«آنچه از نظر مىگذرد زندگى لورنس عربستان عامل محورى استعمار پیر انگلستان در فروپاشى امپراطورى عثمانى، تبدیل کننده کشورهاى عربى به مستعمره انگلیس و زمینهساز شکلگیرى دولت غاصب صهیونیستى در آغاز قرن بیستم است.
«آنچه از نظر مىگذرد زندگى لورنس عربستان عامل محورى استعمار پیر انگلستان در فروپاشى امپراطورى عثمانى، تبدیل کننده کشورهاى عربى به مستعمره انگلیس و زمینهساز شکلگیرى دولت غاصب صهیونیستى در آغاز قرن بیستم است.
این فرد که در کودتاى افغانستان هم نقشى محورى داشته است از چهرههاى مرموز تاریخ است. این زندگى نامه برگرفته از کتاب «در پیشگاه حقیقت» نوشته رنه ویکتورپیل ـ ژان پیرامبر و هوریس ترجمه دکترابوالفضل قاضى است که بیانگر اهداف استعمارى قدرتهاى بیگانه در نفوذ افراد و شیوهها و شگردهاى آنان در بسترسازى براى فروپاشى ملل مسلمان است.»
در تاریخ بیست و ششم فوریه 1935، مکانیسین خلبان شاو(1) همانند کلیه سربازان مرخص شده با بقچه کوچک خود زیربغل نیروى هوایى انگلستان را ترک کرد و ظاهرا بسیار خوشحال به نظر مىرسید. شاو، دیگر جوان نبود. بلکه چهل و هفت سال داشت. ولى آنقدر خود را جوان مىدانست که در نظر داشت با میل و علاقه سالهاى متمادى و طولانى بازنشستگى خود را بگذراند.
در بامداد چنین روزى این مکانیسین خلبان گیره دوچرخهسوارى را بر شلوار خود زد، پارچهاى کلفت و چهارخانه بدور صورت خود پیچید و بر روى دوچرخه خود پرید و در جاده کوچکى که به سوى جنوب مىرفت در افق ناپدید شد.
چه منظرهاى پیش پا افتادهتر از این که یک نفر نظامى درست در روز مرخصى از خدمت دیده شود؟ میکانیسین خلبان شاو به سوى کلادز هیلز(2) در این نوع زندگىها تجربه فراوانى داشت. به همین جهت کارى مىکرد که زحمات داخل خانهاش به حداقل ممکن تقلیل یابد. مثلاً از لحاف و تشک پرهیز مىکرد و به داشتن یک ساک براى خوابیدن قانع بود، جوراب به پا نداشت تا مجبور نباشد آنها را بشوید. یازده هفته بعد از مرخصى از خدمت، روز نوزدهم مه 1935 این مکانیسین خلبان در یک تصادف موتورسیکلت به هلاکت رسید. در بیست و یکم ماه مه مردى در کنار قبرش گریه مىکرد. نام این مرد وینستون چرچیل معروف بود. مگر دراین روز چه آدم مهمى را در این روستاى کوچک انگلیسى دفن مىکردند؟
در واقع مردى که دراین مناظر شبیه کارتهاى پستى ابلهانه به هلاکت رسید. یکى از برجستگان تاریخ و یکى از نیرومندترین شخصیتها و اسرارآمیزترین آنها بود که اروپا توانسته بود بوجود آورد. این میکانیسین خلبان بنام شاو کسى جز لارنس عربستان، جاسوس، مرد جنگى بىنظیر، نویسنده و مؤلف کتاب نبوغآمیز: هفت ستون خرد نبود، کسى که بخشى از زندگیش علىرغم کوششهاى شایان توجه شرح حال نویسانش، هنوز کاملاً روشن نیست.
چه شخصیت شگفتانگیزى؟ توماس ادوارد الورنس فردى از سرزمین گال(3) بود که در سال 1888 در ترمادوک(4) به دنیا آمد. از نژاد خالص سلت(5) بود و گرایش مقاومت ناپذیرى به سوى مسافرتهاى دور و دراز، جنگ و حادثهجویى داشت.
از نیرویى غیرعادى که در اثر داشتن حس اطاعت از مافوق یعنى صفتى غیرطبیعى که سرنوشت براو تحمیل کرده بود تا بتواند بهتر او را بیازماید و در کوره حوادث آبیده کند برخوردار بود. این نیرو بازهم زیادتر مىشد. لورنس مرد کوتاه قدى بود. حدود یک متر و شصت، با وجود چنین قدى در سراسر زندگى خود توانست برترى قابل ملاحظه خود رانسبت به کسانى که به او نزدیک مىشدند به کار گیرد. چهرهاش پر قدرت بود. نگاهش آبى و همانند فولاد محکم بود. هوشش خارج ازردهبندیهاى سایر مردم بود و حافظهاى معجزه آسا داشت. در بیست سالگى هرچه به دستش رسید خواند و احتمالاً همه چیز را به خوبى فهمید. به ویژه واله و شیداى نقشهکشانى بزرگ نظیر گزنفون و ناپلئون بود. روحیه ضد کنفرمیسم او و همچنین بىتردید کشش نهانى و پیش رسش به سوى شرق، وى را از ادامه تحصیلات کلاسیک بازداشت و به سوى باستانشناسى کشید. در بیست و یک سالگى انگلستان را ترک گفت وبا دوچرخه، لبنان و سوریه و فلسطین را طى کرد. غذایش شیر و میوههاى گوناگون بود و در این مدت زبان عربى را به نیکى فرا گرفت. ولى هیچکس بدرستى نمىداند که در این نخستین مسافرت واقعا به چه کارى اشتغال داشته است. برخى فکر مىکنند که در اعماق شهر بیروت فرو رفته بود و برخى دیگر گمان دارند که از طرف سرویسهاى مخفى انگلیس به آنجا رفته بود. از همان موقع افسانه لورنس آغاز شده بود.
یک چیزى قطعى است و آن اینکه نخستین مسافرت، سرنوشت این مرد جوان را رقم زد. از آن پس زندگى خود را وقف جهان غرب و مسائل آن کرد. در سال 1910 در مسافرت دوم خود به سواحل رودخانه فرات، رهنمون شد. هدف او چه بود؟ رسما مطالعه مرده ریگ تمدن هیتیتها.(6) ولى درسال 1910 وقایع وحوادث فراوانى در این بخش از جهان به وقوع پیوست.
چهارسال به آغاز جنگ جهانى اول مانده بود. آلمان راهآهن بین برلن تا بغداد را ساخت و مهندسان آلمانى نیز، برحسب تصادف در اطراف رودخانه فرات گرد آمده بودند. در این هنگام لورنس جوان به تعمیق شناخت خود زبان و آداب و رسوم دوستان عرب خود پرداخته بود. وانگهى فقط زندگى در میان اعراب را دوست مىداشت. مانند آنان لباس مىپوشید، مانند آنان مىخوابید و غذا مىخورد. افزون برآن، برجسم ضعیف و شکننده خود انضباط سنگینى را تحمیل مىکرد. درست مانند مرتاضان زندگى مىکرد. با یک راهزن قدیمى رابطه برقرار کرد و همراه با او، پاى برهنه و با لباس بادیهنشینان(جلابه) صحراها را طى کرد و به گوشه و کنار آن آشنایى یافت.
در آنجا، یعنى در دل صحراى سوریه بود که طى این عملیات مرموز، لورنس با یک خرکچى جوان پانزده سالهاى به نام صاحون آشنا شد. صاحون همان کسى است که بعدها ضمن نبرد به هلاکت رسید.
لورنس هنگامى که راهزن و خرکچى جوان را با خود به انگلستان برد در آنجا جنجال غریبى برپا کرد. در لندن همراه با دو دوست عرب خود و با لباس عربى ظاهر شد و از واکنش جامعه متمدن بریتانیا سخت به وجد آمد.
در سال 1913 دوباره به سوى شرق روان شد و در 1914 قهرمان ما به علت قد کوتاه خود از واحد ارتشى که درآن خدمت مىکرد اخراج گردید و با درجه ستوان سومى در واحد جغرافیاى ارتش به کار گماشته شد. اما دیرى نگذشت که شناخت او از جهان عرب موجب گردید که در سرویسهاى اطلاعاتى ستاد ارتش انگلیس در قاهره به کار گرفته شود. از این تاریخ، لورنس از کلیه وسایل استفاده کرد تا اندیشهاى را که گرامى مىداشت و براى شخص او اهمیت فوق العادهاى یافته بود، حاکم گرداند. بر آن سر بود که قبایل بدوى یعنى سلاطین صحراها را از خواب بیدار کند تا اینان استقلال خود را از سیطره ترکها بدست آورند. البته دولت انگلستان با او کاملاً موافق بود، ولى به علل دیگر، یعنى تسلط برجادههاى منتهى به هندوستان و مقابله با نفوذ فرانسه در این منطقه.
ماجراى واقعى جنگویى لورنس و موفقیتهایى که بدست آورد به علل آن ملقب به لورنس عربستان گردید در این دوره آغاز گردید. لورنس بىاعتنا به گرسنگى و تشنگى و بدون کوچکترین توجهى به خطر مرگ دایمى که از سوى دستههاى چپاولگر او را تهدید مىکرد، یعنى خیلى پیش از مائو، جیاپ و کاسترو، روشها و استراتژدىهاى جنگهاى پارتیزانى را پایه گذاشت. بر این روال، دسته هایى از جنگجویان مقاوم و جسور که این سرزمین را به نیکى مىشناختند توانستند از عهده ارتش مشکل و مدرن ترکها برآیند. لورنس از این به بعد روز به روز به نحو فزایندهاى جانب اعراب را گرفت. از اینکه شورش به صورت بازآفرینى و رهایى اعراب تغییر شکل یابد، موضوع شخصى او شد و با زندگى خصوصى او پیوند خورد، بدینسان احساس مىکرد که وارد تاریخ خواهد شد.
امروز کلیه کارشناسان با این جهش انقلابى لورنس که از صورت عامل سیاسى کشور خود بیرون آمد و به چهره قهرمان ناسیونالیستى عرب تبدیل شد، موافقت دارند. ولى در پایان جنگ با کمال شگفتى ملاحظه کرد که اعراب از زیر سلطه یکى به در آمده و تحت تسلط دیگرى درآمدهاند. انگلستان عراق و فلسطین و اردن را به تحت الحمایگى خود در آورده و فرانسه نیز بر لبنان و سوریه تسلط یافته است. در حالى که لورنس به اعراب وعده استقلال داده بود و در این زمینه شخصا متعهد شده بود. ولى با این همه افکار خود را به کنارى ننهاد. چرچیل که در این زمان به عنوان وزیرممالک مستعمره منصوب شده بود او را مشاور خود کرد و این دو نفر نسبت به یکدیگر احساس ستایش متقابل پیدا کردند. در این هنگام، لورنس عربستان داراى وجهه مردمى فوق العادهاى در لندن بود و موفقیتهاى او وارد افسانهها شده بود. معذلک، از این وجهه استفادهاى نکرد. از روحیات انسانى بدش آمد و ناگهان به اشتغالات بیهوده و پوچ سیاسى، دروغها و تظاهرات آن پشت کرد و وارد راه دیگرى شد. یعنى این فرد ماجراجو نویسنده بزرگى نیز از آب درآمد.
در سال 1926، لورنس کتاب اعجابانگیزى بنام هفت ستون خرد منتشر ساخت. این کتاب شرحى است در باب لشکرکشىها در عربستان که خود بهانهاى است براى اندیشیدن در باب موقعیت انسان و عظمت وحقارت آن. درهاى جهان ادبیات با انتشار این کتاب بر روى او باز شد. به قله موفقیت و پیروزى صعود کرد. زنان طبقات بالا در برابر این مرد خارق العاده که صفات جنگویى و شاعرى را در خود جمع داشت غش و ضعف مىرفتند. برنارشاو، نویسنده معروف از نبوغ او سخن مىگفت، چرچیل در حلقه دوستان او درآمد. از لحاظ کشورهاى عربى که اهمیت سیاسى خود را احساس کرده بودند، مانند شهریارى شده بود که از اروپا ظهور مىکرد. داراى درجه سرهنگى در ارتش شده بود. در میان چینهاى جلابه زیباى خود بر لندن تسلط یافته بود. در سن سى و چهارسالگى در چندین نوع زندگى مختلف توفیق یافته بود و نردبان ترقى سیاسى در برابر او خودنمایى مىکرد. در این هنگام بود که توماس ادوارد لورنس تصمیم شگفتآور گرفت.
به منظور فرار از اینگونه امور بىمعنى و پوچ و براى اینکه مبادا در اقیانوسى از پوچىها فرود رود در نیروى هوایى انگلستان با نامى مجهول به عنوان سرباز عادى استخدام شد. او را به انبار اوکسبریج(7) فرستادند تا زمین را جارو کند. ظرف بشوید، سیبزمینى پوست بکند و توالتها را پاک نماید. به چندین از دوستان شگفتزده خود گفت: هدفى که از اینکار تعقیب مىکنم براى آن است که تا نخوت شخصى خود را بشکنم. ولى آخرالامر شایعهاى بر سر زبانها افتاده که سرباز رس(8) کسى جز سرهنگ لورنس عربستان نیست. در نتیجه نیروى هوایى امپراطورى او را به زندگى غیرنظامى بازگرداند.
ولى این امر قهرمان ما را از هدف باز نداشت. سرسختى به خرج د اد و در سال 1923 دوباره با نام جعلى دیگر ولى این بار در نیروى موتوریزه کار گرفت. نام خود را شاو گذاشت. بدون اینکه خم به ابرو بیاورد کلیه رنجها وتعبها دشوار تمرین «آبىها» را تحمل کرد. در سال 1925 بالاخره موفق شد که دوباره وارد نیروى هوایى امپراطورى شود و نام مجعول شاو را براى خود نگهدارد. او را به هاراچى(9) فرستادند. در این هنگام، پادشاه افغانستان به وسیله کودتایى (برحسب تصادف!) از سلطنت خلع شد و یک روزنامهنگار آمریکایى جاى پاى لورنس را در آنجا یافت و در یکى از مقالات خود نوشت: با آنکه سرباز درجه دومى است، ولى ممکن است در این قضیه دخالت داشته باشد.
.بهت و حیرت همه جا را فراگرفت. لورنس به انگلستان فراخوانده شد و اینبار براى همیشه از خدمت مرخص شد
در سن چهل و هفت سالگى به عنوان خلبان مکانیسین دیده شد که خورجین نظامى را بر پشت خود بسته و دوچرخهاش را آماده حرکت مىکند، ولى دیرى نگذشت که دوچرخه خود را با یک موتور عوض کرد، بىآنکه بتواند یورش نظامى ببرد یا از قلاح مستحکم بالا رود، یا صحراها را طى کند یا دست به تحریکات بزند. هرچه مىخواست گفته و نوشته بود و یکى از مهمترین آثار این قرن را پدید آورده بود. حال چه چیزى برایش مانده بود؟ فقط سرعت!
روستاییان منطقه مورتون(10) با وحشت دیدند که سروکله این فرد ناشناس بنام شاو پیدا مىشد و قوانین تعادل بروى جاده کوچک آنها را نادیده مىگرفت. فکر مىکردن بىتردید دیوانه است. آیا واقعا دیوانه بو؟ شاید، ولى سلطان ماجرا و قهرمان ذوق، مسلما!