ماجرا به گوش ستارخان می رسد. ستار از سنگر به انجمن حقیقت میرود. زبان به نصحیت مجاهد زخمی می گشاید؛ پسرم تو نباید بمیری، ما به نیروی تو، به اراده آهنین تو نیز داریم؛ چرا راضی نمی شود زخمت را مداوا کنند؟ مجاهد به ستار اشاره میکند که گوشش را نزدیک دهان او ببرد. ستار خم می شود. مجاهد در او گوش او نجوا می کند؛ سردار من دخترم نگذاری لباس از تن من درآورند ...