اى شاه !من دو بنده حلقه به گوش دارم که آن دو، تو را امیرند . تو بنده بندگان منى
جوان و تاریخ: روزى اسکندر مقدونى، نزد دیوجانس آمد تا با او گفت و گو کند. دیوجانس که مردى خلوت گزیده و عارف مسلک بود، اسکندر را آن چنان که او توقع داشت، احترام نکرد و وقعى ننهاد . اسکندر از این برخورد و مواجهه دیوجانس ، برآشفت و گفت :این چه رفتارى است که تو با ما دارى؟ آیا گمان کرده اى که از ما بى نیازى ؟ آرى ، بى نیازم . تو را بى نیاز نمى بینم .بر خاک نشسته اى و سقف خانه ات ، آسمان است . از من چیزى بخواه تا تو را بدهم . اى شاه !من دو بنده حلقه به گوش دارم که آن دو، تو را امیرند . تو بنده بندگان منى . آن بندگان تو که بر من امیرند، چه کسانى اند؟ خشم و شهوت. من آن دو را رام خود کرده ام ؛ حال آن که آن دو بر تو امیرند و تو را به هر سو که بخواهند مى کشند. برو آن جا که تو را فرمان مى برند؛، نه این جا که فرمانبرى زبون و خوارى.