در خاطرات عزیزالسلطنه نقل شده است که پس از عزل محمد علی شاه وقتی می خواستند ردای سلطنت را به احمد شاه بپوشانند گریه می کرده و می گفته : (... گریه زیادی فرمودند ، گفته بودند من سلطنت نمی خواهم ، به پدر من چه کردند که به خود من بکنند . می خواهند خودشان سلطنت کنند . اسم من را بدنام می کنند ، این چه سلطنتی است که آدم اختیار چیزی را ندارد) و اینگونه بود که انگار این شاه ، شاه بشو برای مملکت نبود و نهایت بار و بندیلش را بعد از چند سالی ول کرد و رفت به فرنگ.