گرچه حکومت محمدرضا بعد از کودتا، به حکومتی دیکتاتوری تبدیل شد؛ اما با گذشت زمان و حذف برخی از مظاهر و نهادهای به ظاهر دموکراتیک آن، این روند را تکمیل نمود و باعث شد اگر دموکراسی نیم بندی هم وجود داشت به طور کامل از بین برود. یکی از مصادیق این امر را میتوان در حذف احزاب و ایجاد یک حزب دولتی واحد به نام رستاخیز دید که همه مردم مجبور به عضویت در آن بودند:
«صبح ساعت هفت و سی سفیر آمریکا را برای صبحانه مهمان کردم که اوامر شاهنشاه را به او ابلاغ کنم. گفتم: میدانستم شما خیلی ساده هستید، ولی نمیدانستم این اندازه. شنیدهام اعضای سفارت شما میگویند دموکراسی در ایران مرد، یا شاید بعضی از آمریکاییهای مقیم تهران، نه سفارت، این حرفها را میزنند. بعد هم گفتهاند چون هویدا خیلی [وجیه المله] populaire شده بود، شاهنشاه زیر آبش را کشیدند. جای تعجب است. شما که خودتان میگفتید دو حزب ما یکی حزب yes و دیگر of course است (یعنی معنی ندارد). چه طور یک دفعه این دموکراسی غیرموجود (به نظر شما) مرد؟ گفت: به هیچ وجه من از این مطالب خبری ندارم و هر کس به شما گزارش داده دروغ است. ولی البته سیستم یک حزبی را انسان نمیتواند به این آسانیها در خارج توجیه کند. گفتم: البته ولی این را باید در نظر داشته باشید که مطلقاً سیستم دموکراسی غربی را ما نمیتوانیم این جا پیاده کنیم. بعد هم این حزب نیست، این یک رستاخیز است که عموم مردم در آن شریکند و حق همه جور حرف زدن و آزادی در چهارچوب آن دارند، بدون آن که از طرف حزب اکثریت تکفیر شوند. در حقیقت آزادی بیشتری حالا برقرار شده است. گفت: شاید این طور باشد.»1
در واقع اسدالله علم به دنبال آن بود تا استبداد شاه را به گونه ای توجیه کند؛ بخصوص که خود هم در این استبداد نقش داشت.