلام اجرا شود، زنها از ادارهها جمع شوند، مراکز فساد و مشروبفروشیها بسته شوند، ولی آیت الله کاشانی میگفتند:« فعلاً مشکل اصلی ما انگلستان است که روی مهمترین ثروت کشور یعنی نفت چنگ انداخته و شاهرگ حیاتی ما را قطع کرده است! تا نتوانیم بر صنعت نفت حاکم شویم و انگلیس را بیرون کنیم، بقیه کارها را نمیتوانیم انجام بدهیم. حالا وقتش نیست بین گروههای مختلف مردم خودتان اختلاف بیندازیم». مرحوم نواب این استدلال را قبول نداشت.
*بهانه تبعید آیتالله کاشانی به لبنان تیراندازی به طرف شاه در دانشگاه تهران بود. از آن رویداد چه خاطراتی دارید؟
اتفاق عجیب و غریبی بود! آدمی به اسم «ناصر فخرآرایی» از فاصله نزدیک به شاه تیراندازی کرد، اما به او نخورد و فقط کنار لبش خراش برداشت. در همان صحنه هم میرفخرایی را زدند و معلوم نشد کی بود و از کجا دستور گرفته بود! بعد هم به این بهانه آیتالله کاشانی را نصف شب به وضع توهینآمیزی، وسط سرمای زمستان با لباس خانه دستگیر و به قلعه فلکالافلاک خرمآباد و از آنجا به لبنان تبعید کردند. چند ماه در آنجا بودند و خیلی اذیت شدند. روزی که برگشتند، مردم در جاهای مختلف شهر طاق نصرتهای جالبی زدند. استقبال کمنظیری بود. آن شب دکتر بقایی در منزل آقای کاشانی سخنرانی جالبی کرد.
*از رهبران و فعالان نهضت ملی کدام را دیدید؟
اکثرشان به منزل آیتالله کاشانی میآمدند، از جمله سید ابوالحسن حائریزاده، دکتر بقایی و حسین مکی. حائریزاده رهبر اقلیت مجلس و بسیار انسان باشخصیتی بود. در نهضت نفت هم نقش مؤثری داشت.
*شخصیت دکتر بقایی را چگونه دیدید؟
من مدتی در زندان با ایشان بودم و از نزدیک با او آشنا هستم. سیاستمدار قهّاری بود، در مجلس هم همیشه بهترین سخنرانیها را میکرد و در نهضت ملی هم نقش مهمی داشت. در اینکه فردی ملی و مردمدار بود، هیچ تردیدی نیست. دوستی هم به اسم علی زهری داشت که بسیار خوشفکر و کاردان بود. خیلیها پیش آیتالله کاشانی میآمدند که دکتر بقایی نماز نمیخواند و آدم درستی نیست و.... آقا میگفتند: «ما تقوای سیاسی میخواهیم. الان تقوای سیاسی برای ما، مهمتر از تقوای فردی است. خیلیها نماز میخوانند و روزه میگیرند و متدین به نظر میرسند، ولی رفتند و با انگلیس ساختند!» البته طبیعی است که ایشان بی نمازی را تأیید نمی کرد،بلکه معتقد بود خیلیها در حد ریا کاری و ظاهر دینداری می کنند.
*خاطرات شما از رویداد 30 تیر احتمالاً حاوی نکات جدیدی خواهد بود. درآن روز شاهد چه رویدادها واتفاقاتی بودید؟
دکتر مصدق به شاه گفته بود: وزارت جنگ را به او بسپارد و شاه هم قبول نکرده بود، مصدق هم استعفا داد. او تصورش را نکرده بود که شاه ممکن است با درخواست او مخالفت کند. من درآن روزها، در منزل آیتالله کاشانی بودم. وقتی به ایشان خبر دادند که چه اتفاقی افتاده است، اعلام کردند: اگر دکتر مصدق سر کارش برنگردد، اعتراضاتم را متوجه دربار خواهم کرد! شاه سابقه آقای کاشانی را خوب میدانست و متوجه بود که اگر اعلامیه بدهد، همه بازارها بسته میشوند و مردم از ایشان حرفشنوی دارند. به همین خاطر هنوز سه چهار روز از نخستوزیری قوامالسلطنه نگذشته بود که در پی قیام 30 تیر، او را عزل کرد. موقعی هم که مصدق سر کار آمد، وزارت جنگ را به خود شاه برگرداند! شاه هم پرسیده بود: «این چه کاری بود؟ چرا باید عده زیادی کشته و زخمی شوند و عده بیشتری صدمه ببینند؟ تو که اولش این سمت را میخواستی،پس چرا برگرداندی؟»
در روز 30 تیر که آقای کاشانی اعلامیه داد، من همراه مردم جلوی مجلس رفتم، مأمورها با اسب آمده بودند و به مردم میتاختند و تیراندازی میکردند. عدهای در همانجا شهید شدند که هفده نفرشان را خودمان به ابنبابویه بردیم و ابوالفتح صرافان غسلشان داد و دفنشان کردیم! همین فداکاری مردم بود که باعث شد شاه قوام را کنار بگذارد و مصدق را برگرداند.
*از ریاست آیتالله کاشانی بر مجلس چه به خاطر دارید؟ چه عواملی موجب شد که ایشان این سمت را بپذیرند؟
بین جبهه ملی و افرادی که به حزب توده گرایش داشتند، بر سر ریاست مجلس دعوا راه افتاد! اگر وضع به همان شکل ادامه مییافت، اوضاع مجلس به هم میریخت. برای همین آیت الله کاشانی بهرغم میل خودش، ریاست مجلس را قبول کرد. البته ایشان در کل مدت ریاست بر مجلس، فقط یک روز به آنجا رفت و در ایام دیگر نواب رئیس مجلس آنجا را اداره کردند.
*اختیارات شش ماهه و یک ساله مورد درخواست مصدق، سرآغاز اختلاف آیتالله کاشانی با او بود. ایشان با چه استدلالی با این مطالبه دکتر مصدق به مخالفت پرداختند؟
در دور اول که دولت اختیارات شش ماهه خواست، آیتالله کاشانی مخالفتی نکردند یا دست کم مخالفت خود را علنی نکردند، ولی در دور بعد که اختیارات یک ساله خواست، ایشان علنا مخالفت کردند و از همان مقطع ترور شخصیت ایشان و بعد هم حمله به منزلشان شروع شد! البته من در ملی بودن دکتر مصدق تردیدی ندارم و مطمئن هستم طرفدار خارجیها نبود، فقط خودخواه، یکدنده و لجباز بود و همیشه میخواست حرف، حرف خودش باشد! آیتالله کاشانی هم میگفتند: مملکت مجلس دارد، وزرا هستند و اینها همه باید با کمک هم کشور را اداره کنند، ولی او ذرهای مقاومت در برابر خودش را نمیتوانست تحمل کند و فوراً جبهه گیری و البته گاهی هم غش میکرد! عجیب سماجت داشت که حرف خودش را به کرسی بنشاند. در نوبت اول که اختیارات شش ماهه خواست، اقلیت مجلس با او مخالفت کردند و دکتر بقایی گفت: «وقتی مجلس هست، اختیارات تام به نخستوزیر دادن معنا ندارد» مصدق در آن شش ماه نتوانست کار درست و حسابیای انجام بدهد و موقعی که درخواست اختیارات یک ساله کرد، دیگر صدای همه نمایندگان فراکسیون اقلیت در آمد و آیتالله کاشانی هم مخالفت کرد و محکم روی حرفش ایستاد. وقتی اختیارات یک ساله را به او دادند، بازهم دست برنداشت و نهایتا مجلس را به وضعیت بسیار مبتذلی منحل کرد و به این ترتیب نهضت ملی که فرصت خوبی برای نجات کشور از چنگ استعمار انگلیس بود، یکسره از دست رفت!
*شمادر شبی که عدهای به سرکردگی داریوش فروهر به منزل آیتالله کاشانی حمله کردند، در آنجا بودید. مشاهدات خودتان از آن واقعه بیان کنید؟
بله، فروهر رئیس حزب پانایرانیست بود و آن شب با هوادارانش به منزل آیتالله کاشانی حمله کردند! قبل از آن برق خیابان پامنار را قطع کرده بودند و با چوب و بعد از آن با سنگ، حملهور شدند. چند نفر از نمایندگان مجلس هم آن شب آنجا بود. البته خودم فروهر را ندیدم، ولی بقیه او را دیده بودند که داشت دستور میداد بریزند و خانه را سنگباران کنند! آیتالله کاشانی تمام مدت قرص و محکم در حیاط نشسته بودند و از جایشان تکان نمیخوردند! همه بهشدت نگران ایشان بودند. مرحوم حدادزاده هم که آدم میانسالی بود در آن قضیه کشته شد.
*دولت مصدق به بهانه طرح شکایت صاحب یک مشروبفروش در ساری، که چند سال قبل درپی سخنرانی مرحوم نواب مورد حمله قرار گرفته بود، او را دستگیر و مدت 20 ماه زندانی کرد! واکنش آیتالله کاشانی چه بود؟
خب طبعا مخالف بودند.البته فداییان اسلام در دوره ای،رفتار خوبی با ایشان نداشتند، با این همه آقای کاشانی که بسیار دلرحم و دلسوز بود از این گروه و مرحوم نواب حمایت کردند، در حالی که اطرافیان آیتالله بروجردی به فداییان اسلام روی خوشی نشان نمی دادند.معروف بود که آیت الله کاشانی در پی تداوم زندانی شدن مرحوم نواب،یک سیلی به گوش شمس الدین امیر علایی وزیر کشور دکتر مصدق زده بودندکه بازتاب زیادی پیدا کرد.
*پس از 28 مرداد، عدهای تلاش کردند نیروهای مذهبی مخصوصاً آیتالله کاشانی را - که بهزعم آنها افرادی مثل شعبان جعفری و طیب از ایشان حرفشنوی داشتند- به سقوط دولت دکتر مصدق متهم کنند. تحلیل شما دراین باره چیست؟
عامل سقوط مصدق، کسی جز خودش نبود، آن هم فقط به خاطر یکدندگی و لجبازی و اینکه غیر از خودش کسی را قبول نداشت. آیتالله کاشانی به او گوشزد کردند که این زاهدی که رفته و در مجلس متحصن شده را آزاد نکن، چون علیه خودت کودتا میکند و یا حواست به کارهای تودهایها باشد، اما او جواب نوشت: «من مستحضر (مستظهر) به پشتیبانی ملت هستم!» مذهبیها از قدرت گرفتن تودهایها ترسیده بودند. آنها بهقدری تشکیلاتی و منسجم عمل میکردند که وقتی یک اعلامیه برای راهپیمایی میدادند، خیابانها پر میشدند! از همه خطرناکتر اینکه در ردههای بالای ارتش و در بین افسران طرفداران زیادی داشتند. چند تایی از آنها با من در زندان بودند. تودهایها هر کاری که دلشان میخواست میکردند، از جمله توهین به همه مظاهر، شعائر و احکام دینی و همینطور پیشوایان مذهبی نظیر آیت الله بروجردی و آیتالله کاشانی. برای خود من سؤال است که چرا مصدق اینقدر اینها را آزاد گذاشت؟ پس از 28 مرداد عدهای از افسران تودهای را اعدام کردند، ولی گروه دوم آنها زنده ماندند...
*اینها را هم که آیتالله کاشانی نجات داد،اینطور نیست؟
همین دیگر! آنها هر توهینی که توانستند کردند، اما آیتالله کاشانی بهقدری انسان والایی بود که پا در میانی کرد و نجاتشان داد. قضیه هم از این قرار بود که زن و بچههای آنها به قم رفتند و با همه مراجع دیدار کردند که آنها به شاه بگویند شوهرها و فرزندانشان را نکشد، ولی هیچ نتیجهای نگرفتند! پس از آن، آمدند و در منزل آیتالله کاشانی متحصن شدند. خود من آنجا بودم و این صحنه ها را دیدم. 50، 60 نفر زن، بچه، پیرمرد و پیرزن با هم گریه میکردند که: آقا! به داد ما برسید! آیتالله کاشانی گفتند: «من با دربار مخالف هستم و شاه گوش به حرفم نمیدهد»، ولی آنها التماس کردند. بالاخره آقای کاشانی استخاره کردند و به ابوالقاسم گازری که آنجا بود گفتند: تلفن دربار را بگیرد. دو دقیقه هم طول نکشید که شاه پای تلفن آمد و آیتالله کاشانی گفتند: «عدهای از اینها اعدام شدهاند، ولی عدهای هنوز زنده هستند. زن و بچههایشان اینجا ریختهاند و دارند گریه و زاری میکنند. به اینها رحم کنید و به شوهرهایشان یک درجه تخفیف بدهید» شاه گفته بود: «اگر اینها میماندند، نه شما را زنده میگذاشتند و نه مرا!» آیتالله کاشانی گفتند: «حالا که هم شما زنده هستی هم من زنده هستم!» خلاصه شاه به حرف آقای کاشانی گوش کرد و آنها با یک درجه تخفیف حبس ابد شدند. شلتوکچی و عمویی در زندان با من بودند.
*به نظر شما صحنه گردانهای اصلی 28 مرداد چه کسانی بودند؟
به نظر هر کس هم که بود، مصدق راه را برای آنها هموار کرد. تودهایها تقریبا زمام امور را در دست گرفته بودند و مصدق هم ابداً قدرت مقاومت در مقابل آنها را نداشت. یکدندگی هم میکرد و ابداً به حرف دلسوزان و خیرخواهان گوش نمیداد. هیچ توهینی برای آیتالله کاشانی از این سنگینتر نبود که بگویند: انگلیسی است!خاطرم هست که ایشان میگفت:« از هر توهین و غیبتی میگذرم، ولی از این یکی نمیگذرم».
*نقش لمپنها ولاتهای تهران در رویداد 28 مرداد چه بود؟
لاتها از قبیل طیب، حسین رمضان یخی و... گرایشهای مذهبی داشتند. حتی طیب در محرم دسته سینهزنی عظیمی به راه میانداخت و خودش هم جلوی دسته حرکت میکرد! اینها با کمونیستها و تودهایها مخالف بودند و به همین دلیل هم در 28 مرداد به میدان آمدند. در این میان شعبان جعفری لات، بیسواد و رسماً طرفدار دربار بود، در حالی که طیب برای خودش کسی بود. شعبان حتی به پامنار هم آمد و با طرفداران آیتالله کاشانی زد و خورد هم کرد! اگر طیب در 28 مرداد دخالتی هم کرد، به خاطر علائق مذهبی و واکنش به تودهایها بود. اگر او مطلقاً طرفدار شاه بود، در 15 خرداد آنطور مردانه مقاومت نمیکرد.
*از نظر شما ویژگیهای شخصیتی آیتالله کاشانی کدامند؟
آیتالله کاشانی مجتهد مسلم، بزرگ و نامداری بودند. من با اینکه کسی نبودم، اجازات اجتهاد ایشان را دیده بودم. مرحوم میرزا محمدتقی شیرازی، هم به ایشان اجازه اجتهاد داده بودند و هم مقلدان خود را در احتیاطات به ایشان ارجاع داده بودند.
آقای کاشانی فوقالعاده لطیفالطبع، مهربان و دلسوز بودند و درخواست هیچکسی را نمیتوانستند رد کنند. اگر هم دستشان نمیرسید که شخصاً کمک کنند، قطعاً با توصیهنامهای به طرف امیدواری میدادند. همین باعث شده بود که عدهای، از جمله دکتر مصدق به طعنه بگویند:« آقای کاشانی کیلویی توصیهنامه میفرستد!» آقای کاشانی میگفتند: «من مینویسم احقاق حق کنید، چیز دیگری نمینویسم!»با وجود جایگاه اجتماعی بالا، از نظر مادی هیچچیز نداشتند. از مال دنیا یک خانه مخروبه داشتند که آن هم موروثی بود.
*به رابطه ایشان با حضرت امام هم اشارهای داشته باشید. در این باره چه خاطراتی دارید؟
حضرت امام بهقدری به ایشان علاقه و ارادت داشتند که در آن نماز معروف عید قربان، در صف اول یا دوم پشت سر ایشان ایستادند و به ایشان اقتدا کردند. یک بار آیتالله کاشانی در باره بعضی از روحانیون اعلامیهای داده بودند. امام به ایشان فرمودند: «آقا! بهتر بود این را نمینوشتید» آیتالله کاشانی گفتند: «حاجآقا روحالله! شما بعد از آیتالله بروجردی مرجع میشوید و آن روز متوجه خواهید شد از بابت چه چیزهایی خون دل میخورم!»
*ازحاشیه و متن عیادت شاه از آیتالله کاشانی که در روزهای پایانی حیات ایشان روی داد،هم خاطرهای دارید؟
درآن موقع که شاه آمد من در منزل ایشان نبودم، ولی شب که به آنجا رفتم، گفتند: شاه آمده و کمی بالای پلهها ایستاده و با تعجب گفته بود: «منزل آیتالله کاشانی این است؟» بعد هم در طبقه دوم به دیدن ایشان رفته بود. آیتالله کاشانی گفته بودند: «سرنیزه دوام ندارد، کاری کن که ملت از تو پشتیبانی کند. پشتت به خدا و مردم گرم باشد، نه به سرنیزه و شمشیر!»
شاه موقعی که بلند میشود برود، چکی را زیر تشک ایشان میگذارد. آیتالله کاشانی میگویند: «نام من در دفتر پدرت هم که کلی ادعا داشت نبود، میخواهم در دفتر تو هم نباشد!»
شاه موقعی که بلند میشود برود، چکی را زیر تشک ایشان میگذارد. آیتالله کاشانی میگویند: «نام من در دفتر پدرت هم که کلی ادعا داشت نبود، میخواهم در دفتر تو هم نباشد!»
*هنگام فوت ایشان در منزل بودید؟
خیر، در بازار بودم که خبر دادند و سریع به منزل ایشان رفتم. خیلی شلوغ بود. در ده سال آخر، آقا را خیلی اذیت کردند و جسارت را از حد گذراندند. آقا که هیچوقت کسی را نفرین نمیکردند و بسیار دلرحم بودند، موقعی که کریمپور شیرازی عکس ایشان را کشید و روی عمامه ایشان طرح پرچم انگلیس را گذاشت، فوقالعاده ناراحت شدند و او را نفرین کردند! خدا هم خیلی زود جزای او را داد و اشرف دستور داد او را آتش بزنند. مردی که روزی اگر اعلامیه میداد، همه بازارهای تهران تعطیل میشدند، کار به جایی رسیده بود که تاکسیها سوارش نمیکردند!واقعا خیلی دردناک بود.