۰
plusresetminus
مرکز اسناد انقلاب اسلامی کتاب «پلنگ سیاه» روایتی داستان‌گونه از زندگی اشرف پهلوی از تولد تا خروج از ایران را سال گذشته منتشر کرد.
زندگی اشرف پهلوی از بدو تولد تا خروج از ایران
کتاب «پلنگ سیاه (زندگانی اشرف پهلوی)» نوشته نصیر مشایخ از مجموعه 10 جلدی کتاب‌های "دربار به روایت دربار"  است که توسط مرکز اسناد انقلاب اسلامی در سال 1380 با شمارگان 3000 جلد منتشر شد و چاپ پنجم این کتاب در شمارگان 1000 جلد در سال 93 روانه بازار کتاب شد. کتاب پلنگ سیاه روایتی داستان‌گونه از زندگی اشرف پهلوی از تولد تا خروج از ایران است که متون آن به صورت شیوا و روان برای جوانان گردآوری شده است.

نویسنده در پیشگفتار کتاب نوشته است: آنچه‌ در پیش‌رو دارید روایتی مستند از زندگانی یکی از سرمستان‌ باده‌ی قدرت‌ است‌ که‌ روزگاری دراز بر مسند زر و زور و بیپروایی روزهای افول‌ تکیه‌ زده ‌بود و اکنون‌ از آن‌ ایام‌ قدرت‌گساری، تنها خاطراتی به‌ یاد دارد.

 داستان‌ چنین‌ زندگانی اشرافی و شاهانه‌ اما بدفرجام‌، حکایت‌ مکرّر تاریخ‌ است‌ که‌ به‌ درازی عمر جهان‌ بر گوش‌ فراموش‌عهد و پندنشنوی بسیاری زمزمه‌ شده‌است‌ و از آن‌ درس‌ و پند نگرفته‌اند و آن را در لحظه‌ لحظه‌ی زندگانی خود تجربه‌ کرده‌اند تا به‌ سزای ناباوری خویش‌، بهایی سنگین‌ بپردازند که‌ "چنین‌ است‌ رسم‌ سرای‌ درشت‌! باشد که‌ صاحب‌ هوشی پند گیرد".

در فصل اول کتاب با عنوان "کودکی ناخواسته" نیز آمده است: "در روز تقریباً سرد چهارم‌ آبان‌ 1298ش‌، رضاخان‌ با چهره‌ای برافروخته‌ و با هیبت‌ همیشگی، در حالی که‌ اعضای گارد بریگارد قزاق در اطرافش‌ ایستاده‌ بودند منتظر بود و با نگرانی قدم‌ میزد. هیچ‌ حرفی جای گفتن‌ نداشت‌ و تنهای صدای پای او بود که‌ این‌ سکوت‌ خسته‌کننده‌ را گاهی میشکست.

 آن‌ طرف‌تر، در منزل‌ وی زنی نگران‌تر از او از شدت‌ درد به‌خود می‌پیچید و هر ثانیه‌ را به‌ درازای چند ساعت‌ سپری می‌کرد و چشمان‌ برق‌زده‌ی خود را که‌ تشویش‌ و انتظار در آن‌ به‌خوبی پیدا بود، به‌ راه‌ کودکی دوخته‌ بود که‌ به‌زودی پا به‌ دنیا می‌گذاشت‌. این‌ زن‌ تاج‌الملوک‌، همسر رضاخان‌ و دختر تیمورخان‌ آیلرملو (از فرماندهان‌ دیویزیون‌ قزاق) بود.

 این‌ سومین‌ باری بود که‌ رضاخان‌ پدر شدن‌ را تجربه‌ می‌کرد. تاج‌الملوک‌ هم‌ اگرنه‌ سه‌ بار اما مادر شدن‌ را تجربه‌ کرده‌بود. سال‌ها پیشتر، رضاخان‌، هنگامی که‌ روزهای گمنامی را می‌گذراند دختری را به‌ نام‌ صفیه‌ به‌ زنی برگزید و از او دختری به‌ نام‌ همدم‌السلطنه‌ متولد شد. پس‌ از آن‌ نیز با تاج‌الملوک‌ صاحب‌ دختری شد به‌ نام‌ شمس‌ و حالا یک‌ پسر کافی بود تا فرزندان‌ تاج‌الملوک‌ را جفت‌ و جور کند.

در اوج‌ تشویش‌، صدایی ناگهانی انتظار رضاخان‌ را، آنگونه‌ که‌ او میخواست‌، پایان‌ داد: «بچه‌ پسر است‌.» همین‌ خبر کافی بود تا حاضران‌ در شادی غرق شوند. رضایت‌ و شادمانی از چشمان‌ رضاخان‌ آشکار بود.

 از آن‌ سو، پس‌ از داشتن‌ یک‌ دختر، پسردار شدن‌ چیزی بود که‌ خواست‌ مادرانه‌‌ی تاج‌الملوک‌ را برآورده‌ میکرد. پس‌ او نیز شادمان‌ و آسوده‌خاطر می‌نمود.

 اما این‌ تنها خبری نبود که‌ در روز چهارم‌ آبان‌ آن‌ سال‌ به‌ رضاخان‌ رسید. در این‌ روز خبر دیگری به‌ او دادند که‌ اگر نه‌ بد اما اصلاً خوشحال‌کننده‌ نبود و آن‌ خبر تولّد یک‌ دختر بود. این‌ خبر 5 ساعت‌ پس‌ از تولّد پسرش‌ به‌ وی رسید.

 از تولّد این‌ دختر که‌ همزاد پسرِ دلخواه‌ شده‌بود، هیچکس‌ خوشحال‌ نشد؛ میهمان‌ ناخوانده‌ای که‌ به‌ خاندان‌ رضاخان‌ تحمیل‌ شده‌بود. اما چه‌ کسی میدانست‌ که‌ تولّد این‌ دختر، تدبیر بینقص‌ تقدیر است‌؟ آمدن‌ این‌ خواهر همزاد میتوانست‌ اینگونه‌ معنی شود: «پسری که‌ دستِ بر قضا پادشاهی ایران‌ را تجربه‌ خواهد کرد بیپناه‌ و تنها رها نشده‌است‌.» نکته‌ای که‌ بیتردید رضاخان‌ آن‌ را نفهمیده‌ بود.

 او نمی‌دانست‌ روزگاری فراخواهد رسید که‌ این‌ دست‌های خارجی که‌ اکنون‌ به‌ طور پنهانی به‌ سوی او دراز شده‌اند، او را تنها رها می‌کنند و او ناچار خواهد شد دست‌ بر شانه‌ی این‌ دختر بگذارد و مراقبت‌ و همراهی پسر را به‌ وی بسپارد. برای فهم‌ این‌ نکته‌ باید 20 سال‌ پرماجرا سپری میشد.

 به‌ هر حال‌، آن‌ پسر را «محمدرضا» و این‌ دختر را «اشرف‌» نامیدند. دو نامی که‌ تاریخ‌ ایران‌ همراه‌ با ماجراهای فراوان‌ در خاطر خواهد داشت‌.

در ادامه بررسی کتاب پلنگ سیاه (زندگانی اشرف پهلوی) سیر زندگانی او در دوران کودکی و جوانی شرح داده شده است. در دوران جوانی به سبب علاقه شدیدش به محمدرضا، فراق او را که به سوئیس رفته است، تحمل می‌کند. در همین ایام، شنیدن خبر رفتن به فرنگ شور و شعف وصف ناشدنی به او می‌دهد بطوری که سعی می کند  در روزهای آینده با ملایمت با  پدر برخورد کند که مبادا به سبب خشم و عصبانیت پدر سفر فرنگ لغو شود.

«واین شوهر توست» عنوان دیگری در ادامه این کتاب است. روزی  رضاخان دوجوان به نام های علی قوام و فریدون جم را به اشرف و شمس معرفی می کند و به آنها می‌گوید: "اینها شوهرهای شما هستند؛ امیدوارم به پای هم پیر شوید."

این کتاب همچنین به بررسی اولین ماموریت سیاسی اشرف پهلوی می‌پردازد. در این بخش آمده است:"  در سال‌ 1325ش‌، زمانی که‌ از پایان‌ جنگ‌ جهانی دوم‌ چندی می‌گذشت‌ اوضاع‌ سیاسی و اجتماعی ایران‌ اگرچه‌ بهتر از چند سال‌ پیش‌ شده‌بود اما هنوز چندان‌ مساعد نبود. در این‌ ایام‌ شاه‌ بیشتر با حزب‌ توده‌ درگیر بود و خطر قدرت‌گیری و سلطه‌ی کمونیسم‌ در ایران‌ رفته‌ رفته‌ بیشتر می‌شد. هنوز نواحی شمالی و غربی کشور از تصرف‌ آنها که‌ به‌ شدت‌ از جانب‌ شوروی حمایت‌ می‌شدند در امان‌ نبود. وجود این‌ خطرها به‌ دربار و دولت‌ اجازه‌ نمی‌داد تا بتوانند نفسی به‌ راحتی بکشند. نزدیک‌ شدن‌ به‌ شوروی می‌توانست‌ تا حدی از این‌ نگرانیها بکاهد. به‌ همین‌ علت‌ قوام‌ در بهمن‌ 1324 راهی مسکو شد. این‌ دیدار اگرچه‌ به‌ انعقاد قراردادی موسوم‌ به‌ «قوام‌ـ سادچیکف‌« منجر شد که‌ نفت‌ شمال‌ را به‌ روسیه‌ می‌سپرد اما روابط‌ سرد ایران‌ و شوروی را بهبود بخشید. یک‌ سال‌ پس‌ از این‌ ملاقات‌، ملاقات‌ دیگری با مسئولین‌ شوروی میتوانست‌، مسائل‌ حزب‌ توده‌ در ایران‌ را تا حدی حل‌ کند.

 در همین‌ اوضاع‌ قرار شد اشرف‌ به‌ دعوت‌ صلیب‌ سرخ‌ از بیمارستان‌های شوروی دیدن‌ کند؛ اما اشرف‌ کوشید تا از این‌ سفر بهره‌برداری کند و از مسائل‌ سیاسی غافل‌ نشود. اشرف‌ را در این‌ سفر، چند نفر از جمله‌ مترجم‌ زبان‌ روسی همراهی می‌کردند. سوار شدن‌ بر یک‌ هواپیمای روسی اولین‌ اقدام‌ عملی این‌ سفر بود.

وقتی به‌ مسکو رسید، معاون‌ وزیر امورخارجه‌ شوروی و سفیر ایران‌ در شوروی دو میزبان‌ متفاوتی بودند که‌ مشترکاً آمدن‌ اشرف‌ را به‌ انتظار نشسته‌ بودند. برنامه‌های گوناگونی برای سفر ترتیب‌ داده‌ شده‌بود. دیدارهایی از شهرهای کیف‌، خارکف‌، لنینگراد و استالینگراد. در میان‌ این‌ برنامه‌ها هیچ‌ سخنی از ملاقات‌ اشرف‌ با استالین‌ نبود. اما برعکس‌، تمام‌ فکر اشرف‌ مشغول‌ همین‌ ملاقات‌ بود. او دوست‌ داشت‌ که‌ در این‌ سفر حتی برای دقایقی با استالین‌ دیدار کند ولی این‌ خواهش‌ او برای روس‌های میزبان‌ چندان‌ خوشایند نبود و هیچ‌ یک‌ از آنها حاضر نبودند در این‌ مورد اشرف‌ را همراهی کنند.

در پی اصرار اشرف‌، قرار شد تنها به‌ مدت‌ «ده‌ دقیقه‌» اشرف‌ بتواند رو در روی استالین‌ بنشیند و با او باب‌ سخن‌های سیاسی را بگشاید. اشرف‌ از محل‌ اقامت‌ تا کاخ‌ کرملین‌ (مقر استالین‌) را با اتومبیل‌ طی کرد. او در مسیر خود مردمان‌ فقیر و ژنده‌پوشی را دید که‌ در تکاپو و جدال‌ سخت‌ زندگانی خود بیوقفه‌ در تلاش‌ بودند و میدان‌های شلوغ‌ و خرابه‌های فراوانی را مشاهده‌ کرد که‌ روزهای جنگ‌ جهانی دوم‌ را به‌ یاد می‌آورد. با گذر از همه‌ی این‌ خیابان‌ها و میدان‌ها به‌ کاخ‌ کرملین‌ رسید.

پس‌ از ورود به‌ کاخ‌، او را به‌ تالار ورودی عمارت‌ (محل‌ اقامت‌ استالین‌) رساندند. تصور او این‌ بود که‌ با ورود به‌ اولین‌ تالار، استالین‌ را در حالی که‌ منتظر او نشسته‌است‌ مشاهده‌ خواهد کرد اما این‌ تالار را خالی یافت‌. نه‌ تنها این‌ تالار خالی بود بلکه‌ باید چهار تالار دیگر را نیز میگذراند که‌ در آنها از وجود استالین‌ خبری نبود و تنها حضور اعضای گارد اونیفورم‌پوش‌ در راهروهای پر از زرق و برق توجه‌ اشرف‌ را به‌ خود جلب‌ می‌کرد. پس‌ از طی این‌ تالارها که‌ به‌ تابلوهای نقاشی و کارهای هنری تزیین‌ شده‌ بودند، رئیس‌ تشریفات‌ کاخ‌ به‌ استقبال‌ اشرف‌ آمد و او را در این‌ کاخ‌پیمایی همراهی کرد. عبور از این‌ همه‌ تالار و انجام‌ تشریفات‌ گوناگون‌، احساس‌ عجیبی در اشرف‌ ایجاد کرده‌بود.

 او واقعاً نمی‌دانست‌ که‌ آیا این‌ تشریفات‌ و تجملات‌ تصنّعی است‌ تا ابهتی کاذب‌ بر میهمانان‌ استالین‌ چیره‌ شود و یا به‌ راستی فضای این‌ کاخ‌ عریض‌ و طویل‌ به‌ خاطر ابهت‌ واقعی استالین‌ (فرمانده‌ کلّ قوای یکی از مهم‌ترین‌ قدرت‌های جهان‌) سنگین‌ شده‌است‌. حتی این‌ همه‌ تشریفات‌ در دید او توطئه‌آمیز به‌ نظر می‌رسید. چگونه‌ ممکن‌ است‌ کسی که‌ خود را رهبر زحمتکشان‌ دنیا مینامد و به‌ حمایت‌ از کارگران‌ شعارها داده‌است‌ در کاخی این‌گونه‌ مجلل‌، فرمانروایی کند؟ ناگهان‌ به‌ ذهن‌ اشرف‌ آمد که‌ به‌ زودی او دستگیر خواهد شد و به‌ یکی از زندان‌های مخوف‌ استالین‌ منتقل‌ می‌شود و دیگر کسی از او هیچ‌ خبری نخواهد داشت‌. این‌ فکر به‌خصوص‌ در آن‌ لحظه‌، گوشه‌ای از ذهن‌ اشرف‌ را به‌ خود مشغول‌ کرد که‌ در تالارهای آخرین‌ از ورود مترجم‌ او جلوگیری کردند.

در همین‌ توهّم‌ افسانه‌ای بود که‌ به‌ دنبال‌ صدای ناگهانی تلفن‌، او را به‌ سوی دری بزرگ‌ راهنمایی کردند. با باز شدن‌ در، اشرف‌ خود را در تالار بزرگی یافت‌ که‌ همچون‌ چند تالار پیشین‌ خالی بود اما ناگهان‌ حضور مردی کوتاه‌ اندام‌ و چاق که‌ در انتهای تالار به‌ اشرف‌ نگاه‌ می‌کرد توجه‌ او را جلب‌ کرد. او ژنرالیسمو مارشال‌ ژوزف‌ ویسارویج‌ استالین‌ بود. مردی با ظاهری ملایم‌ و نرم‌خو، با شانه‌های پهن‌ و سبیلی پرپشت‌ که‌ مطبوعات‌ و رسانه‌ها از او فرمانده‌ای مخوف‌ و ترسناک‌ و پرهیبت‌ ساخته‌ بودند.

 پس‌ از تعارف‌های دیپلماتیک‌، اشرف‌ سرسخن‌ را گشود. او پیش‌ از همه‌ لنین‌ را به‌ یاد آورد که‌ قبل‌ از استالین‌ رهبری انقلاب‌ شوروی را به‌ عهده‌ داشت‌ و تمامی امتیازهایی را که‌ دولت‌ تزاری روسیه‌ از سلاطین‌ قاجار گرفته‌بودند، لغو کرد. به‌ همین‌ خاطر اشرف‌ در ابتدا از او سپاسگزاری کرد و پس‌ از آن‌ به‌ ابراز گلایه‌ پرداخت‌. اشرف‌ از استالین‌ به‌ خاطر حمایت‌ وی از نیروهای تجزیه‌طلب‌ و کمونیسم‌ آذربایجان‌ ایران‌ انتقاد کرد و به‌ او توصیه‌ کرد تا به‌ فکر راه‌ بهتری برای تحکیم‌ روابط‌ و ایجاد فضای سیاسی مناسب‌ در منطقه‌ باشد.

در مقابل‌، استالین‌ نیز به‌ اشرف‌ توصیه‌ کرد تا به‌ جای اتکا به‌ انگلیس‌ و آمریکا، به‌ قدرت‌ همسایه‌ شمالی و دیوار به‌ دیوار خود تکیه‌ کند. استالین‌ به‌ یاد اشرف‌ آورد که‌ دولت‌ ایران‌ به‌ خاطر اشغال‌ نظامی آذربایجان‌ توسط‌ ارتش‌ سرخ‌ به‌ شورای امنیت‌ شکایت‌ بُرد. این‌ اولین‌ شکایتی بود که‌ به‌ شورای مذکور تسلیم‌ شد. او از این‌ اقدام‌ دولت‌ ایران‌ بسیار گله‌مند بود و چند بار به‌ آن‌ اشاره‌ کرد. نظر او این‌ بود که‌ ایران‌ و شوروی باید این‌ مسئله‌ را منطقه‌ای بدانند و به‌ طور مسالمت‌آمیز حل‌ کنند.

در لابلای صحبت‌ این‌ دو، مسئول‌ تشریفات‌ استالین‌ چند بار با ورود به‌ سالن‌ ملاقات‌، خواست‌ سپری شدن‌ وقت‌ ملاقات‌ را تذکر دهد اما استالین‌ با اشاره‌ دست‌ او را به‌ بیرون‌ هدایت‌ کرد. این‌ بزرگ‌ترین‌ ملاقات‌ سیاسی اشرف‌ که‌ قرار بود تنها در چند دقیقه‌ انجام‌ شود، دو ساعت‌ و نیم‌ به‌ طول‌ انجامید. استالین‌ در پایان‌ این‌ ملاقات‌ سلام‌ خود را به‌ شاه‌ ایران‌ ابلاغ‌ کرد و در حالی که‌ با اشرف‌ دست‌ می‌داد، رو به‌ مترجم‌ کرد و گفت‌: «او یک‌ وطن‌پرست‌ واقعی است‌.» و با آنها خداحافظی کرد.

این‌ پایان‌ دیدارهای اشرف‌ و استالین‌ نبود. روز بعد قرار بود اشرف‌ به‌ دیدار یکی از بیمارستان‌ها برود. برنامه‌ این‌ سفر لغو شد و به‌ جای آن‌ اشرف‌ در یک‌ جشن‌ ورزشی که‌ استالین‌ در آنجا حضور داشت‌ دعوت‌ شد. در آن‌ روز نیز اشرف‌، میهمان‌ ویژه‌ استالین‌ بود و استالین‌ سعی کرد در آن‌ ورزشگاه‌ نیز از این‌ شاهزاده‌ ایرانی که‌ هم‌ اکنون‌ به‌ عنوان‌ نماینده‌ای جوان‌ در شوروی به‌ سر میبرد به‌ گرمی پذیرایی کند. اشرف‌ پس‌ از دیدار چند روزه‌ی خود از شوروی در سن‌ 27 سالگی، اعتماد به‌ نفس‌ خاصی پیدا کرد و با رضایت‌ خاطر راهی ایران‌ شد.

 اگرچه‌ استالین‌، خود برای بدرقه‌ی اشرف‌ به‌ فرودگاه‌ نرفت‌، اما قبل‌ از برگشت‌ اشرف‌، «یک‌ پالتوی سمور» را به‌ رسم‌ یادبود برای اشرف‌ فرستاد. اشرف‌ این‌ هدیه‌ را که‌ از یکی از بزرگ‌ترین‌ فرماندهان‌ نظامی و سیاسی دنیا دریافت‌ کرده‌بود، همیشه‌ با خود داشت‌ و هر جا توانست‌ به‌ دریافت‌ چنین‌ هدیه‌ای به‌ خود بالید."

"فساد اخلاقی و  روابط جنسی با عنوان ؛ شیوه شهرآشوبیِ شهره شهر"، "ازدواج‌ها و طلاق‌های پیاپی"،"اهداء 2 میلیون دلار به کمیسیون حقوق زنان سازمان ملل همزمان با حضور در سازمان ملل بعنوان نماینده ایران در کمیته حقوق بشر"، "قاچاق مواد مخدر" و "خروج از ایران"  از عناوین دیگر این کتاب است.

منبع: فارس

https://www.cafetarikh.com/news/32327/
ارسال نظر
نام شما
آدرس ايميل شما