یکی از فعالان ملی شدن صنعت نفت دیداری با شاه داشت و گفت: در آن دیدار شاه ما را پذیرفت، واقعاً به حرفهایمان گوش داد، ولی با صحبتهایی که کرد، من احساس کردم خیلی توخالی است.
به گزارش خبرنگار تاریخ، آنچه در پی میآید برگی از خاطرات پروفسور احمد خلیلی، دانشمند بلند آوازه ایرانی و از فعالان نهضت ملی است. وی به دلیل نزدیکی به کانون رهبری نهضت از چند و چون ادوار آن، اطلاعاتی گرانسنگ دارد. خلیلی در جریان فعالیتهای سیاسی خویش در آن برهه با محمدرضا پهلوی سه دیدار داشت که با نقل آنها میکوشد تا از منش فکری و عملی او تصویری روشن به دست بدهد.
*در آغاز این گفت وشنود، درباره ملی شدن نفت برای ما حرف بزنید؟ زمینههای این رویداد چگونه فراهم شد؟
باید بر این نکته تأکید کنم که ملیشدن نفت به خودی خود مسئله اصلی نبود. در حال حاضر شاید کمتر کسی از این موضوع اطلاع داشته باشد که ونزوئلا قبل از ما نفتش را ملی کرد و اختیار نفت را از شرکتهای خارجی گرفت. قضیه ملیشدن نفت یک مسئله اقتصادی بود و به خودی خود مسئله مهمی نبود. مسئله مهم این بود که ما با یک دولت استعمارگر و قدرت اول میجنگیدیم. این مسئله اصلی بود که یکی از نمودارهای آن، ملیشدن نفت بود، یعنی نهضت ملی ایران، مقوله اصلی است و منافع اقتصادی آن مسئلهای فرعی. اگر مصدق در مدیریت این جریان اشتباه و نهضت را خراب نمیکرد ـ چون هیچکس قادر نبود نهضت ملی را بکوبد و فقط او این قدرت را پیدا کرده بود، میتوانست این کار را بکند که کرد و باعث شد، کودتا بشود؛ اگر اسمش را بگذاریم، هیچ گاه یک انحطاط بزرگ اجتماعی در ایران بهوجود نمیآمد. اگر ما در آن برهه موفق شده بودیم، هیچ این جریانات تلخ بعدی از جمله امپراتور شدن محمدرضا شاه اتفاق نمیافتاد.
*یعنی در واقع بخشی از اهداف انقلاب اسلامی که استقلال و خودکفائی بود، قبلاً محقق شده بود.
همینطور است؛ یعنی آن همه مشکلات برای کشور بهوجود نمیآمد. حداقل میشدیم مثل بلژیک یا سوئد که شاه هست، اما قدرت چندانی ندارد. در اینجا شاه به عنوان یک مقام تشریفاتی بود و مملکت را عملاً مجلس اداره میکرد.
*پس جنابعالی معتقدید که استبداد مضاعف و زیادهخواهی شاه پس از 28 مرداد به نحوه مدیریت نهضت ملی توسط دکتر مصدق باز میگردد؟
بله او موجب شد شاه پس از 28 مرداد دیوانه و دچار نوعی خودبزرگبینی احمقانه شود. من چند بار با او ملاقات و بهعینه این مسئله را لمس کردم و فهمیدم سخت بشود این آدم را سر جای خودش نشاند.
*بار اول کی به دیدن شاه رفتید؟
بار اول سر قضیه انتخابات دوره پانزدهم مجلس بود که از طرف دانشجویان و بهعنوان نماینده آنها به کاخ مرمر رفتیم.
*دانشجوها چه خواستهای داشتند که شما بهعنوان نماینده آنها به دیدن شاه رفتید؟
ما علیه نحوه برگزاری انتخابات اعتصاب کرده بودیم. قوامالسلطنه از طریق حزب دموکرات ایران که تشکیل داده بود، میخواست همه انتخابات را ببرد و برد. مصدق که آن موقع کاندید ما بود و در دانشگاه هم زمینه داشت، نفر چهاردهم شد! ما اعتصاب کردیم، منتهی اعتصاب منظم. نه از این جنگولکبازیها که سنگ بزنیم و با پلیس درگیر شویم. ما در دانشگاه بودیم و پلیس دور دانشگاه را محاصره کرده بود که ما تظاهرات را به بیرون نکشیم. از پشت در عقب دانشگاه، با دانشجوها صحبت کردم و گفتم: «میرویم داخل خیابان و اینها با ما کاری ندارند» و گفتم: «چون در غیاب مجلس، شاه قدرت انتخاب دولت را داردـ موقعی که مصدق هم متحصن شد، همین حرف را زد ـ میرویم و به شاه میگوییم که یا دولت را عوض کند یا انتخابات آزاد برگزار شود.» گفتیم: «اگر پلیس در خیابان به ما حمله کرد، قرارمان پشت دیوار کاخ».
خلاصه ما به پشت در کاخ رفتیم و شفقت که بعد تیمسار و همه کاره مملکت شد، آن موقع آجودان شاه بود، آمد و گفت: «شما جوانها چه میگویید؟ چرا اینجا آمدید؟ از شاه باید وقت قبلی گرفت و همینطور بدون قرار قبلی نمیشود با شاه ملاقات کنید.» من گفتم: «شما نظامی هستید و از احساسات دانشجویانی که اینجا جمع شدهاند، هیچ اطلاعی ندارید و نمیدانید اینها چه میگویند. اینها با این حرفهایی که شما میزنید، صددرصد مخالف هستند و حتی با خود شما هم مخالف هستند. اینها قدرتنمایی نظامیها را در شهر قبول ندارند.» در ادامه گفتم: «این همه تبلیغات در باره فضایل شاه میکنند، حالا دانشجویان آمدهاند خودشان شاه را ببینند. مگر فقط کلهگندهها باید بیایند و شاهشان را ببینند؟ چرا دانشجوها نباید بتوانند؟ قاعدتاً نمایندگان دانشجویان هم باید اجازه داشته باشند که بروند و شاه را ببینند.» گفت: «من تا به حال از این حرفها نشنیده بودم. من میروم و به رئیس دفتر شاه میگویم.» رئیس دفتر شاه آدم جالب و تحصیلکردهای بود. اسمش یادم نیست. پسر یکی از صاحب منصبان بود. من به او آمد و گفتم: «شما دارید نان شاه را میخورید و اگر دست رد به سینه نماینده دانشجویان بزنید، به شاه خیانت کردهاید! برای اینکه نمایندگان دانشجویان میخواهند شاه را ببینند.»
*تنها نمایندهشان شما بودید؟
نه، 5 نفر بودیم.
*خود دانشجوها چند نفر بودند؟
زیاد بودند. در حدود 2، 3 هزار نفری میشدند. جمعیت مهمی جمع شد، طوریکه حتی مصدق هم در تحصن معروف خود نتوانسته بود اینقدر آدم جمع کند. به هر حال رئیس دفتر شاه بر خلاف آجودان قبلی گفت: «حرف شما کاملاً منطقی است. من الان میروم و برنامه را درست میکنم.» رفت و برگشت و گفت: «بفرمایید!»
یکی از دانشجویان، نماینده دانشکده معقول و منقول بود. استوانی نماینده دانشکده حقوق بود. علیرضا صائب نماینده دانشکده علوم سیاسی بود. من هم همینطور.
*بار اولی بود که شاه را میدیدید؟
بله.
*او را چهجور آدمی دیدید؟
در آن دیدار ما را پذیرفت، واقعاً به حرفهایمان گوش داد، ولی با صحبتهایی که کرد، من احساس کردم خیلی توخالی است.
*چه گفت که چنین برداشتی کردید؟
گفت: «بله، حق با شماست، ولی قبلاً باید با دولت تماس میگرفتید و حرفهایتان را به رئیس دولت میزدید».
*یعنی حرفش این بود که چرا اینجا آمدید؟
تقریباً حرفش همین بود. گفتیم: «ما چند مرتبه نامه نوشته و خودمان رفتهایم که رئیس دولت را ببینیم و در باره انتخابات صحبت کنیم، ما را نپذیرفت، به این دلیل آمدیم که لااقل حرفهایمان را به یک مقام بالاتر زده و مسئولیتمان را نسبت به رفقای دانشجویمان انجام داده باشیم.»
حرفهایمان را زدیم و مخصوصاً من حقیقتاً خیلی محکم صحبت کردم. اولین دفعهای بود که با کسی اینجور صحبت میکردم. شاه رئیس دفترش را خواست و گفت: «به قوامالسلطنه بگویید چرا به حرفهای منطقی این دانشجوها توجه نشده و بگویید اینها را بپذیرند و به صحبتهایشان گوش کنند.»
قضیه مفصل است. بالاخره ما رفتیم و نخستوزیر را که قوامالسلطنه بود، دیدیم. قوامالسلطنه گفت: «ما موقعی که درس میخواندیم، این کارها را که شما میکنید، نمیکردیم و این حرفهایی را که شما میزنید، به ذهنمان هم نمیرسید. شما آدمهای با استعدادی هستید، ولی دولت مشکلاتی دارد. شما سعی کنید مشکلات ما را درک کنید.» یکی از دانشجویان ما خیلی عصبانی و جوشی بود. از دانشجویان دانشکده معقول و منقول بود. گفت: «این صحبتهای بیخودی چیست که میکنید؟ شما نخستوزیر نشدهاید که عباس شاهنده و هفت هشت ده تا از این رجالههایی که میخواستند وکیل بشوند، سر کار بیاورید. شما به حرف مردم گوش نمیدهید و برخلاف خواسته مردم کار میکنید، اصلاً بیخودی اینجا نشستهاید.» خلاصه آنقدر تند صحبت کرد که گونه قوامالسلطنه شروع کرد به پریدن! او هروقت عصبانی میشد گونهاش میپرید و عینک روی چشمش شروع میکرد به لرزیدن! در آن ملاقات که نزدیک بیفتد و خطاب به آن دانشجو گفت: «شما ساکت باشید و بگذارید رفقایتان صحبت کنند!»
به هر حال آن دوره موقعیتی باارزش بود که متأسفانه از بین رفت و نشد که از آن نتیجه درستی بگیریم.
*ملاقات بعدی شما با شاه کی بود؟
موقعی که دکتر بقایی را گرفته بودند.
*چه سالی؟
سال 1332. دکتر بقایی را گرفتند و به جای بیآب و علف وحشتناکی در جنوب تبعید کردند.
*و بار سوم؟
موقعی بود که پس از 28 مرداد خانواده تودهایها از ترس اعدام بستگانشان آمدند و در منزل آیتالله کاشانی چادر زدند. شاه میخواست تودهایها را بهطور کامل قلع و قمع کند. در میان آنها بچههای 15، 16 سالهای هم بودند که اصلاً از کمونیسم و چپ چیزی حالیشان نمیشد. من این حرف را به شاه زدم که یک نوجوان 15 ساله چه میفهمد کمونیسم چیست؟
*این ماجرا به دوره اعدام افسران حزب توده و تحصن خانوادههای آنها در منزل آیتالله کاشانی مربوط میشود. چگونه پیش شاه رفتید و با شما چگونه صحبت کرد؟
وقتی اینها آمدند، آیتالله کاشانی نه میتوانست آنها را بیرون کند، نه میشد آن خیل عظیم جمعیت را نگه داشت. آقا دستور داد برایشان در حیاط بیرونی چادر زدند. برخی از آنها از مردم معمولی کوچه و بازار و خیلی آدمهای خوبی بودند، قالی انداختند و آنجا را فرش کردند و اینها برای خودشان تشکیلاتی راه انداختند و تا حدی نفس راحتی کشیدند. آقا به حسین علاء که وزیر دربار بود تلفن زد که عدهای از خانوادههای تودهایها پیش من آمدهاند و حرفهایی دارند و حرفشان هم بیخود نیست.
*ظاهراً با خود شاه هم صحبت کرده بودند.
به هر حال آقا پس از گفتگو با شاه گفتند من یک نفر را میفرستم که حرفهای اینها را برای شما بگوید. علاء هم گفته بود وقت بگیرید. وقت گرفتند و من رفتم.
*چه گفتید؟
در آغاز ملاقات گفتم: «من عضو هیچ گروه و دستهای نیستم.»؛ چون ممکن بود تصور کند من به تودهایها گرایشاتی دارم.
*شما را میشناخت؟
اگر هم میشناخت اظهار نکرد، ولی انگار یک چیزی توی ذهنش بود. شاه در تمام ملاقاتهایی که با دیگران داشت، نمینشست که در مقابلش ننشینند. اینقدر آدم متکبر و بیمحتوائی بود، ولی این بار رفت نشست و به من هم گفت: «بفرمایید بنشینید.» من گفتم: «اعلیحضرت! شما با همه تشکیلاتی که اینجا دارید، از بیرون و مسائل اطلاع دقیقی ندارید. افرادی که پیش شما میآیند، واقعیتها را برای شما تشریح نمیکنند!»
*این حرف را که زدید، بدش نیامد؟
ظاهراً نه، گفتم: «اینها برای منافع خودشان به شما گزارشهای نادرست میدهند. کاری یا چیزی میخواهند یا دوست دارند سفارش کسی را بکنند، ولی من اجازه میخواهم که مطالب واقعی را برای شما بگویم.» گفت: «خب! بگویید آقا!» گفتم: «ما در این مملکت، کمونیست نداریم. اینها کمونیست نیستند. رهبران اینها هم از کمونیسم چیزی حالیشان نیست. چه رسد به این بچههایی که بیخودی دستگیر شدهاند. اینها از مبانی نظری چپ چیزی نمیفهمند. کمونیسم یک علم است و پایه علمی دارد و کمتر کسی هم درست به حرفهای مارکس یا انگلس یا لنین توجه کرده است. شما سران این حزب را بخواهید. حتی یکیشان هم از این مقولات اطلاع ندارند. میخواهم به اعلیحضرت عرض کنم در این مملکت هیچکس از اندیشه چپ اطلاع دقیقی ندارد، دیگر چه رسد به بچههای تو خیابان!» بعد از گفتن این حرفها بود که گفت: «بنشینید آقا و صحبت کنید.»
*مگر گفته بودند وقت ملاقات تمام است؟
بله میآمدند و اشاره میکردند و شاه به آنها میگفت که بروید و به من گفت: «ادامه بدهید.» گفتم: «اینها ناراضی هستند. ناراضی هم زیاد است. باید دید علت چیست؟ باید علت عدم رضایت اینها را رفع کرد. از شهریور 20 که دولتها آمدهاند، ظاهراً در رأس همه برنامههایشان مبارزه با حزب توده بوده، بدون اینکه اساساً بفهمند اندیشه چپ چه میگوید و باید این را هم بگویم با تمام فشارهایی که آمده، در این مملکت قویترین حزب، حزب توده است! الان نتیجهاش این شده. اینها از وضع زندگی و تحصیل و وضع اجتماعیشان ناراضی هستند و باید به اینها رسید تا کمونیسم خود به خود از بین برود. میدانید که تئوری مارکس همین است که شناخت جامعه باید آنقدر بالا برود و وضعیت زندگی همه باید به شکلی تنظیم شود که زندگی مردم عادی تفاوت خیلی زیادی با هیئت حاکمه نداشته باشد، آن وقت مسائل خود به خود حل میشوند.» منظورم از بیان این نکته این بود که با این اقدام حتی دهان چپها هم بسته میشود.
*شاه چه گفت؟
گفت: «متأسفانه کمتر کسی این حرفها را میزند. شما بروید و روی این مسائل فکر کنید و چکیده آن را در جزوهای به رئیس دفترم بدهید که به من بدهد.» من حدود یک ماه نشستم و تمام این مسائل را با دقت تشریح کردم که حدود 100 صفحه شد و به رئیس دفتر شاه دادم. بعد شاه در سخنرانیهایش قسمتهایی از این جزوه را تکرار کرد. بیآنکه بگوید اینها را چه کسی گفته!
*داستان بار سومی را که برای دکتر بقایی رفتید، تعریف کنید.
دکتر بقایی با تجدید رابطه با انگلیس مخالف بود و ایشان را با این عنوان گرفته بودند. البته خیلی از فعالین نهضت ملی از جمله خود من هم جزو کسانی بودم که با این موضوع مخالف بودم.
*آن زمان هم در مجلس بودید؟
من قبل از اینکه از اینجا به پاریس بروم، در مجلس بودم. من اول منشی کمیسیون نفت بودم. میخواستم ببینم مذاکرات حول چه محورهایی است. بعد منشی کمیسیون کشور شدم و نهایتاً منشی کمیسیون برنامه.
دکتر بقایی را به دلیل مخالفت با تجدید رابطه با انگلستان گرفتند و حرفش هم درست بود. آقا هم شدیداً مخالف این تجدید رابطه بود. آقا [آیتالله کاشانی] تلفن کرد که مرا برای انتقال حرفهایشان به شاه در این باره بپذیرند و باز علاء وقت داد. من هم پیش شاه رفتم. موقعی که دکتر بقایی در جنوب بود، همراه با زهری پیش او رفتیم. صحبتهایم را که با شاه کرده بودم، برایش گفتم.
*وضع دکتر بقایی در جنوب چطور بود؟
در گرما اتاقکی به او داده بودند و او که چاق هم بود، بشدت عرق میریخت! یک حوض هم آنجا بود که میرفت در آن تا خنک شود.
*پیش شاه که رفتید، چه گذشت؟ باز هم شما را نشناخت؟
آدم احمقی بود. بهجای اینکه بگوید تو را میشناسم، نگاه احمقانهای به آدم میکرد، یعنی تو را میشناسم. من 100 صفحه برایش نوشته بودم و او هم توی سخنرانیهایش استفاده کرده بود. معلوم بود که میشناخت.
خلاصه گفتم: «قطع رابطه با انگلیسیها به عللی صورت گرفته و در دوران قبل همین طور بیدلیل تصمیم گرفته نشد که با انگلیس قطع رابطه کنند. مسئله ساده و پیش پا افتادهای که نبوده. مطالعات دقیقی انجام شده بانیان این تصمیم میگویند تا آن علل و جهات رفع نشوند، ما نباید تجدید رابطه کنیم و این حرف منطقی است. از این گذشته نمیشود به دلیل اینکه کسی منطقی غیر از منطق سازشکاری دارد، او را به زندان بیندازند یا تبعید کنند».
*بدش نیامد؟
چرا، یک کمی ابروهایش را در هم کشید و گفت: «به دکتر بقایی بگویید من هم به او علاقه دارم؛ اما خیلی روی این مسائل پافشاری نکند!» گفتم: «این عقیده اوست. چطور پافشاری نکند؟» گفت: «حالا ببینیم، امیدواریم که درست میشود.»
*درست شد؟ دکتر بقایی را آزاد کردند؟
بله، ولی بعد از رفتن زاهدی.
*یعنی رفتن شما در هرحال تأثیری به حال دکتر بقایی نداشت؟
نه. وقتی این حرفها را به دکتر بقایی زدم، گفت: «هیچکس اینطور که تو با شاه صحبت کردی، صحبت نکرده!» و ادامه داد: «حتی وقتی وزرا هم پیش او میرفتند، نگاه میکردند ببینند او چه میگوید و حرفهای او را میزدند و به این صراحت هیچکس با او صحبت نکرده.»
*در این سه ملاقاتی که با شاه داشتید و با او به گفتگو نشستید، به لحاظ شخصیتی چه تیپ آدمی بود؟
یک آدم توخالی و بیشخصیت. شخصیت و قدرت اشرف خیلی بیشتر از شاه بود. شاه یک آدم بیعرضه و ضعیفالنفس بود. قدرت تفکر نداشت. هر مسئلهای که با او مطرح میشد، بلافاصله از گوینده میپرسید: راه حل؟ و حال آنکه شاه یک مملکت قاعدتاً نباید این قدر خالیالذهن باشد.
*نظر آیتالله کاشانی در باره شاه چه بود؟
میگفت آدم بیخودی است. مصطفی، همسن شاه بود. یک ماشین فورد داشت و با او میرفت پی گشت و گذار. شناخت آیتالله کاشانی از شاه به دلیل این گونه ارتباطات شناخت دقیقی بود.
*پس از دیدار آخر چه شد که تصمیم گرفتید برای همیشه از ایران بروید؟
هم دیدن این آدم بهعنوان شاه مملکت و هم اوضاعی که پیش آمد، باعث شد که سرخورده شوم و بروم. من یکی از کسانی بودم که در آغاز فرایند نهضت ملی فوقالعاده به مصدق علاقه داشتم تا جریان 30 تیر پیش آمد. بعد از 30 تیر و تقاضای او برای اختیارات قانونگذاری که معنای آن مجلس یعنی هیچ بود، تمام زحماتی را که کشیده شده بود، بر باد دیدم! جوری سرخورده بودم که میخواستم هر طور شده از این مملکت بروم، درحالی که اینجا زندگی خیلی مرتبی داشتم.
*آقا با رفتن شما مخالف بودند؟
نه، ولی خیلی به من علاقه داشت. من هفت هشت سال توی خانه آقا بودم و در واقع با ایشان بزرگ شدم و پا به اجتماع گذاشتم. وقتی که خانهای در شمیران گرفتم، از منزلشان نقل مکان کردم. باغچه نسبتاً خوبی بود. زیر باغ مجدالدوله، روبروی خانه برادر قوامالسلطنه در منطقه امامزاده قاسم. عمارت کلاه فرنگی خوبی بود. کلفت و نوکر و زندگی مرفهی داشتم. بعداً کاری برای نوکر خانه در سازمان برنامه پیدا کردیم، با کلفت خانه ازدواج کرد و من رفتم به فرانسه. وضعش هم خوب شد و خانهای خرید و زندگی خوبی به هم زد. همه این چیزها را رها کردم و با یک چمدان راه افتادم که البته دیار فرهنگ هم خود داستان مفصلی داشت که در جای خود گفتن دارد.