۱
plusresetminus
در سال 1326 قمری، محمدعلی شاه هم مجلس شورای ملی و هم خانه ظهیرالدوله، وزیر تشریفات و حاکم همدان را به توپ می‌بندد. به این دلیل که او هم آزادی‌خواه و مشروطه‌طلب بوده است. خود ظهیرالدوله در این تاریخ، در رشت بوده است. همسرش شرح ماوقع را برای او می‌نویسد.
تاریخ شفاهی/ روایت همسر ظهیرالدله از به توپ بسته شدن مجلس
 در سال 1326 قمری، محمدعلی شاه هم مجلس شورای ملی و هم خانه ظهیرالدوله، وزیر تشریفات و حاکم همدان را به توپ می‌بندد. به این دلیل که او هم آزادی‌خواه و مشروطه‌طلب بوده است. خود ظهیرالدوله در این تاریخ، در رشت بوده است. همسرش شرح ماوقع را برای او می‌نویسد:

مکتوب از طهران به رشت
غرۀ جمادی‌الثانی ۱۳۲۶
لابد هرکس شرحی دروغ یا راست عرض کرده است از وقایع روز چهارشنبۀ گذشته. حالا از اول تا امروز که روز دوشنبه است، بدون یک کلام کم زیاد حضور مبارک عرض می‌کنم. روز پیش که اول جنگ شاه بود با مجلس، صبح من خواب بودم. شنیدم که صدای فریاد از توی باغ بلند شد. از خواب بیدار شدم. پرسیدم. گفتند یک ‌نفر را قزاق‌ها عقب‌ کرده بودند بکشند. خودش را انداخته توی باغ، فریاد می‌کند. من گفتم: «مبادا اینجا نگاهش دارید که اسباب فسادی برای ماها بشود، بیرونش کنید.» غلامرضاخان و ظهیرالممالک از انجمن اخوت آمدند توی باغ دم هشتی که مردکه نشسته بود. او را بردند انجمن اخوت. ‌یک ‌ساعتی در آنجا بود. بعد رفت خانۀ غلامرضاخان. تمام شد و رفت.
دو ساعت به غروب مانده بعد از آنکه مجلس را توپ بستند و لابد شنیده‌اید تفصیلش را، غلامرضاخان و کنت آمدند پشت حصیری. گفتند: «عرض داریم.» گفتم: «بگوئید.» گفتند: «الان یک کالسکه از دم خانۀ کنت رد کردند. سیدعبدالله و ظهیرالسلطان و سیدمحمد تویش بودند. اما هیچ‌کدام عمامه یا کلاه نداشتند. یک پیراهن و شلوار تنشان. از بس با ته تفنگ این‌ها را زده بودند، به خاک و خون قاتی بودند. مقصود این است که این‌ها را با این ‌حال بردند باغ‌شاه که بکشند. شما یک عریضه به شاه بنویسید توسط ظهیرالسلطان را بکنید.» من گفتم ابداً در این موقع عریضۀ من مثمرثمری نخواهد بود. به شاه چیزی نمی‌نویسم. اما به امیربهادر می‌نویسم که ظهیرالسلطان جوان بود اگر خطایی کرده است. شاه از کشتنش بگذرد. هرکار دیگر می‌خواهد، بکند. دادم بردند. این‌ها رفتند شهر. دیگر پیداست چه آشوبی است. تمام قزاق‌ها و عراده‌های توپ را هم از خیابان ما می‌برند.

حکایتی بود که چه عرض کنم. من هم سپرده بودم این چند نفر نوکرها که هستند، احمد و مسعود و میرآخور و جلودار و علی‌اکبر دم در بنشینند. اگر کسی خواست وارد باغ شود یا از این مقصرین خواستند پناه بیاورند، نگذارند. شب شد. خوابیدم. صبح بیدار شدیم. روز پست بود. برای شما کاغذ نوشتم. ناهار خوردیم و فروغ‌الملوک رفت حمام. نوکرها هم همه رفتند خانه‌هاشان که سری زده، عصر بیایند. میرآخور و علی‌اکبر دم در باغ نشستند که کسی نیاید. پنج‌شش روز پیش هم هرجا قراول بود، خواستند برای دور باغ‌شاه. قراول هم نداشتیم. گفته بودم چهار ساعت ‌و نیم به غروب مانده دندان‌ساز بیاید و دندانم را اصلاح کند. گفتند دندان‌ساز حاضر است. آمدم در اطاق سفره‌خانه، چادر سرم کردم. دندان‌ساز هنوز دور نشده، میرآخور آمد پشت حصیری. سیمین‌عذار را صدا کرد. گفت: «به ملکۀ ایران عرض کنید نترسند. روی پشت‌بام‌های انجمن اخوت و عمارت بیرون و اندرون را تمام قزاق گرفته، دو عراده توپ هم آوردند جلو انجمن اخوت، یکی جلو عمارت اندرون.» وقتی میرآخور داشت این حرف را می‌زد، یک گلوله تفنگ آمد توی سفره‌خانه، جلو پای دندان‌ساز. دندان‌ساز ترسید، گریخت که بنای شلیک را از روی پشت‌بام به عمارت اندرونی و توی حیاط گذاشتند. من نگاه کردم. دورتادور بام قزاق ایستاده بود. به اندرون بیخود تفنگ می‌انداختند. تا رفتیم ببینیم چه خبر است، از آن در سفره‌خانه که رو به باغ است، قزاق‌ها ریختند توی سفره‌خانه، تقریباً دویست نفر. آمدیم بگریزیم، از پله‌ها برویم، سربازهای سیلاخوری شاید هزار نفر روی پله‌ها و توی ایوان و توی حیاط بودند و اسباب طالارها و اطاق‌ها را غارت می‌کردند. من و سه نفر کلفت بالا مانده بودیم، میان این ‌همه قزاق و سرباز. از هیچ‌ طرف راه پایین ‌آمدن نداشتیم. جلو دهنۀ درب عمارت یک عراده توپ نگاه داشته بودند. توی باغ قزاق و سرباز پر بود که ریخته بودند کتابخانه و عمارت بیرون را غارت می‌کردند. آن چادری که در وقت آمدن دندان‌ساز سر من بود، یک قزاق از سر من کشید. نمی‌گذاشتم. آخر برداشت. من هم چسبیدم تفنگش را گرفتم. لوله تفنگ دست من بود، تهش دست قزاق. یک‌مرتبه توپ اول را به عمارت انداختند. خوابگاه و اطاق زمستانی خراب شد. چهل‌چراغ‌های طالار افتاد. یک توپ دیگر به اطاق سفره‌خانه زدند که ما تویش بودیم. گیلوها ریخت. چهل‌چراغ‌ها افتاد و اطاق پر شد از دود و خاک و گرد. متصل هم از پشت‌بام شلیک تفنگ به عمارت می‌کردند. بیچاره قناری‌ها توی ایوان آویزان بودند. دیدم با گلوله زدند، قفس افتاد. یک عراده توپ هم آوردند توی باغ برای خراب‌کردن عمارت بیرون. دود، گرد و خاک به هوا می‌رفت. قزاق‌ها و مردم غارتی دیدند عمارت خراب می‌شود. ترسیدند. یک‌مرتبه از اطاق‌ها دویدند بیرون. من و دو نفر کلفت هم با آن‌ها آمدیم از پله‌ها پایین.

وقتی که آمدیم پایین، مادرآقای  بیچاره بچۀ ظهیرحضور را بغل کرده بود. آدم‌ها همه توی ایوان سربرهنه جمع شده بودند. فروغ‌الملوک و دو نفر که حمام بودند، لخت با یک قطیفه دم در سرحمام می‌خواستند بیایند بیرون. قزاق‌ها برایشان تفنگ می‌انداختند، می‌ترسیدند. من آمدم پایین یکسر دویدم سرحمام. فروغ‌الملوک را بیرون آوردم. بغل کردم. به آدم‌ها گفتم: «نترسید، بیایید برویم. خدا بزرگ است.» فروغ‌الملوک همین‌طور توی بغل من می‌لرزید. رفتم توی حیاط. از یک قزاق پرسیدم: «ما چه کردیم؟! چرا خانۀ ما را خراب می‌کنند؟!» حالا وقتی است که توی حیاط چشم چشم را نمی‌بیند. خود پالکونیک دم صندوق‌خانه ایستاده بود. هرچه التماس کردیم «یک چادر بدهید ما سرمان بکنیم»، فحش می‌دادند. ابداً جواب نمی‌دادند. مادرآقا و آدم‌ها همه وسط حیاط دور من جمع بودند. تا یک گلوله می‌آمد، این بیچاره‌ها می‌ترسیدند، می‌ریختند روی هم. من هم سربرهنه، همین یک چادرنماز که دورم پیچیده بودم. فروغ‌الملوک لخت یک قطیفه به خودش پیچیده بود و دیگر هیچ‌کدام کلفت‌ها چادر نداشتند. یک قزاق از پیش پالکونیک آمد پیش من که پیغام داده بودم «چرا این‌طور می‌کنید؟ اگر می‌گوئید مقصر ماییم، بگردید مقصر را پیدا کنید، ببرید. ما که خودمان هم ده‌پانزده نفر زن خلافی‌نکرده‌ایم. اگر حکم شده که ملکۀ ایران را بکشید، من ملکۀ ایران هستم. مرا بکشید. راه بدهید دخترم و کلفت‌ها از این خانه فرار کنند.» گفتند: «راه فرار را ابداً ندارید. باید در همین خانه بمیرید. اذن نداریم راه بیرون ‌رفتن بدهیم. اگر بگذاریم بروید بیرون، می‌روید سفارت، اشکال پیدا می‌شود. باید در همین خانه بمیرید.»

مادرآقا و آدم‌ها که این حرف را شنیدند، ترسیدند. خواستند التماس کنند، گریه کنند، من نگذاشتم. به فروغ‌الملوک گفتم: «بیا از در کارخانه بگریزیم.» همۀ آدم‌ها را صدا کردم، آمدیم. چون عصر بود، آشپزها رفته بودند. در را از آن ‌طرف قفل کرده بودند. آن اسباب‌های غارتی را هم از پله‌ها بالاخانه می‌آوردند. بالا روی پشت‌بام می‌ریختند توی خانۀ اردشیرخان. برای این کار قزاق زیاد آن گوشۀ حیاط جمع بود. هرطور بود، من و فروغ‌الملوک و کلفت‌ها از هول جان در آشپزخانه را از پاشنه درآوردیم. رفتیم توی حیاط آشپزخانه. آن در هم بسته بود. آن را هم کندیم و دویدیم توی کوچه که برویم خانۀ اردشیرخان. نوکر اردشیرخان راه نداد. توی حیاط اردشیرخان و روی پشت‌بام پر از قزاق بود. دیدیم بدتر شد. آمدیم توی کوچۀ پشت آشپزخانه. هرچه درب خانۀ اتابک را زدیم، التماس کردیم، گفتند: «در را باز نمی‌کنیم.» بچۀ ظهیرحضور که بغل مادرآقا بود، ترسیده بود. گریه می‌کرد. قزاق‌ها از روی بام صدای بچه را شنیدند. فهمیدند ما داریم فرار می‌کنیم. بنا کردند به توی کوچه تفنگ خالی‌ کردن. خواستیم برویم توی خیابان، سوار و سرباز جلو ما را گرفتند که «اگر در خیابان بروید، شما را می‌کشیم». در این وقت کلفت‌ها خیلی ترسیدند. همه بلند گریه می‌کردند و به سربازها التماس می‌کردند، به هر جهت یک نردبام شکسته آنجا بود. من و فروغ‌الملوک آن نردبام را به دیوار گذاشتیم. اول فروغ‌الملوک و مادرآقا را فرستادم روی بام. هرچه اصرار کردم، چون نردبام شکسته بود، کلفت‌ها جرئت نکردند بروند. دیدم اگر یک دقیقه معطل شویم، سربازها با تفنگ می‌زنند. خودم هم رفتم بالا. آدم‌ها زیر دست و پای اسب‌ها ماندند.

وقتی رفتم بالا، دیدم جامان از توی کوچه بدتر شد. از آن ‌طرف صدای توپ که یک‌ریز می‌زدند به عمارت بیرون و اندرون و انجمن اخوت و خراب می‌کردند و صدای تفنگ سربازهایی که شلیک می‌کردند و عربده می‌کشیدند. از نوکرها هیچ‌کس نبود، جز میرآخور که قزاق‌ها گرفته بودندش و به درخت بسته بودند. با یک قزاق گویا آشنا بوده، التماس کرد. بازش کردند. فراراً رفته بود خانۀ عمیدالدوله را خبر کرده بود، و خلاصه از روی بام رفتیم پشت‌بام خانۀ امین‌السلطان.

حاجی‌ابوالفتح‌خان و تمام مردهاشان متوحش توی باغ بودند. التماس کردیم که «یک نردبام بگذارید ما بیاییم پایین، در خانۀ شما هم نمی‌مانیم، از در خانۀ شما می‌رویم بیرون.» گفت: «جرئت نمی‌کنیم. اگر شما را راه بدهیم، خانۀ ما را هم توپ می‌بندند.» ای وای! حالا مرا تصور بفرمایید. با ده‌دوازده نفر زن سربرهنه که همه می‌ترسیدند و بچه هم حیوانی ترسیده، متصل گریه [می‌کرد] و از هر طرف مثل ملخ گلوله در هوا عبور می‌کند و می‌ریزد. فروغ‌الملوک جلو من ایستاد. می‌گوید: «گلوله به تو بخورد، من هم خودم را از پشت‌بام پایین خواهم انداخت که بمیرم.» آفتاب هم در شدت گرماست. خواجۀ اتابک را روی بامش دیدم. التماس کردم. گفت: «می‌روم، پیش پالکونیک آدم می‌فرستم. اگر مرخص کرد، شما را راه می‌دهم.» آن هم رفت آدم بفرستد. به ‌قدر یک ساعت ‌و نیم طول کشید. ما روی پشت بام خانۀ خودمان را که خراب و غارت می‌کردند، نگاه می‌کردیم.

گاهی هم چند گلوله به اطراف ما می‌انداختند که از بالای سر و از پهلوی ما می‌گذشت. دیگر تسلیم صرف‌ شده بودیم و به امید خدا ایستاده بودیم. واقعاً تعجب در این است که چطور شد که یک گلوله به ما نخورد! جانم از صدمۀ این دنیا خلاص شود. مگر یک آدم تا چه اندازه طاقت دارد؟! خدا شاهد است الان که این کاغذ را می‌نویسم، به اندازه‌ای تنم می‌لرزد که قلم می‌خواهد از دستم بیفتد. آخ! «مسلمان نشنود کافر نبیند!»

آن ‌وقت که هنوز از نردبام بالا نرفته بودیم، به دو نفر از کلفت‌ها گفتم: «بروید به این قزاق‌ها التماس کنید نفری یک چادرنماز چیت هم باشد، بگیرید بیاورید سرمان کنیم.» آن‌ها هم دلشان را به دریا زدند. رفتند دوسه ‌تا چادر چیت که سربازها کشمکش کرده بودند و پاره بود، با چه التماس‌ها گرفتند، آوردند که وقتی روی بام خانۀ اتابک رفتیم، آن‌ها را داشتیم. یک ساعت به غروب مانده چهارنفر صاحب‌منصف آمدند توی باغ اتابک، اذن دادند که به ما راه بدهند بیاییم پایین. یک نردبام گذاردند توی آشپزخانۀ اتابک. ما را بردند توی دالان آشپزخانه. این آشپزخانه نزدیک خانۀ اردشیرخان بود. چون قزاق‌ها اسباب‌ها را بیشتر آنجا می‌ریختند، پدرسگ‌ها ما را دیدند. تا آنجا رفتیم، ده‌پانزده تیر تفنگ عقب ما انداختند. ما توی دالان رسیده بودیم، نخورد. و یک‌قدری نشستیم. رضابالا  که نایب پلیس است و عباسقلی‌خان کدخدای محلۀ دولت با سی‌وچهل نفر از اهل اداره آمدند توی باغ. در باغ‌ها را هم باز کردند، ما را بردند توی یک اطاق. یک زن فرنگی با چهار زن چادر چاقچوری از اهل اداره آمدند پیش من که ببینند مرد میان ما نباشد. ما را بگردند بمب زیر چادرهامان نداشته باشیم. ما را گشتند. گفتند: «حالا هرجا می‌خواهید، بروید.» گفتم: «می‌خواهیم برویم منزل عمیدالدوله.» بعد از ده دقیقه شش ‌تا درشکه آوردند. ماها را توی درشکه‌ها نشاندند. جلو درشکۀ من رضابالا با تفنگ نشست. دو نفر تفنگ‌دار این ‌طرف آن‌ طرف. درشکه‌های دیگر را هم با تفنگ‌دارها آوردند. بچه و دایه‌اش حالشان به ‌هم خورده بود، ترسیده بودند. با والدۀ آقا فرستادم خانۀ لقاءالسلطنه .

کلفت‌ها را هم گفتم رفتند خانه‌هاشان. من و فروغ‌الملوک با پنج‌ نفر از کلفت‌ها رفتیم منزل عمیدالدوله، یعنی خانۀ ملکة‌الملوک . به هر جهت نشستیم توی درشکه. مثل اسیرها رفتیم خانۀ ملکة‌الملوک. آن شب مثل مرده افتاده بودیم. تمام خیالم پیش شما بود. یقین داشتم یک تقصیری گردن شما گذاشته‌اند و شما و ظهیرحضور و ناصرعلی‌خان را کشته‌اند که خانه‌‌مان را خراب و زن و بچه‌تان را اسیر و دربه‌در کرده‌اند. آن ‌همه صدمه را فراموش کرده، همه‌اش به خیال شما بودیم. من و فروغ‌الملوک و ملکة‌الملوک تا صبح نشسته و گریه می‌کردیم. عمیدالدوله آمد. هرچه از بابت شما اطمینان می‌داد، به خرجمان نمی‌رفت.

صبح زود آقای نایب‌السلطنه یک کاغذ به من نوشت. دیگر چه عرض کنم چه کاغذی نوشته بود. شاه دیشب تا حالا از غصه نخوابیده است. صبح زود فرستاده است عقب من که «من الان ملکۀ ایران را از تو می‌خواهم. باید یک کاری کنی، رضایش کنی بیاید پیش من. من خودم عذر بخواهم. از بابت ظهیرالدوله به‌ کلی آسوده باش که من کمال التفات را به ظهیرالدوله دارم و به خود ملکۀ ایران. به حق خدا و به تمام پیغمبرها از این قضیه اطلاع نداشتم.»

من جواب نوشتم: «امروز که ممکن نیست بتوانم خدمت شاه برسم، باشد حالم یک‌قدری به‌ جا بیاید.» دوباره سرورالدوله  خودش آمد. دیگر حرف زیاد است. پالکونیک به شاه عرض کرده بود که «یک ‌نفر اول از انجمن اخوت یک قزاق مرا کشت. بمب انداختند پنج نفر قزاق مرا کشتند. یک جوال بمب از خانه‌شان بیرون آوردند. وقتی دیدم آدم‌های مرا کشتند، من هم این کار را کردم.» شاه به امیر[بهادر] جنگ و پالکونیک تغیر کرده بود.

دیگر از شاه و گدا و سرباز و قزاق و اهل شهر همه گریه می‌کردند. افسوس می‌خوردند از این‌ کار. چه عرض کنم که مردم از وضیع و شریف چه کردند. به هرجهت شاه یک دستخطی نوشته بود که «کمال تأسف را می‌خورم از این اتفاق. هرچند آدم‌های شما پنج نفر قزاق کشتند و یک جوال بمب از خانۀ شما بیرون آمد، من برای بی‌احترامی که به شما شده است، هرچه بردند، غرامت می‌دهم.»

 

https://www.cafetarikh.com/news/22996/
ارسال نظر
نام شما
آدرس ايميل شما