گویند ملک زاده ای در بیابان افتاد ، پس صیدی ، زن آراسته دید ، پای وی دید ، سم داشت ، بترسید ، می دوانید و غول از پی وی می دوید تا به قبیله رسید . گفت امان از دست شیطان و در خیمه رفت .
جوان و تاریخ- کافه هنر
گویند ملک زاده ای در بیابان افتاد ، پس صیدی ، زن آراسته دید ، پای وی دید ، سم داشت ، بترسید ، می دوانید و غول از پی وی می دوید تا به قبیله رسید . گفت امان از دست شیطان و در خیمه رفت . زن گفت شوهر من است از من گریخته است . صاحب خیمه گفت : اگر تو این زن را نخواهی باز گرد {عقدش را باطل کن} وی بازگردانید . نیمه شب بود صاحب خیمه را هر چه در شکم بود بخورده بود و سرش با ببرده بود . (عجایب المخلوقات ، 550 هجری قمری)